eitaa logo
مباحث تربیتی
246 دنبال‌کننده
3 عکس
26 ویدیو
1 فایل
نظام تربیتی سوالات تربیتی منابع تربیتی تربیت کودک و بالغ
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿ما من شى‏ء تراه عينك الّا و فيه موعظة »؛ هيچ چيز نيست كه چشمان تو آن را ببيند مگر اين كه در آن موعظه‏اى است. و به همين جهت هميشه مى‏گفت: «در هر حادثه درسى است». او هر حادثه را آيه و نشانه‏اى مى‏ديد و يادآور درسى
🌿هدف‏ بلند او يادآور اين حكايت حضرت على (ع) كه در صفين بعد از آن كه شش ماه صبر كرد و درگير نشد تا جايى كه يارانش او گفتند او مى‏ترسد! حضرت فرمودند: «از رسول خدا شنيدم كه اگر يك نفر به دست تو هدايت شود بهتر است از آنچه كه آسمان بر آن سايه افكنده‏ ». صفايى در تمامى سفرها و برخوردهايش اين گونه بود. و جز اين مقصدى نداشت؛ كه او اين گونه آموخته بود. و اكنون تو، اگر اين حكايات را مى‏خوانى يا براى كسى نقل مى‏كنى با اين ديد همراه باش كه او طبيبى بود كه به دنبال اين مقصد بلند بود: تا دلى را روشن كند تا كسى خود را بيابد تا راه گم نشود تا مقصد فراموش نگردد تا راه و رسم منزل‏ها در بى‏خبرى مجهول نماند تا ...
🌿عشق برتر من جوانى را سراغ داشتم سخت وابسته‏ى لباس و قيافه‏اش بود، حتى وسواسى داشت كه پارچه‏اش از كجا باشد و دوختش از فلان و مدلش از بهمان. براى دوستى با او همين بس كه از لباسش و اتويش و قيافه‏اش تحسين كنى و يا از طرز تهيه‏ى آن بپرسى. او عاشق ظاهر سازى و سر و وضع مرتب بود و به اين خاطر از خيلى‏ها بريده بود تا اين‏كه عشقى بزرگ‏تر در دلش ريخت و با دخترى آشنا شد و با هم سفرى كردند و در راه تصادفى. جوانك در آن لحظه‏ى بحرانى از رنج‏هاى خودش فارغ بود و خودش را فراموش كرده بود و به محبوبه‏اش مى‏انديشيد و سخت به او مشغول بود. او به خاطر پانسمان محبوبش به راحتى لباس‏هايش را پاره مى‏كرد و زخم‏ها را مى‏بست و راستى سرخوش بود كه خطرى پيش نيامده است. هنگامى كه عشقى بزرگ‏تر دل را بگيرد، عشق‏هاى كوچك‏تر نردبان آن خواهند بود.
☘️رهايى از بندها يكى از بزرگان درباره‏ى آب چاه تحقيقى كرده بود و به اين نتيجه رسيده بود كه آب چاه تا هنگامى كه تغيير نكند و رنگ و بو و طعمش عوض نشود، نجس نخواهد شد و قابل استفاده خواهد بود. هنگامى كه از اين تحقيق خلاص شد، متوجه گرديد كه خودش در خانه چاهى دارد. اين بود كه با خود گفت: شايد به خاطر اين چاه و راحتى خودم اين چنين فتوايى را داده‏ام و به اين نتيجه رسيده‏ام. از اين رو دستور داد كه چاه را پر كردند و آن گاه دوباره تحقيق را شروع كرد در حالى كه چاهى نداشت و منافعى او را منصرف نمى‏كرد. انسان قبل از شروع به حركت بايد آزاد شود واز سودها، هواها، تعصب‏ها، عادت‏ها و تقليدها خود را خلاص كند.
🌿آزمندى‏ ... با تفكر در استعدادها و مقدار استعدادها و خلقت انسان مى‏توانيم هر كس را به شناخت‏هايى برسانيم كه در جهان بينى اسلامى به آن مى‏رسيم. با اين گونه سؤال‏هاى عميق و غير مهاجم نطفه‏ى حركت و تفكر در ذهن‏هاى فرارى و خسته، آرام جاى مى‏گيرد و رشد مى‏كند و به مرور زمان متولد مى‏شود. البته بگويم نمى‏توان شتاب زده در انتظار نتايج فورى بود كه يك دانه، ماه‏ها طول مى‏كشد تا جوانه بزند و برويد و رشد كند. ما با شتاب نه تنها طرف را خراب مى‏كنيم كه خود به يأس مى‏رسيم. همانند آن گوسفنددار ناشى كه پوست خربزه را به دهان گوسفند مى‏گذاشت و با دست ديگرش دنبه‏ى گوسفند را وزن مى‏كرد كه ببيند آيا سنگين شد و گوسفند چاق و پروار گرديد. آن‏ها كه با اين دست غذا مى‏دهند و با آن دست دنبه‏ها را مى‏سنجند، فقط از كار خويش مى‏مانند و به يأس مى‏رسند و دق مرگ مى‏شوند.
🌿زاويه‏ى ديد پسركى مى‏خواست به نويسندگى دست يابد. مى‏خواست نويسنده بشود. راه افتاد. به پيرى رسيد. شايد جادوگرى بود. مطلب خود را با او در ميان گذاشت. پيرمرد روى سنگى نشسته بود و گيلاس مى‏خورد. از كوله بار خود عينكى درآورد و به چشم پسرك نهاد. همين كه عينك بر روى چشم او نشست، ديد صحنه طورى ديگر است. مى‏ديد هسته‏ها به دمى و دم‏ها به شاخه‏اى و شاخه‏ها به درختى و درخت در زمين و آب و همراه باغبانى و زمين در آب در دست آفتابى و ... وقتى به گيلاس كه بالاى سر پيرمرد بود نگاه مى‏كرد، فقط گيلاس نمى‏ديد. هسته‏اى را مى‏ديد كه مردى در زمين مى‏كاشت و زمين را ديد كه هسته را روياند و شاخ و برگ و شكوفه و ميوه داد و دستى را ديد كه ميوه‏ها را مى‏چيد و پسرك خيلى صحنه در اطراف خودش مى‏ديد. سخت مشغول بود كه دست پيرمرد عينك را از چشم او برداشت و او را از حال خود بيرون آورد. باز پسرك فقط درختى مى‏ديد و فقط هسته‏هاى گيلاس را كه از دهان پيرمرد بيرون مى‏آمدند. در اين لحظه پير توضيح داد: اگر مى‏خواهى نويسنده باشى، بايد اين گونه ببينى و با اين عينك نگاه كنى.
🌿جرقه‏هاى زندگى‏ يك روز صبح با صداى استارت ماشينى از خواب بيدار شدم. استارت مداوم بود و جرقه‏ها زياد و مايع قابل احتراق؛ اما با اين وصف حركتى نبود و پيشرفتى نبود. من به ياد جرقه‏هايى افتادم كه در زندگى خودم مدام سر مى‏كشيدند. و به ياد استعدادهايى افتادم كه قابل سوختن بودند. و به ياد ركود و توقفى افتادم كه با اين همه جرقه و استعداد گريبان‏گيرم بوده است. در اين فكر رفتم كه ببينم نقص از كجاست كه شنيدم راننده مى‏گويد بايد هلش داد. هوا برداشته است. و همين جواب من بود. هنگامى كه هواها وجود مرا در بر مى‏گيرند و دلم را هوا بر مى‏دارد، ديگر جرقه‏ها برايم كارى نمى‏كنند و اگر مى‏خواهم به راه بيافتم بايد هلم بدهند و ضربه‏ام بزنند و راهم بيندازند تا آن همه استعداد راكد نماند.
🌿چاره انديشى‏ در اتاق نشسته بودم كه از سوراخ شيشه شكسته‏اى زنبورى به درون آمد و سپس پروازهاى اكتشافى را شروع كرد و بعد هم براى بازگشت آماده شد، اما به هر طرف كه مى‏رفت با شكست روبه‏رو مى‏گرديد. به شيشه مى‏خورد و به زمين مى‏افتاد تا اين كه ضربه‏ى كفشى راحتش كرد. اين درس من بود كه هنگام گرفتارى خود را به هر طرف نكوبم، بلكه به راه بازگشت فكر كنم و آن را بيابم و خود را خلاص كنم.
🌿تفاوت ديد با يكى از دوستان خوبم بر سر سفره نشسته بوديم. او به پياز علاقه داشت و به خوردن آن مشغول بود. كودكى در آن جا بود، مقدارى از آن پياز را دهان گذاشت. اشكش سرازير شد و زبانش سوخت و آن را رها كرد. دوستم خنديد؛ خنده‏اى پربار و پر از برداشت؛ كه عده‏اى به خاطر جهتى از چيزهايى مى‏گذرند، اما عده‏اى ديگر، همان چيز را به همان خاطر مى‏خواهند. آن تيزى و تندى كه كودك را فرارى كرده، مرا به سوى خود كشانده است و سپس ادامه داد در برابر سختى‏ها و ناراحتى‏ها عده‏اى به همان خاطر كه ما فرار مى‏كنيم، به استقبال مى‏روند و از سختى‏ها بهره مى‏گيرند. همان دردها و فشارها كه ما را از پاى در مى‏آورد، همان‏ها به عنوان پا، عامل حركت و پيشرفت و ورزيدگى عده‏اى مى‏شود.
🌿غفلت از سرمايه‏ ما تا هنگامى كه سرمايه‏هاى خود را نديده و غافليم، باكى نداريم و سرحاليم و در جمع‏ها براى خالى نبودن عريضه مى‏گوييم: ما ضرر كرده‏ايم و خسارت داده‏ايم، آن هم با خنده و شكسته نفسى، ... مى‏گويند يكى از تجار بزرگ بغداد يكى كشتى چاى از هندوستان خريدارى كرده بود. در راه، كشتى دچار توفان مى‏شود و صدمه مى‏بيند، اما با تلاش ملاحان، خسارتى بار نمى‏آيد و خبر سلامتى كشتىِ به غرقاب نشسته به تاجر بغداد مى‏رسد. تا روزى كه كشتى در كنار سامراء لنگر مى‏اندازد و بارهاى عظيمِ چايى را از آن بيرون مى‏كشند و روى هم مى‏گذارند و تاجر براى ديدار از مال التجاره‏ى به سلامت رسيده مى‏آيد ... مى‏گويند هنگامى كه چشمش به كوه‏هاى بزرگ چاى افتاد كه روى هم سوار شده بودند، حالش عوض شد و با تعجب پرسيد كه: اين ... اين ... اين‏ها ... مى‏خواسته غرق ... غرق بشود؟ و افتاد و مرد. تاجر مادام كه مقدار و عظمت سرمايه‏ها را نديده مسأله‏ى غرق شدن برايش جدى نيست و همچون شكسته نفسى مجلس داران، برايش جالب است، اما هنگامى كه مى‏بيند چقدر سرمايه در شرف غرق بوده و تا كام مرگ رفته ... در اين هنگام مى‏سوزد و قالب تهى مى‏كند.
🌿مشكل اساسى‏ دوستى دارم كه دلسوز و آرام مى‏گفت: ما شاهد روزهايى بوده‏ايم كه فوج فوج به اسلام رو آوردند و شاهد روح‏هايى بوده‏ايم كه هستى يك گامشان بود ... و امروز هم شاهد آن‏هايى هستيم كه فوج فوج مى‏ميرند و شاهد آن‏هايى هستيم كه باقى مانده‏اند و در خويش مى‏لمند. و مى‏گفت: ما امروز از لحاظ تبليغ در سطحى بالاتر هستيم. ما وارث گذشتگان هستيم و از علوم گسترده‏اى هم بهره گرفته‏ايم. و مى‏پرسيد و صادقانه مى‏پرسيد: چه شده كه آن روح‏ها در ميان ما نمى‏شكوفد و آن دل‏ها در درون ما نمى‏تپد؟ گفتمش: گيرم كه آن‏ها كبريتى از تبليغ در دست داشته‏اند و ما خرمنى از آتش، اما تفاوت اين است كه آن‏ها كبريت را به فتيله‏ها زدند و چراغ‏ها را زير نظر گرفتند و با استعدادها كار كردند ... اما ما اين خرمن آتش را به باد داديم و سنگ‏ها را داغ كرديم و چراغ‏ها را خاموش گذاشتيم. و اين پيداست كه با يك كبريت استعدادها روشن مى‏شوند، اما با خرمنى سوزان از آتش، سنگ‏ها نورى نمى‏گيرند. و باز گفتمش بگذر از آن كه ما با آن همه ميراث غنى، روش فقيرى داريم و بهره‏بردارى ضعيف، درست مثل كسى كه خوراك‏هاى زياد و مطبوعى ذخيره دارد، اما نيازش را نمى‏شناسد و نياز مهمان‏هايش را نمى‏داند و از روش تغذيه آگاهى ندارد. اين ميزبان، خودش و مهمانش از غذاهاى لذيذى سرشارمى‏شوند، اما نيازهايشان تأمين نمى‏گردد. آخر كسى كه به ويتامين «ث» نيازمند است بر فرض برايش تيهو به سيخ بكشند و آهو برايش كباب كنند، نيازش تأمين نخواهد شد كه آن همه نيرو در اين بدن عفونى مى‏شود و بيمارى دست مى‏دهد و اين است كه ما امروز دايرةالمعارف هايى داريم، اما همه نيازمند و عليل. معده‏ها سرشار است در حالى كه بدن‏ها فقير و مريض ... و اين است كه با اين همه ثروت و اميد، باز به يأس مى‏رسيم و در خويش مى‏مانيم. آن‏ها با يك جرقه خرمن‏هاى آهن را آب مى‏كردند و شكل مى‏دادند و بهره برمى‏داشتند، اما ما با يك خرمن آتش حتى يك ميخ نساخته‏ايم و يك مهره را شكل نداده‏ايم. ميخى كه بتوان به آن چيزى آويخت و مهره‏اى كه بتوان آن را به كار گرفت. آن‏ها هنگامى كه يك كوره آهن را مى‏ديدند، حقارت جرقه‏ها را در نظر نمى‏آوردند كه به روش فكر مى‏كردند و آن جرقه را نه به آهن‏ها كه به گَوَن‏ها مى‏سپردند و گون‏ها را به الوارها و الوارها را به زغال سنگ‏ها و به اين گونه بود كه آهن‏ها هم آب مى‏شدند و شكل مى‏گرفتند و بهره مى‏دادند. ما امروز در كنار درياى مشكلات و كوه‏هاى مانع، يا سرود يأس مى‏خوانيم و مى‏مانيم و يا بدون روش و بدون تفكر دست به كار مى‏شويم و به بن‏بست مى‏رسيم و در چاله‏هاى يأس مى‏خوابيم. ما در برابر يك جامعه‏ى به غرقاب نشسته يا پشت مى‏كنيم كه دست و پا زدن‏ها و ناله‏ها و استغاثه‏ها را نشنويم و يا بى‏تفاوت نگاه مى‏كنيم و يا اگر همتى باشد از دم دست، هر كه به دستمان آمد،بيرون مى‏كشيم و چه بسا كه نعش‏هاى بى‏جان و مرده‏هاى آب خورده نصيب‏مان شود. ما به نجات مرده‏ها مشغول هستيم و استعدادها در آن طرف‏تر، اسير موج‏ها و گلاويز مرگ! در اين موقعيت چاره‏اى نيست جز اين‏كه با استعدادها كار كنيم و آن‏ها را بيرون بكشيم و بعد با همدستى آن‏ها به سراغ ديگران برويم و با كمك گَوَن‏ها و الوارها و زغال سنگ‏ها، آهن‏ها را آب كنيم و مانع‏ها را شكل دهيم و از آن‏ها بهره برداريم. آن اوج ديروز و اين ركود امروز يا به خاطر اين است كه روش تربيتى نداريم و به داغ كردن‏ها و شاخ و برگ دادن‏ها و بغل كردن‏ها مشغوليم و روشنى نمى‏دهيم و ريشه نمى‏دهيم و بندها را باز نمى‏كنيم و يا به خاطر اين است كه با اين روش صحيح، با استعدادها كار نمى‏كنيم و با اين ذخيره‏ى سرشار و با اين خرمن آتش به فتيله‏ها و چراغ‏ها جرقه‏اى نمى‏زنيم.
🌿روش كار يك روز با يكى از دوستانم از ميدان شلوغ شهر مى‏گذشتيم. فوج فوج و دسته دسته آدم‏ها را مى‏ديديم كه مسخ شده بودند و عروسك شده بودند و نمايش‏نامه‏هاى مسخره‏اى را كارگردانى و بازى مى‏كردند. دور از هر گونه صميميت، فيلم‏هاى بلندى را كه به درازاى يك عمر بود، صحنه سازى مى‏كردند. دوستم كه شاهد آن فوج بازيگر و آن فيلم‏هاى دراز بلند و خسته و تكرارى بود و آرام آرام به فكر فرو رفته بود با چند كلام، فكرش را به من داد كه نمى‏شود با اين‏ها، با اين همه بازيگر كارى كرد. نمى‏توان اين بازيچه‏ها و بازيگرها و تماشاچى‏ها را به كار جدى كشيد. اصلًا نمى‏شود كارى كرد! او هنگامى كه سكوت مرا ديد، پرسيد كه آيا به عقيده‏ى تو مى‏توان كارى كرد؟! من از او پرسيدم: آيا اين‏ها همين طور بوده‏اند يا اين طور شده‏اند؟ گفت: معلوم است كه اين طور نبوده‏اند و معلوم است كه اين طور شده‏اند. گفتم پس معلوم مى‏شود كه اين طور هم نمى‏مانند. كسانى را كه اين‏گونه ساخته‏اند، مى‏توان از همان راه خراب كرد و مى‏توان از همان راه به شكل ديگر ساخت. و آن گاه گفتم: براى من اين مهم نيست كه اين‏ها درست بشوند و خوب بشوند يا نه و كار من اين نيست كه به آن‏ها شكل‏ بدهم و آن‏ها را بسازم. مهم اين است كه شرايط خوب شدن آن‏ها فراهم بشود و آن‏ها بتوانند از زير جبرهاى حاكم آزاد شوند و با تضادها، به فضاى آزاد برسند و در اين فضا، خودشان برپا بايستند و خود را شكل بدهند و بسازند و يا خراب كنند. هدف اين نيست كه مردم خوب بشوند. بل هدف اين است كه شرايط خوب شدن آن‏ها فراهم بشود. آن گاه آن‏ها هستند كه مى‏توانند انتخاب كنند و اتخاذ كنند. گفتم: ما اگر مى‏خواستيم كه خلق را قالب‏گيرى كنيم و به آن‏ها شكل بدهيم و آن‏ها را به شكل دلخواه در آوريم، به راحتى مى‏توانستيم از همان راهى كه شروع كرده‏اند، شروع كنيم. سپس توضيح دادم كه چگونه دشمن شروع كرد و چگونه بر روى يك اقليت كار كرد و چگونه اين اقليت را به كار گماشت و چگونه اين اقليت به كار پرداخت و حربه‏ى سنت و شخصيت ملى و حربه‏ى عقل و انديشه و حربه‏ى مذهب را از دست‏ها گرفته و در نتيجه جامعه‏اى كه شخصيتش را از دست داده بود، مقلد و غرب‏زده بار آمد. و جامعه‏اى كه انديشه‏اش را كنار زده بود به اسارت غريزه رفت و جامعه‏اى كه مذهبش را باخته بود، به استقبال مكتب‏ها آمد و سرانجام اين جامعه‏ى مكتب‏زده‏ى غرب‏زده‏ى بى‏شخصيت همين شد كه تو مى‏بينى و تعجب مى‏كنى از اين‏كه بتوان كارى كرد. تو اگر دويست سال پيش مى‏شنيدى كه در آن جوّ بسته و در شكم همان‏ تعصب و پرهيز، اين همه آزادى و ولنگارى و بازيگرى زنده مى‏شود حتماً همان قدر تعجب مى‏كردى كه امروز تعجب مى‏كنى از اين‏كه در اين جامعه‏ى ولنگار و اسير، حساب و دقت و سنجشى متولد شود، اما كسانى كه كليدها را به دست آورده‏اند ديگر نه تعجب مى‏كنند و نه درنگ مى‏نمايند كه بر روى اقليت‏ها كارها را گسترش مى‏دهند و با استعدادها، سنگ‏ها را از ميانه برمى‏دارند.
🌿مولا اجازه نداد!! دوستى داشتم سخت و برنده و قاطع و سركش. تازه عروسى كرده بود و پس از عروسى مريض شده بود و به سينه درد سختى مبتلا گرديده بود. يك روز ديدمش، خيلى از دست رفته و پريشان. دلواپس حالش شدم و از وضعش پرسيدم. گفت سرما خورده‏ام و سينه‏ام درد مى‏كند. گفتم: چرا به طبيب مراجعه نكردى؟ جواب داد: نمى‏توانستم و اجازه نداشتم. تعجب كردم كه از چه كسى اجازه مى‏خواستى؟ گفت: مولا اجازه نداده است و فرموده است با زن‏ها مشورت كن و با آن‏ها مخالفت كن. من با خانم صحبت كردم و او دستور داد كه به طبيب مراجعه كنم و من تا به حال با او مخالفت كرده‏ام! يك كمى نگاهش كردم و سخت توپيدم و به تندى گرفتمش. چون با آن روحيه سركش و قاطع و در شرايط من كه توانايى داشتم، جز قاطعيت چاره‏اى نبود. آن گاه از او پرسيدم كه آيا محمد با خديجه (س) و فاطمه (س) مشورت نمى‏كرد؟ آيا على (ع) با فاطمه (س) مشورت نمى‏كرد؟ آيا محمد (ص) و على (ع) در مشورت‏ها بر خلاف آن‏ها نظر مى‏دادند و حركت مى‏كردند؟ هنگامى كه ميزان‏ها در دست نباشند، كار به كجاها مى‏كشد؟ دوستم مبتلا به سل شد و خون‏ريزى سينه‏اش بالا گرفت و مدت‏ها در بيمارستان ريوى بوعلى بسترى گرديد ... تا ازمرگ رهيد.
🌿حالت منافق‏ وقتى كه ما بچه بوديم، زمستان‏ها مى‏خواستيم خودمان آتشى بيافروزيم و استقلالى نشان بدهيم و خودمان باشيم. جمع مى‏شديم و پشت ديوارها و داخل ناودان‏ها به عنوان بادگيره و تنوره آتشى مى‏افروختيم و همين كه گرم مى‏شديم، به ياد شكم مى‏افتاديم و مى‏رفتيم و سيب زمينى مى‏آورديم و ميان آتش‏هاى خال ريزه مى‏گذاشتيم و به انتظار مى‏نشستيم. پس از آن كه با زحمت آتش افروخته بوديم و چشم‏ها را از دست داده بوديم و آب از بينى و چشم خود راه انداخته بوديم، «استوقد ناراً»، درست در همين لحظه‏ى انتظار و پس از آن همه رنج، نالوطى‏هاى محل نمى‏دانم از كجا خبر مى‏شدند و سر مى‏رسيدند و در يك لحظه آتش‏ها در هوا بودند و خاكسترها بر ما و سيب‏ها در دست آن‏ها. چه بخار قشنگى از آن سيب‏هاى نصف شده و خال برداشته به هوا مى‏رفت! من امروز معناى اين آيه را خوب مى‏فهمم؛ «استوقد ناراً فلما اضاءت ما حوله ذهب اللَّه بنورهم و تركهم فى ظلمات لا يبصرون» و حالت منافق را حس مى‏كنم. «صم بكم عمى فهم لا يرجعون‏ ». منافق به خاطر رسيدن به منافع فتنه‏ مى‏افروزد و آتش روشن مى‏كند اما درست در لحظه‏ى انتظار، خدا، نور آتش را مى‏برد و آن‏ها را در تاريكى‏ها رها مى‏كند.
🌿سر انگشت تدبير چندى پيش لوله‏هاى آب منزل ما پوسيده بود و از آب استخرى ساخته بود. با چند نفر از دوستان مى‏خواستيم يك تكه راه را كه با سيمان محكم شده‏بود بشكافيم. كلنگى آوردند. در ضربه اول دسته‏اش شكست. در فاصله‏اى كه براى دسته كردن لازم بود، دوستانم كه قوى و نيرومند هم بودند مدت‏ها با تيشه‏اى سبك، با چوب، با دست، به سيمان‏ها ور مى‏رفتند، اما سيمان‏ها به روى خود نمى‏آوردند و تكان نمى‏خوردند و حتى تيشه را شكستند ... تا اين كه كلنگ با دسته‏اش آمد و با چند ضربه، كار يك ساعت آن‏ها انجام شد. من از اين صحنه به اين فكر افتادم كه هنگام ضربه زدن‏ها بايد وسيله، وزنه‏اى باشد و مهم‏تر همراه دسته‏اى و مهم‏تر بر جاى مناسب و سر بزنگاهى و آن هم با دست كارگر آگاهى؛ وگرنه ضربه‏ها وقت را مى‏كشند و كلنگ‏ها شست پايت را مى‏برند و سرت را مى‏شكنند ... اين است كه روحيه‏هاى مغرور را بايد ضربه زد؛ اما اين ضربه بايد از كسى باشد كه وزنه‏اى باشد و دسته‏اى و بينشى كه سر بزنگاه را بشناسد.
🌿موقع شناسى‏ استادى داشتم كه درس‏هايش را در ضمن داستان‏ها و افسانه‏ها مى‏گفت: كه محصلى بود زيرك و متحرك و بى‏آرام. درسش را تمام كرده بود و مى‏خواست برگردد و بار مسؤوليتش را به مقصد برساند، كه تشنه‏ها و محتاج‏ها و نيازمندها را ديده بود و نمى‏توانست در حجره بنشيند و يا در غرفه‏اى خود را محبوس كند. بارش را بست و براى خداحافظى پيش استادش رفت. استاد اجازه‏اش نداد و گفت: باش. درست است كه حرف‏ها را مى‏دانى اما هنوز روش‏ها را نياموخته‏اى، اما او گوشش بدهكار نبود و آتش مسؤوليت آرامش نمى‏گذاشت. راه افتاد. پياده مى‏آمد ... در سر راه به روستايى رسيد. در روستا، ملايى بود زيرك و كاركشته و مريد باز. او در مسجد خانه گرفت كه مسجد براى آواره‏ها پناه‏گاه خوبى بود. براى نماز در مسجد جمع شدند و نماز شام را گذاشتند. او مى‏ديد كه ملا نمازش را غلط مى‏خواند. خوب دقت كرد ديد اصلًا هيچ نمى‏داند، نه وقف را، نه وصل و قطع را، نه ادغام حروف يرملون را ... اصلًا از علم تجويد و قرائت بويى نبرده است. سرش سوت كشيد ... بعد از نماز ديد كه ملا بر منبر نشست و به وعظ و خطابه مشغول شد، آن هم چه وعظى و چه خطابه‏اى! ديگر طاقت نياورد و دادش درآمد كه بيا پايين! اين چه وضعيه؟! مگر مجبورى كه بى‏سواد، مردم را ضايع كنى؟ بيا پايين! غوغايى به پا شد؛ مردم منتظر آخر صحنه بودند. ملاى زيرك در ميان آن همه غوغا و فرياد، آرام آرام سرش را تكان داد و با خود گفت: صدق رسول اللَّه! صدق رسول اللَّه! در برابر اين فيلم؛ حتى طلبه‏ى مسؤول كه طاقتش را باخته بود، مسحور شد كه اين ديگر يعنى چه؟ صدق رسول اللَّه چيست؟ هنگامى كه همه تشنه شدند و ساكت شدند، ملا توضيح داد كه ديروز از اين ده و مردم خسته شده بودم. مى‏خواستم بگذارم و بروم، اما با خودم فكر مى‏كردم كه آيا صحيح است؟ آرام آرام از فضاى ده بيرون رفتم و بالاى آن كوه رسيدم و آن جا نشستم با خستگى‏ها خوابم برد. در خواب ديدم مردى بزرگ، جليل القدر سوار بر اسبى سفيد از پايين كوه مى‏تاخت. به حدود من كه رسيد، ايستاد و به من نگاهى كرد. من از آن نگاه خود را باختم، اما ديدم او با محبت به من نزديك شد و به من گفت: مبادا كه اين ده را تنها بگذارى. مبادا كه از ميان اين‏ها بروى، به اين زودى شيطانى مى‏آيد كه مى‏خواهد دين من را ضايع كند و ايمان مردم را به باد بدهد. تو باش، تو پاسدار ده باش! و صدق رسول اللَّه! صدق رسول اللَّه! آن شيطان همين است كه مى‏بينيد. اصلًا همه چيزش مثل شيطان است! اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم. مردم كه شيطان را در خانه خدا گير آورده بودند، امان ندادند كه بگريزد. چنانش كوفتند كه توانش نماند! بيچاره به ياد استاد افتاد؛ چون هنگام ضعف و در گير و دارها، گذشته‏هابه ياد مى‏آيند: «درست است كه حرف‏ها را مى‏دانى، اما هنوز روش‏ها را نياموخته‏اى».
پيش استاد بازگشت و مدتى ماند و راه‏ها را شناخت. استاد به او اجازه داد كه برود، اما او تقاضا كرد، چندى بمانم. استاد گفت: حالا مى‏توانى بروى. برو. مگر مسؤوليت را فراموش كرده‏اى؟ اما او هنوز كتك‏ها را فراموش نكرده بود. در هر حال آمد و براى اين‏كه خودش را بشناسد به همان ده آمد. اين بار پشت سر ملا ايستاد و با او نماز خواند و مدافع او شد. اگر مسأله‏اى پيش مى‏آمد كه ملا به زحمت مى‏افتاد، او كمك مى‏كرد و مسائل را جواب مى‏داد. ملا كه مى‏ديد مريدى دلسوز همراه دارد او را به خود نزديك كرد. اگر از ده‏هاى اطراف سراغ ملا مى‏آمدند. ملا او را مى‏فرستاد. رفته رفته ملا خودش را شناخت و ديد منبر كسر شأن اوست. به محراب قناعت كرد و منبر را به او واگذاشت. راستى كه راه‏ها را شناخته بود و پست‏ها را بدست آورده بود و ملا را خلع سلاح كرده بود، اما هنوز يك مسأله باقى بود و يك حساب تصفيه نشده بود. يك شب كه ملا در كنار منبر نشسته بود و او را بالاى منبر فرستاده بود، او سخن را به معاد و حشر و نشر كشاند و اشك‏ها را از چشم‏ها بيرون ريخت و دل‏ها را به لرزه آورد و دل‏ها را در راه گلو انداخت. آن گاه گفت: يك بشارت مى‏دهم. من امروز كه به فكر قبر و عذاب افتاده بودم، سخت بيچاره شدم. در خواب ديدم كه قيامت به پا شده و عذاب‏ها آماده گرديده و مردم در چه وضعى هستند. كسى، كسى را نمى‏شناسد و هر كس از برادرش و مادرش و فرزندش فرارى است. هر كس از دوستش مى‏گريزد. هر كس سراغ پناه‏گاهى است. من به ياد رسول اللَّه افتادم. خودم را به او رساندم وگريه كردم. حضرت به من فرمودند. آيا از فلانى- ملاى ده- امانى دارى؟ هر كس يك مو از او همراه داشته باشد در امان است! اين بگفت و از ملا تقاضا كرد كه مرا امانى بده! ملا كه خود را شناخته بود، دستى به صورتش كشيد و امانى به او داد! او هم امان را گرفت و بوسيد و مردم را تحريك كرد كه امانى بگيرند! از اطراف تقاضا شروع شد. با كمبود عرضه، وضع بدى پيش آمد. در ميان هجوم جمعيت ديگر مهلت نمى‏دادند كه ملا امانى بدهد، خودشان امان‏ها را از سر و صورت ملا مى‏گرفتند. چيزى نگذشت كه ملا امرَد و بى‏مو شد، اما او ول‏كن نبود و مردم را به ياد ظلم‏ها و ستم‏ها و آب دزديدن‏ها و تجاوزها مى‏انداخت و زن‏ها را با غيبت كردن‏ها و دروغ‏هايشان تحريك مى‏كرد. ملا در زير دست و پاها، خونين و بى‏رمق افتاده بود كه از لاى جمعيت چشمش به بالاى منبر افتاد و با ناله پرسيد: آخر تو چه وقت اين خواب را ديدى؟ لعنت بر اين خواب! او با نگاهى پر معنا جوابش داد: تو چه وقت آن خواب را ديده بودى؟ لعنت بر آن خواب!
🌿عوامل حركت‏ دوستى از من پرسيد تو از چه كسانى تأثير پذيرفته‏اى و با چه عواملى حركت كرده‏اى؟ گفتم: من از بيرون انتظارى نداشتم و تنهايى‏ را يافته بودم و ضرورت حادثه‏ را ديده بودم و از عشق‏ و علاقه‏اى هم سرشارم كرده بودند و همين سه عامل براى حركت پاهاى فلج كافى هستند تا چه رسد به استعدادهاى آماده و آنگاه مثالى آوردم كه: دختر يكى از بزرگان قوم فلج شده بود و او را تا خارج هم برده بودند و مأيوس برگشته بودند. تابستان‏ها او را در كنار باغ ييلاقى مى‏گذاشتند و تنها با يك دختر بچه‏ى ملوس كه انيس و خدمت كار و دوست او بود، همراهش مى‏كردند. اين دو، روزها در ميان اين باغ كه يك آسياب آبى هم در كنارش بود، زندگى مى‏كردند. دخترك در امتداد نهر آب تا آسياب دنبال گل‏ها و پروانه‏ها بود و ريگ‏هايى براى بازى جمع مى‏كرد. يك روز در كنار نهر، پايش ليز خورد و داخل نهر افتاد و با دست و پا زدنش به آسياب نزديك‏تر شد و آرام مى‏آمد ... تا در ميان تنوره ... تا كنار پروانه‏هاى آسياب و آخر سر مى‏آمد تا باغ‏هاى ده آن هم با خونى كه به آب‏ها داده بود و استخوان‏هايى كه به آسياب بخشيده بود. دختر افليج كه شاهد مرگ دوست و خدمت‏كار ملوسش بود و تنها داغ ديده‏ بود و ضرورت حادثه‏ها را يافته بود، به هيجان آمد و به خود فشار آورد و به پاخاست. دخترك را از آب گرفت و به ده آورد و هنگامى كه متوجهش كردند كه تو چه طور راه افتادى، از شوق غش كرد و افتاد. به دوستم گفتم: اگر او به انتظار كسى بود، فشار به گلوش مى‏آمد و فريادگر مى‏شد. و اگر عشقى در او نبود و ضرورت حادثه را نمى‏ديد، بى‏تفاوت مى‏ماند، اما با جمع اين هر سه عامل به حركت رسيد.
🌿دردها و رنج‏ها يك روز عصر از خيابان خلوتى مى‏گذشتم. در كنار پياده‏رو جوان شوريده و خسته‏اى را ديدم. مست بود، اما مست درد و رنج. با خودش حرف مى‏زد. نزديكش شدم. با خدا دعوا داشت و او را محكوم مى‏كرد و اعدام مى‏نمود. وقتى چشمش به من افتاد، خيال كرد كه خدا مدافعى پيدا كرده است، اين بود كه ايستاد و من هم ايستادم و رو به من، با خدا فريادها داشت. ناله‏هايش را كرد. منتظر بود كه چيزى بگويم، اما حرفى نزدم. پرسيد: چرا حرفى نمى‏زنى؟ گفتم: من درد تو را حس مى‏كنم و آن‏گاه شروع كردم و برايش داستانى از زندگى خودم شرح دادم. بيچاره براى من به گريه افتاد. با گريه‏اش آرامشى گرفت و من هم برايش توضيح دادم كه من با اين همه رنج از پا نيفتادم كه به پا رسيدم و قوى‏تر شدم. من از اين دردها، درس‏هايى گرفتم. من اسير بت‏هايى بودم مثل بت‏هاى تو. با اين ضربه‏ها بت‏هايم شكستند. من وابسته به ديگران بودم. با اين نامردى‏ها از آن‏ها بريدم. من با خودم گفتم: اصلًا چرا من توقع راحتى و مردانگى داشته باشم؟ و همين كه توقعم عوض شد، راحت شدم. من هنگامى كه ضربه‏ها شديدتر شدند، به اين فكر افتادم كه چرا خدا اين‏قدر مرا مى‏سوزاند؟ آيا دشمن من است؟ آخر مگر مرا شيطان آفريده؟ مگر كسى او را مجبور كرده بود؟ اگر مرا دوست نداشت، اگر مرا و ماها را نمى‏خواست كه نمى‏آفريد. ببينم اصلًا محبت را چه كسى آفريد؟ شور عشق را چه كسى در دل‏ها ريخت؟ جز او؟ پس چگونه مى‏توانم به او فرياد بزنم كه يهودى‏ها از تو مهربان ترند و جلادها از تو نرم‏ترند؟! من خودم منقلب شده بودم و او هم در برابر هر كدام از اين سؤال‏ها به جرقه‏اى مى‏رسيد و آتش مى‏گرفت كه چگونه از دوست بريده و در برابر محبت‏هايى كه او داشته و ضربه‏هايى كه او زده و بت‏هايى كه او شكسته، به جاى تشكر، فرياد راه انداخته و خود را باخته است. آن گاه به او گفتم: من نمى‏گويم رنج را تحمل كن و با درد بساز، بلكه مى‏گويم اين رنج‏ها را تحليل كن كه از كجا برخاسته‏اند. آيا خودت به وجود آورده‏اى؟ پس بگذار. آيا ديگران برايت ساخته‏اند؟ پس خراب كن و اگر از اين هر دو نيست، پس بكوش كه بهره‏اش را بگيرى و درسش را بخوانى. آن وقت گفتم: من هنگامى كه خودم عامل بدبختى‏ام نباشم، باكم نيست كه در كجا هستم؛ چون در هر كلاس درسى هست و با هر پايى مى‏توان راه رفت. بيشتر از آن چه كه دارم، از من طلب‏كار نيستند. گفت: نيشخند مردم؟ گفتم: من اسير آن‏ها نيستم. من آمپر دهان آن‏ها نيستم كه هميشه بلرزم. هنگامى كه من حسابم صاف بود، خنده‏هاى آن‏ها مرا به خودم نزديك‏تر مى‏كنند و در من قدرت و اعتماد به نفس را بارور مى‏نمايند.
🌿هدايت مغرور ... او از هيچ كس نمى‏شنيد و حتى از بزرگان قومش سخنى نمى‏پذيرفت و به آن‏ها اهانت مى‏كرد و در بحث‏هاى جدى، ناگهان بلند مى‏شد و ژست مى‏گرفت و يا به بازيگرى‏ها و سؤال‏هاى چه غذايى دوست دارى؟ يا اين فرش‏ها چه طور هستند؟ و آيا مى‏خواهى فيلم ببينى؟ مى‏پرداخت و دُم بحث را مى‏بريد و حرف‏ها را مسخ مى‏كرد و با زرنگى سُر مى‏خورد و فرار مى‏كرد و سپس طرف را غافل‏گير مى‏نمود و يك جمله مى‏انداخت و در مى‏رفت و آن هم با لبخندى پر از شيطنت و با تواضعى سرشار از غرور و نخوت. تا اين‏كه من و او پس از يك درگيرى، با هم دوست شديم. خاصيت آن درگيرى همين بود كه فهميد من برايش سبزى هم پاك نمى‏كنم و اگر برخوردى هست كاملًا به خاطر مسائل ديگرى است. خاصيت آن درگيرى همين بود كه من را با او در سطح مساوى يا برتر از او قرار داد. من فيلم‏هاى او را مى‏شناختم و بازى‏هايش را مى‏دانستم و اين، من بودم كه دم بحث‏هايش را مى‏بريدم و ميان حرفش مى‏پريدم و دستش مى‏انداختم. آن حربه‏اى كه سرهايى را بريده بود، اكنون سر خودش را مى‏گرفت و او منتظر بود كه من بحث را شروع كنم و نمى‏كردم و هنگامى كه بحث را شروع مى‏كرد، دستش مى‏انداختم و همين كه بى‏حال مى‏شد و غافل‏گير مى‏شد، در يك جمله زمينش مى‏زدم. با تواضع و شكسته نفسى و يا تعريف و تمجيد از او، بيشتر حالش را مى‏گرفتم. يك روز از راه رسيد. حالش را پرسيدم. با موهاى بلندش، صورتش را به من نزديك كرد و با حالتى پر از بازى و شيطنت گفت: اى زنده‏ام، زنده‏ام و رفت. من ساكت شدم. هيچ نگفتم. چند قدمى نرفته ايستاد. نگاهم كرد و گفت: تو چه‏طورى؟ نگاهش كردم و گفتم: پس تو زنده‏اى؟ گفت: مثل اين‏كه زنده هستم! پرسيدم: حتماً زنده‏اى؟ تخفيف داد كه: شايد زنده باشم ... آرام گفتم: پس براى من، منى كه مرده‏ام يك فاتحه بخوان! به من نزديك شد و اسمم را آورد كه فلانى! تو مرده‏اى؟ با سر جوابش دادم كه مرده‏ام و دوباره پرسيد. گفتم: من مرده‏ام. و آخر سر صورتش ديوار شد و پرسيد: فلانى تو مرده‏اى؟ گفتم: اگر زنده بودم، رشد مى‏كردم. چهل سالم- سن او را گفتم- يك جور نمى‏گذشت و عمرم تلاوت تكرار نبود ... و بلند شدم و تنهايش گذاشتم.
🌿وسوسه‏ها دوستى داشتم كه از ترس‏هاى گنگ، وسوسه‏هاى مستمر و خيال بافى‏هاى جالبش حرف مى‏زد و اشك مى‏ريخت‏ كه با اين وضع نمى‏تواند كارى بكند و نمى‏تواند درسى بخواند. از او پرسيدم چه وقت اين حالت‏ها در تو شديدتر مى‏شوند. وقتى مشغول هستى يا بى‏كار هستى؟ وقتى كه در خانه هستى يا بيرون مى‏آيى؟ وقتى كه با دخترها روبه‏رو مى‏شوى يا با مردها يا پيرمردها؟ به او گفتم: اين حالت‏ها را كنترل كن و اين حالت‏ها را بنويس و براى من هم نقل كن. من خواستم اين گونه براى او كارهايى دست و پا كنم. او پسرى بود مستعد و با هوش. استعدادهاى زيادى داشت و اين استعدادها جريانى نيافته بود و كارى پيدا نكرده بود و اين همه فساد به بار آورده بود و فاجعه آفريده بود. آن‏گاه برايش توضيح دادم كه اين حالت‏ها طبيعى است. خود من هم كه بى‏كار مى‏شوم، اين ترس‏ها و خيال‏ها در من مى‏آيد. گفتم: تو فكر نيرومند و هوش زيادى دارى. تصديق كرد. گفتم: وقتى از اين استعداد درست بهره نگيرى، اين وسوسه‏ها در تو راه مى‏يابد و اين ترس‏ها تو رادر خود مى‏گيرد. پس تو بايد كارهاى بزرگى را شروع كنى. در مرحله‏ى اول بايد اين حالت‏ها را كنترل كنى و از آن‏ها بنويسى. اين نوشتن هم براى خود تو مفيد است و هم من به آن احتياج دارم. آن گاه گفتم: تو با تراكم استعدادها به وسوسه‏ها و از وسوسه‏ها به ضعف و پراكندگى مى‏رسى. هر چه قدر تو ضعيف بشوى، خيال تو بيشتر كار مى‏كند تا آن جا كه آن چه در خيال تو مى‏گذرد، خيال مى‏كنى واقعيت دارد و الان تو را نابود مى‏كند. در اين لحظه غول‏هايى كه نيست، تو را مى‏ترساند و باز به او گفتم: پس از آن كه كارهاى خودت را شروع كردى و تكيه گاهى پيدا كرده و با قدرتى نزديك شدى، ديگر ترس‏ها مسأله‏اى نيستند. تو با آن‏ها روبه رو شو و تمامش را بپذير. از آن‏ها فرار نكن. آخر خط را در نظر بگير. آن چه كه پيش آمده، اگر تو عاملش نباشى، مسؤولش هم نيستى. گفتم: آن بيكارى و آن ضعف و اين ترس، تو را اين گونه در خود گرفته و فشار داده است. در برابر ترس، به تمامش راضى باش. بر فرض ديگران در تو نفوذ كنند مگر چه مى‏شود. اصلًا تو نباشى مگر چيز مهمى هست. تو از ديگرى باشى چه فرقى مى‏كند. امروز بميرى يا پس فردا هشت تا سر در بياورى ... مگر چه پيش مى‏آيد. در برابر ضعف، خودت را جمع كن و يك كار پخته را شروع كن و بر قدرتى تكيه بده و تكيه گاهى بگير. دوستم با شروع كارهاى پخته و نوشتن حالت‏ها و كنترل خودش، راحت شد و درس‏هايش را شروع كرد و نشاطش را باز يافت.
🌿چرا بى‏تفاوت نيستى رفيق؟ جوانى را سراغ داشتم، دوست داشتنى و مهربان. با هم نزديك بوديم و با هم برخوردها داشتيم. من در او اميدهايى مى‏ديدم. يك روز به او برخورد كردم. از حالش پرسيدم، خودش را خيلى بى‏حال و بى‏تفاوت نشان مى‏داد و به عمد خودش را بى‏خيال جا مى‏زد. من تعجب كردم. بيشتر ازش جست‏وجو كردم. مى‏گفت كه: بى‏اعتنا و بى‏تفاوت شده‏ام و هيچ چيز برايم اهميت ندارد. نه فلان، نه بهمان، نه هم نوع، نه هم‏فكر، نه بالاتر و نه پايين‏تر ... حس كردم كه دروغ مى‏گويد. او ريشه‏هايى داشت كه نمى‏توانست بى‏تفاوت بشود، ولى نمى‏توانستم همين طور رهايش كنم؛ چون در كنار حادثه‏ها محكم‏تر از او هم امكان لغزش و سقوطشان بود. شايد راست مى‏گفت. مجبور شدم ضربه‏هايى را شروع كنم تا اگر دروغ مى‏گفت، مچش را باز كنم و اگر راست مى‏گفت، همراهش بمانم. او ادامه داده كه ديگر حتى مطالعاتم را ول كرده‏ام و لب‏هايش را جمع كرد كه اى بابا! اين حرف‏ها با آن حرف‏ها چه فرقى مى‏كند ...؟! و از من به شيطنت پرسيد: مگر فرقى مى‏كند رفيق؟ گفتم: مگر بايد فرقى بكند؟! جواب داد: براى من نه. براى من همه چيز يك رنگ است. من بى‏تفاوت هستم. گفتم فكر نمى‏كنى كه دارى شعر مى‏خوانى؟ گفت: نه، همه چيز براى من بى‏معناست. گفتم: اگر الان بخواهم اين لباست را بكنم و ببرم و يا پاره كنم، مى‏گذارى؟ ساكت شد. آماده بودم كه اگر حرف نزد، دست به كار شوم. جواب داد: تا بتوانم دفاع مى‏كنم. گفتم: پس بى‏تفاوت نيستى. و ادامه دادم: اگر شلوارت را در بياورند چى؟ صورتش قرمز شد. ادامه دادم: اگر به ناموست تجاوز كنند؟ كه سخت تركيد كه: چرا بى‏نزاكت هستى رفيق؟ گفتم: چرا بى‏تفاوت نيستى رفيق؟ و بعدها برايش توضيح دادم كه آن چه تو به آن پاى بند هستى، خيلى ساده‏تر از آن‏هايى است كه از آن‏ها آزاد شده‏اى. گفتم: آن‏ها كه خودشان را رها كرده‏اند و از خودشان گذشته‏اند، چه طور نمى‏توانند از لباس‏ها و ناموس‏هايشان و يا از نزاكت و عبادت‏هايشان بگذرند. گفتم: در هستى قانون‏مند، هيچ چيز بى‏اهميت نيست و در هستى مرتبط و وابسته، يك فساد، يك فساد نيست و محدود نيست و در برابر كوچك‏ترين فساد و تجاوز نمى‏توان بى‏تفاوت بود. بى‏تفاوتِ صادق و راست‏گو، زندگى را تحمل نمى‏كند و اگر تحمل كرد، نمى‏تواند تجاوزهايى را كه زندگى كُش هستند و فسادهايى را كه در يك جا حبس نمى‏شوند، بپذيرد.
🌿كور و بينا در راه‏هاى مجهول، چشم‏دارها با عصا راه مى‏روند و موش‏ها و ميمون‏ها را قربانى مى‏كنند، اما كورها و بى‏وسيله‏ها كنار مى‏كشند. تاريكى عامل ترس و وحشت است و همين است كه رهروان تنها، در تاريكى آواز مى‏خوانند. و كورى، خداى بدبينى و احتياط است. و همين است كه كورها دنباله‏رو هستند. مى‏گويند دو نفر با هم قرار شركت گذاشتند. يكى كور بود و ديگرى بينا ... با هم آمدند ... تا اين كه غذايى خريدند و انگورى گرفتند و به خوردن انگور نشستند. باهم دانه دانه مى‏خوردند. كور با خودش گفت: نكند رفيقم دو تا دو تا مى‏خورد ... احتياطش شروع شد. دو تا دو تا خورد. ديد رفيقش حرفى نزد. با خودش گفت: لابد او سه تا سه تا مشغول است. شروع كرد ... باز هم ديد صدايى در نيامد ... گفت: خير او جلوتر است و شاخه شاخه به دهان كشيد ... رفيقش مى‏ديد وضع عوض شده است. طرف بدجورى خودكشى راه انداخته، منتظر بود ... تا ببيند چه مى‏شود. و كور نابينا منتظر فرياد بود، اما اعتراضى نشنيد. گفت معلوم مى‏شود كه تو خيلى جلوتر هستى ... اين بگفت و خود را بر روى ظرف انگور انداخت ...
🌿بابا غصه خور عوامل خارجى؛ مثل تحقيرها و تلقين‏ها و وسوسه‏ها و داستان‏هاى وحشت‏انگيز و افسانه‏هاى ارواح و اجنّه و پريان، فكر را تضعيف مى‏كند و خيال را تقويت مى‏نمايد و انسان از خيال‏هايش كه كاملًا برايش مشخص هستند و واقعى جلوه مى‏كنند، وحشت مى‏كند و از مانع‏هايى كه ممكن است پيش بيايد رنج مى‏برد و ذليل و زبون و رنجور مى‏شود. داستان بابا غصه خور معروف است كه از هر چيزى رنج مى‏برد و با هر چيزى غصه برايش مى‏رسيد. يك روز عيالش گفت: آخر اين كه نشد كار. پاك از دست مى‏روى. بيچاره مى‏شوى. يك روز تو بى‏غصه و ناراحتى نبوده‏اى. امروز در خانه بمان كه لااقل چيزى نبينى و چيزى نشنوى و يك روز راحت باشى. قليانش را چاق كرد و سماورش را آتش انداخت و بساطش را كوك كرد كه يك روز بى‏رنج بگذراند. بابا غصه خور ديگر چيزى نمى‏ديد كه رنج ببرد و حادثه‏اى نمى‏شنيد كه غصه بخورد، همه چيز بر وفق مراد بود كه ناگهان از پشت ديوار از بيرون خانه شنيد كه دو نفر عابر با هم مى‏گويند: فلانى، ديشب ماده الاغش كره آورده، اما كره‏اش نه دم دارد و نه گوش. بابا غصه خورد بر سر خود كوبيد كه بيچاره شدم. زنش هر چه فكر كرد ديد طورى نشده است. با تعجب پرسيد: كجايت درد مى‏كند؟ چه پيش آمده است؟ بابا فرياد زد: جاييم درد نمى‏كند. مگر نشنيدى كه گفتند كره الاغ فلانى نه دم‏ دارد و نه گوش. زن دادش درآمد كه به درك، نه دم داشته باشد و نه سر، به من چه؟ به تو چه؟ تو چرا غصه مى‏خورى؟ بابا گفت: همين است كه مى‏گويند زن ناقص العقل است. آخر تو نمى‏فهمى. اين كره بزرگ مى‏شود. زنك گفت: خوب بشود؟ بابا ادامه داد ... يك روز بار رويش مى‏گذارند ... زنك گفت: خوب بگذراند ... بابا صدايش لرزيد ... كه از اين كوچه‏ى ما عبور مى‏كند ... زنك گفت: خوب بكند، به تو چه؟ بابا ناليد همين. نمى‏فهمى، همين جا زير بار، از پا در مى‏آيد و مى‏افتد ... زن هر چه فكر مى‏كرد چيزى نمى‏فهميد، پرسيد: خوب به تو چه مربوط؟ بابا گفت: اين كه ديگر معلوم است. مثل روز روشن است، مرا صدا مى‏زنند كه كمكشان كنم. من مى‏خواهم اين الاغ را بلند كنم. آخر چه كار كنم؟ كجايش را بگيرم؟ نه دم دارد كه تكانش بدهم و نه گوش دارد كه بلندش كنم. آخر من چه خاكى به سرم بريزم؟ راستى هنگامى كه فكر ضعيف مى‏شود و خيال بارور مى‏گردد، از كاه، كوه مى‏سازيم و از هيچ وحشت مى‏كنيم و به خاطر هيچ كنار مى‏كشيم و خود را مى‏خوريم. نداشتن ملاك‏ها، عشق و خودخواهى، تنهايى، ضعف و پراكندگى، جهل و حيرت، تخيل نيرومند و فكر ضعيف، اينها عواملى هستند كه سستى و زبونى و ترس و كناره‏گيرى و احتياط و بدبينى را به وجود مى‏آورند و روحيه‏ى سست عنصر و ترسو را مى‏سازند.
🌿ديگر اين نبود كسانى كه با شتاب و بى‏حساب شروع مى‏كنند، زود از پا مى‏افتند و مى‏مانند، اما آنها كه با ارزيابى و اطلاع و با آگاهى و دقت مى‏آيند، در برابر حادثه‏ها آماده‏اند. اين گونه و با حساب احتمالات حركت كردن، ضعف و زبونى را مى‏برد و آمادگى مى‏آورد. انسان به خاطر ارزش‏هاى بزرگ‏تر، از گرفتارى‏هاى احتمالى و قطعى فرار نمى‏كند. جوانى به خاطر ديدن ماهرويى به حمام اندر آمد و حساب كتك‏ها و صدمه‏ها و افتضاح‏ها و شلاق‏ها را كرده بود و به اين همه تن داده بود. زن‏ها كه نكره‏اى را در ميان خود ديدند، فرياد برداشتند و سپس حمله كردند و او را كوبيدند و او مى‏گفت: اين‏ها هست. استاد حمامى آمد و بيرونش كشيد و چنانش كوفت كه خون جارى شد و او زمزمه مى‏كرد: اين هم هست. او را اطراف شهر گرداندند و پيش قاضى آوردند و قاضى تازيانه‏اش زد و او مى‏گفت: اين هم هست و خوارش كرد و او همان را مى‏گفت. پس از شورها و مشورت‏ها بنا شد كه او را به دار بياويزند ... تا عبرتى براى ديگران باشد. چون اين بشنيد، برافروخته شد كه ديگر اين نبود. از غرور كفر تا ضرورت ايمان‏ عصر يك روز تابستان بود. در كنار ميدان شهر يكى از آشنايان را ديدم كه جلوترها ديده بودمش و تقريباً مى‏شناختمش و تمايل ماركسيستى او را حدس مى‏زدم. از پشت سر با سلام غافل‏گيرش كردم. به گرمى مرا پذيرفت. شايد در برخورد طبيعى به سردى و با بى‏اعتنايى روبه‏رو مى‏شد كه از غرور و شيطنت‏هايى سرشار بود. گفتم: آب خنك نرفتى؟ توضيح داد كه به خاطر چند نفر از دوستانم هنوز مسافرت نكرده‏ام. پرسيدم: به خاطر آن‏ها از بهشت خودت گذشته‏اى و در جهنم ما مانده‏اى؟ با خنده گفت: به خاطر آن‏ها اين فداكارى چيزى نيست. آهسته گفتم: آن‏ها كه براى تو از برگ خشك مى‏گذرند، سزاوار هستند كه بهشت‏ها را فدايشان كنى؟ و او ادامه داد كه ما همديگر را پيدا كرده‏ايم و تأكيد كرد كه ما به خاطر هدفى با هم جمع شده‏ايم. از هدفش سؤال نكردم كه حدس مى‏زدم و نمى‏خواستم هجوم بياورم. فقط پرسيدم آيا در اين جمع و برخورد جز خودتان چيزى هم پيدا كرده‏ايد و بهره‏اى هم به دست آورده‏ايد؟ با شتاب گفت: بله، زياد. ما درباره‏ى كارمان با هم فكر مى‏كنيم و براى بچه‏ها و پرورش فكرى‏شان مشورت مى‏نماييم و برايشان داستان‏هايى هم مى‏گوييم و آن‏ها را به داستان نويسى مى‏كشانيم تا حدى كه داستان‏ها و آيه هاى سبز، ص: 43 نوشته‏هاشان خيلى عالى است و حتى ما از آن‏ها استفاده مى‏كنيم. ما مثل آخوندها نيستم كه زود از داستان نتيجه‏ى اخلاقى بگيريم و در داستان‏ها شعار بدهيم و بچه‏ها را اين طور بار بياوريم. ما با بچه‏ها جورى راه رفته‏ايم كه خودشان سؤال مطرح مى‏كنند و سؤال‏ها را جواب مى‏دهند. مثلًا وقتى داستان خاله خورشيد را براى آن‏ها گفتيم، آن‏ها خودشان نكته‏ها را مى‏فهميدند و سؤال‏ها را جواب مى‏دادند. من آن چه از داستان در ذهنم مانده از او نقل مى‏كنم؛ چون اصل داستان را در دست ندارم. يك روز خاله خورشيد تو آسمون خسته شد، راهش را گم كرد و توى كوچه‏هاى ده افتاد ... درِ يك خانه باز بود ... آمد توى خانه. تشنه‏اش بود ... رفت آب بخورد افتاد توى چاه. در اين خانه، يك مادر پير با يك دختر و پسر زندگى مى‏كردند ... پسر آمد ... آب ببرد سر سفره، ديد خاله خورشيد توى چاه نشسته و دارد مى‏درخشد. خوشحال شد و فرياد زد. خواهر و مادر بزرگش آمدند. هر كدام مى‏خواستند خورشيد را براى خود بردارند، هر چه طناب داشتند آورند، اما طناب‏ها پاره مى‏شد و آن‏ها فرياد مى‏كردند. مادر بزرگ مى‏گفت: خورشيد مال منه. مى‏خواهم توى جانمازم بگذارم. دخترش مى‏گفت: نه مال منه، مى‏خواهم روى سينه‏ام بنشانم. پسرش داد مى‏زد: نه، مال منه. مى‏خواهم سر چوب پرم بكارم. فريادها بلند شد. همسايه‏ها گفتند: چه خبر است. پشت در آمدند. اين‏ها مى‏خواستند خورشيد مال خودشان باشد. داستان را پنهان كردند و گفتند مثلًا كاسه افتاده بود توى چاه، مى‏خواستيم بيرونش بياوريم. وقتى همسايه‏ها رفتند و آب‏ها از آسياب افتاد، دوباره آمدند تا خورشيد را بردارند ... ديدند خورشيد قهر كرده و رفته است. داستان همين‏جا تمام مى‏شد و بچه‏ها مى‏توانستند به خوبى بفهمند كه چرا خاله خورشيد قهر كرده و رفته و چرا طناب‏ها پاره شده و چرا نتوانستند به مقصودشان برسند. بچه‏ها مى‏گفتند: آخر خورشيد مال همه است. مال يك نفر نيست كه توى جانمازش بگذارد يا روى سينه‏اش بكارد و يا بر سر چوبش بكارد. خورشيد را بايد همه با هم بيرون مى‏آوردند. بايد طناب‏ها را به هم مى‏پيچيدند. به تنهايى طناب‏ها پاره مى‏شوند. آقا معلم كاملًا غرورش باد كرده بود. اشاره‏ها و كنايه‏هايش تيز شده بودند و داستان ماهى سياه صمد را هم توضيح مى‏داد كه چه طور بچه‏ها دركش مى‏كنند.