🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
بهترین کار اینه که بچههای گردان امام حسین(ع) که به شما ملحق شدند، باهم بیائید عقب!
سرم داغ شده بود. پاهام دیگه حرکت نمیکرد. همان جا نشستم روی زمین. احساس میکردم که به آخر دنیا رسیدم. این حرف ها یعنی ما او محاصره کامل هستیم. تمام ماجراهای دیشب تا حالا تو ذهنم مرور میشد. یکدفعه دیدم از سمت سیل بند، احمد خسروی با چند نفر دیگه از بچهها به سمت ما مییاد. به سختی بلند شدم. رفتم جلو و خبرها رو بهش دادم. او هم کمی فکر کرد و رفت سراغ بچهها.
من هم رفتم سمت جاده شنی. میخواستم برم دنبال علیرضا که از پشت سیل بند تیراندازی شد. فهمیدم عراقیها به آنجا رسیدند، مجبور شدم برگردم.
نماز صبح را همان جا پیش بچهها خواندم. بعداز نماز بچههای گردان امام حسین(ع) هم رسیدند. راه برای برگشت بچهها باز شد. فرصت زیادی نداشتیم. برادر خسروی داد میزد: زود باشین! هوا روشن بشه اینجا غوغا میشه!
یکی از بچههای مجروح را دیدم. از بچههای محل بود. تا من را دید گفت: از علیرضا خبری داری؟! گفتم:نه!
بعد ادامه داد: بچهها توی مسیر، حدود سی تا مجروح رو گذاشته بودند پشت سیل بند، قرار بود نیروهای امدادگر اونها رو ببرند عقب.
من جلوتر از علیرضا تیر به پام خورد و افتادم. علیرضا با پای زخمی روی جاده شنی نشسته بود.
یکدفعه دیدیم سر و کله عراقیها پیدا شد. علی پشت جاده سنگر گرفت و با هر گلوله ای که شلیک میکرد یکی از اونها رو میانداخت.
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
عراقیها میخواستند مجروحها رو تیر خلاصی بزنن ولی بیشترشون کشته شدند. بعد هم علی خودش رو کِشون کِشون به سمت من آورد و گفت: برو از لای تپهها خودت رو به بچهها برسون. من هم خشابهای اضافه رو بهش دادم و اومدم.
***
هوا تقریبا روشن شده بود. بارش گلولههای توپ و خمپاره لحظهای قطع نمیشد. صدای غرش تانکهای عراقی هر لحظهای نزدیکتر میشد.
رفتم به طرف اسرای عراقی. آنها گوشه محوطه بودند. آنها گوشه محوطه بودند. چندتا از اسرا خیلی سیاه و درشت هیکل بودند.
یکی از بچههاگفت: میبینی، اینها رو از آفریقا آوردن برای کمک به صدام. تمام نیروهای منافقین و استکبار هم متحد شدند برای نابودی اسلام ناب حضرت امام ولی از قدرت ایمان به خدا بیخبرند.
تو همین حال بودم که بیسیمچی دوید به سمت من. گوشی را داد دستم. هنوز چند کلمهای حرف نزده بودم. احساس کردم ضربه محکمی توی سرم خورد. انگار کلاه آهنی روی سرم لِه شد.
چند قدمی راه میرفتم. احساس میکردم از گوشی بیسیم چی هیچ صدایی نمییاد. برگشتم و دیدم بیسیمچی غرق خون روی زمین افتاده.
سیم گوشی هم قطع شده. من هم از سرو صورتم خون جاری شده. روی زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم. ساعتی بعد به هوش آمدم. با چند تا مجروح دیگر داخل نفربر بودیم. نفربر، کنار یک خاکریز ایستاد. ما را گذاشتند روی زمین. آفتاب مستقیم توی چشمم می خورد خاکریز کنار ما خیلی آشنا بود. دیشب با بچهها اینجا بودیم. یک لحظه یاد علیرضا افتادم.
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
میخواستم بلند شوم و سمت جاده شنی حرکت کنم. اما سرم خیلی درد میکرد. چند تا ترکش ریز و درشت توی سر و صورتم خورده بود.
منتظر آمبولانس بودیم. دقایقی بعد بقیه بچههای گردان ها هم رسیدند، تعدادشان بسیار کم بود. شاید نزدیک به ۲۰۰ نفر!
برادر خسروی جلو آمد. در حالی که خستگی در چهرهاش موج میزد پرسید: حالت چطوره؟
با صدایی بغضآلود گفتم: من خوبم، از علیرضا چه خبر؟!
نشست کنارم. نفس عمیقی کشید و گفت: تو راه که جلو میرفتیم دیدمش. مجروح کنار جاده افتاده بود. خیلی دلم سوخت. اومدم بلندش کنم و با خودم بیارمش. اما قسمم داد. گفت: تو رو جان امام منو رها کن و برو، علیرضا به من گفت: شنا فرماندهی، برو، بچهها منتظرت هستن. بعد هم اشک از چشمان برادر خسروی سرازیر شد.
تو همین صحبت ها بودیم. یکدفعه محمدآقا (داداش علیرضا که تو گردان امام حسین(ع) بود) رسید. با نگاهش به دنبال علیرضا میگشت. بعد هم به سمت من آمد. از خجالت نمیدانستم چه کنم.
سراغ علیرضا رو گرفت. یکی از بچههای محل جلو آمدو گفت: دو تا از رفیقاش رفتن بیارنش. با تعجب پرسید: مگه کجاست؟!
پریدم تو حرفش. گفتم: تیر خورده بود تو پاش. کنار جاده شنی مونده. نزدیکه، الان دیگه میرسن. دقایقی بعد آمبولانس رسید. ما را به عقب منتقل کردند.
اللّهُمَّ صَلِّ عَلي فاطِمَة وَ اَبيها وَ بَعْلِها وَ بَنيها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فيها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ
◣@tanhamasirhormozgan ◢
━━━━━✤✤✤━━━━
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🔴 چرا سعید محمد؟
همانطوری که نخبه ها #جنگ را مدیریت کردند و ما را به پیروزی رساندند...در جنگ اقتصادی هم نیاز به #نخبه_اقتصادی داریم کسی که متخصص خنثی سازی تحریم هاست و این را در عمل بارها و بارها ثابت کرده. مردم دیگر از دعواها ،بازیها و دسته بندی های سیاسی خسته شده اند .آرامش و اقتدار با #سعید_محمد
◣@tanhamasirhormozgan ◢
━━━━━✤✤✤━━━━
❤️ السَّلامُعَلیکَیامَولایَیامَهدی(عج)❤️
شاید هیچ نداشته باشم!
ولی گنجی در دل دارم که هر روز به داشتنش که فکر میکنم،میبینم همه چیز دارم؛!
من یاد تو را دارم و همین از تمام دنیا برایم کافیست...........
#یاایهاالعزیز
#حکمت318
وَ قِیلَ لَهُ بِأَیِّ شَیْءٍ غَلَبْتَ الْأَقْرَانَ، فَقَالَ (علیه السلام): مَا لَقِیتُ رَجُلًا إِلَّا أَعَانَنِی عَلَى نَفْسِهِ.
(سیاسى، نظامى) و درود خدا بر او، فرمود: (از امام پرسیدند، با کدام نیرو بر حریفان خود پیروز شدى فرمود) کسى را ندیدم جز آن که مرا در شکست خود یارى مى داد مى گویم: (امام به این نکته اشاره کرد که هیبت و ترس او در دل ها جاى مى گرفت)
نَسْأَلُ اللَّهَ مَنَازِلَ الشُّهَدَاءِ وَ مُعَایَشَةَ السُّعَدَاءِ وَ مُرَافَقَةَ الْأَنْبِیَاءِ.
از خدا می طلبیم مرتبه های شهیدان را (که در بلاء شکیبا بودند) و زندگی کردن با خوشبختان را (که به کسی رشک نبردند) و مرافقت با پیغمبران را (که کاری از روی ریاء و خودنمایی نکردند).
💝@tanhamasirhormozgan
#مباحث_چالشے
✅انسان "عارف،" فعال عرصه سیاسی است
🔰عارف شدن یعنی از خود گذشتن و به خدا پیوستن✔️
و مهمترین مصداق به خدا پیوستن یعنی فدای سعادت انسانها شدن؛✔️
و این یعنی در عرصه سیاست فعال شدن.👌
#حجت_الاسلام_پناهیان
🔸@tanhamasirhormozgan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پاسخ استادتراشیون؛
به سئوال؛ دختر 10 ساله ام می پرسد،
مگر خدا به نماز من نیاز دارد،
چه جوابی بدهم؟
✅@tanhamasirhormozgan