eitaa logo
مباحث تربیتی
239 دنبال‌کننده
3 عکس
26 ویدیو
1 فایل
نظام تربیتی سوالات تربیتی منابع تربیتی تربیت کودک و بالغ
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿عوامل حركت‏ دوستى از من پرسيد تو از چه كسانى تأثير پذيرفته‏اى و با چه عواملى حركت كرده‏اى؟ گفتم: من از بيرون انتظارى نداشتم و تنهايى‏ را يافته بودم و ضرورت حادثه‏ را ديده بودم و از عشق‏ و علاقه‏اى هم سرشارم كرده بودند و همين سه عامل براى حركت پاهاى فلج كافى هستند تا چه رسد به استعدادهاى آماده و آنگاه مثالى آوردم كه: دختر يكى از بزرگان قوم فلج شده بود و او را تا خارج هم برده بودند و مأيوس برگشته بودند. تابستان‏ها او را در كنار باغ ييلاقى مى‏گذاشتند و تنها با يك دختر بچه‏ى ملوس كه انيس و خدمت كار و دوست او بود، همراهش مى‏كردند. اين دو، روزها در ميان اين باغ كه يك آسياب آبى هم در كنارش بود، زندگى مى‏كردند. دخترك در امتداد نهر آب تا آسياب دنبال گل‏ها و پروانه‏ها بود و ريگ‏هايى براى بازى جمع مى‏كرد. يك روز در كنار نهر، پايش ليز خورد و داخل نهر افتاد و با دست و پا زدنش به آسياب نزديك‏تر شد و آرام مى‏آمد ... تا در ميان تنوره ... تا كنار پروانه‏هاى آسياب و آخر سر مى‏آمد تا باغ‏هاى ده آن هم با خونى كه به آب‏ها داده بود و استخوان‏هايى كه به آسياب بخشيده بود. دختر افليج كه شاهد مرگ دوست و خدمت‏كار ملوسش بود و تنها داغ ديده‏ بود و ضرورت حادثه‏ها را يافته بود، به هيجان آمد و به خود فشار آورد و به پاخاست. دخترك را از آب گرفت و به ده آورد و هنگامى كه متوجهش كردند كه تو چه طور راه افتادى، از شوق غش كرد و افتاد. به دوستم گفتم: اگر او به انتظار كسى بود، فشار به گلوش مى‏آمد و فريادگر مى‏شد. و اگر عشقى در او نبود و ضرورت حادثه را نمى‏ديد، بى‏تفاوت مى‏ماند، اما با جمع اين هر سه عامل به حركت رسيد.
🌿دردها و رنج‏ها يك روز عصر از خيابان خلوتى مى‏گذشتم. در كنار پياده‏رو جوان شوريده و خسته‏اى را ديدم. مست بود، اما مست درد و رنج. با خودش حرف مى‏زد. نزديكش شدم. با خدا دعوا داشت و او را محكوم مى‏كرد و اعدام مى‏نمود. وقتى چشمش به من افتاد، خيال كرد كه خدا مدافعى پيدا كرده است، اين بود كه ايستاد و من هم ايستادم و رو به من، با خدا فريادها داشت. ناله‏هايش را كرد. منتظر بود كه چيزى بگويم، اما حرفى نزدم. پرسيد: چرا حرفى نمى‏زنى؟ گفتم: من درد تو را حس مى‏كنم و آن‏گاه شروع كردم و برايش داستانى از زندگى خودم شرح دادم. بيچاره براى من به گريه افتاد. با گريه‏اش آرامشى گرفت و من هم برايش توضيح دادم كه من با اين همه رنج از پا نيفتادم كه به پا رسيدم و قوى‏تر شدم. من از اين دردها، درس‏هايى گرفتم. من اسير بت‏هايى بودم مثل بت‏هاى تو. با اين ضربه‏ها بت‏هايم شكستند. من وابسته به ديگران بودم. با اين نامردى‏ها از آن‏ها بريدم. من با خودم گفتم: اصلًا چرا من توقع راحتى و مردانگى داشته باشم؟ و همين كه توقعم عوض شد، راحت شدم. من هنگامى كه ضربه‏ها شديدتر شدند، به اين فكر افتادم كه چرا خدا اين‏قدر مرا مى‏سوزاند؟ آيا دشمن من است؟ آخر مگر مرا شيطان آفريده؟ مگر كسى او را مجبور كرده بود؟ اگر مرا دوست نداشت، اگر مرا و ماها را نمى‏خواست كه نمى‏آفريد. ببينم اصلًا محبت را چه كسى آفريد؟ شور عشق را چه كسى در دل‏ها ريخت؟ جز او؟ پس چگونه مى‏توانم به او فرياد بزنم كه يهودى‏ها از تو مهربان ترند و جلادها از تو نرم‏ترند؟! من خودم منقلب شده بودم و او هم در برابر هر كدام از اين سؤال‏ها به جرقه‏اى مى‏رسيد و آتش مى‏گرفت كه چگونه از دوست بريده و در برابر محبت‏هايى كه او داشته و ضربه‏هايى كه او زده و بت‏هايى كه او شكسته، به جاى تشكر، فرياد راه انداخته و خود را باخته است. آن گاه به او گفتم: من نمى‏گويم رنج را تحمل كن و با درد بساز، بلكه مى‏گويم اين رنج‏ها را تحليل كن كه از كجا برخاسته‏اند. آيا خودت به وجود آورده‏اى؟ پس بگذار. آيا ديگران برايت ساخته‏اند؟ پس خراب كن و اگر از اين هر دو نيست، پس بكوش كه بهره‏اش را بگيرى و درسش را بخوانى. آن وقت گفتم: من هنگامى كه خودم عامل بدبختى‏ام نباشم، باكم نيست كه در كجا هستم؛ چون در هر كلاس درسى هست و با هر پايى مى‏توان راه رفت. بيشتر از آن چه كه دارم، از من طلب‏كار نيستند. گفت: نيشخند مردم؟ گفتم: من اسير آن‏ها نيستم. من آمپر دهان آن‏ها نيستم كه هميشه بلرزم. هنگامى كه من حسابم صاف بود، خنده‏هاى آن‏ها مرا به خودم نزديك‏تر مى‏كنند و در من قدرت و اعتماد به نفس را بارور مى‏نمايند.
🌿هدايت مغرور ... او از هيچ كس نمى‏شنيد و حتى از بزرگان قومش سخنى نمى‏پذيرفت و به آن‏ها اهانت مى‏كرد و در بحث‏هاى جدى، ناگهان بلند مى‏شد و ژست مى‏گرفت و يا به بازيگرى‏ها و سؤال‏هاى چه غذايى دوست دارى؟ يا اين فرش‏ها چه طور هستند؟ و آيا مى‏خواهى فيلم ببينى؟ مى‏پرداخت و دُم بحث را مى‏بريد و حرف‏ها را مسخ مى‏كرد و با زرنگى سُر مى‏خورد و فرار مى‏كرد و سپس طرف را غافل‏گير مى‏نمود و يك جمله مى‏انداخت و در مى‏رفت و آن هم با لبخندى پر از شيطنت و با تواضعى سرشار از غرور و نخوت. تا اين‏كه من و او پس از يك درگيرى، با هم دوست شديم. خاصيت آن درگيرى همين بود كه فهميد من برايش سبزى هم پاك نمى‏كنم و اگر برخوردى هست كاملًا به خاطر مسائل ديگرى است. خاصيت آن درگيرى همين بود كه من را با او در سطح مساوى يا برتر از او قرار داد. من فيلم‏هاى او را مى‏شناختم و بازى‏هايش را مى‏دانستم و اين، من بودم كه دم بحث‏هايش را مى‏بريدم و ميان حرفش مى‏پريدم و دستش مى‏انداختم. آن حربه‏اى كه سرهايى را بريده بود، اكنون سر خودش را مى‏گرفت و او منتظر بود كه من بحث را شروع كنم و نمى‏كردم و هنگامى كه بحث را شروع مى‏كرد، دستش مى‏انداختم و همين كه بى‏حال مى‏شد و غافل‏گير مى‏شد، در يك جمله زمينش مى‏زدم. با تواضع و شكسته نفسى و يا تعريف و تمجيد از او، بيشتر حالش را مى‏گرفتم. يك روز از راه رسيد. حالش را پرسيدم. با موهاى بلندش، صورتش را به من نزديك كرد و با حالتى پر از بازى و شيطنت گفت: اى زنده‏ام، زنده‏ام و رفت. من ساكت شدم. هيچ نگفتم. چند قدمى نرفته ايستاد. نگاهم كرد و گفت: تو چه‏طورى؟ نگاهش كردم و گفتم: پس تو زنده‏اى؟ گفت: مثل اين‏كه زنده هستم! پرسيدم: حتماً زنده‏اى؟ تخفيف داد كه: شايد زنده باشم ... آرام گفتم: پس براى من، منى كه مرده‏ام يك فاتحه بخوان! به من نزديك شد و اسمم را آورد كه فلانى! تو مرده‏اى؟ با سر جوابش دادم كه مرده‏ام و دوباره پرسيد. گفتم: من مرده‏ام. و آخر سر صورتش ديوار شد و پرسيد: فلانى تو مرده‏اى؟ گفتم: اگر زنده بودم، رشد مى‏كردم. چهل سالم- سن او را گفتم- يك جور نمى‏گذشت و عمرم تلاوت تكرار نبود ... و بلند شدم و تنهايش گذاشتم.
🌿وسوسه‏ها دوستى داشتم كه از ترس‏هاى گنگ، وسوسه‏هاى مستمر و خيال بافى‏هاى جالبش حرف مى‏زد و اشك مى‏ريخت‏ كه با اين وضع نمى‏تواند كارى بكند و نمى‏تواند درسى بخواند. از او پرسيدم چه وقت اين حالت‏ها در تو شديدتر مى‏شوند. وقتى مشغول هستى يا بى‏كار هستى؟ وقتى كه در خانه هستى يا بيرون مى‏آيى؟ وقتى كه با دخترها روبه‏رو مى‏شوى يا با مردها يا پيرمردها؟ به او گفتم: اين حالت‏ها را كنترل كن و اين حالت‏ها را بنويس و براى من هم نقل كن. من خواستم اين گونه براى او كارهايى دست و پا كنم. او پسرى بود مستعد و با هوش. استعدادهاى زيادى داشت و اين استعدادها جريانى نيافته بود و كارى پيدا نكرده بود و اين همه فساد به بار آورده بود و فاجعه آفريده بود. آن‏گاه برايش توضيح دادم كه اين حالت‏ها طبيعى است. خود من هم كه بى‏كار مى‏شوم، اين ترس‏ها و خيال‏ها در من مى‏آيد. گفتم: تو فكر نيرومند و هوش زيادى دارى. تصديق كرد. گفتم: وقتى از اين استعداد درست بهره نگيرى، اين وسوسه‏ها در تو راه مى‏يابد و اين ترس‏ها تو رادر خود مى‏گيرد. پس تو بايد كارهاى بزرگى را شروع كنى. در مرحله‏ى اول بايد اين حالت‏ها را كنترل كنى و از آن‏ها بنويسى. اين نوشتن هم براى خود تو مفيد است و هم من به آن احتياج دارم. آن گاه گفتم: تو با تراكم استعدادها به وسوسه‏ها و از وسوسه‏ها به ضعف و پراكندگى مى‏رسى. هر چه قدر تو ضعيف بشوى، خيال تو بيشتر كار مى‏كند تا آن جا كه آن چه در خيال تو مى‏گذرد، خيال مى‏كنى واقعيت دارد و الان تو را نابود مى‏كند. در اين لحظه غول‏هايى كه نيست، تو را مى‏ترساند و باز به او گفتم: پس از آن كه كارهاى خودت را شروع كردى و تكيه گاهى پيدا كرده و با قدرتى نزديك شدى، ديگر ترس‏ها مسأله‏اى نيستند. تو با آن‏ها روبه رو شو و تمامش را بپذير. از آن‏ها فرار نكن. آخر خط را در نظر بگير. آن چه كه پيش آمده، اگر تو عاملش نباشى، مسؤولش هم نيستى. گفتم: آن بيكارى و آن ضعف و اين ترس، تو را اين گونه در خود گرفته و فشار داده است. در برابر ترس، به تمامش راضى باش. بر فرض ديگران در تو نفوذ كنند مگر چه مى‏شود. اصلًا تو نباشى مگر چيز مهمى هست. تو از ديگرى باشى چه فرقى مى‏كند. امروز بميرى يا پس فردا هشت تا سر در بياورى ... مگر چه پيش مى‏آيد. در برابر ضعف، خودت را جمع كن و يك كار پخته را شروع كن و بر قدرتى تكيه بده و تكيه گاهى بگير. دوستم با شروع كارهاى پخته و نوشتن حالت‏ها و كنترل خودش، راحت شد و درس‏هايش را شروع كرد و نشاطش را باز يافت.
🌿چرا بى‏تفاوت نيستى رفيق؟ جوانى را سراغ داشتم، دوست داشتنى و مهربان. با هم نزديك بوديم و با هم برخوردها داشتيم. من در او اميدهايى مى‏ديدم. يك روز به او برخورد كردم. از حالش پرسيدم، خودش را خيلى بى‏حال و بى‏تفاوت نشان مى‏داد و به عمد خودش را بى‏خيال جا مى‏زد. من تعجب كردم. بيشتر ازش جست‏وجو كردم. مى‏گفت كه: بى‏اعتنا و بى‏تفاوت شده‏ام و هيچ چيز برايم اهميت ندارد. نه فلان، نه بهمان، نه هم نوع، نه هم‏فكر، نه بالاتر و نه پايين‏تر ... حس كردم كه دروغ مى‏گويد. او ريشه‏هايى داشت كه نمى‏توانست بى‏تفاوت بشود، ولى نمى‏توانستم همين طور رهايش كنم؛ چون در كنار حادثه‏ها محكم‏تر از او هم امكان لغزش و سقوطشان بود. شايد راست مى‏گفت. مجبور شدم ضربه‏هايى را شروع كنم تا اگر دروغ مى‏گفت، مچش را باز كنم و اگر راست مى‏گفت، همراهش بمانم. او ادامه داده كه ديگر حتى مطالعاتم را ول كرده‏ام و لب‏هايش را جمع كرد كه اى بابا! اين حرف‏ها با آن حرف‏ها چه فرقى مى‏كند ...؟! و از من به شيطنت پرسيد: مگر فرقى مى‏كند رفيق؟ گفتم: مگر بايد فرقى بكند؟! جواب داد: براى من نه. براى من همه چيز يك رنگ است. من بى‏تفاوت هستم. گفتم فكر نمى‏كنى كه دارى شعر مى‏خوانى؟ گفت: نه، همه چيز براى من بى‏معناست. گفتم: اگر الان بخواهم اين لباست را بكنم و ببرم و يا پاره كنم، مى‏گذارى؟ ساكت شد. آماده بودم كه اگر حرف نزد، دست به كار شوم. جواب داد: تا بتوانم دفاع مى‏كنم. گفتم: پس بى‏تفاوت نيستى. و ادامه دادم: اگر شلوارت را در بياورند چى؟ صورتش قرمز شد. ادامه دادم: اگر به ناموست تجاوز كنند؟ كه سخت تركيد كه: چرا بى‏نزاكت هستى رفيق؟ گفتم: چرا بى‏تفاوت نيستى رفيق؟ و بعدها برايش توضيح دادم كه آن چه تو به آن پاى بند هستى، خيلى ساده‏تر از آن‏هايى است كه از آن‏ها آزاد شده‏اى. گفتم: آن‏ها كه خودشان را رها كرده‏اند و از خودشان گذشته‏اند، چه طور نمى‏توانند از لباس‏ها و ناموس‏هايشان و يا از نزاكت و عبادت‏هايشان بگذرند. گفتم: در هستى قانون‏مند، هيچ چيز بى‏اهميت نيست و در هستى مرتبط و وابسته، يك فساد، يك فساد نيست و محدود نيست و در برابر كوچك‏ترين فساد و تجاوز نمى‏توان بى‏تفاوت بود. بى‏تفاوتِ صادق و راست‏گو، زندگى را تحمل نمى‏كند و اگر تحمل كرد، نمى‏تواند تجاوزهايى را كه زندگى كُش هستند و فسادهايى را كه در يك جا حبس نمى‏شوند، بپذيرد.
🌿كور و بينا در راه‏هاى مجهول، چشم‏دارها با عصا راه مى‏روند و موش‏ها و ميمون‏ها را قربانى مى‏كنند، اما كورها و بى‏وسيله‏ها كنار مى‏كشند. تاريكى عامل ترس و وحشت است و همين است كه رهروان تنها، در تاريكى آواز مى‏خوانند. و كورى، خداى بدبينى و احتياط است. و همين است كه كورها دنباله‏رو هستند. مى‏گويند دو نفر با هم قرار شركت گذاشتند. يكى كور بود و ديگرى بينا ... با هم آمدند ... تا اين كه غذايى خريدند و انگورى گرفتند و به خوردن انگور نشستند. باهم دانه دانه مى‏خوردند. كور با خودش گفت: نكند رفيقم دو تا دو تا مى‏خورد ... احتياطش شروع شد. دو تا دو تا خورد. ديد رفيقش حرفى نزد. با خودش گفت: لابد او سه تا سه تا مشغول است. شروع كرد ... باز هم ديد صدايى در نيامد ... گفت: خير او جلوتر است و شاخه شاخه به دهان كشيد ... رفيقش مى‏ديد وضع عوض شده است. طرف بدجورى خودكشى راه انداخته، منتظر بود ... تا ببيند چه مى‏شود. و كور نابينا منتظر فرياد بود، اما اعتراضى نشنيد. گفت معلوم مى‏شود كه تو خيلى جلوتر هستى ... اين بگفت و خود را بر روى ظرف انگور انداخت ...
🌿بابا غصه خور عوامل خارجى؛ مثل تحقيرها و تلقين‏ها و وسوسه‏ها و داستان‏هاى وحشت‏انگيز و افسانه‏هاى ارواح و اجنّه و پريان، فكر را تضعيف مى‏كند و خيال را تقويت مى‏نمايد و انسان از خيال‏هايش كه كاملًا برايش مشخص هستند و واقعى جلوه مى‏كنند، وحشت مى‏كند و از مانع‏هايى كه ممكن است پيش بيايد رنج مى‏برد و ذليل و زبون و رنجور مى‏شود. داستان بابا غصه خور معروف است كه از هر چيزى رنج مى‏برد و با هر چيزى غصه برايش مى‏رسيد. يك روز عيالش گفت: آخر اين كه نشد كار. پاك از دست مى‏روى. بيچاره مى‏شوى. يك روز تو بى‏غصه و ناراحتى نبوده‏اى. امروز در خانه بمان كه لااقل چيزى نبينى و چيزى نشنوى و يك روز راحت باشى. قليانش را چاق كرد و سماورش را آتش انداخت و بساطش را كوك كرد كه يك روز بى‏رنج بگذراند. بابا غصه خور ديگر چيزى نمى‏ديد كه رنج ببرد و حادثه‏اى نمى‏شنيد كه غصه بخورد، همه چيز بر وفق مراد بود كه ناگهان از پشت ديوار از بيرون خانه شنيد كه دو نفر عابر با هم مى‏گويند: فلانى، ديشب ماده الاغش كره آورده، اما كره‏اش نه دم دارد و نه گوش. بابا غصه خورد بر سر خود كوبيد كه بيچاره شدم. زنش هر چه فكر كرد ديد طورى نشده است. با تعجب پرسيد: كجايت درد مى‏كند؟ چه پيش آمده است؟ بابا فرياد زد: جاييم درد نمى‏كند. مگر نشنيدى كه گفتند كره الاغ فلانى نه دم‏ دارد و نه گوش. زن دادش درآمد كه به درك، نه دم داشته باشد و نه سر، به من چه؟ به تو چه؟ تو چرا غصه مى‏خورى؟ بابا گفت: همين است كه مى‏گويند زن ناقص العقل است. آخر تو نمى‏فهمى. اين كره بزرگ مى‏شود. زنك گفت: خوب بشود؟ بابا ادامه داد ... يك روز بار رويش مى‏گذارند ... زنك گفت: خوب بگذراند ... بابا صدايش لرزيد ... كه از اين كوچه‏ى ما عبور مى‏كند ... زنك گفت: خوب بكند، به تو چه؟ بابا ناليد همين. نمى‏فهمى، همين جا زير بار، از پا در مى‏آيد و مى‏افتد ... زن هر چه فكر مى‏كرد چيزى نمى‏فهميد، پرسيد: خوب به تو چه مربوط؟ بابا گفت: اين كه ديگر معلوم است. مثل روز روشن است، مرا صدا مى‏زنند كه كمكشان كنم. من مى‏خواهم اين الاغ را بلند كنم. آخر چه كار كنم؟ كجايش را بگيرم؟ نه دم دارد كه تكانش بدهم و نه گوش دارد كه بلندش كنم. آخر من چه خاكى به سرم بريزم؟ راستى هنگامى كه فكر ضعيف مى‏شود و خيال بارور مى‏گردد، از كاه، كوه مى‏سازيم و از هيچ وحشت مى‏كنيم و به خاطر هيچ كنار مى‏كشيم و خود را مى‏خوريم. نداشتن ملاك‏ها، عشق و خودخواهى، تنهايى، ضعف و پراكندگى، جهل و حيرت، تخيل نيرومند و فكر ضعيف، اينها عواملى هستند كه سستى و زبونى و ترس و كناره‏گيرى و احتياط و بدبينى را به وجود مى‏آورند و روحيه‏ى سست عنصر و ترسو را مى‏سازند.
🌿ديگر اين نبود كسانى كه با شتاب و بى‏حساب شروع مى‏كنند، زود از پا مى‏افتند و مى‏مانند، اما آنها كه با ارزيابى و اطلاع و با آگاهى و دقت مى‏آيند، در برابر حادثه‏ها آماده‏اند. اين گونه و با حساب احتمالات حركت كردن، ضعف و زبونى را مى‏برد و آمادگى مى‏آورد. انسان به خاطر ارزش‏هاى بزرگ‏تر، از گرفتارى‏هاى احتمالى و قطعى فرار نمى‏كند. جوانى به خاطر ديدن ماهرويى به حمام اندر آمد و حساب كتك‏ها و صدمه‏ها و افتضاح‏ها و شلاق‏ها را كرده بود و به اين همه تن داده بود. زن‏ها كه نكره‏اى را در ميان خود ديدند، فرياد برداشتند و سپس حمله كردند و او را كوبيدند و او مى‏گفت: اين‏ها هست. استاد حمامى آمد و بيرونش كشيد و چنانش كوفت كه خون جارى شد و او زمزمه مى‏كرد: اين هم هست. او را اطراف شهر گرداندند و پيش قاضى آوردند و قاضى تازيانه‏اش زد و او مى‏گفت: اين هم هست و خوارش كرد و او همان را مى‏گفت. پس از شورها و مشورت‏ها بنا شد كه او را به دار بياويزند ... تا عبرتى براى ديگران باشد. چون اين بشنيد، برافروخته شد كه ديگر اين نبود. از غرور كفر تا ضرورت ايمان‏ عصر يك روز تابستان بود. در كنار ميدان شهر يكى از آشنايان را ديدم كه جلوترها ديده بودمش و تقريباً مى‏شناختمش و تمايل ماركسيستى او را حدس مى‏زدم. از پشت سر با سلام غافل‏گيرش كردم. به گرمى مرا پذيرفت. شايد در برخورد طبيعى به سردى و با بى‏اعتنايى روبه‏رو مى‏شد كه از غرور و شيطنت‏هايى سرشار بود. گفتم: آب خنك نرفتى؟ توضيح داد كه به خاطر چند نفر از دوستانم هنوز مسافرت نكرده‏ام. پرسيدم: به خاطر آن‏ها از بهشت خودت گذشته‏اى و در جهنم ما مانده‏اى؟ با خنده گفت: به خاطر آن‏ها اين فداكارى چيزى نيست. آهسته گفتم: آن‏ها كه براى تو از برگ خشك مى‏گذرند، سزاوار هستند كه بهشت‏ها را فدايشان كنى؟ و او ادامه داد كه ما همديگر را پيدا كرده‏ايم و تأكيد كرد كه ما به خاطر هدفى با هم جمع شده‏ايم. از هدفش سؤال نكردم كه حدس مى‏زدم و نمى‏خواستم هجوم بياورم. فقط پرسيدم آيا در اين جمع و برخورد جز خودتان چيزى هم پيدا كرده‏ايد و بهره‏اى هم به دست آورده‏ايد؟ با شتاب گفت: بله، زياد. ما درباره‏ى كارمان با هم فكر مى‏كنيم و براى بچه‏ها و پرورش فكرى‏شان مشورت مى‏نماييم و برايشان داستان‏هايى هم مى‏گوييم و آن‏ها را به داستان نويسى مى‏كشانيم تا حدى كه داستان‏ها و آيه هاى سبز، ص: 43 نوشته‏هاشان خيلى عالى است و حتى ما از آن‏ها استفاده مى‏كنيم. ما مثل آخوندها نيستم كه زود از داستان نتيجه‏ى اخلاقى بگيريم و در داستان‏ها شعار بدهيم و بچه‏ها را اين طور بار بياوريم. ما با بچه‏ها جورى راه رفته‏ايم كه خودشان سؤال مطرح مى‏كنند و سؤال‏ها را جواب مى‏دهند. مثلًا وقتى داستان خاله خورشيد را براى آن‏ها گفتيم، آن‏ها خودشان نكته‏ها را مى‏فهميدند و سؤال‏ها را جواب مى‏دادند. من آن چه از داستان در ذهنم مانده از او نقل مى‏كنم؛ چون اصل داستان را در دست ندارم. يك روز خاله خورشيد تو آسمون خسته شد، راهش را گم كرد و توى كوچه‏هاى ده افتاد ... درِ يك خانه باز بود ... آمد توى خانه. تشنه‏اش بود ... رفت آب بخورد افتاد توى چاه. در اين خانه، يك مادر پير با يك دختر و پسر زندگى مى‏كردند ... پسر آمد ... آب ببرد سر سفره، ديد خاله خورشيد توى چاه نشسته و دارد مى‏درخشد. خوشحال شد و فرياد زد. خواهر و مادر بزرگش آمدند. هر كدام مى‏خواستند خورشيد را براى خود بردارند، هر چه طناب داشتند آورند، اما طناب‏ها پاره مى‏شد و آن‏ها فرياد مى‏كردند. مادر بزرگ مى‏گفت: خورشيد مال منه. مى‏خواهم توى جانمازم بگذارم. دخترش مى‏گفت: نه مال منه، مى‏خواهم روى سينه‏ام بنشانم. پسرش داد مى‏زد: نه، مال منه. مى‏خواهم سر چوب پرم بكارم. فريادها بلند شد. همسايه‏ها گفتند: چه خبر است. پشت در آمدند. اين‏ها مى‏خواستند خورشيد مال خودشان باشد. داستان را پنهان كردند و گفتند مثلًا كاسه افتاده بود توى چاه، مى‏خواستيم بيرونش بياوريم. وقتى همسايه‏ها رفتند و آب‏ها از آسياب افتاد، دوباره آمدند تا خورشيد را بردارند ... ديدند خورشيد قهر كرده و رفته است. داستان همين‏جا تمام مى‏شد و بچه‏ها مى‏توانستند به خوبى بفهمند كه چرا خاله خورشيد قهر كرده و رفته و چرا طناب‏ها پاره شده و چرا نتوانستند به مقصودشان برسند. بچه‏ها مى‏گفتند: آخر خورشيد مال همه است. مال يك نفر نيست كه توى جانمازش بگذارد يا روى سينه‏اش بكارد و يا بر سر چوبش بكارد. خورشيد را بايد همه با هم بيرون مى‏آوردند. بايد طناب‏ها را به هم مى‏پيچيدند. به تنهايى طناب‏ها پاره مى‏شوند. آقا معلم كاملًا غرورش باد كرده بود. اشاره‏ها و كنايه‏هايش تيز شده بودند و داستان ماهى سياه صمد را هم توضيح مى‏داد كه چه طور بچه‏ها دركش مى‏كنند.
ازش پرسيدم: آيا بچه‏ها توضيح مى‏دادند كه چه طور خورشيد بيرون آمد و قهر كرد و رفت و يا چه طور ماهى سياه كوچولو، حربه‏اى را كه از سوسمار گرفت، نگهدارى كرد. آن حربه را كجايش نگه داشت و با خودش برد؟ دوستم توى فكر رفت. ادامه دادم: رفيق! تو مى‏خواهى با اين داستان‏ها و با آن روش تربيتى خودت به بچه‏ها چه چيز ياد بدهى؟ هدف را؟ عشق را؟ راه را؟ و يا وسيله‏ى حركت و پاى رفتن را؟ او از غرورش جدا شده و با شيطنتش راه مى‏رفت. توضيح خواست كه‏ مقصودت چيست؟ گفتم: گاهى به بچه‏ها هدف مى‏دهيم كه مثلًا تهران خوب و قشنگ است و گاهى عاشقش مى‏كنيم و با شعارها گرمش مى‏سازيم و گاهى راه تهران را نشانش مى‏دهيم و گاهى ماشين برايش مى‏خريم. حالا شما به بچه‏ها چه مى‏دهى؟ هدف يا علاقه يا راه يا پا؟ هر كدام را كه گفت، رد كردم؛ چون هدف تزريقى نبود و عشق شعارى نبود و راه و پا دادن، تنبل پرورى بود. هنگامى كه كودك عاشق شد و هدف را انتخاب كرد، خودش راهش را مى‏يابد و وسايلش را تهيه مى‏كند. رفيق خودش را باخته بود و مى‏خواست از من حرفى بيرون بياورد و چوب بزند. من هم مى‏گفتم: آخوندها كه چيزى ندارند ... شعار مى‏دهند و نتيجه‏ى اخلاقى مى‏گيرند ... خيلى عذر خواهى كرد كه قصد اهانت نداشتم و من هم فرار كردم كه من مى‏خواستم او را خالى كنم. او يك دنيا مطالعه انبار كرده بود و خودش را در جوّ و همراه دوستانى مى‏ديد كه عميق و روشن‏فكر هستند. او مى‏خواست با زرنگى، حرفى بيرون بكشد و مرا محكوم كند و خودش را آزاد. من كه اين حالت را در او ديده بودم، نمى‏خواستم به او چيزى بدهم. بعضى‏ها از بس خورده‏اند به بدبختى افتاده‏اند و شكم‏شان درد گرفته و گند زده، به اين‏ها نبايد چيزى داد. بايد اين‏ها را تنقيه كرد و به استفراغ كشاند. هر نوع گفت‏وگو اين‏ها را گرفتارتر مى‏سازد. او كاملًا تشنه شده بود و ذليل شده بود. با اين كه مى‏گفت ساعت هشت كار دارم، با من آمد ... تا در خانه. تعارفش نكردم كه خيال نكند برايش دامى چيده‏ام‏ و او اجازه خواست كه داخل بيايد ... با تبسم شيطنت‏بارى گفتم: الان ساعت هشت است. ذليل‏تر شد و با من آمد ... و تا ساعت 12 شب آن جا بود. من تا سطح مساوى حتى بالاتر آمده بودم و من مجبور بودم كه با ضربه‏ها آماده‏اش كنم و با سؤال‏ها، نشانش بدهم كه سطحى هستند. عميق و آگاه نيستند، لذا در هر جمله‏اش تأمل داشتم ... بالاى بام چشم انداز خوبى داشتيم و او هجومش را شروع كرد كه ما فكر مى‏كنيم ضرورتى ندارد مذهبى باشيم و در چارچوبه‏ى مذهب فكر كنيم. مذهب يك پديده‏ى ذهنى است در زندگى ما نقش سازنده‏اى ندارد ... من آرام نگاهش مى‏كردم و او منتظر جواب بود. حرفش كه تمام شد، حرف‏هايش را تكرار كردم كه شما فكر مى‏كنيد كه ... و او تصديق كرد. پرسيدم: شما چگونه فكر مى‏كنيد؟ فكر چيست؟ مذهب چيست؟ كه ضرورتى ندارد و نقش سازنده‏اى ندارد؟ او كاملًا شرمنده بود. ساكت بود. پرسيدم: خوب، گيرم نبايد آن طور فكر كنيم، پس فكر مى‏كنى كه بايد چه طور باشى؟ او حرفش به يادش آمد و محكم گفت: با معيارهاى انسانى، مسائل را حل و فصل مى‏كنيم. اين‏جا بود كه درباره‏ى انسان‏ها و معيارهاى انسانى از او توضيح خواستم. جواب‏هايش سطحى بود و سؤال‏هاى بيشترى را به دنبال كشيد. او در بحث خيلى زرنگ بود؛ شايد بيش از 12 سال دوره ديده بود، ولى آن شب بار بحث را به عهده‏ى او گذاشتم و سنگينى بحث را او مى‏كشيد. من مدعى نبودم فقط سؤال مى‏كردم و حتى سؤال‏هايش را با سؤال جواب مى‏دادم‏ و او از زير بار سؤال‏ها بيرون نمى‏آمد. او از انسان سخن مى‏گفت و من مى‏گفتم چرا انسان باشم؟ چرا انسان دوست باشم؟ انسان با خود انسان چه تفاوت دارد؟ انسانيت يعنى چه؟ يعنى اين كه اشك يتيم را پاك كنى و دست او را بگيرى و ديگران را به راحتى رسانى؟ آيا آن‏ها كه انسان‏ها را به مرگ مى‏دهند و از زندگى مى‏گيرند، آن‏ها را به راحتى نرسانده‏اند؟ آيا جلادها خدمت‏گزار انسان نيستند؟ آن گاه راجع به ظلم و عدالت و خوبى و بدى با او صحبت كردم كه چه معيارى براى خوبى و بدى مى‏توانى به دست بدهى؟ مگر ما در طبيعت يكسان هستيم كه در جامعه يكسان باشيم. ما اگر يكسان بوديم كه طبقات به وجود نمى‏آمد. تمام توضيحاتش به عوامل طبيعى باز مى‏گشت و توجيه بى‏عدالتى مى‏شد و توجيه طبقات. من با طرح اين سؤال‏ها مى‏خواستم او را از بارهايى كه به آن تكيه داده بود، آزاد كنم ... و از آن چه خورده بود نجات بدهم تا خودش بتواند راهش را بيابد. او هم به شدت آب مى‏خورد و سخت داغ كرده بود، ولى در تمام طول بحث آرام ادامه مى‏داديم. او به من مى‏گفت: اگر امشب بميرم تقصير توست. چرا خودت حرف نمى‏زنى؟ و مى‏گفت: ما خودمان را عميق حساب مى‏كرديم، اما حالا مى‏بينم كه چه قدر در سطح مانده بوديم. ساعت 10 شب بود كه برايش زنگ تفريح گذاشتم و خودم دنبال كارهايم رفتم تا بيشتر فكر كند و آماده‏تر شود ...
آن گاه برايش از روش تربيتى كودك و از عوامل تربيتى كودك توضيح دادم و آن گاه راجع به انسان و استعدادهايش و مذهب و اصالت و ضرورت و طرح كلى و جامعش سخن‏ها رفت كه در جاى ديگر به آن و اين مى‏پردازيم. راستى اين‏ها كه اين گونه شده‏اند ... بايد با زمينه‏سازى‏ها آماده شوند، مادام كه زمينه‏ها به دست نيامده، روش‏ها سودمند نخواهند بود.
🌿درك فاصله‏ها هنگامى كه احساس مى‏كنى، بيشتر از اين كه دارى مى‏توانى به دست بياورى ديگر آرام نمى‏گيرى، حركت مى‏كنى. درك مبهم از نيازها آغازگر جنبش و تلاش توست. آن روستايى كه به خاطر تنگ‏دستى به شهر آمده و پيش اربابى به كار مشغول شده بود در برابر روزى چند تومان حاضر است كثافت فرزندان ارباب را با دست پاك كند و دعاگو هم باشد، هر چه ثروت ارباب را نشانش بدهى، هيچ گامى برنمى‏دارد و از دعاگويى هم دست‏بردار نيست، چرا كه مى‏بيند در ده نانش به باد رفته بود و آبش در خشكى نشسته بود و امروز روزى 20 تومان هم ذخيره مى‏كند و در ميان همشهرى‏هاى ديگر يك سر و گردن هم بالاتر است، اما اگر برايش بگويى كه فلان ارباب روزى چند بيشتر مى‏دهد و چه قدر محبت مى‏كند و يا برايش بگويى كه بابا خودِ ارباب وقتى از ده آمده بود و از گرد راه رسيده بود، آه نداشت كه با ناله سودا كند. از تو بيچاره‏تر بود و كار كرده و به اين همه رسيده و ديگر آرام نمى‏گيرد؛ چون مى‏فهمد بيشتر از اين مى‏تواند داشته باشد و مى‏فهمد ميان آن چه كه دارد و آن چه مى‏تواند داشته باشد، فاصله است و مى‏فهمد كه مى‏تواند اين فاصله را طى كند.
🌿انتظار و آمادگى‏ اين خاصيت انتظار است كه تو كمبودها را حدس بزنى و براى تأمينش بكوشى و اين خاصيت انتظار است كه تو را به آمادگى و حضورى مى‏رساند كه مانع‏ها را بشناسى و براى رفعشان برنامه بريزى. شهادت و تقدير خاصيت انتظار است كه بايد جايگزين تظاهر و تفنن بشود، وگرنه ... جوانى به منزل ما آمده بود و در مقام نصيحت مى‏گفت كه من چند شبى در اين منزل خوابيده‏ام و بعد به حوزه وارد شده‏ام و حالا مى‏خواهم نقطه‏هاى منفى برخورد شما را كه به ديگران هم گفته‏ام به شما تذكر بدهم. يكى اين‏كه در معاشرت با شما آدم به انزوا كشيده مى‏شود و ذهنيت‏ها و حالت‏هاى منفى در او به وجود مى‏آيد. از آن جا كه او مى‏خواست در مقام نصيحت تذكراتى بدهد، گوش بودم كه لابد توضيحى خواهد آمد، ولى توضيحى نداد. اين بود كه گفتم: من هم براى خودم زشتى‏ها و گناه‏ها و نقطه ضعف‏هايى را قبول دارم و از آن طرف در صدد هستم كه مصداق‏هاى اين كلى را بشناسم و در خودم با آن درگير شوم؛ چون من اين كلى را قبول دارم و معتقد به عصمت خودم نيستم. توضيح كلى شما براى من فايده‏اى ندارد. بهتر است كه مشخص كنيد و بگوييد در برخورد مثلًا با من يا ديگرى، شما حرفى زديد يا كارى كرديد كه نبايد مى‏كرديد و اين كار غلط ما را به انزوا كشانيد. ساكت بود، گفتم: مثلًا با خود شما كه چند شبى را اين جا بوده‏ايد، چه برخورد غلطى وجود داشته كه شما را به ذهنيت كشانده است. گفت: من مبتلا به ذهنيت نشدم، ولى شما وقتى كه آمديد به من گفتيد: آيا فكر كرده‏اى و آمده‏اى يا همين طور راه افتاده‏اى؟ من با تعجب پرسيدم: آيا همين باعث انزوا و ذهنى‏گرايى شما شده است؟ گفت: بله ... و اين جا بود كه خنديدم و خودش هم خنديد و با احترام به محضرشان عرض كردم، خيلى احمق هستيد. و گفتم: لابد اين هم نقطه ضعف بنده بود كه فحش مى‏دهم و اهانت مى‏كنم و عفت كلام ندارم؟! در حالى كه اين توضيح حالتى است كه در تو وجود دارد و بايد متوجه شوى و بى‏خود بلند گوى گناهى نباشى كه وجود نداشته است. هنگامى كه مى‏خواهى طرف، مبتلا به انزوا و نفرت نشود و گوساله نيايد و گاو نرود، در برخورد با او مى‏پرسى كه آيا با فكر آمده‏اى؟ متهم به ذهنيت بازى مى‏شوى و متهم به انزوا و رهبانيت. آن جا كه من دارم مى‏بينم، آدم‏هاى استخوان‏دارش پس از سال‏ها تحصيل چگونه سردرگم هستند و نمى‏دانند چه كنند و خسته و رنجور و وازده و سر در لاك شده‏اند. آيا نبايد به تازه واردى كه بر اساس جوّ حاكم و يك جريان تند اجتماعى كارش را ول كرده و آمده كه مثلًا عربى بخواند آيا به اين چنين آدمى نبايد بگويم كه چه مى‏خواهى و چرا با عربى شروع كرده‏اى؟ و نبايد بگويم كه عربى، تو را به فهم قرآن نمى‏رساند و بيش از ترجمه به تو ياد نمى‏دهد و نبايد بگويم كه پيش از عمل، تو بايد فكر و ظرفيت و طرح را داشته باشى؟!
🌿در هنگام تبيين كلى جهان ... دو لحاظ و دو ديدگاه وجود دارد: از ديدگاه تكامل، جهان پيش از انسان مطرح است، ولى از ديدگاه تبيين و شناخت، انسان پيش از جهان مطرح مى‏شود و تحليل از انسان آغاز مى‏گردد. اكنون مى‏پرسيم انسان را از كجا آغاز كنيم؟ آن گونه كه دكارت مى‏گويد من فكر مى‏كنم پس من هستم؟ و يا آن گونه كه كامو مى‏گويد من عصيان مى‏كنم پس هستم؟ يا آن گونه كه در فلسفه‏ى اسلامى مطرح شده كه درك انسان از خودش، درك حضورى است، درك بدون واسطه است؟ تو كه مى‏گويى من فكر مى‏كنم ... اين‏ «من» و «فكر» و «كردن» را چگونه ادراك كرده‏اى و از كجا شناخته‏اى؟ پس تو خودت اين را يافته‏اى و از آن عبور كرده‏اى. اين دريافت همان دريافت حضورى و بلاواسطه است كه هر كس از خودش دارد. تو فكر و احساس خودت را احساس مى‏كنى و با خودت حضور دارى. ميان درك تو از خودت و درك تو از يك ليوان آب، تفاوت مشخصى است. با اين توضيح، شناخت حضورى و شناخت با واسطه دو قسمت شناخت انسان را تشكيل مى‏دهند. شناخت باواسطه خود مراحلى دارد: 1- شناخت حسى و تجربى، كه انعكاس جهان خارج به واسطه‏ى‏ حواس و اندام‏هاى حسى است. 2- انگاره‏هاى ذهنى كه در تجربه‏ها و دريافت‏هاى حسى دخالت مى‏كنند و در آن تركيب‏هاى جديدى را شكل مى‏دهند كه در جهان خارج هم وجود ندارد و همين انگاره‏هاى ذهنى به واسطه‏ى وهم و خيال، زمنيه‏ى تكلّم و نطق انسان را تشكيل مى‏دهد. 3- استنتاج‏ها و تجربه‏ها و تعميم‏ها كه به واسطه‏ى فكر به انسان منتقل مى‏شوند و آگاهى‏هاى عالى انسانى را شكل مى‏دهند و علوم و معارف و صنايع را پايه مى‏ريزند. 4- سنجش‏ها و مقايسه‏ها كه به واسطه‏ى عقل انجام مى‏گيرند و بهترين را مشخص مى‏سازند. ما نمى‏توانيم شناخت هنرى‏ و يا عاطفى و يا راه دل‏ را مطرح كنيم؛ چون، دل منبع احساس و حركت است، نه وسيله‏ى آگاهى و شناخت. هنگامى كه تو بهترين را شناختى و انتخاب كردى، اين منبع به تو نيروى حركت مى‏دهد و تو را پيش مى‏برد، همان‏طور كه اين منبع در حيوانات به طور ساده‏تر و انعكاسى، آن‏ها را حركت مى‏دهد و به كار وا مى‏دارد. رابطه‏ى اين منبع احساس با منبع آگاهى در انسان، پس از انتخاب وسنجش برقرار مى‏شود؛ ولى در حيوانات پس از انعكاس و بازتاب. البته اين در صورتى است كه انسان بخواهد با تفكر و تعقل خود كار كند وگرنه مى‏تواند در همان سطح ساده و در حد انعكاس‏ها بماند. آنچه كه به عنوان‏ اشراق‏ در عرفان شرق مطرح مى‏شود، همان درك بلاواسطه است كه همراه وسعت وجودى و گسترش هستى، انسان، از خودش فراتر مى‏رود و بر خارج احاطه پيدا مى‏كند و اين همان وجود فراباش و فراگير است كه همراه رياضت و يا تمركز و يا توحيد، در انسان شكل مى‏گيرد و وسعت‏هاى بيشتر يا كمترى را همراه مى‏آورد و حضور زيادتر يا كمترى را باعث مى‏شود. كسانى كه تمامى آگاهى انسانى را از اين قبيل حساب كرده‏اند، همچون هايدگر غافل بوده‏اند و آن‏ها كه تمامى آگاهى انسان را انعكاسى شمرده‏اند، آن‏ها هم اشتباه كرده‏اند؛ چون انسان پس از مرحله‏ى انعكاس و تجربه، با تخيل و تفكر و تعقل همراه است و اين تركيب خاص انسانى و اين اندام‏هاى معرفتى، در او شكل‏هاى جديدى از شناخت فراهم مى‏كنند؛ شكل‏هايى كه از مرحله‏ى انعكاس به مرحله‏ى انتخاب رسيده‏اند؛ چون همراه اين تركيب و يا نظارت عنصر تعقل، انسان به آزادى مى‏رسد. روش نقد، ج‏5، ص: 84
🌿روش شناخت‏ انسان با درك حضورى و بلاواسطه، در خودش سه مسأله را كشف مى‏كند، كه اين سه، كليد شناخت جهان و شناخت هستى‏، هستند. در اينجا بايد ميان جهان و هستى، ميان‏ عالم و وجود فرق بگذاريم. مى‏گويى آب هست. سنگ هست. حسين هست ... در اين سه جمله يك نقطه‏ى اشتراك وجود دارد كه در تمامى پديده‏ها همين نقطه‏ى اشتراك هست. آن قدرِ مشتركى كه در تمام پديده‏ها وجود دارد، هستى‏ ناميده مى‏شود؛ ولى با اين كه هستند، با هم تفاوت‏هايى دارند. آب و سنگ و حسين با هم فرق دارند. فرق اين‏ها از حدود و از مرزهاى هستى آن‏ها برخاسته كه در اصطلاح به آن ماهيت مى‏گوييم و اين هستى‏هاى محدود را، جهان، عالم و پديده‏ مى‏خوانيم. ما با درك حضورى انسان، به كليدهايى مى‏رسيم كه جهان و هستى را، هستى محدود و هستى نامحدود را نشان مى‏دهند؛ چون اين محدودها، محكومند و حاكمى دارند كه هيچ حدّى بر نمى‏دارد. - درك وضعيت‏ من در خودم اندام‏ها و نيروها، اعضاء و جوارح، افئده و جوانح را مى‏بينم و احساس مى‏كنم. اين كه اين‏ها چگونه شكل گرفته‏اند و هر كدام از كجا به اين مرحله رسيده‏اند براى من مهم نيست، كه دست و پاى من چگونه به وجود آمده‏اند و يا فكر و ذهن من چگونه شكل گرفته است. من‏ احساس مى‏كنم كه از اين اندام‏ها و نيروها برخوردارم و مى‏بينم آنچه كه دارم به اختيار من نيست‏. من اين‏ وضعيت‏ را احساس مى‏كنم و با اين احساس و با اين شناخت مى‏توانم تفكّرم را تغذيه كنم و نتيجه‏هايى را به دست آورم. با درك وضعيت خودم، چند مسأله مشخص مى‏شود: 1- آنچه به اختيار من نيست، ملاك افتخار من نخواهد بود و ارزش به وجود نخواهد آورد؛ چون به من مربوط نيست كه من به آن‏ها افتخار كنم. 2- من كه اختيار اين‏ها را ندارم و محكوم اين‏ها هستم، ناچار حاكمى خواهم داشت كه اختياردار من و بخشنده‏ى من است. اين كه اين حاكم كيست؟ طبيعت است، قانون‏ها هستند يا هر چيز ديگر براى من مهم نيست؛ چون اين حاكم هنگامى كه خصوصياتش را شناختم، از اين احتمال‏ها نجات پيدا مى‏كنم. اكنون اين نكته را يافته‏ام كه من اختيار خودم را ندارم و توانايى‏هاى من به من مربوط نيستند؛ با خواست من نيامده‏اند و با خواست من نمى‏مانند، همين نشان مى‏دهد كه نه افتخارى به اين‏ وجود ابتدايى مى‏توانم داشته باشم و نه مى‏توانم در همين وجود مسايل را حل كنم؛ كه من بيرون از اين وجود محكوم، حاكمى را مى‏يابم. با چه خصوصياتى ...؟ اين سؤال بعدى من است و جواب ساده‏اش اين كه اين حاكم نمى‏تواند خودش محكوميت داشته باشد. نمى‏تواند مانند من، حدود و مرزهايى‏ داشته باشد و نمى‏تواند حدّى را بپذيرد. اين حاكم تركيبى نخواهد داشت؛ چون‏ مركب‏ هر چند خودكفا باشد، نمى‏تواند مسأله‏اى را حل كند؛ كه اجزاء هميشه مقدم بر مركب هستند و رابطه‏ى اين اجزاء، به ضابطه‏ها و قانون‏هايى نياز دارد و اين شروع محكوميت است. اين حاكم هنگامى كه تركيب نداشت، ناچار نيازى نخواهد داشت و حدودى بر نخواهد داشت و مساوى و برابرى و مانندى هم نخواهد داشت. اين خصوصيات حاكمى است كه من وجودش را از وضعيت خودم استفاده كرده‏ام. از طرفى ديگر، من خودم را مى‏يابم و احساس مى‏كنم. با چه و چگونه ...؟ آيا ديگرى ميان من و خودم واسطه است كه‏ خودآگاهى و خودخواهى من‏ از اوست؟ من كه هستى خودم را احساس مى‏كنم، من كه هستى محدود را احساس مى‏كنم، اين احساس به واسطه‏ى هستى نامحدود و حاكم است. پس من با او خودم را مى‏بينم و اوست كه گواه وجود من و روشن كننده‏ى هستى من است. او از من به خودم نزديك‏تر است. هنگامى كه بخواهم با پديده‏هاى ديگر و همراه جهان خارج، اين‏ جريان را طى كنم، ناچار گرفتار ايده‏آليسم و گرفتار سوفيسم خواهم شد، كه آيا بيرون از ذهن من جهانى هست؟ و آيا اين جهان بر فرض وجود قابل ادراك هست؟ ولى اين گونه كه با درك وضعيت خودم شروع مى‏كنم، اين حاكم را مى‏شناسم، بدون اين كه هنوز بيشتر از خودم را مطرح كرده باشم و بدون اين كه به ايده‏آليسم و سوفسطاييسم مبتلا شده باشم. آگاهى حضورى از اين آفت‏ها بر كنار است و از اين شكّ‏ها جدا ... 3- من مى‏توانم به خاطر تفاوتى كه در احساس‏هاى خودم مى‏بينم، به عوامل بيرون از ذهن و جهانى بيرون از خودم معتقد شوم. اگر آتشى بيرون از ذهن من حضور ندارد، اين تصور از كجا آمده؟ و چرا اين تصور با احساس‏هاى متفاوتى همراه است؟ هنگامى كه دستم را به چيزى كه به نام آتش مى‏شناسم نزديك مى‏كنم، با آن هنگام كه فقط تصور همان آتش را دارم، چرا وضعيتم متفاوت مى‏شود و چرا احساسم متفاوت مى‏گردد؟ در هر حال‏ درك وضعيت‏، كليدى است كه من هستى حاكم و وجود حاكم را، همراه خصوصيت حاكميت و نبود تركيب و نبود نياز و نبود محدوديت مى‏شناسم. همان‏طور كه مى‏توانم جهان بيرون از خودم را به خاطر تفاوت احساس‏ و با همين وضعيتم كشف كنم؛ ببينم در من چه مسايلى منعكس مى‏شود و من چگونه با ذهنم آن‏ها را تحليل مى‏كنم و حتى اشتباه‏هايى را مى‏پذيرم.
من با درك وضعيتم، اين تصورها و احساس‏ها و احساس اشتباه را احساس مى‏كنم و تفاوت اين احساس‏ها از عواملى خارج از ذهن و دنيايى بيرون از من خبر مى‏دهد. روش نقد، ج‏5، ص: 90
💠🌿درك تقدير من در خودم اندام‏ها و نيروهايى را احساس مى‏كنم و از تقدير و اندازه‏ى اين نيروها است كه مى‏توانم دو نتيجه بگيرم: يكى اين كه من استعدادهايم بيشتر از خوردن و خوابيدن و لذت و خوشى و رفاه است. اين اندازه استعداد براى لذت و خوشى، نه فقط زياد است كه حتى مزاحم است. خودآگاهى من نمى‏گذارد كه من حتى در اوج خوشى‏ها، خوش باشم؛ چون من با آينده و با گذشته رابطه دارم و در لحظه‏ى حال محبوس نمى‏شوم. من از خودم مى‏پرسم بعد چى ...؟ و مى‏پرسم كه آيا اين خوشى‏ها دوام دارد؟ و مى‏بينم كه در تحول هستم و در چهار راه فصول ايستاده‏ام و اسير بهار و پاييزم، نه هميشه بهار و نه هميشه پاييز. دوم اين كه من بيشتر از اين محدوده‏ى هفتاد سال هستم. استعدادهاى اضافى من دليل ادامه‏ى من هستند، همان طور كه استعدادها و اندام‏هاى‏ اضافى جنين دليل ادامه‏ى آن هستند. با اين درك تقدير، من نه به زندگى تكرارى و عادى مى‏توانم دلخوش باشم و نه مى‏توانم خودم را هفتاد ساله به حساب بياورم؛ كه من بيش از هفتاد سال و بيشتر از اين خوردن‏ها و خوابيدن‏ها نيرو و امكانات دارم. براى اين مرحله از زندگى و براى خوردن و خوش بودن، فكر و عقل و وجدان و خودآگاهى و آزادى و اين همه نيرو و امكان زيادى و بى‏فايده و حتى مزاحم و دست و پا گير است. اين فكر من هميشه سؤال‏ها دارد و عقل من مدام محاسبه و سنجش دارد كه چرا اينجا ايستاده‏اى و در خاك مانده‏اى ... هنگامى كه در كنار موج‏هاى بى‏آرام دريا مبهوت مى‏شوم، گويا موج‏ها به من هجوم مى‏آورند كه چرا تو مانده‏اى؟ ما با اين همه شور براى تو بى‏آراميم و تو اين گونه راكد و ماندگار ...؟ اين دو مطلب؛ يعنى بزرگ‏تر بودن از زندگى عادى و بيشتر بودن از هفتاد سال، نتيجه‏ى درك تقدير و آگاهى از اندازه‏هايى است كه در من وجود دارند و من مى‏توانم بلاواسطه احساسشان بكنم. روش نقد، ج‏5، ص: 91
💠🌿درك تركيب‏ من گذشته از امكانات و اندام‏ها و نيروهايم كه در من وجود دارند و احساسشان مى‏كنم، مى‏بينم كه اين اندام‏ها با هم در رابطه هستند و اين‏ استعدادها با هم ارتباط برقرار مى‏كنند و با تركيب اين‏ها و با ارتباط اين‏هاست كه من به ابعاد بيشترى راه پيدا مى‏كنم و توانايى‏هاى جديدى را در خودم مى‏يابم. اين تركيب، همچون تركيب حروف الفبا، بى‏نهايت كلمه و جمله به دست مى‏دهد و اين است كه ابعاد انسانى، بر فرض محدود بودن، هنگامى كه به اين تركيب مى‏رسند، نامحدود مى‏شوند و توانايى‏هاى عظيم او را پايه مى‏ريزند. اندام‏هاى حس انسان، تصورها و تصويرهايى را منعكس مى‏كنند و اين را احساس مى‏كنم و همان‏طور كه گذشت، از تفاوت احساس، دنياى بيرون هم كشف مى‏شود. اين تصويرهاى پراكنده اساس آگاهى انسان هستند كه در حافظه‏ى او انباشته مى‏شوند و عامل عكس العمل‏هاى ارگانيزم و اندام انسان در برابر عامل‏هاى خارجى است. و سپس نيروى تخيل و واهمه، به اين تصويرها شكل‏هايى مى‏دهد كه در خارج مشابهى ندارد و انگاره‏هايى به وجود مى‏آورند كه چندان واقعى نيستند. تخيّل، حركت فعال ذهن بر روى انعكاس‏هايى است كه حالت انفعالى ذهن را تشكيل مى‏دادند. البته ذهن در برابر اين انعكاس‏ها عكس‏العمل‏هايى را هم به ماهيچه‏ها منتقل مى‏ساخت كه فعاليت ذهنى را تشكيل مى‏دادند، ولى اين فعاليت بر روى پديده‏هاى ذهنى و تصاوير و تصورهاى انباشته شده است. همراه اين خلاقيت و با فعاليت ذهنى است كه امكان تكلّم و زمينه‏ى نطق فراهم مى‏شود؛ پس از آن كه همراه تقليد و تمرين، مهارت‏هايى در عضو تكلّم و در خود زبان و قسمت‏هايى از مغز فراهم شده است. با فعاليت تخيل، اندام انسان، عكس العمل‏هاى جديدى در رابطه با اين دستگاه ابراز مى‏كنند، همان‏طور كه در برابر حافظه و يادآورى از عامل‏هاى گذشته تا حدودى عكس العمل نشان مى‏دادند. با رشد انسان و رشد دستگاه مغز، انسان به عمل‏هاى جديدى دست مى‏يابد و آن، نتيجه‏گيرى، تعميم و تجريد و انتزاع است كه در رابطه با نيروهاى ديگرى در انسان شكل مى‏گيرد. اين استنتاج و نتيجه‏گيرى، اين زاياندن معلومات، خصلت عالى انسانى است كه به اين مرحله رسيده. سپس مرحله تعقل و سنجش و نظارت و محاسبه‏ى انسان فرا مى‏رسد، كه بلوغ انسانى را همراه دارد و با اين تركيب جديد است كه انسان به آزادى مى‏رسد. انسان همان‏طور كه از دل و احساس و غريزه‏هايى برخوردار بود كه دربرابر انعكاس‏هاى اندام حسى بر روى مغز عكس العمل نشان مى‏داد و ماهيچه‏هاى او را به كار مى‏گرفت، از اين تجربه و تخيل و تفكر و تعقل هم برخوردار است. عمل انسان از اين كانال‏ها عبور مى‏كند و مثل عمل و عكس العملِ ساير حيوانات نيست. پيچيده است و در اين پيچ‏ها و همراه نظارت و سنجش است كه انسان به آزادى مى‏رسد. انسان همراه اين تركيب نهايى و عالى، آزادى را در خود احساس مى‏كند و تفاوت عكس‏العمل خود را با عكس‏العمل ساير حيوانات مى‏شناسد و از انعكاس‏ها به انتخاب‏ها مى‏رسد. اين تركيب عامل آزادى انسان است. انسانى كه از اين جبرها تركيب شده با نظارت عقل و محاسبه‏ى آن از انعكاس‏ها آزاد مى‏شود. و اين، مفهوم آزادى انسان است و اين آزادى وابسته به آگاهى نيست، وابسته به وجود و حضور اين نيروى تعقل و اين تركيب جديد است. باز همين تركيب، جريان انسان و تحرك انسانى را توضيح مى‏دهد و همين تركيب است كه آدمى را به رفتن، به راضى نشدن، به نماندن دعوت مى‏كند تا حدى كه حتى با تنوع‏ها و تفنن‏ها هم ارضاء نمى‏شود و همين‏ تركيب و ساخت انسان است كه او را از بازيگرى و بازيچه ماندن و تماشاچى شدن رم مى‏دهد و البته انسان، آزاد است كه بماند و نرود، ولى در ماندن بايد خستگى و وازدگى ... را تحمل كند تا حدى كه نتواند حتى يك لحظه خلوت، يك لحظه سكوت را داشته باشد، كه در اين سكوت و خلوت، سؤال‏ها و بلبشوى درونش مبهوتش مى‏كنند و به جنون مى‏كشندش و اين است كه مجبورند فرياد بزنند، ساز بگيرند، شلوغ كنند و خود را در شلوغى‏ها گم كنند و اين را با نشاط و سرزندگى و شادابى عوضى بگيرند، ولى اين نشاط نيست. اين التهاب پيچيده‏ى انسانى است كه نمى‏خواهد سوختش را با ساختش هماهنگ كند. اين نشاط نيست، صداى شكستن ماشينى است كه با آب راهش انداخته‏اند و اين نشاط نيست، كه فرو ريختن انسانى است كه خودش را تحمل ندارد. و باز همين تركيب انسانى است كه آدمى را با نياز آشنا مى‏سازد و در او همت سبز مى‏كند تا بيشتر از آن‏چه كه دارد بخواهد و حركت كند. همين تركيب انسان، عامل توليد و عامل حركت تاريخ و جامعه‏ى انسانى است.
انسان‏ها در حالى كه با اندازه‏ها و تقديرهاى گوناگون همراهند و حتى خطوط انگشتشان و حتى وضع موهايشان برابر و مانند هم نيست، ولى‏ همه در تركيب با هم برابرند و رابطه‏ى اين اندام‏ها در آدم‏هاى گوناگون يكى است و همين است كه همه با اين كه در استعدادها و امكانات متفاوتند، در جهت دادن و رهبرى كردن برابرند؛ چون بر فرض محيط و وراثت و تربيت و غذا در انسان‏هاى مختلف امكانات و استعدادهاى مختلف آورده باشد، هنگامى كه اين تركيب، تعقل و سنجش را پيدا كردند، آن وقت به مرحله‏ى نظارت و رهبرى مى‏رسند و با توجه به اين نكته كه از هر كس به اندازه‏ى دارايى‏اش تكليف مى‏خواهند و بازده مى‏خواهند و با توجه به اين نكته كه‏ نسبت‏ها و سعى‏ مطرح است، نه‏ عمل و كار و نه‏ سرمايه و توان‏، با اين توجه برابرى آدم‏ها بهتر مشخص مى‏شود؛ چون تقدير در شغل و عمل دخالت دارد، نه در نقش و هدف و جهت دادن‏ها و نظارت‏ها. با توجه به اصل تركيب است كه نارسايى و محدودگرايى مكتب‏هاى گوناگون كه هر كدام به يك جزء از انسان اصالت داده‏اند مشخص مى‏شود و اين نكته باز مى‏شود كه هستى اصيل انسانى، نه در توانايى و امكان و نه در عمل و كار او، كه در سعى و نظارت اوست. هستى انسانى حتى در صورت ابتدايى‏اش از هستى سنگ و كلم جداست. از هستى گربه و موش جداست و انسان از تركيبى برخوردار است كه در ديگرها نيست و هستى انسانى در صورت نهاييش وابسته به اين نظارت مداوم و حكومت برمحرك‏ها و حركت‏هايى است كه انسان در هر لحظه مى‏تواند داشته باشد؛ وابسته به رهبرى كردن و جهت دادن به عمل‏ها و سعى‏ها است. وابسته به انتخاب بهترين عمل از ميان امكانات موجود و حركت‏هاى ممكن است. انسان، بودنش با بودن‏هاى سنگ و كلم و موش و گربه تفاوت دارد و شدنش وابسته به نظارت و رهبرى مستمرش بر محرك‏ها و بر حركت‏هاى بى‏شماره‏ى اوست. با اين تحليل، انسان تركيبى است از غريزه‏ها و تجربه و تخيل و تفكر و تعقل ... كه تجربه‏ى او، تربيت و فرهنگ و محيط را جمع آورى كرده است. با اين تركيب، انسان به‏ آزادى‏، به‏ خود آگاهى و به نظارت بر خويش و به ضرورت حركت، نه تفنن و تنوع، و به حركت تاريخى‏ دست مى‏يابد. و با اين تركيب است كه انسان مى‏تواند به خودش آگاه شود؛ 1- خودش را كشف‏ كند، 2- استخراج‏ كند، 3- شكل‏ بدهد، 4- رهبرى‏ كند و جهت‏ بدهد. انسان اين چهار مرحله را همراه دارد و براى نظارت و رهبرى بر خويش امكانات دارد و اين رهبرى، نه بر اساس هوس، كه بر اساس هدف‏ شكل مى‏گيرد و اين‏ هدف‏، با توجه به‏ قدر و تركيب‏ انسان و با توجه به‏ ضرورت‏ها و قانونمندى‏هاى جهان و جامعه‏ انتخاب مى‏شود. آنچه سارتر براى توضيح التزام و مسئوليت ابراز مى‏كند و از آن به عنوان‏ موقعيّت‏ ياد مى‏كند، يك نوع ساده‏نگرى و يا اضطرار و چاره انديشى است كه بايد دستاويز سرنگون شدن‏ها باشد. انسان با اين تركيب و تقدير و وضعيت، با هستى‏، با جهان‏، با جامعه‏، با خودش‏ رابطه دارد. انسان در نظام زندگى مى‏كند. او در هر حركتش با تمام جهان، با تمام نسل‏ها، با تمامى خودش رابطه دارد. يك عمل ساده‏ى او از اين همه مى‏گذرد و عبور مى‏كند. پس براى طرح مسئوليت و التزام بايد از اين‏ها، از اين ارتباطها سخنى به ميان بيايد، نه از مسأله‏ى موقعيت كه سارتر مى‏گويد. مسأله‏ى انتخاب، به وسيله و به بركت آن از هوس ساده كه آندره ژيد مطرح مى‏كرد، آزاد مى‏شود. ما چگونه مى‏توانيم براى تحليل آزادى انسان به يك دروغ بزرگ و يا چشم پوشى ابلهانه رو بياوريم و ضرورت‏ها و جبرها و قانونمندى‏ها را انكار كنيم؛ قانون‏هايى كه حتى با نسبيت و كوانتوم در شكل آمارى و چند درصدى، پذيرفته شده است و مورد انكار نمانده و حتى در تجربه و در علوم از اين قانونمندى دارد استفاده مى‏شود. ما براى توضيح آزادى انسان از تركيب انسان مى‏توانيم استفاده كنيم. انسانى كه اين همه رابطه دارد، در دنياى رابطه‏ها نمى‏تواند ولنگار و بى‏تفاوت باشد و يا فقط در رابطه با موقعيتى كه سارتر توضيح مى‏دهد انتخاب كند. او در هر رابطه، احتياج به ضابطه دارد و فكر و عقل و علوم انسان هنوز از اين رابطه‏ها خبر ندارد كه ضابطه بگذارد و غريزه‏ى او هم قدرت غريزه‏ى حيوانات را ندارد كه او را رهبرى كند. اين است كه وحى مطرح مى‏شود و ضرورت پيوستن به وجودى كه بر جهان احاطه دارد لمس مى‏گردد. وجودى كه با درك وضعيت خودم او را يافته بودم و حتى خودم را با او يافته بودم و با واسطه‏ى او درك كرده بودم. وجودى كه يافته بودم كه بايد حاكم وجود من باشد و نيز انتخاب نهايى من. با اين ديد، خدا انتخاب انسان است، نه تحميل به او. هنگامى كه تو ابزار مى‏سازى و يا از وسيله استفاده مى‏كنى، باز اين تويى كه انتخاب كرده‏اى و باز هم انتخاب، انتخاب توست. اين لج‏بازى با خدا، از حماقت آدم‏هايى ناشى مى‏شود كه نه خود را يافته‏اند و نه رابطه‏هاى عظيم خود را و نه خدا را كه از آن‏ها به آن‏ها نزديك‏تر است.
و اگر خدا را باور كرده‏اند و يا رد كرده‏اند؛ مثل چيكو و دايان در فيلم‏ عروسك‏ها هستند كه آن گونه ابلهانه ايمان مى‏آورند و ابلهانه‏تر او را كنار مى‏گذارند و آخر سر هم با چشم كور هنگامى كه معشوق‏هاشان را مى‏يابند او را مى‏پذيرند. اين نوع خدا باورى كه آقاى سارتر در نمايش خدا و شيطان ارائه مى‏دهد، بايد همان گونه شكسته شود و به فاضلاب سپرده شود. ما خدا را نه اين گونه مبتذل گرفته‏ايم كه به خاطر بخشش شلنگ، با او دوست و دشمن شويم؛ كه ما او را از خودمان به خودمان نزديك‏تر ديده‏ايم، كه او ميان ما و خود ما واسطه است و ما با او و با اين نور، خودمان را ديده‏ايم و با اين عشق به خودمان پيوند خورده‏ايم و به خودآگاهى و خود خواهى رسيده‏ايم. ما نه به خاطر شادى و نه به خاطر رنج، كه به خاطر اين تركيب افزون طلب و نياز آفرين، رو به او آورده‏ايم و از هستى محدود خود، به اين هستى حاكم دست بلند كرده‏ايم. ما از كوير غم گذشته‏ايم ... ما از دردها درس گرفته‏ايم ... ما قانون تبديل را آموخته‏ايم ... و اين است كه از ضربه‏ها و بحران‏ها فرار نمى‏كنيم و حتى با آن‏ها درگير نمى‏شويم، كه بهره بر مى‏داريم؛ كه قانون تبديل را آموخته‏ايم و از خاك كمتر نيستيم، كه از كثافت‏ها هم كود مى‏سازيم.ما خير و شر و خوبى و بدى را نه در جهان و نه در انسان، كه در ارتباط انسان با جهان شناخته‏ايم‏ و اين است كه در تنگنا نمى‏افتيم و با خدا نمى‏ستيزيم و مثل بچه‏ها قهر نمى‏كنيم. ما بر عصيان كودكى‏مان عصيان كرده‏ايم و پس از تشهد به تسليم رسيده‏ايم. ما از جامى نوشيده‏ايم كه حتى عرفان شرق مست‏مان نمى‏كند. انسان و جهان و تاريخ را به گونه‏اى فهميده‏ايم كه اين سطحى‏نگرى‏ها و جزءنگرى‏هاىِ باب روز را در وسعت تركيب خود جواب گفته‏ايم. گرچه به سطحى‏نگرى و يك بعدى بودن هم مفتخرمان كرده‏اند، كه تقصير ندارند. هنوز اين گونه حرف زدن را تجربه نكرده‏اند كه بفهمند و قضاوت كنند. ما را با پرونده‏ى ديگران محاكمه كرده‏اند و خداى ما را نيز. روش نقد، ج‏5، ص: 101
💠طرح هستى انسانى‏ با اين تلقى از آزادى، ناچار داستان طرح و هستى انسانى و داستان تربيت و پرورش معناى ديگرى مى‏گيرد. ما نمى‏توانيم انسان را مثل حيوانات تربيت كنيم و بازتابى پرورش بدهيم. اين انسان بايد راه‏ها در جلوى چشمش مطرح شوند تا خودش انتخاب كند و راه بيفتد. بايد نَجْدَيْن‏ (دو راه) را نشان داد تا محكوم شرايط نماند. انسان براى طرح ريختن‏ هستى خودش و تربيت خودش‏ و ساختن خودش، احتياج به‏ هدفى‏ دارد؛ چون هر عمل در طرح و هر طرح بر اساس هوس يا هدفى شكل مى‏گيرد و هدف در رابطه با ظرفيت و ضرورت‏، ظرفيت انسان و ضرورت‏هاى حاكم بر جهان و جامعه به دست مى‏آيد. از اين رو هنگامى كه تلقى انسان از خودش عوض شد و ظرفيت خودش و قدر خودش را شناخت، همّتش و هدفش عوض مى‏شود و طرحش اين گونه شكل مى‏گيرد و عملش شروع مى‏شود. عمل انسان نمى‏تواند بيرون از طرح معنا داشته باشد و طرح نمى‏تواند بدون هدف شكل بگيرد. هدف اين گونه در انسان مشخص مى‏شود، نه همراه موقعيت سطحى كه سارتر مطرح كرده بود. هستى انسانى همان‏طور كه گذشت با تركيب خاص او شروع مى‏شود، نه با عنصر آگاهى. انسان همراه تعقل آزاد مى‏شود، نه همراه تفكر.و تقسيم هستى به دو قسمت آگاه و ناآگاه، هستى انسانى را توضيح نمى‏دهد. انسان بيشتر از آگاهى را در خود دارد؛ بگذر از اين كه اين هستى انسانى، هستى ابتدايى اوست و انسان بايد تازه شروع كند و اين هستى را بسازد و براى اين ساختمان طرح بريزد و براى اين طرح دنبال هدفى باشد. و اين‏ هدف‏ را با توجه به‏ قدر و ظرفيت‏ و نيازها و ضرورت‏ها، انتخاب نمايد. و اين چنين انتخابى است كه همراه التزام و مسئوليت خواهد بود و اين چنين انتخابى است كه وسعت وجودى انسان و درجه‏ى تجرّد او را زياد مى‏كند. گفتيم آنچه انسان را مى‏سازد و به خودسازى معنا مى‏دهد در دو اصل خلاصه مى‏شود: در نظارت بر محرك‏ها، كه از محرك‏هاى ابتدايى و كوچك‏تر آزاد بشوى و از آنچه پايين‏تر از تو و يا در سطح وجود توست الهام نگيرى و در نظارت بر حركت‏ها، كه از دم دستت شروع نكنى و بهترين‏ حركت‏ ممكن را در هر مرحله دنبال نمايى و همين اصل، معنايش اين است كه اگر تو الآن اينجا نشسته‏اى يا اين لباس را بر تن كرده‏اى يا اين غذا را براى خود نگه داشته‏اى، اين‏ها معنايشان اين است كه بهترين كار براى تو و سزاوارترين كس براى لباس و غذا، همين‏ها هستند. اگر خودت را سزاوار ندانى و يا كار ديگرى را در نظر داشته باشى و از دم دست و بدون محاسبه انتخاب كرده باشى، افت مى‏كنى و خراب مى‏شوى. روش نقد، ج‏5، ص: 137
💠ايمان و انتخاب‏ همراه‏ خلوت‏ و سكوت، و تفكر و ارزيابى‏ معبودها، و تعقل و سنجش‏ آنها، با بدست آوردن‏ معيار انتخاب‏ و ميزان حق‏، به‏ تكبير و شهادت‏ رسيديم. انسانى كه‏ حُبُّ الخير و عشق به خوبى در او جريان گرفته، همراه اين شهادت، ديگر كمبودى نخواهد داشت‏ و به راه خواهد افتاد. من به شهادت رسيده‏ام كه اين خوب است و من از عشق به خوبى سرشارم، پس ديگر درنگى نيست. گرايش است و ايمان، گرويدن است و رفتن. ما از عشق سرشاريم، ما عاشق آفريده شده‏ايم، احتياجى نيست كه درخود چيزى بيافرينيم و يا نيرويى بسازيم. ما اگر از تفكر و تعقل خود بهره بگيريم و ميان خودمان و محبوب‏هايمان و ميان محبوب‏هايمان با يكديگر مقايسه كنيم، به راه مى‏رسيم و مى‏يابيم. گرچه هنوز هم آزاديم كه ادامه بدهيم و يا همراه اين بينش و همراه اين يقين، از راه چشم بپوشيم و باز گرديم. اين عظمت انسان است، اين تفاوت انسان است كه مى‏تواند با اين همه نيرو، عصيان كند و سركش شود. و مى‏تواند پس از تشهد به تسليم برسد؛ تسليمى بزرگتر از عصيان. تسليمى كه عصيان‏ها را در خود دارد. تسليمى كه عصيان مضاعف است؛ عصيان بر عصيان است و سركشى بر خود سركشى‏ها. عشق اينگونه در ما شكل مى‏گيرد و پيچيده مى‏شود و اينگونه شهوات و هوس‏ها، به ايمان تبديل مى‏شوند و تو كه تا ديروز براى هيچ‏ها مى‏سوختى رو به حق مى‏آوردى و براى او مى‏شورى. تو كه روزى چند تومان از صبح تا شام، به كارت مى‏انداخت، امروز كه خودت را يافته‏اى، ديگر تمامى زمين هم، به راهت نمى‏اندازد و محركت نمى‏شود. اما اشاره‏ى عشقى كه هست آفرين است و گوشه‏ى چشم محبوبى كه خداوند عشق است، تو را بر پا مى‏دارد، خواب از چشم و راحت از بدن و رنج از كارت مى‏گيرد. ديگر رنجى نيست، همان طور كه آرامى نيست و با اين همه حركت، غرورى نيست، كه ديگران براى هيچ‏ها، عمرهاشان را گذاشته‏اند و ما براى محبوب بزرگتر، هنوز يك نفس نداده‏ايم. شرممان باد كه سر بلند كنيم، كه او اين همه حركت را تا ما ادامه داده است و ما اينها را به ركود كشانده‏ايم. راستى قسم به حركت كه انسان ماندگار است. قسم به رفتن كه انسان راكد است. و اين ركود و ماندگارى در همه جا نيست، كه فقط در برابر خداوند هستى و رب الارباب است؛ انَّ الْانْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُود. انسان در برابر خداوندش سركش است با اينكه او به شهادت رسيده است. وَ انَّهُ عَلى‏ ذلِكَ لَشَهيد. با اينكه مى‏بيند تمامى حركت‏ها تا او ادامه دارند و تمامى هستى براى او بى‏آرامند و مى‏بيند خودش هم براى ديگران آرامى ندارد، كه دلش از عشق سرشار است. وَ انَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَديد. انسان با اين همه ماندگار است. قُتِلَ الانْسانُ ما أَكْفَرهَ. مرگ بر او چقدر ناسپاس است. با اين مقايسه‏ها، عشق به خود و در نتيجه عشق به خدا، در تو سبز مى‏شود و رفته رفته تو را به تولدى ديگر مى‏رساند. تو از شكم عادت‏ها و غريزه‏ها بيرون مى‏آيى و از بند تعلق‏ها آزاد مى‏شوى. ديگر حركت‏ تو وابسته به علاقه‏ى تو نيست. تو در هر لحظه، رجحان‏ها را در نظر مى‏گيرى و بهترين‏ را مى‏آورى، خواه دوست داشته باشى يا نداشته باشى. تو انسانى، ديگر بازتابى حركت نمى‏كنى و از غريزه الهام نمى‏گيرى. حركت تو بايد از تمامى كانال‏هاى وجودت بگذرد. از تفكر و تعقل و از انتخاب تو مايه بگيرد. راستى كه چقدر هماهنگى، اين همه نيرو چگونه هم دست مى‏شوند و تو را پيش مى‏رانند. فكر، عقل و عشق، دست در دست هم مى‏گذارند و تو را از عشق‏هاى كوچكتر و معبودهاى بى‏خاصيت جدا مى‏سازند. اين ايمان، اين عشق، مركبى است كه تو را به صراط مى‏كشاند. انَّ اللَّهَ لَهادِ الَّذينَ آمَنُوا الى‏ صِراط مُسْتَقيم‏ . اين خداست كه با عشق تو، با ايمان تو، تو را به سوى صراط مستقيم و نزديك‏ترين راه تا رشد تو پيش مى‏برد. صراط، ص: 90
🌿حقيقت اين است كه بايد راه افتاد و از به خونْ نشسته و به خون خفته اولياء خدا؛ از على (ع) در كوفه و از حسين (ع) در نينوا، درس قيام و ايستادگى، حركت‏ و سلوك، سرعت و شتاب، سبقت و مسابقه و خلوص را آموخت و به دست آورد و اين سلوك را با بهترين‏ هدف‏ها؛ عبوديّت، رضا و «لهف الى جود اللَّه» همراه كرد، كه ملهوف كسى است كه گرفتار و مستغيث است.
🌿نيروى كنجكاوى فكر را به جريان مى‏اندازد، فكر از معلوم‏ها به مجهول‏هايش مى‏رسد. گسترش علوم، دريچه‏هاى تازه‏اى به روى او باز مى‏كند. او به سوخت تازه و مركب تازه و خانه‏ى تازه دست مى‏يابد. سپس عقل اين سوخت‏ها و مركب‏ها و ... را با قديمى‏ها مى‏سنجد و بهترين‏ را نشان مى‏دهد. سپس غريزه‏ى بهتر طلبى و جلب نفع ما، ضامن اجراى اين سنجش و انتخاب مى‏گردد و در نتيجه حركت‏ شروع مى‏شود.
🌿فكر و عقل و عشق با هم تضادى ندارند، كه هر يك ديگرى را به دنبال مى‏آورد. فكر مى‏يابد و عقل مى‏سنجد و عشق به بهترين‏ دست مى‏دهد و حركت‏ و عمل شروع مى‏شود.
🌿بهترين‏ طرح‏ها، مادام كه با تهيه‏ى مهره‏ها و كارها و با تقويت خويش و تضعيف دشمن همراه نباشد، فقط طرح خوبى خواهد بود كه بد با آن روبه‏رو شده‏ايم.