ماجراهای میرزا بعدی.mp3
6.19M
ماجراهای میرزا بعدی (رادیو معارف)
نویسنده: #علی_بهاری
اجرا: #سید_محمدجواد_یثربی
تاریخ پخش: 6 تیر 1402
@tanzac
با و بیحجابها بخونند
🔸بعضی خانمها دوست دارند بیحجاب بگردن. من با حکم شرعی این قضیه الان کاری ندارم اما خداییش بیحجابی هم اصولی داره. خانم با رژ و ریمل و سایه و فر مژه و دو قوطی رنگ بلوند که رو سرش خالی کرده نشسته عقب یه نیسان آبی کنار شوهرش و سه تا گوسفند ماده که دارن میبرن جلو پای دوماد بکشن. گوسفندهای بدبخت هی بهم نگاه میکنن و چند دیقه یک بار زیر لب میگن: «یکم سادهتر تیپ میزدی ما با این وضع معذب نشیم.»
🔸یک عده پا رو از این هم فراتر میذارن. طرف داشته ترک موتور گازی شوهرش با مژه کاشت، سلفی میگرفته. آشغال رفته تو چشمش، چهار تا پلک زده جلوی موتور بلند شده.
🔸اون یکی با ناخنهای کاشت که لاک قرمز جیگری هم بهش زده هر چند دیقه یه بار کف دستش رو میگرفته بغل که حس پرواز رو با مارال اکبر جونش تجربه کنه. بار آخر ناخنش گیر کرده به آینه بغل لندکروز که فرقی با افتخارات صنعت داخلی نداره. اکبر جون مجبور شد موتور رو بفروشه و خسارت ۲۰۶ خارجی رو بده.
🔸از اون ور محجبه بودن و آرایش نکردن قشنگیهای خودش رو هم داره. مثلا این که دختر خانم از مزاحمت و بیتربیتی در امانه. یعنی مورد داشتیم خانمی که با شال جیغ و کفش تابستونی و ناخنهای رنگارنگ داشته تو خیابون میرفته، هدف شلیک آقا پسر قرار گرفته که: «برسونمت جیگری» ولی بعدا که همون خانم چادری شده و پسره دوباره دیدتش بهش گفته: «از رفتار گذشتم متاسفم. راهی واسه جبران هست؟»
🔸دختری که بیحجاب میره رستوران، حتی ممکنه مورد شیطنت گارسون قرار بگیره. همین جوری الکی بیاد و بره و جلوش خم و راست بشه. یه بار نمکدون میذاره، یه بار فلفلپاش رو عوض میکنه، یه بار سوراخهای سماقپاش رو باز میکنه. یه بار میگه: «نوشابه میخواهید؟» دوباره میاد میگه: «زرد یا مشکی؟» بعد چند دقیقه دوباره میگه: «ماست یا زیتون پرورده؟» باز میپرسه: «سالاد کاهو رو با سس فرانسوی میخورید یا مایونز معمولی؟ کچاپ هم دارما» حالا هیچکی سس کچاپ رو با کاهو نمیخوره. حتی مورد داشتیم تو علف شتره کچاپ ریختن حال کنه، برگشته گفته: «صنعتیجات نمیخورم. جمعش کن.»
🔸غیر از این، برخورد اصناف هم با خانمهای محجبه محترمانهتره. مثلا خانم چادریای که سوار تاکسی میشه، اگه عقب بشینه راننده به احترامش یه مسافر میزنه. حالا کرایهاش رو میکشه رو همه مسافرها ولی به هر حال عقبیها راحتند. البته صنف زحمتکش کافیشاپ ممکنه با رانندههای زحمتکش تاکسی فرقهایی داشته باشند.
🔸در تایید بخش قبل، چند روز پیش، قصابی بودم. قصابه به خلاف ظاهرش دغدغههای فرهنگی داشت با روش دهه هفتادی. وقتی دید مغازه پر از چادری و بیحجابه گفت: «گوساله و گوسفند مال خواهرهای چادری، آشغالگوشت مال بیحجابها» جنجالی شد که بیا و ببین. آخرش هم شیشههای مغازه رو شکستند و پلیس و شکایت و پلمب. هیچ کس هم به من بدبخت که رفته بودم دو کیلو دنبه صورتی بگیرم توجهی نکرد.
🔻خلاصه به روشهای قرون وسطایی یه عده توجه نکنید. پوشش مناسب امنیتبخشه. جدی بگیریم.
همین یادداشت در سایت دفتر طنز حوزه هنری تهران:
http://dtnz.ir/?p=318641
#حجاب
#علی_بهاری
هدایت شده از پایگاه نقد و تبیین
8.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌓 زیان حال برخی از مسئولین که بعد از عمری خدمت به این ملک و ملت؛ این روزا مظلومانه و غريبانه در مونترال کانادا در حال استراحت و خاطره نویسی هستند.😁
⏫فوق العاده خوشمزه و معنادار/ کاری از محفل قمپز قم
🌍 پايگاه نقد و تبیین🔻
https://eitaa.com/jtabiin
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
طنزک
🌓 زیان حال برخی از مسئولین که بعد از عمری خدمت به این ملک و ملت؛ این روزا مظلومانه و غريبانه در مونت
دقیقا چهار سال پیش بود که این نثر رو خوندم. هرچند وقت یه بار تو فضای مجازی دست به دست میشه و دردسر جدید واسم درست میکنه 😁
به خدا منظور، همه مسئولین نیست😊😂
#علی_بهاری
@tanzac
دندانپزشکی - ۱
🔸راهروی درمانگاه پر بود از آدمهای مختلف. همه دم دهنشان را گرفته بودند و وارد و خارج میشدند. یک جا پیدا کردم برای نشستن. بغلم صندلیای بود که علامت ضربدر کرونا رویش خورده بود. کنارش هم پیرمردی هفتاد ساله. تا نشستم پیرمرد گفت: «بلند شو برو گمشو اون ور» عصبانی شدم. خواستم بگویم «مرتیکه پیری! میزنم ورود و خروجت رو یکی میکنمها. با اون قیافش. شبیه خیار سالادی میمونه.» اما با خودم گفتم: «ولش کن بابا. ریشش سفیده» خیلی آرام پرسیدم: «ببخشید حاج آقا! اشتباهی کردم؟» سرش را به سمت پایین پرتاب کرد و گفت: «بله که کردی. الدنگ مگه خبر نداری کرونا اومده؟ برو گمشو اون ور بشین.» گفتم: «صندلی بغلی من ضربدر خورده. یعنی کسی نباید بغل من بشینه. ولی جای من مشکلی نداره» گفت: «جواب منو نده پسره نفهم. کرونا از دوازده متری هم منتقل میشه.» بلافاصله ماسکش را درآورد و پرت کرد وسط راهرو. سکوت کردم. گوشی را از جیبم درآوردم و مشغول مطالعه شدم تا نوبتم بشود.
🔸چند دقیقه گذشت. یک دفعه با صدای کسی که میخواهد گلویش را تخلیه کند به خودم آمدم. پیرمرد با تمام قدرت داشت حرف «خ» را تلفظ میکرد. همه محتوای دهن و دماغ و حلق و احتمالا قسمتی از پرزهای دستگاه گوارش را در یک سوم ابتدایی دهانش جمع کرد. با خودم گفتم: « چجوری میخواد تا دستشویی طاقت بیاره؟» همانطور که محتوای جمعشده را به سختی در دهانش نگه داشته بود آمد وسط راهرو و ماسکی که پرت کرده بود را برداشت و دم دهانش گرفت. نصف جمعیت از جا بلند شدند و با سرعت به طرف در حرکت کردند. صندلی مقابلم گفت: «اومده بودم عصبکُشی، ولی موندن تو اینجا خودکشیه.» و از درمانگاه خارج شد.
🔸بعد از فرار جمعیت به بیرون، تنها نشسته و به در و دیوار نگاه میکردم. پیرمرد هم همراه با جمعیت به بیرون فرار کرد! هنوز نفهمیدم او از چه و به کجا فرار میکرد. در همین افکار بودم که اسمم را صدا زدند. بلند شدم. پرستار، خانم جوانی بود که چند تار موی طلایی از لای مقنعهاش بیرون گذاشته بود. گفت: «نوبت شماست بفرمایید.» میخواستم جراحی دندان عقل انجام بدهم. دکتر، حدودا شصتساله به نظر میرسید. دهانش را با ماسک و سرش را با کلاه پوشانده بود. از روی پوستش سنش را حدس زدم! عکسم را گرفت و چند ثانیه به آن خیره شد. گفت: «بخواب رو یونیت!». آرام روی یونیت خوابیدم. آمپول بیحسی را برداشت و با تمام قدرت به دیواره درونی لپم کوبید. انگار میخواهد چاقو را داخل گوشت یخزده فرو کند. بیانصاف آمپول را درون گوشت حرکت میداد. مثل قاشقی که کف ظرف حلوا حرکت میکند تا باقیمانده را جمع کند. به هر بدبختیای بود آمپول را درآورد. به سرعت به طرف کشو حرکت کرد. انگار چیزی فراموش کرده بود که باید برمیداشت. نکند آمپول را اشتباه تزریق کرده باشد.
🔸موبایلش را از داخل کمد درآورد. بعد از چند ثانیه صدای موزیک پرندگان خشمگین بلند شد. همان طور که پرنده را به طرف چپ صفحه گوشی کشیده بود تا پرتابش کند سرش را از روی موبایل درآورد و رو به پرستار گفت: «مریم دیشب تا دو شب بهش ورمیرفتم. بالاخره مرحله چهلش رو رفتم» مریم هم از پشت ماسک لبخند زد و گفت: «گفتم بالاخره موفق میشید» جوری از موفقیت حرف میزدند انگار عمل پیوند دندان اسب به انسان را انجام دادهاند! دکتر پشت سر هم پرندهها را پرتاب میکرد و میمونها را درهم میکوبید. صدای جیغ و دادشان، کل درمانگاه را پر کرده بود. از روی یونیت بلند شدم و گفتم: «معذرت میخوام مزاحم بازیتون میشم. اصلا دهنم بیحس نشده.» یک لحظه بازی را متوقف کرد. گوشی را روی سکو و کنار کامپیوتر گذاشت و به طرفم آمد. گفت: «مگه میشه؟ بذار ببینم.» آمپولی را که تزریق کرده بود دوباره نگاه کرد. ناگهان صدای خندهاش بلند شد و با دست راست، محکم روی ران همان پایش که چند سانت بالا آورده بود کوبید. گفت: «مریم دیدی چی شد؟ اشتباهی آب مقطر تزریق کردم» و بعد با مریم غشغش خندیدند. تا چند ثانیه پیش فکر میکردم بیشعورترین آدم درمانگاه همان پیرمرد عفونی بیرون است. همین طور که در ذهنم از پیرمرد میکروبی، حلالیت میگرفتم زیر زبانم به دکتر ناسزا میگفتم. البته فقط به خودش. آرام به سمت کابینت رنگ و رو رفتهای که ته اتاق بود حرکت کرد و یک آمپول برداشت، موادی را داخلش ریخت و به گونهام تزریق کرد. آن چنان محکم این کار را کرد که این بار نزدیک بود خانواده دکتر را هدف بگیرم اما باز کنترل کردم. دوباره از صندلی کناریام بلند شد و رفت سراغ موبایلش.
#علی_بهاری
ادامه دارد ...
@tanzac
دندانپزشکی - ۲
🔸تصویر را نمیدیدم اما از صدا میشد حدس زد چه میکند: Need for speed. دستکش پزشکی را درآورده و با دو دست، دو طرف گوشی را گرفته بود. وقتی جاده پیچ میخورد او هم بدنش را به همان سمت خم میکرد. کمی بعد ماسکش را درآورد. زبانش را دو سانت و نیم درآورده بود و همزمان به چپ و راست خم میشد و با دهانش صدای موتور تولید میکرد! با دهان نیمهجان گفتم: «دکتر! اگه صداش رو زیاد کنید نیازی نیست به حنجرهتون فشار بیارید» واضح بود دارم فحش میدهم ولی توهین برداشت نکرد. بازی را متوقف و سرش را از روی گوشی بلند کرد و گفت: «آفرین. نکته خوبی بود» و دوباره مشغول شد. صدا را تا ته زیاد کرده بود. گاز که میداد مسئول پذیرش درمانگاه هم میفهمید الان با چه سرعتی میراند و نفر چندم است اما مشکل حل نشد. هم زمان با بالا بردن صدای بازی، صدای خودش را هم بالاتر میبرد، به طوری که باز صدای او به ماشین، غالب بود! در دل میگفتم: «بیچاره پیرمرد! فرهیختهترین بود» پس از چند ثانیه یک مرتبه گفت: «عَه ... لامصب! ... باختم» و عصبانی به طرف من راه افتاد. سرم را از روی یونیت بالا آوردم و گفتم: «من درکتون میکنم. تو رو خدا مسلط باشید به خودتون. ایشالا تورنمنتهای بعدی» جواب داد: «بخواب رو یونیت» دستانش از شدت عصبانیت میلرزید. شک نداشتم انتقام باخت را از دندان عقل من خواهد گرفت. نگران روی یونیت دراز کشیدم. زیر لب آیة الکرسی میخواندم.
🔸همان طور که دهانم را باز کرده بودم، مریم سمت چپم قرار گرفت و دکتر در سمت راست. مته مخصوص را برداشت. یک شلنگ ضخیم به مریم داد و گفت: «بکن تو حلقش» دهانم را با تمام ظرفیت باز کردم. کمی خیرهخیره نگاهم کرد و با ابروهای درهمکشیده گفت: « بیشتر باز کن» گفتم: «بیش از این دیگه جزء آپشنهای تمساحه!» با تمام قدرت مته را داخل دندان عقل فرو کرد. حس کسی را داشتم که مته را داخل دندان عقلش فرو میکنند. بیحسی کامل نبود و درد میکشیدم. دستم را گرفتم بالا تا بس کند. توجهی نکرد. انگشت میانه دست راستم را بالا آوردم که یک دقیقه صبر کند اما برداشت دیگری کرد و مته را با قدرت بیشتری به بدنه دندان فرو نمود. مریم با شلنگ، دهانم را جاروبرقی میکشید. یک دفعه دکتر از کار ایستاد. دستگاه را خاموش کرد و به طرف کمد رفت. دهانم پر از خون و درد بود. زمزمهوار گفتم: «طوری شده؟» نگاهش روی گوشی بود. جواب داد: «نه یادم رفت سِیو کنم!» این بار قصد کردم خانوادهاش را هدف بگیرم اما چیزی نگفتم. برای سیو کردن باید آنلاین میشد. بعد از چند ثانیه ور رفتن با گوشی گفت: «اینجا نت ندارم. میرم بالا» به همکارش گفتم: «ماشالا تعهدی که دکتر به مریضها داره، گاندی به هندیها نداشت.» گفت: «بلبلزبونی نکن. میخواهی کس دیگهای بقیهاش رو انجام بده؟» با خوشحالی گفتم: «خدا خیرتون بده» فریاد زد: «زینت! بدو بیا.»
🔸زینت با سرعت باد خودش را رساند. زنی، پنجاه ساله به نظر میرسید، قدی کوتاه داشت و صورتی زمخت و بینی پهن و لبهای آویزان. بیشتر میخورد شوکت باشد یا هیبت یا مثلا قدر قدرت. زینت مته را از مریم گرفت و شلنگ را به او داد. کل پوشش گیاهی منطقه ریخت! خودش میخواست جراحی کند. گفتم: «غلط کردم.» با ناراحتی گفت: «نکنه به من اعتماد نداری؟» چشمانم گرد شد. فریاد زدم: «من به دکتر هم اعتماد ندارم. تو که دیگه ...» یونیت را کنار زدم و بلند شدم که دکتر وارد اتاق شد. با صورتی اخمآلود گفت: «به من اعتماد نداری؟» دستپاچه جواب دادم: «نه نه. منظورم دکتر سمیعی بود. آخه یه روز میگه آبلیمو واسه کرونا خوبه، روز بعد میگه زنجبیل و یه روز دیگه هم بهارنارنج» چهرهاش نشان میداد حرفم را باور نکرده. مریم میخواست بحث را عوض کند. صدایی صاف کرد و گفت: «دندونش خونریزی داره. تمومش کنید بره. خیلی زر میزنه» از مقدار احترامی که به بیمار میگذاشتند احساس مدیونی کردم. دکتر که تازه متوجه آمدن زینت شده بود نگاهی به او انداخت و گفت: «بهبه زینت خانم! چطوری؟ راستی بواسیر شوهرت خوب شد؟»
🔸زینت سرش را زیر انداخت و با لبخندی آرام زیر لب گفت: «ممنونم آقای دکتر. سلام میرسونه. ببخشید یعنی بهتره.» از این که دکتر، بواسیر شوهر زینت را بر دندان عقل من ترجیح داده بود ناراحت نبودم. فقط میخواستم زودتر تمام شود. مته را برداشت و به جان دندان افتاد. پنج دقیقه بعد، با حالتی نیمهبیهوش کارم تمام شد. در راه برگشت خود را سرزنش میکردم که چرا بیشتر مسواک نزدم.
#علی_بهاری
@tanzac
پینوشت: این داستان اخیرا در جشنواره سراسری بحران، رتبه سوم را در بخش داستان طنز به دست آورد.
«مناجات الغافلین» با دعاهایی که آمین ندارند
گاهی ما انسانها در حالات مسخره، دعاهایی میکنیم و چیزهای مسخرهتری از خدا میخواهیم که مستجاب نمیشود. چون احتمالا فرشتگان درگاه الهی به چشم استنداپ کمدی به آن نگاه میکنند تا دعا و مناجات.
هر یک از مناجاتهای کتاب متعلق به یک شخصیت خاص است. البته بعضیها دعایشان مستجاب میشود و دوباره میآیند مناجات. اما باز هم غافلند.
متن کامل یادداشت: http://dtnz.ir/?p=316777
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
#معرفی_کتاب_به_طنز
@tanzac
ترجمه نهجالبلاغه رو که میخوندم؛ دیدم چند بار حضرت به عمروعاص میگه: «پسر نابغه»
گفتم بابا این پسر عجب نابغهایه!
آخرش فهمیدم اسم ننهاش نابغه بوده. چون چهار نفر سر بابا بودنش دعوا داشتن، به اسم ننهاش صداش میکردن.
خودش نابغه نبوده، ننهاش نابغه بوده😁
#محمدحسین_علیان
@tanzac
اولین منکر غدیر
🔹ذکر حارث بن نعمان فهری، الذی یسمی فیالکتب: خیلی خری!
🔸آن خنگ الدَیانون، آن حیف الآب و النون، آن عبد النفس و حیوون، آن مردک جومونگنمای مجنون، حارث بن نعمانِ میمون!
🔸ابن تفلون در کتاب سریشالصحابه از او نام نبرده. چرا که از خودش نچسبتر بوده. ابوالاُسکل نیز در امثالالخُنوگ او را به قلمش نگرفته، زیرا بدیده ابوجهل نیز به گرد او در خَریت نرسیده! لیکن خداوند باری تعالی خواست تا نام او چون برادر حاتم طایی زنده نگه دارد که الگوی شیاطین باشد و اسوهی ملاعین. کَسّر الله ظَهرَ امثاله! (خداوند کمر امثال او را بشکند)
🔸آوردهاند که بعد از واقعه غدیر، برنتافتنش گرفت و نزد رسول خدا آمد و گفت: نماز و روزه و حج و زکات و رسالت پذیرفتمی ولیکن ولایت نپذیرم و اگر این از جانب خداست که بگو عذابی به من نازل کند که آن به!
🔸پس حیف و هزار افسوس که نبودمی در رکاب رسول خدا که چند توصیه در باب تغذیه و خورد و خوراکش بدو بکنم و شکر و صد هزار شکر که ابابیلی در آنجا حاضر بوده و سنگش بر او بینداخته و احتمالا گفت: فعلا با این بازی کن تا عذاب هم برسد.
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
@tanzac
مسیحیان لجباز نجران
🔸حکومت اسلامی توی سال نهم هجری به مسیحیان نجران گفت: «شما ٨۵ درصد از بسته حمایت نظامی خود را استفاده کردهاید. میتوانید با خرید بسته رایگان مسلمان شدن، از این خدمت استفاده کنید. در غیر این صورت، ادامه این خدمات تنها با با پرداخت جزیه امکانپذیر است.»
🔸مسیحیان نجران اومدن و با رسول خدا مناظره کردن. محکوم هم شدن. ولی گفتن: «کاکا ما لجبازیم. ما اصلا لج میکنیم. این خودخواهیه. این لجبازی نیستا. این خودخواهیه. ما آقا لج میکنیم.»
🔸البته شاید هم تو گوش هم میگفتن راست میگه. این همون پیامبره هست ولی یه نون و شیشلیکی از درآمد فروش سند ملکیت بهشت به خلق میخوریم. مسلمون بشیم، اینا قطع میشه. بذا لج کنیم قبول نکنیم. اصلا اگه راست میگی بیا مباهله!
🔸مباهله رو هم تا احساس کردن اوضاع خیلی خیطه، سریع کنسل کردن. اما باز به خاطر قضیه بنگاه فروش املاک و مستغلات بهشت و حومه، مسلمون نشدن. یعنی هم مناظره کنی، هم مباهله کنی، تو هر دوش هم کم بیاری ولی باز مسلمون نشی یعنی لجبازی محض. لجبازی نسبی هم نه. خود لجباز. نه این که مثل لج. اصلا مصدریه. لج بودن اینان. لج رو از رو اینا اسم گذاشتن.
🔹مثل مسیحیان نجران، لجباز نباشیم!
#مباهله
#ابراهیم_کاظمی_مقدم
@tanzac