تارگپ| محسن حسنزاده
🌱 «هرشب میان مقبرهها راه میروم/ شاید هوای زیستنم را عوض کنم!»
حالا نه هرشب؛ یکشب! یکشب وسوسه قدم زدن شبانه میان مقبرهها، جایی دور از هیاهوی شهر، مرا به گورستان سنادره کشید.
میخواستم این مطلب را بنویسم اما گفتم تا ترسِ شبانه رفتن به این گورستان را تجربه نکنیم، نمیشود؛ گورستانی که روزش هم چندان خالی از ترس نیست!
حس عجیبی دارد؛ نوعی بهت آمیخته با هراس! قدم گذاشتن لابهلای سنگگورهایی که بسیاریشان سر باز کردهاند. آدمیزاد وسوسه میشود به درون این مزارهای روباز نگاه کند؛ شاید خودش را میبیند! عاقبت خودش را! راستی! استخوانهای دخترکی که همین چهل سال پیش، در گرماگرم رسیدن به یک عشق شیرین، بدنش را جا گذاشته بود برای عاشق و رفته بود، کجاست؟ و صورت آن دیگری که زیباییاش زبانزد همسایه و فامیل بود چه؟
بین مقبرهها راه میروم و به سنگ مزار کوچکی برمیخورم که گویا صاحبش به کیش ما نبوده! روی مزار نامش را به لاتین نوشتهاند؛ پسر یا دخترِ پزشکی است گویا؛ سال مرگش ۱۹۷۸! یعنی ۴۶ سال پیش. تصور میکنم شادمانی پدر و مادرش را وقتی پا به دنیا گذاشت و اندوهشان را وقتی از دنیا رفت و چه آرزوهایی که با خود برد!
چه نقشهها که پدرها و مادرها برای فرزندانشان میکشند و چه فرزندها که بسی زودتر از پدر و مادرشان از دنیا سیر میشوند و میروند!
باز پیش میروم در این حقیقتزار! این استخوانها، استخوان انسان است؟ چه فرقی میکند؟ منِ انسان تشخیص نمیدهم استخوان همنوعم را با استخوان گونههای دیگر! بس که گذر زمان بر آنها اثر کرده! استخوانهای ما نیز اینگونه زخمه از زمان خواهند خورد؟
گورستان تاریک است و چیزی در آن هست که مرا به سوی خود میخواند! باز پیش میروم. گورهایی را میبینم که آن را زینت کردهاند؛ ولو به یک تکه کاشی! شاید هم نشانی است برای این که یادگارِ آدمی که روزگاری میزیسته گم نشود! احتمال دوم را از ذهنم میرانم! نه! همان زینت است؛ کارِ ما آدمیانِ ترسیده از مرگ! ما در واقع مزار خودمان را زینت میکنیم نه مزار دیگری را! ماییم که از فراموش شدن در لابلای صفحههای تقویم میترسیم. ماییم که نشان میگذاریم تا برایمان نشان بگذارند!
همینطور که پیش میروم نگران آسیب از جانب آدمهایی میشوم که بعید نیست نابسامانیهای معیشتی آنها را به گورستان کشانده باشد! با خودم فکر میکنم انگار از آدمها بیشتر از این مردهها میترسم! زیانی هم اگر باشد از آدمها میبینیم! در شهر مردهها از آدمها میترسم و برمیگردم به ابتدای گورستان! باز هجمه افکار منقطع! و باز سوال... این مردگان با هم چگونه کنار میآیند و زندگی میکنند؟
کلماتی از علی(ع) در ذهنم نقش میبندد! «جیران لایستأنسون... همسایگانی هستند که با هم انس نمیگیرند... دوستانی که به دیدار یکدیگر نمیروند... رشته آشنایی در میانشان پوسیده! و برادریهایشان پایان یافته... با این که یکجا گرد آمدهاند، تنهایند... رفیقان یکدیگرند و از هم دورند؛ نه شبشان روز دارد و نه روزشان شب...چهرههای زیبا پرمژده و بدنهای نازپرورده پوسیده... خانههای خاموش قبر بر ایشان فروریخته...»
این علی(ع) است که از چشمهای پرخاشاک سخن میگوید؛ چشمهایی که شاید روزی شعرها برایشان گفتهاند! خطبه ۲۲۱ نهجالبلاغه را بخوانید! این همان خطبهای است که ابنابیالحدید میگوید هزار بار خواندمش و هر هزار بار هراسی عجیب در دلم افکند... این علی(ع) است که میگوید مرگ هولناکتر از آن که عقلهایتان آن را دریابد!
کلمات علی(ع) در سرسرای ذهنم میپیچد و از گورستان بیرون میزنم. با خودم فکر میکنم، ۱۰۰ سال دیگر (و چه زیاد گفتم!) اصلا چه کسی ما را در یاد دارد؟ چه بسا که سنگ مزارمان مثل همین سنگها فرو ریخته باشد و دستی نباشد که آن را تعمیر کند! ۱۰۰ سال دیگر، ۱۵۰۳، باز پاییز میرسد اما خزان ما سالها پیش از آن فرارسیده! به ۱۵۰۳ خوشآمدید!
محسن حسنزاده
پنجشنبه| ۴ بهمن ۱۴۰۳
#شطحیات ۷
@targap
تارگپ| محسن حسنزاده
🌱 "همه اجسام تمایل به حفظ وضعیتِ(موجودِ) خود دارند" این را نیوتون توی قانونِ اولش گفته. اگر نیوتون ما را هم جزو اجسام حساب کرده باشد، لابد قانونش برای ما هم صدق میکند. ما دوست داریم وضعیتِ موجودمان را حفظ کنیم. وضعیتِ جدید، ما را مضطرب میکند.
برای من که هر دو سه سال یکبار اسباب و اثاثیهمان را میبردیم به خانهی جدید، این اضطراب، آشناست. هربار اثاثکشی میکردیم، روزها طول میکشید تا به خانهی جدید عادت کنم؛ به اتاقهایش، به ترسهایش.
پنجششساله بودم که از مشهد آمدیم سمنان. وضعیتِ موجودم داشت تغییر میکرد؛ آن هم در ابعاد بزرگ؛ جابجایی شهر. فکر میکردم آدمهای شهرهای دیگر، یک جورِ دیگرند. توی خیالم کلههایشان مربعی بود که با مربعهای رنگیِ کوچکتر پر شده بود! تا برسیم سمنان و کیم دوقلو را از همسایهمان بگیرم و باور کنم که آدمهای سمنان هم شبیه خودمان هستند، توی اضطراب دست و پا میزدم.
بعدها این اضطراب جایش را داد به احساسی که اسمی برایش سراغ ندارم. یکجور حسِ ناخوشایندِ حاصل از قرار گرفتن توی وضعیت جدید. وقتی از روزنامه دستهجمعی استعفا کردیم و رفتیم خبرگزاری، وقتی از خبرگزاری دستهجمعی استعفا کردیم و رفتیم توی چهاردیواریِ غیراختیاریِ رسانهی خودمان، و حتی توی روز و شبهای اولِ سربازی هم این حالتِ بینام را احساس کردم.
چند وقت که این کود را توی مدرسهی روایت دیدم، یاد اینها افتادم. کودِ ضدِ استرس! انگار ما آدمها تنها نیستیم. گیاهها را هم که از خاکشان جدا میکنند و به بستر دیگری میآورند، استرس میگیرند! بهشان شوک وارد میشود. حتی ممکن است بمیرند! و خب، این کودِ ضدِ استرس مثل یک ناجیِ چیرهدست میآید وسط میدان که نجاتشان بدهد.
کاش یک مادهی ضداسترس هم برای ما و برای وقتِ تغییرِ موقعیت ما آدمها میساختند.
ما همیشه از این استرسها داریم. حتی وقتی که چشمهایمان را برای همیشه میبندیم، باز به وضعیتِ جدیدی وارد میشویم و لابد باز استرس...
شما دانشمندِ آشنا سراغ ندارید که پادزهرِ قانون اول نیوتون را بسازد؟
محسن حسنزاده
جمعه| ۵ بهمن ۱۴۰۳
#شطحیات ۸
@targap
🌱 سایه به سایه دنبالت بودم، بیآنکه بدانم. این را وقتی فهمیدم که دو سه هزار ورق از حرفهای کسانی که تو را میشناختند جلوی چشمهام بود و من میگشتم دنبالِ نشانهها و زمانها، بلکه بفهمم کجا این چهرهی آشنا را دیدهام. کجا با هم همکلام شده بودیم که صدات اینقدر آشنا بود؟
حیرت میکنم. حیرت میکنم از این که میفهمم، بارها و بارها، زیرِ سقفِ مسجدی کنارم بودهای، توی شبستانِ معتکفها نزدیکِ من نفس کشیدهای، با هم پای منبرِ یک سخنران نشستهایم و من تو را ندیدهام؛ تو را نشناختهام. تو را نشناختهام اما سایه به سایه دنبالت بودهام...
گِلِ سرنوشت من را انگار اینطوری سرشتهاند؛ دنبالِ سایهی تو بودن. من هنوز هم دنبال تو میگردم. هنوز توی جمعها چشم میگردانم که ببینم کجا نشستهای. هنوز دوست دارم فکر کنم، زمان، این بعدِ چهارمِ لعنتی، بیبازگشت نیست. هنوز خودم را توی باغ انار پدربزرگت، کنار تو میبینم که با هم انار میچینیم؛ که تو به فانوسِ کمرمقِ گوشهی کرتها و پروانههاش نگاه میکنی و هوایی میشوی و من میزنم به درِ شوخی که بیخیالِ حرفهای بزرگتر از سنت بشوی.
عباس! اردیبهشت را تو توی بهشت میگذرانی و من پشت درهای همیشه بستهی امامزاده اشرف؛ نزدیکِ جهنم.
سایهبازی بس است دیگر! دارد گرم میشود. دارم گر میگیرم. یخ در "بهشت" میهمانمان نمیکنی؟
محسن حسنزاده
شنبه| ۶ بهمن ۱۴۰۳
#شطحیات ۹
@targap
📸 این تصویر را همین چند دقیقهی قبل، ابوامیر برایم فرستاد؛ از لبنان: این زن را دیدهای؟
تصویرِ شگفتی است.
دستی، انگار تمام صحنه را به هم ریخته. المانهای ویرانی، در نمادینترین حالت ممکنش، کنار هم چیده شده؛ خانهی فروریخته، درختهای افتاده و خزانزده و...
همهچیز رنگِ ویرانی دارد جز زمینی که سبزِ سبز است. همهچیز فروافتاده جز زنی که راستقامت در برابر آهن ایستاده.
به وقت تمثیل، آهن است و استحکام؛ و چه نارساست این تمثیل.
تمثال این زن، تمثیلِ استحکام است.
ابوامیر نوشت: زن، زخمی شد، برش گرداندند...
و من فکر کردم، آنچه زخمیتر شد، حیثیت قوات احتلال بود.
ابوامیر نوشت: فکد کیدک و اسع سعیک... فوالله لاتمحو ذکرنا...
دستوپا بزن صاحبِ مرکاوا؛ یاد ما از حافظهی این زمینِ سرسبز، پاک نخواهد شد...
محسن حسنزاده
یکشنبه| ۷ بهمن ۱۴۰۳
@targap
Gonjishk_lala_www.ninikadeh.ir.mp3
3.12M
🌱 نمیدانم چه شد که موسیکوتقیها اعتصاب کردند و تصمیم گرفتند کمتر حرف بزنند. راهنمایی که بودم، عدل سرِ ظهر میآمدند پشت پنجره و سرِ نمیدانم چه، سروصدا میکردند. این روزها که موسیکوتقیها را میبینم که ساکتاند، دلم یکطوری میشود. یادِ صداهای گمشده میافتم. صدای موسیکوتقیها... صدای سوتِ قطار...
خانهمان نزدیک میدان کوثر بود اما تو ببین شهر چقدر خلوت بود که شبها ساعت ۹، قبل از این رادیو قصهی شبش را تعریف کند، صدای سوتِ قطار میرسید به گوشمان و بعد آن لالاییِ کذایی و بعد هم صدای مهربانِ خانم نشیبا.
صداهای گمشده توی زندگیِ ما زیادند. من هیچوقت صاحبِ آن نیلبکِ صبحهای جمعه را ندیدم. صبحهای جمعه، از هشت که میگذشت میآمد توی کوچهمان و آنقدر محزون آهنگِ سریال امام علی را مینواخت که فقط عموهای فیتیلهای میتوانستند غمش را از نهانخانهی دلمان ببرند بیرون.
یا وقتی سیمها میخواستند برای اولینبار ما را به جهان وصل کنند، صدای بالا آمدن اینترنت زپرتیِ دایالآپ، میپیچید توی خانه.
من حتی دلم برای صدای بُرش میلههای آهنی با ارههای صنعتی تنگ شده. تابستانها باید میرفتیم کارگاه تراشکاری بابا؛ از خروسخوان تا بوقِ سگ. و صدا پشت صدا. میلههای آهنی را که ارهی همسایه نصف میکرد، گوشمان سوت میکشید؛ هنوز هم سوت میکشد! یادگارِ پایدارِ آن صداهای بلند.
صدای به هم خوردن تیلهها توی "تُشلهبازی"، صدای به هم خوردن سنگها وسط "یهقل دوقل"، صدای شکستنِ کلهقندهای زیادی سپید با تیشههای قندشکن!
ما چقدر صدا از دست دادهایم!
محسن حسنزاده
دوشنبه| ۸ بهمن۱۴۰۳
#شطحیات ۱۰
@targap
🌱من تا همین سه چهار سال پیش، به طور رقتانگیزی، نیقلیان بودم! چندباری پیش آمده بود که صبح، بیایند بیدارم کنند اما خیال کنند که کلهسحر زدهام بیرون؛ بس که زیر آن پتوی پلنگی، ناپیدا بودم! دست و پایی اگر میشکست، نیازی به ایکسری نبود؛ رو به آفتاب اگر میگرفتندم، محل شکستگی پیدا میشد. هرچه ویتامین توی دنیا بود، به خوردم میدادند اما خب، افاقه نمیکرد. بابا، اولینبار شربت سنستول را از بندرعباس برایم آورده بود؛ بعد هم شربت پشت شربت... بیفایده!
همهچیز داشت شربتی پیش میرفت که سروکلهی آقای شمسالدین پیدا شد؛ معلم ورزش کلاس سوم ابتدایی. جوری ما را میدواند توی حیاط مدرسهی بلال که اسبها را هم قبل مسابقهی فینال نمیدوانند.
یک تختهی مدرج داشت برای تست انعطافپذیری. من از "یک" شروع کردم؛ اما آقای شمسالدین انگار که بخواهد کامیون هل بدهد، هلمان میداد و میرساند به سی! انعطاف برایش مهم بود. میگفت ۱۸۰ باز نکنید، سه نمره نمیگیرید و آنقدر گفت که یکی از بچهها ۲۰۰ باز کرد!(مثل دروازه، دو تا آجر گذاشته بودند و مبدا انعطاف، به جای زمین، روی آجرها بود!)
القصه؛ یک روز که مامان آمده بود دنبالم، آقای شمسالدین گفت که کارمان دارد. گفت که من زیادی لاغرم. گفت که چیزی توی خانه برای خوردن دارید یا نه! بعد کمی فکر کرد، ساکت شد و انگار که چیزی به او الهام شده باشد گفت فهمیدم! یک راهحل تضمینی! مثل دانشمندهایی که چیزی کشف کرده باشند درآمد که: هرروز یه ساندیس بدین بهش!
یک بازیِ دو سر برد برای من و آقای کردی، بقالِ سر کوچهمان. ساندیسهای هشت درصد اگرچه تاثیری به حالم نداشتند، اما حداقل کیف که میدادند!
تا سالها ساندیس که میخوردم یاد آقای شمسالدین و کشفش میافتادم.
دو سه روز قبل که اتفاقی دیدمش، جلدی رفتم سراغش. شک داشتم که یادش آمده یا وانمود میکند که مرا یادش میآید اما خودش ماجرای لاغری را کشید وسط؛ حافظهاش خوب کار میکرد. میخواست خانه خطیبی را ببیند اما چشمهاش درست نمیدید. پیر شده بود و بسیار بسیار لاغر. نمیتوانست شربتِ چنددرصدی را که برایش درست کرده بودم بخورد؛ قند داشت. و نمیتوانست درست از پلهها برود بالا. وقتی میرفت گفت زندگی مثل هلال است. از ضعف شروع میکنی، جان میگیری و روزی دوباره به ضعف میرسی...
محسن حسنزاده
سهشنبه| ۹ بهمن۱۴۰۳
#شطحیات ۱۱
@targap
تارگپ| محسن حسنزاده
🌱 من مثل خیلیها دیوانهوار فوتبالیستها را دوست داشتم. عصرها قبل این که ایشی و سوباسا و تارو و بقیه فوتبالیستها بیایند توی "تلوزیون" من میرفتم موهام را آب میزدم -که شبیه موهایشان برق بزند- روی یک تکه نانِ خشکِ سمنانی کره گیاهی اطلسِ طلاییِ مطلقا فاقد چربی و مزه میمالیدم -که مثل واکیبایاشی قوه داشته باشم- و به حرف خانم رضایی که داشت به من، به خودِ خودِ من که چسبیده بودم به تلویزیون میگفت بروم عقبتر بنشینم که مثل گربهنره نشوم گوش میدادم و محو تماشا میشدم.
فوتبالیستها که تمام میشد میرفتم توی خرابهی کنار خانه و فرض میکردم دیوارِ ته خرابه، همان دریایی است که برادران تاچیبانا هی شوت میکردند سمتش محض تمرین؛ و آنقدر شوت میکردم تا آقای رستمی بیاید توپم را پاره کند.
من سوباسا را دوست داشتم و دلم برای تارو میساکی میسوخت. تارو برام مثل حمید بود از حیثِ بیماری. اما وسط عشق بیشتر عشقِ فوتبالها به سوباسا و تارو، من طرفدارِ کاکرو بودم؛ عاشقش بودم و اگر دختر بودم حتما میرفتم ژاپن که باهاش ازدواج کنم!
قصهی فوتبالیستها که تمام شد، دردِ بیدرمانِ مغز من تازه شروع شد. من صبح تا شب دلواپسِ کاکرو بودم. با خودم حساب میکردم که فوتبالیستها لابد سالها قبل توی ژاپن ساخته شده و لابد چند سال دیگر کاکرو پیر و چروکیده میشود! نمیخواستم کاکرو پیر شود.
گذشت تا همین دو روز پیش که ایستاده بودم توی حیاط خانهی خطیبی و تا سرم را آوردم بالا، ماتم برد؛ کاکرو سر پیری آمده بود خانهی خطیبی.
"آمُ علیکم"ش را وقتی توی قابِ دالانِ منتهی به حیاط بود جواب دادم. ایستاده بود توی قاب، موهای جوگندمیش از فرط بلندی ریخته بود روی شانههاش و یک دستهی حسابی از موها یک چشمش را پوشانده بود؛ درست مثل کاکرو وقتی با سوباسا چشم تو چشم میشد.
توی همان قاب ایستاده بود و داشت با شوق و حسرت خانه را تماشا میکرد. سیگارش را بین انگشتهای شست و اشاره گرفته بود پشت سرش؛ حرفهای؛ و نفسش را بعدِ هر پک جوری حبس میکرد که انگار دودشُش دارد جای شُشِ ما معمولیها.
هفتاد سالش بود و مثل سیبی که دو نیمش کرده باشند، خودِ کاکرو بود؛ فقط چشمهاش کوچک بود، لاغر شده بود، آنقدرها سبزه نبود؛ بازوهاش از آستینهاش نزده بود بیرون؛ سخت راه میرفت و شورتِ ورزشیِ آبی پاش نبود. کمی غمگین بود. صداش کلفت شده بود و نمیدانست کدام قرنِ بوق میآمده خانهی خطیبی.
آمدم اندوهِ توی چهرهاش را بگیرم. گفتم تا حالا کسی بهتان گفته که موهایتان شبیه موهای کاکروست؟ لبهاش خندید اما چهرهاش هنوز غمگین بود:"نه موهام شبیه موهای مادربزرگمه! همین رنگی بود؛ همین اندازه!"
وجب به وجبِ خانه را گز کردیم و تمام مدت، حاجآقاکاکرو داشت سیگار میکشید. وسط حرفها چند تا آشنای مشترک پیدا کردیم؛ همکلاسیهای قدیمیش. قرار شد من براش قرار بگذارم که همدیگر را ببینند.
بدرقهاش کردم. موهاش توی نسیم عصرگاهی میجنبید و من داشتم فکر میکردم پیرمرد حتما تا حالا دو جین پیامکِ جریمهی کشف حجاب آمده به گوشیش.
محسن حسنزاده
چهارشنبه| ۱۰ بهمن۱۴۰۳
#شطحیات ۱۲
@targap
تارگپ| محسن حسنزاده
شاید این روزها فیلم لحظهی شهادتِ این رزمندهی لبنانی را دیده باشید؛ شهید ابراهیم حیدر... رفیقِ ابر
اثر ابراهیم!
توی یکی از سهرهها با بچههای رضوان شناختمش. احمد دست و بالش را نشان میداد؛ تتوی تصویر سیدحسن و حاجقاسم و الخ. و میگفت که اینها کار ابراهیمحیدر است.
نوشته بودم که ابراهیمحیدر، تتوکارِ درجه یکی بود. ماهی ۳۰ هزار دلار درآمد و دو سه تا بچهی قد و نیمقد را ول کرده بود و رفته بود جنوب. فیلمِ مبارزه و شهادتش، مثل فیلم شهادت یحیی سنوار توی لبنان سروصدا کرده بود.
بچههای رضوان، یک شب صوتهایی را که توی واتسآپ برایشان فرستاده بود برایم پلی میکردند. مثل یک آوای مقدس، صدای ابراهیم را نگه داشته بودند و مگر چه میگفت؟ یکشنبه سرم شلوغ است، برای تتو دوشنبه ساعت فلان بیا!
مهم، صدای ابراهیم بود.
دو سه روز قبل، دوستم، پیجِ دوست ابراهیم را برایم فرستاد. محمد صفوان هم تتوآرتیست است و حالا پیجش شده سوگنامهی تصویری ابراهیم حیدر.
دو سه روز قبل، استوری کرده بود که آثاری از پیکر ابراهیم را پیدا کردهاند؛ اثرِ ابراهیم.
اثرِ ابراهیم، توی ذهن من، چیزی مثل اثر پروانهای است. نخستین سلسلهجنبانِ یک رخدادِ بزرگ. اثر ابراهیم، دومینو وار پیش میرود و از قلبها میگذرد و هیچکس نمیداند سیلِ این خون، سیلیِ این اثر، کدام خانهی عنکبوت را ویران میکند و به گوشِ چه کسانی نواخته میشود؟
آقای ابراهیمحیدر! دوباره ارادت!
محسن حسنزاده
جمعه| ۱۲ بهمن ۱۴۰۳
@targap