eitaa logo
تارگپ| محسن حسن‌زاده
306 دنبال‌کننده
121 عکس
7 ویدیو
1 فایل
•| ما راویانِِ قصه‌هایِ رفته از یادیم/ ما فاتحانِ شهرهای رفته بر بادیم...|• •| روزنوشت‌هایِ محسن حسن‌زاده؛ خبرنگار و روایت‌نویس...|• 📲ارتباط با ادمین: @mim_noori
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۴ برسد به دست ابراهیم حاتمی‌کیا! @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
📌 #لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۴۴ برسد به دست ابراهیم حاتمی‌کیا! @targap
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۴ برسد به دست ابراهیم حاتمی‌کیا! توی چند تا نوشته‌ی اخیر، بخشی از قصه‌ی زندگیِ دکترهادی یاسین و پدر و پدربزرگش را نوشته‌ام و ضمن این چند خط می‌خواهم یک نقطه از فرامتنِ گفتگو با خانواده‌ی یاسین را بگویم. شیخ کاظم یاسین، بخش زیادی از عمرش را گذاشته پای ثبت قصه‌های واقعی شهدای مقاومت. این روزها اگرچه پارکینسون دارد و رسما نشانه‌های جدی کهنسالی در وجودش دیده می‌شود اما فکرِ جوانی دارد؛ این را از مثال‌هاش و استدلال‌هاش می‌شود فهمید. برای پیرمرد، وسطِ گفتگو، دوبار قلیان چاق کردند. پیرمرد سرِ قلیان را با دست‌های لرزانش می‌گرفت و فقط می‌گذاشت بین لب‌هاش و همین؛ نفس نداشت که بکشد. نوه‌ها هم جوری حرمت‌داری می‌کردند که انگار نه انگار؛ زغال‌ها را الکی زیر و رو می‌کردند که قلیان قشنگ چاق شود. بعدِ گفتگوی مفصلمان، شیخ همه کتاب‌هاش را به من هدیه داد. گفت که نمی‌دانم می‌توانی این آخری‌ها را برسانی دست سیدالقائد یا نه؛ اما کاش "مثلث حدید" برسد دست ابراهیم حاتمی‌کیا؛ قصه‌ی اولین گروهی که رفتند به جنگ اسرائیل؛ هسته‌ی مرکزی حزب‌الله که تقریبا همه‌شان شهید شدند. می‌گفت ابراهیم حاتمی‌کیا چند سال قبل آمده خانه‌اش. خواست که آن دیدار را یادش بیندازم و بگویم که چشم خیلی‌ها به هنر اوست؛ نه فقط در ایران، بل‌که توی خیلی از کشورهای دیگر. بگویم که او و هنرش، فقط مال ایران نیستند؛ بگویم که تا این شهدا، تا این روزها، تا مجاهدانِ خاموشِ این روزها فراموش نشده‌اند، کسی باید آن‌ها را به جهان بشناساند؛ و خب چه کسی به‌تر از او. خلاصه که آقای حاتمی‌کیا! پیام را رساندم؛ رسید؟ محسن حسن‌زاده | سه‌شنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ بخش اول اسمش را که می‌پرسم می‌گوید "لَنا" و برای این که به‌تر بفهمم اضافه می‌کند:"القدس لَنا!" ۵۶ ساله است و اهل یکی از روستاهای دور و برِ نبطیه. خاطرات کودکی و نوجوانی خانم لنا، با جنگ آمیخته است. شش‌هفت‌ساله بوده که توی خانه از پدرش درباره سیدموسی می‌شنود. می‌شنود که سیدموسی، اعتصاب را در مسجدی در بیروت رها کرده و رفته دیرالاحمر که از کشتارِ مسیحیان جلوگیری کند. لنا می‌گوید احساس کردیم، سیدموسی، امامِ مسیحی‌هاست؛ خوشمان نیامد. طول کشید تا بزرگ‌تر شدیم و فهمیدیم که سیدموسی چرا رفته سپر بلای مسیحی‌ها شده. امام موسی را که ربودند؛ لنا یک دختر هشت‌ساله بوده؛ یک دختر هشت‌ساله که عذاب وجدان داشته از ذهنیتِ کودکانه‌اش درباره سیدموسی. لنا، ۱۴ ساله بوده که اسرائیل تا بیروت را اشغال می‌کند؛ اولین تصاویر ذهنی‌اش از اسرائیل، تصویر اشغال‌گری است که آمده توی شهرهایشان. پدرِ خانم لنا، مثل خودش معلم مدرسه بود. توی نبطیه، هنوز خیلی‌ها او را می‌شناسند. پدر، پیش از این که امام خمینی را بشناسد؛ هواخواهِ جمال عبدالناصر بود و بعدش، دلداده‌ی امام شد. خود خانم لنا می‌گوید:"ماها قبلِ امام، نوجوان که بودیم حجاب نداشتیم. اولین‌بار عکس امام را توی روزنامه‌ای دیدم که پدرم جایی از خانه مخفی‌ش کرده بود؛ روزنامه‌ی العهد. نمی‌شناختمش اما فهمیدم روزنامه عکس کسی را چاپ کرده که باید مخفی‌ش کرد؛ از امام ترسیدم تا وقتی شناختمش و من هم مثل پدرم دلداده‌اش شدم." بحث اولِ توی خانه، فلسطین بود. لنا با فکرِ آزادی قدس و جنایت‌های اسرائیل بزرگ شد. وقتی مثل پدرش، معلم مدرسه شد، همین فکرها را با خودش برد سر کلاس. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده چهارشنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ بخش دوم کتاب‌های رسمیِ مدرسه‌ها، کتاب‌های عقیمی بود؛ و پر از اطلاعات غلط. نمی‌شد کنارش گذاشت؛ نمی‌گذاشتند. فکر لنا، همان سال‌های اول تدریس، حول و حوشِ ۱۹۹۶، یعنی قبل از آزادسازیِ جنوب لبنان مشغول این شد که کتاب‌ها باید عوض شوند تا فکرها عوض شود. این فکر چطوری به ذهن لنا رسید؟ شعارِ "نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی" لنا را خیلی تحت تاثیر قرار داده بود: ما باید کتاب خودمان را داشته باشیم. آن اوایل، خودش و یک معلم دیگر -هُدی- ماجرای جنگ جهانی و اشغال فلسطین و مسائل سیاسی‌مذهبی دیگر را سر کلاس به بچه‌ها می‌گفت. در واقع، مسائلی که توی کتاب رسمیِ تاریخِ بچه‌ها نوشته بودند را از زاویه‌ی دیدِ درست به بچه‌ها می‌گفت. بچه‌ها خوششان می‌آمد از این بحث‌ها. لنا این فکر را همان موقع‌ها با مسئولان مدارس المهدیِ وابسته به حزب‌الله در میان گذاشته بود. مسئولان المهدی می‌گفتند دولت لبنان با این کار مخالفت می‌کند و آوردن کتابِ جدید به مدرسه، خلاف هماهنگی‌هاست. مسئول بخش تاریخ و جغرافیِ مدارس البته با لنا هم‌دل بود اما مدیر المهدی می‌گفت ما چطوری یک ساعت از عمر و وقت بچه‌ها را توی مدرسه‌ها بگیریم؟! این را درباره مهم‌ترین ساعتِ درسی بچه‌ها می‌گفت! از اول ۲۰۰۰، لنا توی مدرسه، با بچه‌ها درباره امام خمینی حرف می‌زد؛ اصلا یک کلاس را صرف همین حرف‌ها می‌کرد. یک فصل کتاب جغرافی و تاریخ بچه‌ها، به چین می‌پرداخت؛ لنا این درس را برای بچه‌ها نمی‌گفت؛ به جاش درسِ "ایران" را جایگزین کرده بود؛ درباره صنایع ایران، مسائل سیاسی و الخ. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | چهارشنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ بخش سوم خانواده‌ها این درس‌‌ها را دوست داشتند و فقط نقدشان این بود که چرا این درس، نمره ندارد؟ بچه‌ها کلاس دینیِ رسمی را دوست نداشتند؛ لنا توی کلاس‌هاش، از آموزش رسمی فاصله گرفت و سرِ کلاس دینی چیزهایی می‌گفت که بچه‌ها را جذب کند. بعد جنگ ۳۳ روزه، اصرار لنا به المهدی برای چاپ کتاب درسی بیش‌تر شد. هم‌زمان نوشتن پیش‌نویس یک کتاب تاریخی‌مذهبی برای مقطع نهم را هم شروع کرد. سرفصل‌هایی را هم که به نظرش باید در مقاطع مختلف تدریس می‌شد به المهدی ارائه کرد. چند نفر از معلم‌ها دور هم جمع شدند که کتاب را برای مقاطع دیگر هم تدوین کنند. اما مشکلی وجود داشت. معلم‌های جوان، هنوز آن‌قدرها تجربه نداشتند و جنگ و مسائل سیاسی‌ش را نچشیده بودند. سر همین، انگار اهمیت این موضوع هنوز برایشان جا نیفتاده بود. لنا با المهدی هماهنگ کرد که چند تا جلسه‌ی جمعی با معلم‌ها داشته باشند و با هم حرف بزنند؛ به قصدِ نزدیک‌تر شدن ذهن‌ها و قلب‌ها. کتاب برای دوره هفتم به بعد، تدوین و منتشر شد؛ اما فقط برای معلم‌ها؛ این شرط المهدی بود. چون سیستم رسمی نباید کتاب را در مدرسه و دست بچه‌ها می‌دید. اسم کتاب‌ها را لنا پیش‌نهاد کرد: "راصد" حالا یازده سال است که راصد در تمام مدارس المهدی در سراسر لبنان تدریس می‌شود. اول قرار بود کتاب‌های راصد فقط اسرائیل را هدف بگیرند اما بعد مباحث عقیدتی و آموزش‌هایی برای شناخت ایران و انقلاب اسلامی وارد راصد شد. بچه‌های خانم لنا توی مدارس المهدی بالیدند و کتاب‌های راصد هم کمک‌شان کرد که مستحکم بمانند. خانم لنا می‌گوید خیلی از شهدای جنگ اخیر، فارغ‌التحصیل‌های مدارس المهدی‌اند. خانم لنا می‌گوید راصد یک نمونه بود؛ می‌شود به جای همه کتاب‌های رسمی، درس‌هایی تدوین کرد که به کار بچه‌ها بیاید. محسن حسن‌زاده | چهارشنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
خون‌های سرخ ایرانی در رگ‌های مجاهدان لبنانی... @targap
امشب دلم انبار باروت است آتش‌فشان داغ بیروت است افتاده یک‌سو شاخه‌ی زیتون یک‌سو در آتش، ساقه‌ی توت است تور عروس شرق، گل‌دوزی با دانه‌های سرخ یاقوت است مانند قایق‌های سرگردان جاری به هرسو خیل تابوت است ای خطه‌ی زیبا! شکیبا باش چشمان عالم بر تو مبهوت است آینده‌ی لبنان و اسراییل چون قصه‌ی طالوت و جالوت است این زخم چرکین، رو به نابودی‌ است این غده‌ی بدخیم، فرتوت است طاقت بیاور باز هم لبنان! دیگر زمان محو طاغوت است 👤 افشین علا @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
📌 #لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ بخش اول اسمش را که می‌پرسم می‌گوید "لَنا" و برای این که به‌تر
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۶ گروه واتس‌آپی شهدا! بخش اول ادامه روایتِ "لَنا صالح" از این‌جا شروع می‌کند که رهبری، از سال ۲۰۰۸ به این‌ور، چندین و چندبار به مشکلات و اشکالاتِ نظام تعلیم و تربیت ایران پرداخته. بعد می‌رسد به مشکلات نظام تعلیم و تربیت لبنان. درباره نقص‌های کتاب‌های درسی، مفصل گپ می‌زنیم و بخشی‌ش را قبلا نوشتم اما وقتی می‌پرسم آینده دانش‌آموزها را چطور می‌بینید؟ فکری می‌شود و حرف عجیبی می‌زند. می‌گوید اگر دشمن نداشتیم، این نسل، این‌طوری تربیت نمی‌شد. بعد به شوخی می‌گوید باید از اسرائیل تشکر کنیم. لنا می‌گوید وجود دشمن باعث آگاهی می‌شود. می‌گوید جعجع هم دارد توی همین مملکت زندگی می‌کند، اما چرا مسائل را جور دیگری می‌بینند؟ چون اسرائیل را دشمن نمی‌دانند. لنا نسلِ تربیت‌شده‌ی شیعه‌ی امروز لبنان را نسل محکمی می‌داند. بعضی از بچه‌های این نسل را خودش تربیت کرده. این روزها، مردهای خانواده‌ی صالح، اغلبشان جنوب‌اند. هم‌سر لنا توی روستایشان در جنوب مانده. لنا می‌گوید یک نقشه‌ی فلسطین توی خانه‌شان هست که امروز سراغش را از هم‌سرش گرفته. جای نقشه روی دیوار خانه، امن است. نقشه، کار هنری یکی از دوستان لناست که چند سال قبل بهش هدیه داده. لنا هرازچندی، حال نقشه را از شوهرش می‌پرسد. می‌گوید دلم می‌خواهد نقشه‌ی فلسطین جلوی چشمم باشد که وقتی توی اخبار می‌خوانم که حزب‌الله فلان نقطه از اراضی اشغالی را زده، توی نقشه آن نقطه را پیدا کنم و دلم آرام بگیرد، خنک شود. خانم لنا این روزها مشغول آموزش‌های مجازی به بچه‌های آواره است. دوران کرونا، شروع تجربه عمیق‌تر آموزش مجازی در لبنان بوده است و حالا خیلی‌ها دفترِ درسشان را برده‌اند به مجازستان. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۶ گروه واتس‌آپی شهدا! بخش دوم سخت است؟ بله! بچه‌ها و پدر و مادرهایشان شرایط باثباتی ندارند. ممکن است مدتی در مدرسه‌ای باشند و بعد اسکانشان برود جای دیگری. خانم لنا با کمک دخترهاش و دامادش، یک وبسایت راه انداخته که محتواهای آموزشی را روی آن بارگذاری می‌کند. لابلای محتواهای آموزشی مرتبط با درس‌های مدرسه، به فراخور موقعیت، مباحث مقاومتی را هم مطرح می‌کند. خانم لنا معتقد است که معلم باید حتی بعد فارغ‌التحصیلی دانش‌آموزهاش، پیگیرشان باشد. سرِ همین، بچه‌هاش را از سال ۲۰۰۰ به این‌طرف، توی یک گروه واتس‌اپی جمع کرده و مدت‌هاست که برایشان پست‌های معنوی هدفمند می‌فرستد. غمِ خانم لنا این است که از اول جنگ تا الان، خیلی از بچه‌های گروه شهید شده‌اند. شماره‌هایشان توی گروه هست اما خودشان دیگر نیستند. شاگردان خانم لنا توی جنگ سوریه هم زیاد بودند و چندین‌نفرشان شهید شدند. ادمین گروه؟ ابراهیم فرحات؛ خودش روز اول جنگ شهید شد. معلم بود اما نه یک معلم معمولی؛ پدری می‌کرد برای بچه‌ها و روی ذهن و ضمیرشان اثر می‌گذاشت. نوه ابراهیم، ایرانی است؛ یعنی دخترش را داده بود به یک ایرانی. القصه؛ حالا خانم لنا تنهایی دارد گروه واتس‌اپی شهدا را مدیریت می‌کند. هرروز بچه‌ها عکس یکی‌دونفر را می‌گذارند توی گروه که فلانی هم رفت. گروهی که قبلا کارکرد آموزشی داشت حالا شده محل احوال‌پرسی از شهدا، قبل از شهادتشان. همین امروز که با خانم لنا حرف می‌زدم، دو نفر از شاگردهاش شهید شده‌اند. می‌پرسم از شهادت کدام‌یکی‌شان بیش‌تر متاثر شدید؟ اسم حسین مازن را می‌برد و می‌گوید این جوان برایم با بقیه فرق داشت؛ خلق و خوش متفاوت بود؛ خیلی انقلابی بود و زیادی فعال. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۶ گروه واتس‌آپی شهدا! بخش سوم خانم لنا می‌گوید برای دو نفر از شاگردهای شهیدم خیلی گریه کردم. یکی‌ش همین حسین بود و یکی‌ش مصطفی احمد. مصطفی توی سوریه مجروح شده بود. توی جنگ اخیر هم رفت جنوب، مجروح شد، پاش را از دست داد و بعد ده روز، شهید شد؛ همین دیروز. شهید دیگری بین شاگردهای خانم لنا هست که می‌گوید هم‌سایه‌مان بود. با مادرش رفت‌وآمد داشته و مثل بچه‌ی خودش، پیگیر کارهاش بوده. لنا می‌گوید به همان اندازه که از شهادت شاگردهاش خوشحال می‌شود، ناراحت هم می‌شود. بعد کمی تامل می‌کند: خیلی غصه می‌خورم، خیلی... هرکدام‌شان که شهید می‌شود، هزار تا خاطره توی ذهن لنا می‌چرخد و آزارش می‌دهد. تسکین فقط این است که بچه‌هاش شهید شده‌اند، که می‌بینندش. می‌پرسم می‌شود من را عضو گروه شاگردهاش کند و به شاگردی بپذیردم؟ می‌خندد: اهلا و سهلا. می‌گویم خدا را چه دیدید شاید یک روز عکس من را هم گذاشتند توی گروهتان. می‌گوید کاش عکس خودم را هم بگذارند. می‌گویم شما اگر نباشید که شهید تربیت نمی‌شود. لنا می‌گوید این جنگ ما را از نظر معنوی بالا برد. ما، شاگردهایمان و بچه‌هایمان، معنی تکلیف را و شهادت را حالا به‌تر فهمیدیم. یک چای ما را از این حرف‌های معنوی کشید بیرون. خانم لنا عکس دکتر حیدری، پزشک ایرانی که اخیرا شهید شد را از توی گوشی‌ش نشانم می‌دهد. می‌گوید دو تا بچه‌های دکتر شاگردهام بودند. خود دکتر هفته‌ای یک‌بار می‌آمد مدرسه و اگر دانش‌آموزی نیاز به ویزیت داشت ویزیتش می‌کرد. این‌جا انگار قصه‌ی همه آدم‌ها به هم مربوط است! محسن حسن‌زاده | چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
به کجا می‌نگری کودک من نسل خورشید به تو دوخته چشم آسمان هم‌نفس یاران است کوه‌ها دیده به دستت دارند نسل تو، نسل شهادت‌طلبان بشکند دست همه بولهبان... @targap
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۷ - من پیش از هرچیز مادرم؛ مادرِ پنج تا بچه. این را ضحی می‌گوید؛ زنِ جوانی که علوم تربیتی خوانده. این روزها خانه‌ای نزدیک بیروت اجاره کرده‌اند؛ در واقع جزو مهاجرانِ جنگ اخیرند. ضحی علاوه بر تحصیل در دانش‌گاه، ته و توی هرچه ورکشاپ در حوزه علوم تربیتی بوده را درآورده. اهل مطالعه است و حساب فیش‌برداری‌هاش از کتاب‌های تربیتی از دستش در رفته. زهرا و فاطمه -دخترهاش- که بزرگ‌تر شدند، مادرانِ هم‌کلاسی‌های بچه‌ها از ضحی درباره تربیت بچه‌هاش می‌پرسیدند‌‌. این، ضحی را به این فکر انداخت که باید برای پدرها و مادرها کاری بکند. تعداد سوال‌ها که زیاد شد، ضحی تصمیم گرفت توی یک گروه واتس‌آپی دور هم جمع کند و برایشان محتوا تولید کند؛ آن گروه واتس‌آپی اولیه، حالا هزار و چهارصدپانصد مخاطب فعال دارد. این گروه، حالا و توی شرایط جنگی، دارد به پدرها و مادرها یاد می‌دهد که چطور شرایط زندگی در بحران را مدیریت کنند و چطور با بچه‌هایشان تا کنند که به‌ترین نتیجه را بگیرند. گروه تعاملی است؛ یعنی اعضای گروه باید در قبال محتواها فعالیتی انجام بدهند و بعد محتوای بعدی را دریافت می‌کنند. ضحی برای تولید و نشر محتواها طراحی دارد و به محتواها سیر داستانی می‌دهد تا خواندنی‌تر بشوند. نو به نو از اساتید دانشگاه برای طراحی محتوا کمک می‌گیرد و البته به شدت به مباحث تربیتی حاج‌آقا پناهیان، علاقه دارد. نزدیک چهل تا سخنرانی آقای پناهیان درباره روابط زن و شوهر را گوش داده و از محتواش برای رفع مشکلات پدرها و مادرها استفاده کرده. سرِ این سخنرانی‌ها هم مدتی با مادرها جلسه مجازی داشته و با هم بحث می‌کردند. ضحی می‌گوید بچه‌ها خوب تربیت می‌شوند، اگر پدر و مادر با هم خوب باشند. اسمی که ضحی روی کارش می‌گذارد، بذر کاشتن است. این روزها اگرچه تیره است، تاریک است؛ اما دوستی می‌گفت بذر در دلِ تاریکی خاک است که رشد می‌کند و خودش را به نور می‌رساند. به امید روشنایی... محسن حسن‌زاده پنج‌شنبه | ۲۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir