#انگیزشی
کسی آرام درون گوشم زمزمه میکند
نگران برآورده شدن کدام رویایت هستی؟
آن را به من بسپار، آرام و بیدغدغه بخواب.
من هستم❣
شب خوش✨💫✨
سلام شب خوش عزیزان❣
امیدوارم حالتون خوب باشه💝
عزیزان لازم دونستم که یه مطلبی رو به شما بگم در مورد این که میگید از یزدیها بد گفتی و اینا رو کوبیدی☺️
ببینید ما تو این داستان داریم زندگی کسی رو نقل میکنیم که اونجا 11سال زندگی کرده، مستقیما با مردمش در ارتباط بوده، تو بطن جامعه یزد و اداری و غیر اداریش بوده.
ممکنه دید اون فرد این باشه که یزد خوب نیست، شانسش بوده یا هر چیزی که تو اون شهر همش سختی کشیده.
اما یه وقت کسی میره یزد دقیقا برعکس میبینه و مدام تعریف میکنه.
ما وقتی از زبون کسی بدی جایی رو نقل میکنیم یا خوبی جایی رو صرف این نیست که این جا و مردمش همیشه خوب اند یا همیشه بد هستند.
برا همه ما همچین اتفاقی هم افتاده که چنین تجربهای داشتیم در خرید و فروش و زندگی روزمره
حتما به این نکته توجه کنید.
والا هیچ وقت قصد مدح و ذم بیش از حد از جایی یا کسی رو نداریم و تمام ملیتها و قومیتها به نوبه خود محترماند☺️
✍ف.پورعباس
صبحها، زمانی است که ذهن ما هنوز تازه و پاک است.꧁࿇♥
این زمانی است که میتوانیم با خواندن کتابهای مورد علاقهمان، روزمان را با انرژی و انگیزه شروع کنیم.˚₊· ͟͟͞͞➳❥
کتابها میتوانند به ما انگیزه و الهام بدهند، مشکلات روزمره را فراموش کنیم و به دنیایی از خیال و خلاقیت فرو رویم.*•.¸♡ ♡¸.•*
پس امروز، قدمی بردارید و یک کتاب جدید را شروع کنید. *•.¸♡
صبح بخیر💝
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_26 #مُهَنّا امالبنین رو تازه شیر گرفته بودم، ۱سالش بیشتر نبود که اومدیم یزد. برخلاف فاطمه و
#پارت_27
#مُهَنّا
مراسم شهادت حضرت معصومه نذر هرسالهام رو تو یزد هم رها نکردم، سال اول که مراسم گرفتیم تو یزد، فقط یه خانواده اومدن، یکی از همکلاسیهای احمدرضا، همراه خانمش اومده بود.
سال دوم چهارتا خانواده اومدن، یادم هست یکی از همکارهای احمدرضا مادرش رو هم آورده بود، خانمی لاغر اندام و پیر و قد کوتاه، با چهرهای دلنشین و دوست داشتنی.
خب طبق عادت هرساله من به اندازه صد الی دویست نفر غذا میپختم، تو خوزستان هم اینکار رو میکردم، فکر نمیکردم تو این شهر کسی استقبال نکنه، علی رقم اینکه با همه در و همسایه هم سپرده بودیم،ولی خیلی نیامدن.
اون خانم پیر از اول مجلس تا آخر مجلس با لهجه غلیظ یزدی منو سرزنش میکرد، که چرا اینقدر اسراف کردی، حالا این همه غذا رو میخوای چیکار کنی؟ خدا راضی به این همه ریخت و پاش نیست.
هرچی هم میگفتم خانم این غذا برا اهل بیته، اصراف نمیشه راضی نمیشد.
البته ما که زبونش رو نمیفهمیدیم نوهاش برامون ترجمه میکرد که مادر بزرگم همچین میگه.
صبح روز بعد اون خانم پسرش رو فرستاده بود پیش احمدرضا، بهش گفته بود برو به آقا احمد بگو نذرش قبول شده، اون غذاها اسراف نبوده، نذرش رو آقا امام علی(ع) قبول کرده.
ظاهرا خواب میبینه آقا امام علی اومدن خونه ما، یکی از دخترا هم میره به استقبال مولا، قصد میکنه دست آقا رو ببوسه اما آقا میگن شما نامحرمی، پدرت رو صدا کن دخترم.
اینو بعدها برامون گفتن، خیلی خوشحال شدم که مهر تایید اهل بیت پای نذرمون خورد.
اون حاج خانم دیگه ما رو ول نکرد، هرچند سواد نداشت اما با معجزهای حافظ کل قرآن بود، حافظهعجیبی داشت.
شماره احمدرضا رو گرفته بود، هرز چند گاهی زنگ میزد و میگفت بیاید دلم براتون تنگ شده.
یه بار بخاطر مشغله زیاد حدود دو هفته ما به این پیرزن سر نزدیم، احمدرضا گفت: حالا بیا بریم امروز یکم سرم خلوته، اون پیرزن بیچاره کسی رو نداره، پسراش دیر به دیر بهش سر میزنن.
از خونمون تا روستایی که این پیرزن زندگی میکرد ده دقیقه راه بود، جای کلید در خونهاش هم زیر یه تخته سنگی بود که کنار یه سکو که بغل خونش بود میگذاشت.
خونه خیلی با صفایی بود، یه خونه کاهگلی با اتاقهایی که سقف طاقی دارند.
خونش تو یه باغ کوچلو بود که پر از درخت انار بود، یه طویله کوچیک داشت که چندتا مرغ و خروس و یه بز رو توش نگه داری میکرد.
وقتی وارد شدیم، پیرزن کتاب به دست بود.
یه نگاهی به من و احمدرضا انداخت و خندید و گفت:
نذر کرده بودم اگر بیاید یه دعای توسل بخونم، خدا رو شکر که اومدید.
نمیدونم چی از ما دیده بود که برای دیدن ما نذر کرده بود.
حقیقتش منم مثل مادر خودم دوستش داشتم، حالا که از مادرم دور شده بودم دیدن این پیرزن منو به آرامش میرسوند.
وجود این خانم باعث شد ما با پسر ایشون هم که همکار احمدرضا بود رفت و آمد پیدا کنیم.
راستش وقتی از خوزستان زدیم بیرون همش به خودم میگفتم اونجا ما دوست پیدا میکنیم؟ یعنی مثل اینجا که با دوستای احمدرضا میرفتیم سفر و رفت و آمد میکنیم، اونجا هم همین طور میشه؟
فکرش رو نمیکردم بتونیم اونجا با کسی ارتباط بگیریم و دوست بشیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
هرچقدر هم تیشه بزنیدم
هرچقدر بشکنیدم
هرچقدر بسوزانیدم
بدانید من اصیلتر از آنم که نابود شوم.
من قویتر از قبل ادامه میدهم، من شکوفه و میشوم و به یک باره قد میکشم.
گاهی بیاید تشکر کنیم از کسانی که مارا با زخم زبانهایشان ناراحت کردند.
آخر همینها بودند که به ما فهماندند ما چقدر با استعدادیم🦋
ما زیباتر از آنی بودیم که دیگران به ما میگفتند.
ما پروانه بودیم💝
✍ف.پورعباس