چی درست کرد😂😂 #طنزکها 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 گروه طنزکها https://eitaa.com/joinchat/1524498545Ca2b886dbfc

ﺗﻮ ﻣﺘﺮﻭ حیف نون ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺻﺎﺩﻗﯿﻪ ﻣﯿﺨواﻡ ﺑﺮﻡ. ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻄﺖ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﯽ ﺍﻭﻧﻢ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﺶ دو ﺗﺎ ﺳﯿﻢ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﺮﺍﻧﺴﻞ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﯾﺎ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﻭﻝ !!😐😂 #طنزکها 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 گروه طنزکها https://eitaa.com/joinchat/1524498545Ca2b886dbfc

والیبال.فقط این 🏐 😄 ‌#طنزکها 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 گروه طنزکها https://eitaa.com/joinchat/1524498545Ca2b886dbfc

فک کن تو طبیعت داری لذت میبری یهو اینو میبینی که داره میاد سمتت😐😂 ‌‌#طنزکها 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 گروه طنزکها https://eitaa.com/joinchat/1524498545Ca2b886dbfc

چقدر این آخونده باحاله. ریسه رفتم از حرفاش.😅 میگه: بابا مردم ما انقدر خوبن که حتی تو باغ وحشم دنبال ثوابن😅 نگاهت را به زندگی تغییر بده. #طنزکها 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 گروه طنزکها https://eitaa.com/joinchat/1524498545Ca2b886dbfc

همه رو میبخشم بجز اونیکه تو بچگیام وقتی قهر میکردم شام نمیخوردم میگفت : ولش کنین حتما گُشنش نیست.😂😐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ #طنزکها 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 گروه طنزکها https://eitaa.com/joinchat/1524498545Ca2b886dbfc

منم اولش فکر کردم کله‌ی سگه ولی ‌داستان خیلی متفاوت‌تر از چیزی بود که فکر میکردم :)😂 #طنزکها 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 گروه طنزکها https://eitaa.com/joinchat/1524498545Ca2b886dbfc

تو عمرم دقیق‌ترین پیشگوهایی‌ها رو از بابام شنیدم وقتی بچه بودیم و میگفت: «تو امشب کتکه رو خوردی ها»😊😂😂 ‌ #طنزکها 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 گروه طنزکها https://eitaa.com/joinchat/1524498545Ca2b886dbfc

🔅🔅🍃🔅🔅 🔆حکایت رشوه و ملا! 🍂ملانصرالدین پنج سکه به قاضی شهر داد تا در محکمه‌ی روز بعد به نفع او رأی صادر کند! 🍂روز بعد، قاضی خلاف وعده عمل کرد و به نفع طرف دعوی رأی داد. ملا برای یادآوری در جلسه دادگاه به قاضی گفت: «مگر من دیروز شما را به پنج تن آل عبا قسم ندادم که حق با من است؟!» 🍂قاضی گفت: «چرا… ولیکن پس از تو، شخص دیگری مرا به چهارده معصوم سوگند داد!» #رشوه #طنزکها 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 گروه طنزکها https://eitaa.com/joinchat/1524498545Ca2b886dbfc

🪴🪴🪴🪴 🔺حکایتی از ملانصرالدین ☘روزی ملا از زنش پرسید وقتی که شخصی بمیرد چطور معلوم میشود که او مرده است؟ ☘گفت نشانی آن این است که دست و پای او سرد میشود. ☘بعد از چند روز مولا برای آوردن هیزم به جنگل رفت .چون هوا به شدت سرد بود دست و پای او یخ کرد. حرف زنش را به خاطر آورد با خود اندیشید که لابد مرده است. ☘خود را به زمین انداخته و دراز کشید. در همان هنگام یک دسته گرگ از راه رسید و خرش را دریدند و خوردند. ملا آهسته سر را برد کرد و گفت اگر نمرده بودم به شما می فهماندم که خوردن الاغ من چه عواقبی دارد. #طنزکها 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 گروه طنزکها https://eitaa.com/joinchat/1524498545Ca2b886dbfc

🔺انتخاب همسر 🔸دویست و پنجاه سال پیش از میلاد باستان شاهزاده‌ای تصمیم به ازدواج گرفت. 🔸با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری که سزاوارتر است را انتخاب نماید. وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید، به شدت غمگین شد چون دختر او به طور مخفیانه عاشق شاهزاده بود. 🔸دخترش گفت: او هم به آن مهمانی خواهد رفت. 🔸مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتی داری و نه خیلی زیبایی. 🔸دختر جواب داد: می‌دانم هرگز مرا انتخاب نمی‌کند اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم. 🔸روز موعود فرا رسید… شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه‌ای می‌دهم، هر کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ملکه‌ی آینده چین می‌شود. 🔸دختر پیرزن هم دانه‌ای را گرفت و در گلدانی کاشت. 🔸سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گل‌کاری را به او آموختند اما بی‌نتیجه بود و گلی نروئید. 🔸بالاخره روز ملاقات فرا رسید. دختر با گلدان خالی‌اش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگ‌ها و شکل‌های مختلف در گلدان‌های خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید.. 🔸شاهزاده هر کدام از گلدان‌ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. 🔸شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور می‌کند: «گل صداقت» همه دانه‌هایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آن سبز شود!“ #صداقت #طنزکها 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 گروه طنزکها https://eitaa.com/joinchat/1524498545Ca2b886dbfc

💠حکایت دوست بهلول 💥یک روز یکی از دوستان بهلول گندم هایی برای آسیاب کردن به آسیاب برد. 💥بعد از آسیاب گندم ها، آنها را روی خر خود سوار کرد و به خانه رفت. نزدیک خانه بهلول، الاغش شروع به لنگیدن کرد و افتاد. بهلول را صدا زد و به 💥او گفت: “الاغ خود را به من بده تا بتوانم بارخود را به خانه ببرم.” 💥بهلول قسم خورده بود که خر خود را به کسی نمی دهد، بنابراین گفت: “الاغ من نیست”. اما همان لحظه الاغ شروع به عرعر کرد. 💥مرد به بهلول گفت: “الاغ تو در خانه است اما میگویی که نیست.” 💥بهلول پاسخ داد: “عجب دوست احمقی هستی. تو پنجاه سال است که با من رفیقی، حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ را باور می‌کنی؟ #طنزکها 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 گروه طنزکها https://eitaa.com/joinchat/1524498545Ca2b886dbfc