eitaa logo
تربیت کودک و نوجوان
26.6هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
428 ویدیو
1 فایل
اینجا میتونی درباره تربیت فرزندت کلی آگاهی کسب کنی کانال دوم ما https://eitaa.com/joinchat/3168338340C449c55088d کانال #تبلیغات https://eitaa.com/tarbiatenojavan2
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 تفاوت بین دو تصویر را پیدا کنید. 🤔 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
⭐️🍬🍭⭐️🍭🍬⭐️ 🌺می دهد روح و جان مسجد جمکران 💕بوده در یاد ما هست و هست با صفا 🌸جمکران می روم شاد شاد می شوم 🌏داخل صحن پاک روی سنگ روی خاک 🤲خوانده ام من نماز پیش آن بی نیاز 💦می روم با وضو خوب و خوش پیش او 🍀چشم من بی قرار مانده درانتظار 💠چونکه آن مرد دین رهبر مۆمنین ⭐️هست و در غیبت است پاک و باهیبت است ❤️از همه برتر است بر همه سرور است 🕌جمکران جای اوست می روم پیش دوست ⭐️🍬🍭⭐️🍭🍬⭐️ 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
✨هرگز دست از تلاش برندار✨ یکی بود و یکی نبود. کنار یه برکه ی قشنگ و خوش آب و هوا، اردک مهربونی به همراه بچه ش زندگی می کرد. مامان اردکه از صبح تا شب تو برکه می رفت و برای بچه ی کوچولوی بامزه ش ماهی می گرفت و اونا رو با عشق و علاقه به خونه می آورد. اردک کوچولو هم ماهی ها رو با اشتها می خورد و کواک کواک کنان از مامانش تشکر می کرد : «مامان جون ازت ممنونم که واسه م ماهی های خوشمزه می گیری و میاری تا من بخورم و زود بزرگ بشم. کواک!» مامان اردکه بهش می گفت : «خواهش می کنم عزیزدلم، اما دیگه وقتش رسیده که خودت ماهی گرفتن رو یاد بگیری تا بتونی دیگه روی پای خودت وایستی و به کسی محتاج نباشی.» فردا شب مامان اردکه به همراه بچه ش به برکه رفت. جوجه اردک یه گوشه ایستاد و به مامانش نگاه کرد . اون دید که چه طور با دقت آب رو نگاه می کرد و وقتی ماهی ای می دید گردنش رو سریع می برد تو آب و ماهی رو با نوکش می گرفت. جوجه اردک به مامانش گفت : «کواک! مامان! تو خیلی خوب ماهی میگیری. کواک!» بعد از این که جوجه اردک درست و حسابی ماهی گرفتن رو از مامانش یاد گرفت، نوبت خودش شد که دل به آب بزنه و اولین ماهی زندگیشو شکار کنه. جوجه اردک با خوشحالی تو آب این ور و اون ور می رفت و به دنبال ماهی می گشت. اولین برقی که رو سطح آب دید رو نشونه گرفت و سعی کرد اونو با منقارش بگیره. غافل از این که اون فقط نور ماه بوده که رو آب افتاده و وقتی گردنش رو بیرون آورد هیچ ماهی ای تو نوکش نبود. جوجه اردک ناراحت شد. اما مامانش که یه گوشه ایستاده بود بهش گفت : «اشکالی نداره، بیشتر دقت کن و این بار یه ماهی واقعی بگیر.» جوجه اردک برای بار دوم هم فکر کرد برقی که تو آب می بینه یه ماهیه اما اون نور ماه آسمون بود. قورباغه ها به جوجه اردک که هی اشتباه می کرد خندیدن و مسخره ش کردن و گفتن : «تو که همه ش نور ماه رو با ماهی اشتباه می گیری. ها ها ها!» جوجه اردک با ناراحتی به مامانش نگاه کرد. مامانش اخمی کرد و گفت : «ناراحتی نداره. من هم وقتی همسن تو بودم به سختی میتونستم ماهی بگیرم. اما کم کم یاد گرفتم. حالا تو یه بار دیگه هم تلاش کن.» اون شب جوجه اردک نتونست ماهی بگیره و با قلبی پر از غصه خوابید. فردای اون روز هر چه قدر مامانش بهش گفت بیا بریم دوباره ماهی بگیریم جوجه اردک قبول نکرد. اون می ترسید که بازم اشتباه کنه و قورباغه ها مسخره ش کنن. مامانش بهش گفت : «این مهم نیست که کسی مسخره ت کنه. مهم اینه که تو داری مهم ترین مهارت زندگیت رو یاد میگیری. تو قرار نیست همیشه با من زندگی کنی و من هم نمی تونم همیشه برای تو ماهی بگیرم. پس هر چه زودتر بیا تو برکه تا با هم ماهی بگیریم.» جوجه اردک کنار برکه نشست و با ناراحتی به همه ی حیوونهایی نگاه کرد که مشغول زندگی بودن. به قورباغه نگاه کرد که سعی می کرد با زبون درازش حشره ای بگیره و بخوره. قورباغه سه بار زبونش رو در آورد اما هر بار حشره از دستش فرار می کرد و قورباغه نمی تونست شکارش کنه. جوجه اردک با دیدن این صحنه گفت : «اوه حتی قورباغه هایی که منو مسخره می کردن هم اشتباه می کنن. کواک! پس شاید اشکالی نداشته باشه اگه منم چند بار اشتباه کنم.» مامان اردکه از تو برکه جوجه رو صدا زد. جوجه اردک با خوشحالی و کواک کواک کنان به سمت مامانش رفت و گفت : «مامان من دیدم که قورباغه هم تو گرفتن حشره چند بار اشتباه کرد.» مامانش گفت : «آفرین عزیزم! مهم اینه تا وقتی که به هدفت نرسیدی دست از تلاش کردن برنداری. همه اشتباه می کنن اما کسی برنده است که از اشتباهش درس بگیره.» جوجه اردک گفت : «من هم از اشتباهم یاد گرفتم که اگه شب ها خواستم ماهی بگیرم دقت کنم چون شاید نور ماه تو آب بیافته و من اونا رو با ماهی واقعی اشتباه بگیرم.» اون روز جوجه اردک و مامانش با هم دیگه چند تا ماهی گرفتن و شاد و خوشحال با شکمی پر از غذا به لونه شون برگشتن. کواک! کواک! 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖍 آموزش حیوانات با دایره مناسب ✨ 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
✨کبوتر جهانگرد✨ روزی روزگاری، تو صحرای بزرگی که پر از چاه های قنات بود، دو تا کبوتر به رنگ های خاکستری و قهوه ای زندگی می کردن که خیلی با هم رفیق بودن. این کبوترها صبحا با هم از لونه بیرون می اومدن به دنبال آب و دونه می گشتن و بعد از ظهرها به سمت لونه شون برمی گشتن و استراحت می کردن و با هم از آرزوهای دور و درازشون می گفتن. یه شب همون طور که مشغول استراحت بودن کبوتر خاکستری به دوستش گفت : «من خیلی دلم می خواد از این جا برم و جاهای دیگه رو ببینم. همراه من میای تا با هم به سمت اون کوه سرسبز بریم؟» کبوتر قهوه ای کمی فکر کرد و بعد گفت : «نه اونجا خیلی دوره و ما اصلا نمی دونیم چه خطراتی ممکنه ما رو تهدید کنه. پس بهتره همین جا بمونیم. تازه ما اینجا زندگی خوب و خوشی داریم.» دوستش بهش خندید و گفت : «تو چه قدر ترسویی! باید بریم و از همه ی دنیا خبر بگیریم. مگه نمی دونی که سفر رفتن باعث تجربه و آگاهی می شه و از قدیم گفتن جهانگردها همیشه از بقیه داناتر هستن؟» کبوتر قهوه ای گفت : «درسته اما سفر هم مشکلات و خطرهای خودش رو داره و نمی شه بدون تحقیق سفر کرد.» اما کبوتر خاکستری به حرف دوستش گوش نداد و صبح زود عازم سفر شد. کبوترها از هم خداحافظی کردن و هر کدام به سمت کار و بار خودش رفت. کبوتر خاکستری به دنبال سفر و کبوتر قهوه ای به دنبال غذای هر روزش. کبوتر خاکستری رفت و رفت تا به جنگل سرسبزی رسید. از دیدن درخت ها و آبشار و رود ذوق زده شد و با خودش گفت : «چه خوب که از اون جا بیرون اومدم. چه قدر همه جا زیباست. حیف شد دوستم همراهم نیومد و از دیدن این همه جاهای قشنگ محروم موند.» او بعد از ساعتی گرسنه شد و به دنبال غذا به راه افتاد اما چون اون جا رو خوب نمی شناخت هر چی می گشت هیچ غذایی پیدا نمی کرد. تا اینکه مقداری دونه روی زمین دید و کبوتر دیگه ای شکل خودش هم اون جا بود که داشت از اون دونه ها می خورد. کبوتر خاکستری با خودش گفت : «آخ جون یه دوست جدید هم پیدا کردم!» و پرواز کنان به سمت دونه ها رفت. اما به محض این که به دونه ها رسید و تا خواست غذا بخوره یه دفعه دید که توری روی سرش افتاد و تو دام گیر کرد. کبوتر خاکستری حیرت زده و متعجب به کبوتر دیگه ای که اونجا بود نگاه کرد و گفت : «دوست عزیز ما تو دام گیر افتادیم! باید هر چه سریع تر فرار کنیم تا صیاد نیومده!» اما دید که اون کبوتر به حرفش اعتنایی نکرد. کبوتر خاکستری خیلی تعجب کرد و پرسید : «میشنوی چی دارم بهت می گم؟ نمی خوای از این جا فرار کنی؟» کبوتر دیگه بق بقو کنان خندید و گفت : «من این جا گیر نیافتادم. من کبوتر اهلی و دست آموز صیاد هستم و اینجائم تا کبوترهای خنگی مثل تو رو به دام بندازم. در ازای این کارم هم صیاد بهم آب و غذا می ده و مواظبم هست.» کبوتر خاکستری که تازه فهمیده بود چه بلایی سرش اومده با حسرت و ناراحتی گفت : «من قدر دوست خوبم رو ندونستم و فکر کردم همه ی کبوترها مهربون و با وفان. اما هر طور شده باید از این جا بیرون برم.» بدون این که نا امید بشه مشغول کندن دام با نوکش شد و بالاخره موفق شد و تونست از اونجا فرار کنه. کمی بعد بارون سختی شروع شد و چون کبوتر اون اطراف رو خوب نمی شناخت نمی تونست جای خوبی برای سرپناه گرفتن پیدا کنه. خلاصه حسابی خیس شد و سردش شد. اونقدری که دیگه گریه ش گرفته بود و با خودش گفت : «اگه بتونم از این جا فرار کنم و هر چه زودتر به لونه ام برسم دیگه هیچ وقت دوستم رو تنها نمی ذارم.» بعد از بارون آفتاب شد و کبوتر خاکستری تونست زیر آفتاب گرم خودش رو خشک کنه و به این فکر کنه که چه طوری به سمت خونه برگرده. چون خیلی خسته شده بود تصمیم گرفت کمی استراحت کنه اما خوابش برد و فردا صبح با احساس گرسنگی بیدار شد. با این که خیلی گرسنه بود به سمت خونه راه افتاد. دلش برای دوستش و خونه ش خیلی تنگ شده بود. کبوتر خاکستری یه عالمه بال زد و بال زد تا بالاخره به خونه رسید. دوستش از دیدنش خیلی خوشحال شد و فوری بهش آب و غذا داد. وقتی حال کبوتر خاکستری بهتر شد ازش پرسید : «خوشحالم که می بینمت اما بگو چی شد که زود برگشتی؟» کبوتر خاکستری گفت : «دوست عزیزم درسته که می گن سفر رفتن باعث میشه آدم داناتر بشه و به چیزای جدیدی برسه. من تو این سفر یاد گرفتم که همنشینی با تو در این صحرا که خونه مونه خیلی بهتر از زندگی کردن تو جاهاییه که هیچی ازش نمی دونیم. خدا رو شکر من و تو این جا مشکلی نداریم و دوستای خوبی برای هم هستیم.» 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
✨ تفاوت میان دو تصویر را پیدا کنید. 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
🌿 ای بچّه ی مسلمان 🌼 فروع دین را بدان 🌿 ده تا فروع دین است 🌼 احکام دین همین است 🌿 نماز و خمس و زکات 🌼 روزه و حج و جهاد 🌿 امر به معروفات است 🌼 نهی از منکرات است 🌿 تولی با مؤمنان 🌼 تبرّی با مشرکان 🌿 اینها از واجبات است 🌼 وسیله ی نجات است 🌿 گر بنده ی خدایی 🌼 باید عمل نمایی 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎏بازی خلاقانه ماهیگیری برای هماهنگی چشم و دست و ایجاد تمرکز 🐠🐟🐙🐋🦀 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
یکی بود و غیر اون یکی نبود توی دنیا زیر گنبد کبود راهی بود که راه آشنایی بود شهری بود که شهر قصه هایی بود زیر یازارچه ی شهر چه جایی بود؟ جای دیدنی و با صفایی بود هرکسی کاری می کرد باری می کرد کار پر برکت و پر باری می کرد اسبه کنجدا رو عصاری می کرد موشه تخته ها رو نجاری می کرد خره رنده داشت وخراطی می کرد سگه پارچه داشت و خیاطی می کرد بزه می برید و بزازی می کرد شیطونک بچه بود و بازی می کرد فیل اومد کنار حوض آب بخوره دو قلب آب سیر و سیراب بخوره اما وقتی لب حوض آب نشست ناگهان افتاد و دندونش شکست فیله گفت آخ و آخ و آخ دندونکم عاجکم شکسته و خرطومکم برسید به دادکم آخ دلکم کسی آخر نمی آید کمکم عاج فیل وقتی ترک خورد و شکست کی باید دندون فیله رو می بست بله پیداست کسی که رشته ی اوست کار هر روزه و سر رشته ی اوست حکیمک توی محل خرگوشه بود مطبش گوشه و کنج کوچه بود فیله رو از لب حوض نقاشی هل دادند بردند پیش حکیم باشی توی دالون پر پر بود از مریض همه کس گرفته از درشت و ریز تو اتاق انتظار سر و صدا پیش خرگوش حکیم برو بیا موشه می گفت کمرم آخ کمرم جوجه داد می زد امان از این سرم سگه از درد دمش ناله می کرد خره از سوز سمش ناله می کرد تا رسید نوبت فیل عاج سفید که هنوز ناله می کرد داد می کشید حکیمک یا که جناب خرگوشک با یه کم جوشونده و آب نمک عاجه رو ضد عفونی کرد و شست خوب خوب بست و بتونی کرد و گفت مزد دستم می شود چهار تومن بدهید تحویل پیشخدمت من 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
تاس مخفی شده در تصویر را پیدا کنید. 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
گلهای نیکی 🌸🌼🌺 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.دختری بود به نام شیرین کوچولو که با مادر وپدرش زندگی میکرد .او دختر مودب ودرسخوانی بودولی در کارها به پدر ومادرش کمک نمی کرد. یک روز شیرین کوچولو توی اتاقش نشسته بود ناگهان از پنجره صدایی شنید صدا می گفت:نیکی کنید نیکی کنید او به هر طرف که نگاه کرد چیزی ندید . فردای آنروز در مدرسه قرار شد که آنها را به اردو ببرند.شیرین کوچولو خیلی خوشحال شد فردای آنرو ز شیرین کوچولو با دوستانش سوار ماشین شدند وبه طرف اردو حرکت کردند .او با دوستش آنجا مشغول بازی شد. آنها مشغول بازی بودند که صدایی را شنیدند صدا شبیه اونی بود که شیرین کوچولو از پنجره اتاقش شنیده بود.صدا این بود نیکی کنید نیکی کنید.آنها به طرف صدا حرکت کردند تا اینکه گلهایی را در حال آواز خواندن دیدند. آنها آواز بسیار زیبایی را میخواندند که آن دو تا به حال آن را نشنیده بودند.آنها میگفتند: 🌸🌸وباالوالدین احسانا به پدر ومادر خود نیکی کنید.🌸🌸 شیرین کوچولو به آنها گفت:این آواز که می خوانید یعنی چه؟ آنها گفتند:این آواز حرف خداست که خدا آن را در قرآن به ما یاد داده است. یعنی خدا میگوید باید به پدر ومادر در کار ها کمک کرد وبا آنها مهربان بود وباید به هر چه میگویند گوش کرد بعد از آن گلها آواز نیکی را به آنها یاد دادند وبه آنها گل نیکی دادن تا به خانه برده واز بوی خوب آن به یاد حرف های گل نیکی بیفتند. آنها خیلی خوش حال شدند و از گلها خداحافظی کردند وبه آنها قول دادند که هیچ وقت حرف های آنها را فراموش نکنند.وبه طرف بچه ها حرکت کردند وبه بچه ها هم موضوع را گفتند وبه آنها هم آواز گلهای نیکی را یاد دادند. بچه ها هم شروع کردند به خواندن آواز چونکه تا به حال آواز به این قشنگی را نشنیده بودند ناگهان آنها گل باران شدند.🌼🌸🌻 آنها خیلی خوشحال شدندو گلی را برای خود برداشتند وبه خانه بردند .شیرین کوچولو خیلی خوشحال بود ووقتی به خانه رسید مادرش به او گفت چه بوی خوبی میآید او برای مادرش جریان را تعریف کرد وگل را داخل گلدان گذاشت از آن به بعد او دیگر به حرفهای گلهای نیکی عمل میکرد واو می خواست که همیشه حرف خدا را به یاد داشته باشد وبه آن عمل کند.واز مادرش خواست تا همیشه قرآن را برای او بخواند تا او همه حرفهای خدا را یاد بگیرد. 🌸🌼🌻🌺🌻🥀🌹🌻🌼🌸 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
یکی بود و غیر اون یکی نبود توی دنیا زیر گنبد کبود راهی بود که راه آشنایی بود شهری بود که شهر قصه هایی بود زیر یازارچه ی شهر چه جایی بود؟ جای دیدنی و با صفایی بود هرکسی کاری می کرد باری می کرد کار پر برکت و پر باری می کرد اسبه کنجدا رو عصاری می کرد موشه تخته ها رو نجاری می کرد خره رنده داشت وخراطی می کرد سگه پارچه داشت و خیاطی می کرد بزه می برید و بزازی می کرد شیطونک بچه بود و بازی می کرد فیل اومد کنار حوض آب بخوره دو قلب آب سیر و سیراب بخوره اما وقتی لب حوض آب نشست ناگهان افتاد و دندونش شکست فیله گفت آخ و آخ و آخ دندونکم عاجکم شکسته و خرطومکم برسید به دادکم آخ دلکم کسی آخر نمی آید کمکم عاج فیل وقتی ترک خورد و شکست کی باید دندون فیله رو می بست بله پیداست کسی که رشته ی اوست کار هر روزه و سر رشته ی اوست حکیمک توی محل خرگوشه بود مطبش گوشه و کنج کوچه بود فیله رو از لب حوض نقاشی هل دادند بردند پیش حکیم باشی توی دالون پر پر بود از مریض همه کس گرفته از درشت و ریز تو اتاق انتظار سر و صدا پیش خرگوش حکیم برو بیا موشه می گفت کمرم آخ کمرم جوجه داد می زد امان از این سرم سگه از درد دمش ناله می کرد خره از سوز سمش ناله می کرد تا رسید نوبت فیل عاج سفید که هنوز ناله می کرد داد می کشید حکیمک یا که جناب خرگوشک با یه کم جوشونده و آب نمک عاجه رو ضد عفونی کرد و شست خوب خوب بست و بتونی کرد و گفت مزد دستم می شود چهار تومن بدهید تحویل پیشخدمت من 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
شیر جنگل 🦁 یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود شیری دانا و صبور و در جنگلی پر از حیوانات متنوع که در کمال آرامش در کنار هم زندگی می کردند... این جنگل بدلیل حضور سلطان دانای جنگل آرامشی داشت ،که سبب می شد روز به روز به تعداد حیواناتش اضافه شود . روزی از روز ها با ورود یک حیوان عجیب و بسیار قدرت طلب و مغرور این آرامش به جهنم تبدیل شد .. سلطان جنگل از این ماجرا با خبر شد. دستور داد جلسه ای تشکیل دهند با حضور همه ی کسانی که به نوعی با این حیوان عجیب رو برو شده بودند. در این جلسه شیر دانا همه ی اطلاعات لازم را از حیوانات حاضر در جلسه کسب کرد و از بین حیوانات پلنگ - ببر - فیل - خرس - گورخر - کلاغ و خرگوش را انتخاب کرد. برای هریک از آنها ماموریتی داد تا فردا با اجرای نقشه ای دقیق از شر این حیوان عجیب خلاص شوند و آرامش را به حیوانات بازگردانند . همه حیوانات از محضر شیر اجازه گرفته و رفتند تا فردا صبح به ماموریت خود عمل کنند . با اطلاعاتی که حیوانات به شیر داده بودند این حیوان عجیب باید ادم باشد که با استفاده از اسلحه و ماشین به شکار حیوانات پرداخته است و صبح فردا هم کار خود را ادامه خواهد داد . با این حساب صبح زود همه حیوانات برای شروع ماموریت آماده از خواب بیدار شدند . با نقشه سلطان جنگل پلنگ در روی درختی بلند باید بخوابد و خوب اوضاع را بررسی کند. ببر در بین درختان انبوه جنگل کمین کند و منتظر بماند . فیل با تعدادی از فیل های دیگر آماده حمله باشد. خرس با ترساندن آدم به کمک حیوانات دیگر برود. کلاغ در جابجایی پیامها دخالت کند. خرگوش همه امور را در اختیار شیر قرار دهد. گورخر در شناسایی محلی که شکارچی مستقر شده خبردار شود . همه ماموریت خود را به خوبی بلد بودند. آدم صبح سوار بر ماشین جیپ خود وارد جنگل شد و پس از درست کردن چایی و خوردن آن اسلحه خود را برداشته و در جنگل راه افتاد از طرف شیر دستور داده شده بود که همه حیوانات تا زمانی که به انها خبری نرسیده از لانه خود بیرون نیایند . کلاغ همینطور در جنگل چرخ می زد و اوضاع را بررسی می کرد و همه را از اوضاع مطلع می کرد کلاغ وضعیت و موقعیت شکارچی را به همه اطلاع داد. فیل و همه دوستانش در نزدیکی محل چادر شکارچی حاضر شده و آماده حمله ایستاند. ببر بدون آنکه شکارچی آن را ببیند به تعقیب شکارچی پرداخت تا در موقعیت مناسب و به دستور شیر کار حمله را آغازکند. شکارچی در طول و عرض جنگل پرسه می زد اما هیچ حیوانی را پیدا نمی کرد و با خودش می گفت مثل اینکه جنگل تعطیل شده . خرس ناگهان جلوی شکارچی حاضر شد و شکارچی از ترس زبانش بند آمد ولی خودش را آماده کرد که با اسلحه اش شروع به تیز اندازی کند . فیل صدایی از پشت سرش در آورد و تمرکز شکارچیبه هم ریخت پلنگ از بالای درخت پایین پرید و به همراه ببر شکارچی را محاصره کردند شیر به همراه گورخر در صحنه حاضر شدند و شکارچی از اینهمه آمادگی متعجب شده بود و کاملا از نقشه بودن این حمله اطمینان حاصل کرد . شیر به شکارچی هشدار داد که دیگر هرگز وارد جنگل نشده و مزاحمتی به حیوانات جنگل ایجاد نکند . شکارچی از کارهایی که کرده بود اعلام پشیمانی کرد و قول داد که هرگز مزاحمتی به حیوانات جنگل ایجاد نکند و در جهت جبران کارهای بد خود برای حیوانات جنگل کاری انجام دهد. شکارچی با شیر صحبت کرد و اجازه خواست در جنگل کلبه ای درست کند و دامپزشکی را هر چند وقت یکبار به انجا بیاورد تا حیوانات مریض را مداوا کند . سلطان جنگل از همکاری همه حیوانات تشکر کرد.و بازگشت آرامش را به جنگل به همه تبریک گفت و باز همه حیوانات در کنار هم به زندگش شیرین خود ادامه دادند. 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
✨🌸🐞 «دون دون و گل تازه وارد»🐞🌸✨ یکی بود یکی نبود. در یک بعدازظهر آفتابی، کفشدوزک کوچولوی قصه ما با دوستانش مشغول بازی قایم باشک بودند که یکدفعه دیدند باغبان مهربان یک گل زیبای جدید را در گوشه باغچه کاشت. این گل بسیار زیبا و خوشرنگ بود. به همین دلیل دون دون و دوستانش تصمیم گرفتند به کنار او بروند و با او دوست شوند، چون آن ها تا به حال گلی به این شکل ندیده بودند! همگی به آرامی به گل جدید نزدیک شدند و به او سلام کردند اما گل هیچ جوابی به آن ها نداد. آن ها خیلی تعجب کردند و دوباره با او حرف زدند و اسمش را پرسیدند اما گل همین طور ساکت سر جایش ایستاده بود و چشمانش را بسته بود. دون دون و دوستانش کمی منتظر شدند اما وقتی از گل جوابی نیامد آن ها هم از یکدیگر خداحافظی کردند و رفتند. شب وقتی دون دون به همراه خانواده اش مشغول خوردن شام بود برای آن ها تعریف کرد که امروز یک گل جدید به باغچه اضافه شده ولی با آن ها دوست نشده. مادر دون دون در پنجره را باز کرد تا هوای تازه بیاید و یکباره نسیم خوشبویی وارد اتاق شد و آن ها از این بوی خوش خیلی خوشحال شدند و شام شان را با اشتهای بیشتری خوردند...دون دون و گل تازه وارد! چند روزی گذشت ولی کفشدوزک های کوچولو نتوانستند با گل جدید دوست شوند، تا اینکه شبی از شب ها که دوباره بوی خوشی فضای باغچه را پر کرده بود از بیرون خانه دون دون صدای گریه آرامی به گوش می رسید. دون دون از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد اما زیر نور ماه نتوانست ببیند که چه کسی گریه می کند، پس به همراه پدرش به باغچه رفتند تا ببینند چه کسی گریه می کند؟ همین طور که جلو می رفتند به صدا نزدیک تر می شدند تا اینکه رسیدند به گل تازه وارد! دون دون با تعجب از گل پرسید: «سلام گل زیبا، چرا گریه می کنی؟» گل با گریه جواب داد: «سلام دون دون، من خیلی تنهام و هیچ دوستی ندارم برای همین غصه می خورم.» دون دون با تعجب پرسید: «اسم مرا از کجا می دانی؟ در ضمن ما خواستیم با تو دوست شویم ولی تو جوابی ندادی؟» گل اشک هایش را پاک کرد و گفت: «من صدای شما را می شنیدم ولی نمی توانستم با شما حرف بزنم چون روز ها خواب هستم، اسم من گل شب بوست و من فقط شب ها بیدار هستم. به همین دلیل هم نمی توانستم با شما دوست شوم. من شب ها باز می شوم و بوی خوشی را به همراه نسیم در فضای باغچه پخش می کنم اما اینجا همه شب ها خواب هستند و من تنها می مانم و در این تنهایی غصه می خورم.» پدر دون دون با تعجب گفت: «پس این بوی خوشی که چند شب است در فضای باغچه پیچیده بوی توست؟... نگران نباش من با بقیه کفشدوزک ها صحبت می کنم و با هم به تو کمک می کنیم تا دیگر شب ها تنها نباشی.» گل شب بو از آن ها تشکر کرد و آن ها به خانه بازگشتند. فردای آن روز پدر دون دون با بقیه صحبت کرد و از همه خواست تا اگر کسی فکری به ذهنش می رسد برای کمک به گل شب بو به همه اطلاع دهد. چند روزی گذشت. در یک شب مهتابی که دون دون در تختش دراز کشید بود تا بخوابد دوباره بوی گل شب بو را احساس کرد و دلش برای او خیلی سوخت و شروع کرد به فکر کردن، فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد تا این که یک فکر خوب به ذهنش رسید... یادش افتاد که در طرف دیگر باغچه یک کرم شب تاب زندگی می کند که او هم فقط شب ها بیدار است و تنهاست. صبح روز بعد دون دون با پدرش درمورد کرم شب تاب آن سوی باغچه صحبت کرد پدرش با خوشحالی لبخندی زد و گفت: «آفرین دون دون جان چرا به فکر خودم نرسید! امشب با همه صحبت می کنم تا به دیدن کرم شب تاب برویم و از او بخواهیم تا با گل شب بو دوست شود.» شب که شد چند تا از بابا کفشدوزک ها به دیدن کرم شب تاب رفتند و موضوع را برای او تعریف کردند و کرم شب تاب هم که شب ها تنها می ماند خوشحال شد و خواسته آن ها را پذیرفت و همگی به سوی گل شب بو حرکت کردند. وقتی به کنار شب بو رسیدند پدر دون دون به گل شب بو کرم شب تاب را معرفی کرد و گل شب بو بسیار خوشحال شد و از او تشکر کرد اما پدر دون دون گفت: «ما کاری نکردیم تو باید از دون دون تشکر کنی که به یاد آقای کرم شب تاب افتاد.» گل شب بو بسیار خوشحال شد و از دون دون تشکر کرد و همه به دون دون با این فکر خوب آفرین گفتند... حالا دیگر هم شب ها باغچه خوشبو بود هم کرم شب تاب و گل شب بو تنها نبودند. مناسب 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9