eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
817 عکس
516 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_3 #دوستی_با_سایه‌ها صبح با احساس سنگینی و خستگی از خواب بیدار شدم. انگار نه انگار که تمام شب
وارد کافه شدم، گرمای درون کافه خون یخ زده رو تو رگ‌هام جاری کرد. من زودتر از راشل رسیده بودم؛ سر یک میز دو نفره نشستم و منتظر راشل موندم. راشل: سلام، ببخشید با تاخیر اومدم. لئو: سلام، ممنون که اومدی. راشل: چیزی سفارش دادی؟ لئو: نه هنوز. راشل: دوتا لَته لطفا. خب تا سفارش‌ها بیاد بگو چی شده؟ لئو: راشل من چند روزه صدایی می‌شنوم که با من حرف میزنه، از راز‌های من خبر داره، من رو به آزادی و رهایی می‌خونه. راشل: خیلی عجیبه، این جور چیزها رو فقط تو کتاب‌ها خوندم. لئو: چی خوندی؟ راشل: افرادی که بر اثر تکرار اعمال خاص و ریاضت‌های خاص می‌تونن با دنیای ماورایی ارتباط بگیرن و موجودات ماورایی رو ببینن و باهاشون صحبت کنن. لئو: خب الان میگی چیکار کنم؟ گارسون: بفرمایید سفارشتون آماده شد. راشل: فعلا لَته‌هامون بخوریم تا بهت بگم. بعد از اینکه نوشیدنی‌هامون خوردیم باهم رفتیم به یه محله‌ای که اکثرا یهودی نشین بودن. لئو: چرا اینجا اومدیم راشل؟ راشل: اینجا یه پیرمرد ۷۰ ساله‌ای هست که این چیزا رو خوب می‌فهمه، شاید نیاز به یه کوچ کردن داشته باشی. وارد خونه شدیم، دوتا سگ سفید پاکوتاه و پشمالو در حال بازی کردن بودن که با دیدن ما شروع کردن به پارس کردن. راشل: جناب یهودا منم راشل. یهودا: خوش اومدید، از این ورا راشل!؟ راشل: برا یه کار اومدیم از شما کمک بگیریم. یهودا: بشینید من برم چندتا نوشیدنی بیارم. لئو: اگر بهم بگه برو باید چیکار کنم؟ من که نمی‌تونم همین جوری درس و زندگیم و اینجا رها کنم و برم. راشل: نگفتم که حتما اینو میگه، شاید نیاز باشه، در ضمن خودش میگه کجا بری و راهنماییت میکنه کامل. پیرمرد روی صندلی چوبی نشست و با لبخندی اشاره کرد که خب شروع کنید. راشل: راستش آقا این دوست من لئو یه مدته یه صدایی رو می‌شنوه در قالب یک سایه که از همه چیش خبر داره، یعنی همه رازها و آرزوهای درونیش خبر داره. می‌خواد بدونه این چیه و کیه؟ یهودا: چندسالته پسر؟ لئو: ۱۸ سالمه. یهودا: اهل خوردن نوشیدنی نیستی؟ لئو: نه، متاسفم با من سازگاری ندارن. یهودا: خانواده مذهبی داری درسته؟ لئو: بله، خیلی به سنت‌ها و آداب و رسوم کتاب مقدس مقید هستیم. یهودا:میشه دقیق بهم بگی اون چی بهت گفت لئو: گفت تو باید آزاد و رها باشی، این قید و بندها من رو محدود میکنه، بهم گفت من می‌تونم به آرزوم که رسیدن به جایی هست که همه هم کیش باشند و تبعیض نباشه برسم. یهودا: واقعا!؟ اینا حرف‌های عجیبیه! برا هرکسی این اتفاق نمی‌افته. پسر تو به درجه رفیعی رسیدی تو تونستی به مقامی برسی که سلیمان پادشاه حکیم ما به اون درجه رسید. لئو: یعنی چی!؟ یهودا: حتما یکی از موجودات ماورایی که با سلیمان در ارتباط بوده به سراغت اومده، تو ماموریت خاصی هم باید داشته باشی. لئو: ماموریت!؟ حرف‌های اون پیرمرد تو سرم می‌چرخید، تو شک بودم به خونوادم چی بگم؟ اونا آیا حرف‌هام باور می‌کنن؟ تو اتاقم مقابل آیینه ایستادم و با خودم شروع کردم حرف زدن، من تو این سن باید برم ماموریت، نجات دین یهود تو دست‌های من. اما من اینجور فکر نمی‌کردم، چرا من!؟ دین یهود رو چه خطری تهدید میکنه مگه!؟ ما که دعای انبیا مقدسی رو داریم، کتاب مقدس داریم، چطور دین یهود میتونه تو خطر باشه؟ هرجور حساب و کتاب می‌کردم عاقلانه نبود، من تو این سن باید برم یه جای دیگه. جایی که مساحتش و آدم‌هاش از برلین کمتره. میریام: لئو پسرم، اجازه هست؟ لئو: بفرمایید مادر. میریام: با کسی حرف میزدی؟ پریشونی، چیزی شده؟ لئو: نه، چیزی نشده. میریام: پسرم راستش من می‌خواستم در مورد یه چیز مهمی باهات حرف بزنم. چون پدرت وقت نداشت مجبور شدم خودم دست بکار بشم. لئو: در مورد چی مادر؟ میریام: پسرم وقتشه که ازدواج کنی، تو الان توان اداره خونواده رو داری. لئو: ازدواج!؟ آخه.... میریام: فکرهات بکن پسرم. لئو: من اینطور فکر نمی‌کنم، من نمی‌تونم الان ازدواج کنم. یه چندسالی بهم وقت بدید. میریام: من به پدرت میگم ولی فکر نمی‌کنم قانع بشه. نمی‌تونستم بهشون بگم من الان نمی‌تونم ازدواج کنم و باید برم دنبال ماموریتی که دارم. من باید هزاران کیلومتر آن ورتر از برلین برم برای نجات دین یهود، باید برم جایی که محل ظهور و پادشاهی سلیمان حکیم بوده. اعصابم حسابی بهم ریخته بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
هادی و ایلاف، زوج لبنانی رفتن کربلا هادی از جانبازان انفجار پیجرها در لبنان بود که بینایی‌ش رو تاحد زیادی از دست داده. مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
+"در میان آتش و خون، لئو باید تصمیمی بگیرد که می‌تواند سرنوشتش را تغییر دهد.😶 + --------++++++------
سلام خدمت دوستان همیشه همراه و اعضای جدید😍 خرسندم که کنار شما هستم❤️ این رمان جدید کانال هست👆👆 این داستان واقعیه خیلی مدت‌ها قبل اتفاق افتاده، با اندک تغییراتی داره خدمتتون ارسال میشه☺️ امیدوارم مثل رمان‌های قبلی به دلتون بشینه🤲❤️
و جبرائیل‌ درسش را به حیدر چون که پَس میداد علی بن ابی طالب فقط سَر را تکان میداد... السلام علیک یا امیرالمؤمنین 🍇 اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شنبه‌های ام‌البنینی🥺 امروز شنبه در بین الحرمین رسم هست شنبه‌ها به یاد ام البنین سفره می‌اندازند💔 حضرت عباس در شأن مادرشان فرمودن من حاجات مردمی را که به من مراجعه می‌کنند به مادرم ام البنین عرضه می‌کنم☺️ اگر حاجت مهمی داری امروز رو از دست نده و این کلیپ رو ببین این ذکر رو بگو حتما حاجت روا میشی ان شاالله🥺🤲
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤 دل‌ها گرفته و چشمان بارانی است... سالروز شهادت امام موسی کاظم (علیه السلام) همون امامی که با زنجیر تو زندون‌های تاریک بغداد زندگیشو گذروند و هیچ‌وقت یاد خدا رو فراموش نکرد. 🔗 سختی‌هاشو تصور کن... اما حتی اون زنجیرها هم نتونستن نور ایمانشو خاموش کنن... باب‌الحوائج یعنی هر کی با دل شکسته می تونه بیاد و در بزنه... 🖤تسلیت رفقا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا