12.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
سفینةالنجاة آمدهست
حقیقةالحیاة آمدهست
دلیل حق تعالی برای اهدناالصراط آمدهست
#امام_حسین علیهالسلام
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
#تنهامسیراستانهرمزگان⇩
@tanhamasirhormozgan
"و...
خورشـ🌞ـید به افق کربلا طلوع کرد"
✍حـسـین... که می گویند؛
همین نازدانه ایست که امشب در آغوش کشیده ای...مادر؟
ح س ی ن که می گویند؛
همین شاهزاده ایست که امشب به اعجاز شیری که عاشق پرور است، سیرش می کنی؟
💢شعبان؛ با همه اعجازش یک طرف... سومین سپیده سرخش، به یک طرف، مادر
چه برایمان، سوغات آورده ای که؛
زمین و زمان، بی تاب گرفتن گوشه قنداقه اش شده اند؟
مرحبا مادر....؛ مبارک است!
عاشق پروری، کار هر مادری نیست!
عشـ❤️ـق؛ پدری میخواهد چون حیدر،
و مادری می خواهد چون تــو، که در تمام زمین، نظیر ندارید...
💢بنوش حسینم؛
از شیری که تو را به سلطان عاشقی زمین و آسمان تبدیل می کند!
بنوش از شیری که جرات قربانی همه اسماعیل هایت را ، یکجا در دلت، سرازیر می کند.
بنوش از شیری که دیدن گلوی سرخ شش ماهه، را برایت میسر می کند!
بنوش از شیری که این پا و آن پا کردن زینب، مانع حضورش در میدان نمی شود.
بنوش از شیری که قدرت در آغوش کشیدن دستان بریده عباس،
پیکر اربا اربای اکبر،
قد رعنای خون آلود قاسم، را در قلبت جا می دهد.....
جانم به قربانت.؛
از سومین سپیده شعبــ🌸ـان، تا دهمین روز محــ▪️ـرم راهی نیست...
اما همین فاصله؛ علت همه سر بالاگرفتن های شیعیان توست!
✔️ما ایستاده ایم... با عــــزت!
به انتظار پسرت، و به عزت عاشقی ات سوگند، دست بیعتش را خواهیم فشرد!
#میلاد_امام_حسین علیه السلام
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
#تنهامسیراستانهرمزگان⇩
@tanhamasirhormozgan
| وَ الشِّفاَّءَ فى تُرْبَتِهِ 💫 |
جــهان، اقیانوسِ درد است و...
تُربـتَت درمـــان !
أدْرکْنـــا یا سَفينَةَ النَّجاة ...
اربـابم تـــــولدت مبــــارک...
#میلاد_امام_حسین
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
#تنهامسیراستانهرمزگان⇩
@tanhamasirhormozgan
🌺🍃گرامی باد روز پاســدار
بر آنان کہ از جنس شهـــیدان و هـم پیمــان با حسین علیه السلام و از نسل فصل سرخ استقامتند...
#میلاد_امام_حسین
#روز_پاسدار_مبارک💐
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
#تنهامسیراستانهرمزگان⇩
@tanhamasirhormozgan
تنها مسیریهای استان هرمزگان
#رمان شب #بدون_تو_هرگز 14 "عشق تحصیل"😌 🔷 یه بار زینب، شش هفت ماهه بود، علی رفته بود بیرون، داشتم ت
🌠 #رمان شب
#بدون_تو_هرگز 15
"من شوهرش هستم "
🔸 ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد!!!
🔺 صورت سرخ با چشم های پف کرده ! از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی!
🔸 بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش:
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ 😠 به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ...
💢 از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ...
بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ...
✅ علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... اما الان نازدونه علی بدجور ترسیده بود...
🔸علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ☺️
🔺 قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ...
💢 آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...
✅ علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم :
- دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ...
- این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده!😤
- می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟☺️
💢همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ... ✔️
⭕️ از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ...
- لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟😠
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
#تنهامسیراستانهرمزگان⇩
@tanhamasirhormozgan
🎆 #رمان شب
#بدون_تو_هرگز ۱۶
🌹 ایمان واقعی
🔹علی سکوت عمیقی کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم، اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم.☺️
💢 دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...😠
🔸 تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ...
اما حالت صورتش بدجور جدی شد ...
- ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ 😒
من همون شب خواستگاری فهمیدم که چون من طلبه ام، چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست.
🌷 آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط، ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...
⭕️ این رو گفت و از جاش بلند شد ... شما هر وقت تشریف بیارین منزل ما...قدمتون روی چشم ماست.
عین پدر خودم براتون احترام قائلم...اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...☺️
💢 پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری!!! در رو محکم بهم کوبید و رفت...💢
🔹پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ...
یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ...
⭕️ بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند. علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
#تنهامسیراستانهرمزگان⇩
@tanhamasirhormozgan
بِـسْـمِاللّٰهِالࢪَّحمنِالࢪَّحیمْ
عرض سلام و ادب و احترام محضر یکایک شما عزیزان،✋🌺
و عرض تبریک و شادباش فرارسیدن اعیاد شعبانیه ، ولادت ارباب خوبیها و روز پاسدار☺️😍
یا ذی الاحسان بحق الحسین مارو عاشق حسین کن🙏💕
در خدمتتون هستیم با ادامه مبحث #کنترل_ذهن
تنها مسیریهای استان هرمزگان
#کنترل_ذهن برای #تقرب 43 💢 قبلا هم گفته شد که خوبه آدم پای هر فیلمی نشینه. پای هر سریالی نشینه. ب
#کنترل_ذهن برای تقرب 44
🔷 اگه انسان تمرینات ڪنترل ذهن رو انجام بده بعد از یه مدت به جایی میرسه ڪه وقتایی ڪه با ذهنش ڪاری نداره
👈 ذهنش سراغ فڪرای بی مورد نمیره. این اتفاق مهمیه.
⭕️ خیلی وقتا میشه ڪه آدم به ڪار خاصی فڪر نمیڪنه و یه جا نشسته. بعد ناخودآگاه میبینه فڪرای منفی نسبت به خدا و زندگیش توی ذهنش میاد و این اصلا حواسش نیست
بسیاری از گناهان از همین طریق شڪل میگیره.
🔷 روان شناس ها میگن ڪه اون بخش از ذهن قابل ڪنترل هست.
🌺خانواده محترم حضرت امام (ره) در یه خاطره ای اینجوری نوشتن:
قرار شد ڪه امام توی خونه هر شب به مدت 15 دقیقه خاطراتشون رو برامون بگن.
☢ یه شب خاطره ای ڪه امام داشتن تعریف میڪردن خیلی گرم شد اما امام سر 15 دقیقه فرمودن: خب تا اینجا ڪافی باشه. برید بخوابید.
یڪی از اعضای خانواده گفت: نه دیگه! آقا این خاطره رو ادامه بدین. خیلی شیرینه...
✔️امام فرمود: خیر! قرارمون این بود ڪه 15 دقیقه خاطره بگیم.
🔹 دختر ایشون ڪه خاطره رو نقل میڪنن میگن:
من خودم رو با امام مقایسه ڪردم و گفتم: آخه آقا جان! شما الان ذهنت درگیر این موضوع شده و دیگه خوابتون نمیبره! اگه بخواید برید بخوابید هم فایده نداره. این خاطره رو تموم ڪنیم. باشه؟
🌹 امام فرمودن: نه دخترم. من هر لحظه اراده ڪنم ڪه به چیزی فڪر نڪنم، دیگه بهش فڪر نمیڪنم. من راحت میخوابم...
✴️ دیدید طرف میگه: الان فڪرم درگیره و نمیتونم بخوابم!
💢خب از بس ضعیفی! تو انقدر باید روی فڪر خودت ڪار ڪرده باشی ڪه اجازه ندی یه فڪری بیاد توی ذهنت ڪه ارزش نداشته باشه
😒
یا جاش نباشه.
👌الان وقت خوابه و من باید به خواب فڪر ڪنم نه به هیچ چیز دیگه.
الان وقت غذا هست و من باید به لذت بردن از غذا فڪر ڪنم. الان وقت....