پاداش خویشتن داری (ابن سیرین)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم
ابن سیرین مردی بزّاز بود، می گوید:
در بازار شام در مغازه خود برای فروش پارچه نشسته بودم، زنی جوان وارد مغازه شد در حالی که حجاب کامل اسلامی را رعایت کرده بود!
از من درخواست چند نوع پارچه کرد، آنچه می خواست به او عرضه کردم، گفت: پسر سیرین! این بار پارچه سنگین است و مرا طاقت حمل آن به منزل نیست، شما این بار را به خانه من بیاور و در آنجا قیمتش را از من بستان.
من بی خبر از نقشه شومی که او برای من کشیده، بار پارچه را به دوش گذاشته و به دنبال او روان شدم، چون وارد دالان خانه گشتم درب را قفل زد و حجاب از روی و موی برداشت و در برابر من کمال طنازی و عشوه گری آغاز نمود، تازه بیدار شدم که به دام خطرناکی گرفتار آمده ام، بدون این که خود را ببازم، همراهش به اطاق رفتم، او را خام کردم، سپس محل قضای حاجت را از او پرسیدم، گفت: گوشه حیاط است، به محل قضای حاجت رفتم، در آنجا از افتادن به خطر زنا به حضرت دوست نالیدم، آن گاه تمام هیکل و لباسم را به نجاست آلوده کردم و با همان منظره نفرت آور بیرون آمدم
چون زن جوان مرا به این حال دید سخت عصبانی شد و انواع ناسزاها را نثار من کرد.
سپس درب خانه را گشود و مرا از خانه بیرون کرد، به منزل خود رفتم، لباس هایم را عوض کردم و بدن را از آلودگی شستم، عنایت خدا به خاطر و رعی که به خرج دادم هم چنان که به خاطر ورع یوسف، شامل حال یوسف شد شامل حالم شد و از آن پس در غیب به روی دلم باز شد و علم تعبیر خواب به من مرحمت شده و بخشیده شد
موعظه کوتاه👇👇👇
🌺🌺@moizie🌺🌺
⭕️دعای سلامتی اقا صاحب الزمان عج.
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ
#نذر_گل_نرجس_صلوات
#التماس_دعای_فرج 🤲
پ.ن:ان شاءالله خدا به همه ی مسئولین ما عدالت و برخورد یکسان عنایت کنه
#داستان_کوتاه_اموزنده
💎شاید در بهشت بشناسمت!
✍این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامهی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامهی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهمترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟
فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.
در مرحلهی اول گمان میکردم خوشبختی در جمعآوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود.
در مرحلهی دوم چنین به گمانم میرسید که خوشبختی در جمعآوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود.
در مرحلهی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژههای بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آنطور که فکر میکردم نبود.
در مرحلهی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلیهای مخصوص خریده شود، و من هم بیدرنگ این پیشنهاد را قبول کردم.
اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیهها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لبهایشان نقش بسته بود. اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!
هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمیداد!
خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟ این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...
او گفت: میخواهم چهرهات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظهی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم
موعظه کوتاه👇👇👇
🌺🌺@moizie🌺🌺
🔴خدایا دیر آمدم اما...
دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «قاسم! تو مرا دوست داری؟» در حالی که با خود فکر میکردم چرا این سؤال را میپرسد، گفتم: «آقا بر منکرش لعنت.» به دیوار تکیه داد و گفت: «من اگر چیزی بگویم قول میدهی عمل کنی؟» با سرعت گفتم: «آقا شما جان بخواهید.» گفت: « از امشب بلند شو و #نماز_شب بخوان.» نفسم در سینه حبس شد. پس از بهتی طولانی گفتم: «آقا شما میدانید که من اصلا نماز نمیخوانم! چه رسد به اینکه بخواهم نماز شب بخوانم... تا دیروقت در قهوهخانه هستم و صبح اصلا بیدار نمیشوم...» گفت: «هر ساعتی که نیت کنی، من بیدارت میکنم.»
.. برخلاف هرروز که تا بعد از طلوع آفتاب میخوابیدم، در نیمهی شب بیدار شدم. از جایم بلند شدم، دمپایی را پا کردم و بهسوی حوض آب در وسط حیاط رفتم. خدایا این چه انقلابی بود که در من بهپا شده بود؟ من که بودم؟ #قاسم_فاسق که بود؟ چشمانم را رو به آسمان گرفتم و از سویدای دلم جوشش چشمهای را احساس کردم که با حقیقت لایزالی و آسمانیِ #عشق تکلم میکرد و میگفت: «خداوندا قاسم دیر آمده ولی مردانه چاکر درگاهت خواهد بود.»
📚 از کتاب #کهکشان_نیستی | داستانی بر اساس زندگی #آیت_الله_قاضی_طباطبایی
موعظه کوتاه👇👇👇
🌺🌺@moizie🌺🌺
✨﷽✨
🔴 تلنگر
✍مي گويند که پسري در خانه ، خيلي شلوغ کاري کرده بود .
او ، همه ي اوضاع را به هم ريخته بود.
وقتي پدر وارد شد، مادر شکايت او را به پدرش کرد.
پدر ، که خستگي و ناراحتي بيرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
پسر ديد امروز اوضاع خيلي خراب است، و همه ي درها هم بسته است.
وقتي پدر شلاق را بالا برد ؛
پسر ديد کجا فرار کند؟
راه فراري ندارد!...
خودش را به سينه ي پدر چسباند.
شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
⁉️شما هم هر وقت ديديد اوضاع خراب است،
به سوي خدا فرار کنيد.
«وَ فِرُّوا إلي الله مِن الله»
هر کجا متوحش شديد راه فرار به سوي خداست.
📚حاج محمد اسماعيل دولابي
موعظه کوتاه👇👇👇
🌺🌺@moizie🌺🌺
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان های عبرت آموز (تلنگر آمیز)
احترام حاج شیخ عباس قمی به پدر
🎙استاد فاطمی نیا رحمت الله علیه
موعظه کوتاه👇👇👇
🌺🌺@moizie🌺🌺
🔆 #پندانه
🔴 قایق زندگیتان را به کدام ساحل بستهاید؟
⛵️ دو دوست به قایقسواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند. سپیده که زد گفتند: «چقدر رفتهایم؟ تمام شب را پارو زدهایم!»
🔹اما دیدند درست در همان جایی هستند که شب پیش بودند! آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!
🔸در اقیانوﺱ بیپایان هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد، به هیچ کجا نخواهد رسید.
🔸شما قایقتان را به کدام ساحل بستهاید؟
🔹 ساحل افکار منفی، ناامیدی، ترس، زیادهخواهی، غرور کاذب، خودبزرگبینی، گذشته یا ...
موعظه کوتاه👇👇👇
🌺🌺@moizie🌺🌺
1.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوشبختی مکان و شرایط نیست !
احساسی است که باید آن را بلد شد .
شبیهِ غم ، شادی ، خشم و تمامِ احساس هایِ دیگر ...
برایِ غمگین نبودن ، باید بخواهی که غمگین نباشی ،
و برای خوشبخت بودن هم ، باید بخواهی که خوشبخت باشی ...
گاهی قدم بزن ، کتاب بخوان و موسیقیِ مورد علاقه ات را گوش کن .
خوشبختی ، اتفاقی نیست که بیفتد ، یک حسِ نابِ درونی است ،باید آن را ایجاد کرد !
#دکتر_الهی_قمشه_ای
موعظه کوتاه👇👇👇
🌺🌺@moizie🌺🌺
#توبه_نصوح
چرا توبه نصوح آنقدر معروف شد⁉️
نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت.
او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند.
وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد.
وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد.
ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند.
و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت.
موعظه کوتاه👇👇👇
🌺🌺@moizie🌺🌺
5.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تاثیر فرد بی نماز در خانه ‼️
موعظه کوتاه👇👇👇
🌺🌺@moizie🌺🌺