eitaa logo
تربیت کودک و نوجوان
26.6هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
428 ویدیو
1 فایل
اینجا میتونی درباره تربیت فرزندت کلی آگاهی کسب کنی کانال دوم ما https://eitaa.com/joinchat/3168338340C449c55088d کانال #تبلیغات https://eitaa.com/tarbiatenojavan2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎏بازی خلاقانه ماهیگیری برای هماهنگی چشم و دست و ایجاد تمرکز 🐠🐟🐙🐋🦀 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
یکی بود و غیر اون یکی نبود توی دنیا زیر گنبد کبود راهی بود که راه آشنایی بود شهری بود که شهر قصه هایی بود زیر یازارچه ی شهر چه جایی بود؟ جای دیدنی و با صفایی بود هرکسی کاری می کرد باری می کرد کار پر برکت و پر باری می کرد اسبه کنجدا رو عصاری می کرد موشه تخته ها رو نجاری می کرد خره رنده داشت وخراطی می کرد سگه پارچه داشت و خیاطی می کرد بزه می برید و بزازی می کرد شیطونک بچه بود و بازی می کرد فیل اومد کنار حوض آب بخوره دو قلب آب سیر و سیراب بخوره اما وقتی لب حوض آب نشست ناگهان افتاد و دندونش شکست فیله گفت آخ و آخ و آخ دندونکم عاجکم شکسته و خرطومکم برسید به دادکم آخ دلکم کسی آخر نمی آید کمکم عاج فیل وقتی ترک خورد و شکست کی باید دندون فیله رو می بست بله پیداست کسی که رشته ی اوست کار هر روزه و سر رشته ی اوست حکیمک توی محل خرگوشه بود مطبش گوشه و کنج کوچه بود فیله رو از لب حوض نقاشی هل دادند بردند پیش حکیم باشی توی دالون پر پر بود از مریض همه کس گرفته از درشت و ریز تو اتاق انتظار سر و صدا پیش خرگوش حکیم برو بیا موشه می گفت کمرم آخ کمرم جوجه داد می زد امان از این سرم سگه از درد دمش ناله می کرد خره از سوز سمش ناله می کرد تا رسید نوبت فیل عاج سفید که هنوز ناله می کرد داد می کشید حکیمک یا که جناب خرگوشک با یه کم جوشونده و آب نمک عاجه رو ضد عفونی کرد و شست خوب خوب بست و بتونی کرد و گفت مزد دستم می شود چهار تومن بدهید تحویل پیشخدمت من 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
تاس مخفی شده در تصویر را پیدا کنید. 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
گلهای نیکی 🌸🌼🌺 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.دختری بود به نام شیرین کوچولو که با مادر وپدرش زندگی میکرد .او دختر مودب ودرسخوانی بودولی در کارها به پدر ومادرش کمک نمی کرد. یک روز شیرین کوچولو توی اتاقش نشسته بود ناگهان از پنجره صدایی شنید صدا می گفت:نیکی کنید نیکی کنید او به هر طرف که نگاه کرد چیزی ندید . فردای آنروز در مدرسه قرار شد که آنها را به اردو ببرند.شیرین کوچولو خیلی خوشحال شد فردای آنرو ز شیرین کوچولو با دوستانش سوار ماشین شدند وبه طرف اردو حرکت کردند .او با دوستش آنجا مشغول بازی شد. آنها مشغول بازی بودند که صدایی را شنیدند صدا شبیه اونی بود که شیرین کوچولو از پنجره اتاقش شنیده بود.صدا این بود نیکی کنید نیکی کنید.آنها به طرف صدا حرکت کردند تا اینکه گلهایی را در حال آواز خواندن دیدند. آنها آواز بسیار زیبایی را میخواندند که آن دو تا به حال آن را نشنیده بودند.آنها میگفتند: 🌸🌸وباالوالدین احسانا به پدر ومادر خود نیکی کنید.🌸🌸 شیرین کوچولو به آنها گفت:این آواز که می خوانید یعنی چه؟ آنها گفتند:این آواز حرف خداست که خدا آن را در قرآن به ما یاد داده است. یعنی خدا میگوید باید به پدر ومادر در کار ها کمک کرد وبا آنها مهربان بود وباید به هر چه میگویند گوش کرد بعد از آن گلها آواز نیکی را به آنها یاد دادند وبه آنها گل نیکی دادن تا به خانه برده واز بوی خوب آن به یاد حرف های گل نیکی بیفتند. آنها خیلی خوش حال شدند و از گلها خداحافظی کردند وبه آنها قول دادند که هیچ وقت حرف های آنها را فراموش نکنند.وبه طرف بچه ها حرکت کردند وبه بچه ها هم موضوع را گفتند وبه آنها هم آواز گلهای نیکی را یاد دادند. بچه ها هم شروع کردند به خواندن آواز چونکه تا به حال آواز به این قشنگی را نشنیده بودند ناگهان آنها گل باران شدند.🌼🌸🌻 آنها خیلی خوشحال شدندو گلی را برای خود برداشتند وبه خانه بردند .شیرین کوچولو خیلی خوشحال بود ووقتی به خانه رسید مادرش به او گفت چه بوی خوبی میآید او برای مادرش جریان را تعریف کرد وگل را داخل گلدان گذاشت از آن به بعد او دیگر به حرفهای گلهای نیکی عمل میکرد واو می خواست که همیشه حرف خدا را به یاد داشته باشد وبه آن عمل کند.واز مادرش خواست تا همیشه قرآن را برای او بخواند تا او همه حرفهای خدا را یاد بگیرد. 🌸🌼🌻🌺🌻🥀🌹🌻🌼🌸 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
یکی بود و غیر اون یکی نبود توی دنیا زیر گنبد کبود راهی بود که راه آشنایی بود شهری بود که شهر قصه هایی بود زیر یازارچه ی شهر چه جایی بود؟ جای دیدنی و با صفایی بود هرکسی کاری می کرد باری می کرد کار پر برکت و پر باری می کرد اسبه کنجدا رو عصاری می کرد موشه تخته ها رو نجاری می کرد خره رنده داشت وخراطی می کرد سگه پارچه داشت و خیاطی می کرد بزه می برید و بزازی می کرد شیطونک بچه بود و بازی می کرد فیل اومد کنار حوض آب بخوره دو قلب آب سیر و سیراب بخوره اما وقتی لب حوض آب نشست ناگهان افتاد و دندونش شکست فیله گفت آخ و آخ و آخ دندونکم عاجکم شکسته و خرطومکم برسید به دادکم آخ دلکم کسی آخر نمی آید کمکم عاج فیل وقتی ترک خورد و شکست کی باید دندون فیله رو می بست بله پیداست کسی که رشته ی اوست کار هر روزه و سر رشته ی اوست حکیمک توی محل خرگوشه بود مطبش گوشه و کنج کوچه بود فیله رو از لب حوض نقاشی هل دادند بردند پیش حکیم باشی توی دالون پر پر بود از مریض همه کس گرفته از درشت و ریز تو اتاق انتظار سر و صدا پیش خرگوش حکیم برو بیا موشه می گفت کمرم آخ کمرم جوجه داد می زد امان از این سرم سگه از درد دمش ناله می کرد خره از سوز سمش ناله می کرد تا رسید نوبت فیل عاج سفید که هنوز ناله می کرد داد می کشید حکیمک یا که جناب خرگوشک با یه کم جوشونده و آب نمک عاجه رو ضد عفونی کرد و شست خوب خوب بست و بتونی کرد و گفت مزد دستم می شود چهار تومن بدهید تحویل پیشخدمت من 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
شیر جنگل 🦁 یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود شیری دانا و صبور و در جنگلی پر از حیوانات متنوع که در کمال آرامش در کنار هم زندگی می کردند... این جنگل بدلیل حضور سلطان دانای جنگل آرامشی داشت ،که سبب می شد روز به روز به تعداد حیواناتش اضافه شود . روزی از روز ها با ورود یک حیوان عجیب و بسیار قدرت طلب و مغرور این آرامش به جهنم تبدیل شد .. سلطان جنگل از این ماجرا با خبر شد. دستور داد جلسه ای تشکیل دهند با حضور همه ی کسانی که به نوعی با این حیوان عجیب رو برو شده بودند. در این جلسه شیر دانا همه ی اطلاعات لازم را از حیوانات حاضر در جلسه کسب کرد و از بین حیوانات پلنگ - ببر - فیل - خرس - گورخر - کلاغ و خرگوش را انتخاب کرد. برای هریک از آنها ماموریتی داد تا فردا با اجرای نقشه ای دقیق از شر این حیوان عجیب خلاص شوند و آرامش را به حیوانات بازگردانند . همه حیوانات از محضر شیر اجازه گرفته و رفتند تا فردا صبح به ماموریت خود عمل کنند . با اطلاعاتی که حیوانات به شیر داده بودند این حیوان عجیب باید ادم باشد که با استفاده از اسلحه و ماشین به شکار حیوانات پرداخته است و صبح فردا هم کار خود را ادامه خواهد داد . با این حساب صبح زود همه حیوانات برای شروع ماموریت آماده از خواب بیدار شدند . با نقشه سلطان جنگل پلنگ در روی درختی بلند باید بخوابد و خوب اوضاع را بررسی کند. ببر در بین درختان انبوه جنگل کمین کند و منتظر بماند . فیل با تعدادی از فیل های دیگر آماده حمله باشد. خرس با ترساندن آدم به کمک حیوانات دیگر برود. کلاغ در جابجایی پیامها دخالت کند. خرگوش همه امور را در اختیار شیر قرار دهد. گورخر در شناسایی محلی که شکارچی مستقر شده خبردار شود . همه ماموریت خود را به خوبی بلد بودند. آدم صبح سوار بر ماشین جیپ خود وارد جنگل شد و پس از درست کردن چایی و خوردن آن اسلحه خود را برداشته و در جنگل راه افتاد از طرف شیر دستور داده شده بود که همه حیوانات تا زمانی که به انها خبری نرسیده از لانه خود بیرون نیایند . کلاغ همینطور در جنگل چرخ می زد و اوضاع را بررسی می کرد و همه را از اوضاع مطلع می کرد کلاغ وضعیت و موقعیت شکارچی را به همه اطلاع داد. فیل و همه دوستانش در نزدیکی محل چادر شکارچی حاضر شده و آماده حمله ایستاند. ببر بدون آنکه شکارچی آن را ببیند به تعقیب شکارچی پرداخت تا در موقعیت مناسب و به دستور شیر کار حمله را آغازکند. شکارچی در طول و عرض جنگل پرسه می زد اما هیچ حیوانی را پیدا نمی کرد و با خودش می گفت مثل اینکه جنگل تعطیل شده . خرس ناگهان جلوی شکارچی حاضر شد و شکارچی از ترس زبانش بند آمد ولی خودش را آماده کرد که با اسلحه اش شروع به تیز اندازی کند . فیل صدایی از پشت سرش در آورد و تمرکز شکارچیبه هم ریخت پلنگ از بالای درخت پایین پرید و به همراه ببر شکارچی را محاصره کردند شیر به همراه گورخر در صحنه حاضر شدند و شکارچی از اینهمه آمادگی متعجب شده بود و کاملا از نقشه بودن این حمله اطمینان حاصل کرد . شیر به شکارچی هشدار داد که دیگر هرگز وارد جنگل نشده و مزاحمتی به حیوانات جنگل ایجاد نکند . شکارچی از کارهایی که کرده بود اعلام پشیمانی کرد و قول داد که هرگز مزاحمتی به حیوانات جنگل ایجاد نکند و در جهت جبران کارهای بد خود برای حیوانات جنگل کاری انجام دهد. شکارچی با شیر صحبت کرد و اجازه خواست در جنگل کلبه ای درست کند و دامپزشکی را هر چند وقت یکبار به انجا بیاورد تا حیوانات مریض را مداوا کند . سلطان جنگل از همکاری همه حیوانات تشکر کرد.و بازگشت آرامش را به جنگل به همه تبریک گفت و باز همه حیوانات در کنار هم به زندگش شیرین خود ادامه دادند. 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
✨🌸🐞 «دون دون و گل تازه وارد»🐞🌸✨ یکی بود یکی نبود. در یک بعدازظهر آفتابی، کفشدوزک کوچولوی قصه ما با دوستانش مشغول بازی قایم باشک بودند که یکدفعه دیدند باغبان مهربان یک گل زیبای جدید را در گوشه باغچه کاشت. این گل بسیار زیبا و خوشرنگ بود. به همین دلیل دون دون و دوستانش تصمیم گرفتند به کنار او بروند و با او دوست شوند، چون آن ها تا به حال گلی به این شکل ندیده بودند! همگی به آرامی به گل جدید نزدیک شدند و به او سلام کردند اما گل هیچ جوابی به آن ها نداد. آن ها خیلی تعجب کردند و دوباره با او حرف زدند و اسمش را پرسیدند اما گل همین طور ساکت سر جایش ایستاده بود و چشمانش را بسته بود. دون دون و دوستانش کمی منتظر شدند اما وقتی از گل جوابی نیامد آن ها هم از یکدیگر خداحافظی کردند و رفتند. شب وقتی دون دون به همراه خانواده اش مشغول خوردن شام بود برای آن ها تعریف کرد که امروز یک گل جدید به باغچه اضافه شده ولی با آن ها دوست نشده. مادر دون دون در پنجره را باز کرد تا هوای تازه بیاید و یکباره نسیم خوشبویی وارد اتاق شد و آن ها از این بوی خوش خیلی خوشحال شدند و شام شان را با اشتهای بیشتری خوردند...دون دون و گل تازه وارد! چند روزی گذشت ولی کفشدوزک های کوچولو نتوانستند با گل جدید دوست شوند، تا اینکه شبی از شب ها که دوباره بوی خوشی فضای باغچه را پر کرده بود از بیرون خانه دون دون صدای گریه آرامی به گوش می رسید. دون دون از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد اما زیر نور ماه نتوانست ببیند که چه کسی گریه می کند، پس به همراه پدرش به باغچه رفتند تا ببینند چه کسی گریه می کند؟ همین طور که جلو می رفتند به صدا نزدیک تر می شدند تا اینکه رسیدند به گل تازه وارد! دون دون با تعجب از گل پرسید: «سلام گل زیبا، چرا گریه می کنی؟» گل با گریه جواب داد: «سلام دون دون، من خیلی تنهام و هیچ دوستی ندارم برای همین غصه می خورم.» دون دون با تعجب پرسید: «اسم مرا از کجا می دانی؟ در ضمن ما خواستیم با تو دوست شویم ولی تو جوابی ندادی؟» گل اشک هایش را پاک کرد و گفت: «من صدای شما را می شنیدم ولی نمی توانستم با شما حرف بزنم چون روز ها خواب هستم، اسم من گل شب بوست و من فقط شب ها بیدار هستم. به همین دلیل هم نمی توانستم با شما دوست شوم. من شب ها باز می شوم و بوی خوشی را به همراه نسیم در فضای باغچه پخش می کنم اما اینجا همه شب ها خواب هستند و من تنها می مانم و در این تنهایی غصه می خورم.» پدر دون دون با تعجب گفت: «پس این بوی خوشی که چند شب است در فضای باغچه پیچیده بوی توست؟... نگران نباش من با بقیه کفشدوزک ها صحبت می کنم و با هم به تو کمک می کنیم تا دیگر شب ها تنها نباشی.» گل شب بو از آن ها تشکر کرد و آن ها به خانه بازگشتند. فردای آن روز پدر دون دون با بقیه صحبت کرد و از همه خواست تا اگر کسی فکری به ذهنش می رسد برای کمک به گل شب بو به همه اطلاع دهد. چند روزی گذشت. در یک شب مهتابی که دون دون در تختش دراز کشید بود تا بخوابد دوباره بوی گل شب بو را احساس کرد و دلش برای او خیلی سوخت و شروع کرد به فکر کردن، فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد تا این که یک فکر خوب به ذهنش رسید... یادش افتاد که در طرف دیگر باغچه یک کرم شب تاب زندگی می کند که او هم فقط شب ها بیدار است و تنهاست. صبح روز بعد دون دون با پدرش درمورد کرم شب تاب آن سوی باغچه صحبت کرد پدرش با خوشحالی لبخندی زد و گفت: «آفرین دون دون جان چرا به فکر خودم نرسید! امشب با همه صحبت می کنم تا به دیدن کرم شب تاب برویم و از او بخواهیم تا با گل شب بو دوست شود.» شب که شد چند تا از بابا کفشدوزک ها به دیدن کرم شب تاب رفتند و موضوع را برای او تعریف کردند و کرم شب تاب هم که شب ها تنها می ماند خوشحال شد و خواسته آن ها را پذیرفت و همگی به سوی گل شب بو حرکت کردند. وقتی به کنار شب بو رسیدند پدر دون دون به گل شب بو کرم شب تاب را معرفی کرد و گل شب بو بسیار خوشحال شد و از او تشکر کرد اما پدر دون دون گفت: «ما کاری نکردیم تو باید از دون دون تشکر کنی که به یاد آقای کرم شب تاب افتاد.» گل شب بو بسیار خوشحال شد و از دون دون تشکر کرد و همه به دون دون با این فکر خوب آفرین گفتند... حالا دیگر هم شب ها باغچه خوشبو بود هم کرم شب تاب و گل شب بو تنها نبودند. مناسب 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناسب ✨ماهیگیری کنیم 🎣 . 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
1.04M
💓 😍 ماشین بازی روی فرش 😍 ⭕️ بازی شماره ١ ✅ با بچه ها زمینه برقراری و حفظ و محبت آمیز والدین با فرزندان را فراهم می‌نماید. 🌷محسن پوراحمد خمینی 🌷 روان‌شناس 🌼 مناسب برای و 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9 😊 مامانا و باباها حتما بشنوند👆
با 😍🙈 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
ستاره چهاردهم ✨ 🌸سال تولدش هست 🍃دویست و پنجاه و پنج 🌸تا که بیاید آقا 🍃پر بزند درد و رنج 🌸سال ظهورش اما 🍃همیشه مثل راز است 🌸وجود نور خورشید 🍃برای ما نیاز است 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
تفاوت های میان دو تصویر را پیدا کنید . 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱نزدیک خانه ی ما یک مسجد قشنگ است 🌱که از مناره هایش بانگ اذان بلند است 🌱گلدسته های زیبا گویی طلایی رنگ است 🌱کز آن رنگ طلایی صوت قرآن بلند است 🌱گوید به ما مۆذن هر صبح و ظهر و هر شب 🌱برخیز ای مسلمان وقت نماز تنگ است 🌸🌱🌸🌱🌸 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
‍ 🌼🌈آهو کوچولوی اسرافکار🌈🌼 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند. هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام! آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری، برداری. اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود. ولی آهو کوچولوی اسرافکار قصه گوشش بدهکار نبود. یک روز که با برادرش دنبال رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین. طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: گنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف. بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند. حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد. دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند. گفت: صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است. چه اتفاقی افتاده؟ گفتند : او بیمار است و دکتر گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد. آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا او را به لانه ی ما بیاورید. بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه آهو خانم گفت: پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود. دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید که گریه میکند. به او گفت چرا گریه می کنی؟ گلابی جواب داد: تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد: گلابی تمیزم همیشه روی میزم اگر که خوردی مرا نصفه نخور عزیزم خدا گفته به قرآن همان خدای رحمان اسراف نکن تو جانا در راه دین بمانا آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود. از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف و هدر دادن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد. 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
تفاوت بین دو تصویر را پیدا کنید. 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بساز و بازی کن 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
🌀✨🌀✨🌀✨🌀✨🌀✨🌀 🦋داستان زیبای عبادت در پشت پنجره نادر کنار پنجره ایستاده است.پنجره را تا آخر باز کرده و لبخند زنان حیاط را تماشا میکند. مریم خانم حیاط را جارو میکند.آقا حامد هم کنار باغچه کفش هایش را وامی میزند. نجمه کنار نادر می آید:سلام داداشی!چه خبر؟! چند دقیقه است که جلوی پنجره ایستاده ای!چه کار میکنی؟ عبادت! عبادت؟!مثل اینکه قبله آن طرف است ها!! نماز نمیخوانم.دارم توی حیاطمان را تماشا میکنم! نجمه با تعجب به حیاط نگاه میکند:تماشا کردن حیاط عبادت است؟!چه چیز ها! نادر میگوید: تماشا کردن حیاط عبادت نیست. اما نگاه محبت آمیز فرزند به پدر و مادر عبادت است. نجمه لبخند میزند:پس زودتر برویم توی حیاط.هم کمکشان کنیم و هم راحت تر عبادت کنیم! 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9
ستاره چهاردهم 🌸صاحب الزمان 🍃یادمان کند 🌸با دعای خود 🍃شادمان کند 🌸بعد خواب خوش 🍃من به آن امام 🌸از صمیم قلب 🍃می دهم سلام 🍃🌸 کانال تربیت کودک و نوجوان، کارتون، قصه، بازی و... 👇 https://eitaa.com/joinchat/1351418181Ccef8ee88a9