eitaa logo
تارگپ| محسن حسن‌زاده
306 دنبال‌کننده
121 عکس
7 ویدیو
1 فایل
•| ما راویانِِ قصه‌هایِ رفته از یادیم/ ما فاتحانِ شهرهای رفته بر بادیم...|• •| روزنوشت‌هایِ محسن حسن‌زاده؛ خبرنگار و روایت‌نویس...|• 📲ارتباط با ادمین: @mim_noori
مشاهده در ایتا
دانلود
تارگپ| محسن حسن‌زاده
🌱 من مثل خیلی‌ها دیوانه‌وار فوتبالیست‌ها را دوست داشتم. عصرها قبل این که ایشی و سوباسا و تارو و بقیه فوتبالیست‌ها بیایند توی "تلوزیون" من می‌رفتم موهام را آب می‌زدم -که شبیه موهایشان برق بزند- روی یک تکه نانِ خشکِ سمنانی کره گیاهی اطلسِ طلاییِ مطلقا فاقد چربی و مزه می‌مالیدم -که مثل واکی‌بایاشی قوه داشته باشم- و به حرف خانم رضایی که داشت به من، به خودِ خودِ من که چسبیده بودم به تلویزیون می‌گفت بروم عقب‌تر بنشینم که مثل گربه‌نره نشوم گوش می‌دادم و محو تماشا می‌شدم. فوتبالیست‌ها که تمام می‌شد می‌رفتم توی خرابه‌ی کنار خانه و فرض می‌کردم دیوارِ ته خرابه، همان دریایی است که برادران تاچیبانا هی شوت می‌کردند سمتش محض تمرین؛ و آن‌قدر شوت می‌کردم تا آقای رستمی بیاید توپم را پاره کند. من سوباسا را دوست داشتم و دلم برای تارو میساکی می‌سوخت. تارو برام مثل حمید بود از حیثِ بیماری. اما وسط عشق بیش‌تر عشقِ فوتبال‌ها به سوباسا و تارو، من طرف‌دارِ کاکرو بودم؛ عاشقش بودم و اگر دختر بودم حتما می‌رفتم ژاپن که باهاش ازدواج کنم! قصه‌ی فوتبالیست‌ها که تمام شد، دردِ بی‌درمانِ مغز من تازه شروع شد. من صبح تا شب دلواپسِ کاکرو بودم. با خودم حساب می‌کردم که فوتبالیست‌ها لابد سال‌ها قبل توی ژاپن ساخته شده و لابد چند سال دیگر کاکرو پیر و چروکیده می‌شود! نمی‌خواستم کاکرو پیر شود. گذشت تا همین دو روز پیش که ایستاده بودم توی حیاط خانه‌ی خطیبی و تا سرم را آوردم بالا، ماتم برد؛ کاکرو سر پیری آمده بود خانه‌ی خطیبی. "آمُ علیکم"ش را وقتی توی قابِ دالانِ منتهی به حیاط بود جواب دادم. ایستاده بود توی قاب، موهای جوگندمی‌ش از فرط بلندی ریخته بود روی شانه‌هاش و یک دسته‌ی حسابی از موها یک چشمش را پوشانده بود؛ درست مثل کاکرو وقتی با سوباسا چشم تو چشم می‌شد. توی همان قاب ایستاده بود و داشت با شوق و حسرت خانه را تماشا می‌کرد. سیگارش را بین انگشت‌های شست و اشاره گرفته بود پشت سرش؛ حرفه‌ای؛ و نفسش را بعدِ هر پک جوری حبس می‌کرد که انگار دودشُش دارد جای شُشِ ما معمولی‌ها. هفتاد سالش بود و مثل سیبی که دو نیمش کرده باشند، خودِ کاکرو بود؛ فقط چشم‌هاش کوچک بود، لاغر شده بود، آن‌قدرها سبزه نبود؛ بازوهاش از آستین‌هاش نزده بود بیرون؛ سخت راه می‌رفت و شورتِ ورزشیِ آبی پاش نبود. کمی غمگین بود. صداش کلفت شده بود و نمی‌دانست کدام قرنِ بوق می‌‌آمده خانه‌ی خطیبی. آمدم اندوهِ توی چهره‌اش را بگیرم. گفتم تا حالا کسی بهتان گفته که موهایتان شبیه موهای کاکروست؟ لب‌هاش خندید اما چهره‌اش هنوز غمگین بود:"نه موهام شبیه موهای مادربزرگمه! همین رنگی بود؛ همین اندازه!" وجب به وجبِ خانه را گز کردیم و تمام مدت، حاج‌آقاکاکرو داشت سیگار می‌کشید. وسط حرف‌ها چند تا آشنای مشترک پیدا کردیم؛ هم‌کلاسی‌های قدیمی‌ش. قرار شد من براش قرار بگذارم که هم‌‌دیگر را ببینند. بدرقه‌اش کردم. موهاش توی نسیم عصرگاهی می‌جنبید و من داشتم فکر می‌کردم پیرمرد حتما تا حالا دو جین پیامکِ جریمه‌ی کشف حجاب آمده به گوشی‌ش. محسن حسن‌زاده چهارشنبه| ۱۰ بهمن۱۴۰۳ ۱۲ @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
شاید این روزها فیلم لحظه‌ی شهادتِ این رزمنده‌ی لبنانی را دیده باشید؛ شهید ابراهیم حیدر... رفیقِ ابر
اثر ابراهیم! توی یکی از سهره‌ها با بچه‌های رضوان شناختمش. احمد دست و بالش را نشان می‌داد؛ تتوی تصویر سیدحسن و حاج‌قاسم و الخ. و می‌گفت که این‌ها کار ابراهیم‌حیدر است. نوشته بودم که ابراهیم‌حیدر، تتوکارِ درجه‌ یکی بود. ماهی ۳۰ هزار دلار درآمد و دو سه تا بچه‌ی قد و نیم‌قد را ول کرده بود و رفته بود جنوب. فیلمِ مبارزه و شهادتش، مثل فیلم شهادت یحیی سنوار توی لبنان سروصدا کرده بود. بچه‌های رضوان، یک شب صوت‌هایی را که توی واتس‌آپ برایشان فرستاده بود برایم پلی می‌کردند. مثل یک آوای مقدس، صدای ابراهیم را نگه داشته بودند و مگر چه می‌گفت؟ یکشنبه سرم شلوغ است، برای تتو دوشنبه ساعت فلان بیا! مهم، صدای ابراهیم بود. دو سه روز قبل، دوستم، پیجِ دوست ابراهیم را برایم فرستاد. محمد صفوان هم تتوآرتیست است و حالا پیجش شده سوگ‌نامه‌ی تصویری ابراهیم حیدر. دو سه روز قبل، استوری کرده بود که آثاری از پیکر ابراهیم را پیدا کرده‌اند؛ اثرِ ابراهیم. اثرِ ابراهیم، توی ذهن من، چیزی مثل اثر پروانه‌ای است. نخستین سلسله‌جنبانِ یک رخدادِ بزرگ. اثر ابراهیم، دومینو وار پیش می‌رود و از قلب‌ها می‌گذرد و هیچ‌کس نمی‌داند سیلِ این خون، سیلیِ این اثر، کدام خانه‌ی عنکبوت را ویران می‌کند و به گوشِ چه کسانی نواخته می‌شود؟ آقای ابراهیم‌حیدر! دوباره ارادت! محسن حسن‌زاده جمعه| ۱۲ بهمن ۱۴۰۳ @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
🌱 چند وقت قبل که خبر فیک مرگ نوام چامسکی تیتر یک خیلی از رسانه‌ها شد، کلی خاطره‌ی فراموش‌شده توی ذهنم جان گرفت. دو سه سالی می‌شد که توی روزنامه مشغول بودم؛ دو سه سالی که خیلی چیزها یادم داد. مثلا یاد گرفتم که آقایان مسئول -حتی مسئولِ آفتابه‌ی اداره- اغلب نیازی نمی‌بینند به کسی، به رسانه‌ای چیزی جواب بدهند. اوایل زنگ می‌زدیم به موبایلشان. مدتی بعد یاد گرفتیم زنگ بزنیم دفترشان. دست آخر هم که جواب نگرفتیم، نامه رسمی می‌نوشتیم! یکی از یکی بی‌پاسخ‌تر. بالاخره یک روز قاطی کردیم. یک فهرست سی‌نفره از مسئولانی که هیچ‌رقمه جواب هیچ سوالی را نمی‌دادند نوشتم و رفتیم پیش معاون سیاسی‌امنیتی استاندار به شکایت. خوشش آمد. پیشنهاد کرد که از این به بعد اسم هرکس را که جواب نداد با صدای بلند توی رسانه اعلام کنید. فرداش، اسمِ آن یکی معاون استاندار را اعلام کردیم. پس‌فرداش فرماندار. دو روز بعدش خود استاندار و خب، افتاد مشکل‌ها. وسط این بلبشو، من هی زنگ می‌زدم به این استاد و آن استاد که چهار کلمه حرف حساب توی رسانه بنویسیم اما خب، علاوه بر دربان و مسئول و الخ، اساتید هم یاد گرفته بودند که کلا جواب ندهند. توی این هاگیر واگیر، یک روز که رفته بودم دانش‌گاهِ تهران که با یکی از استادهاش مصاحبه کنم، ایمیل یک تحلیل‌گر مصری را داد که شانسم را امتحان کنم برای گفتگو. جواب داد. با هم مصاحبه کردیم؛ ماهر فرقلی. بعد وسوسه شدم. ایمیلِ شخصیت‌ها و استادهای شناخته‌شده را پیدا می‌کردم که سوال‌هام را بپرسم. همین‌طوری الکی‌الکی بیست‌سی تا مصاحبه با اجنبی‌ها گرفتم. جوانی و جاهلی! مثلا ایمیل زده بودم به کنت جی ارو، پیرمردِ ۹۰ و اندی‌ساله‌ی امریکاییِ برنده نوبل اقتصاد که درباره اقتصاد اسلامی و انقلاب اسلامی سوال بپرسم. براش نوشته بودم که از سمنان ایمیل می‌زنم؛ از طرف یک رسانه‌ی کوچولوی محلی! نگفت برو توی محله‌ی خودتان توپ‌بازی کن؛ به جاش گفت درباره اقتصاد اسلامی چیز زیادی نمی‌داند اما درباره انقلاب اسلامی چرا؛ و کلی حرف نوشته بود که منتشرش کردیم. تقریبا هیچ ایمیلی نبود که بی‌پاسخ بماند. یا جواب می‌دادند و مصاحبه می‌کردند یا جواب می‌دادند و توضیح می‌دادند که چرا نمی‌توانند مصاحبه کنند. درست همان روزها که مصاحبه‌ی رئیس اکو و رئیس دفتر منطقه‌ای یونسکو و یونیدو و عضو پارلمان انگلستان و تثبیت‌کننده‌ی تئوری امواج گرانشی و الخ توی روزنامه محلی‌مان منتشر می‌شد، من سی‌چهل تا ایمیل زدم به دفاتر رایزنی فرهنگی ایران توی کشورهای مختلف که ببینم آن‌جا چه می‌کنند و سمنان می‌تواند برایشان چه کند اما محض رضای خدا، یک نفرشان هم جواب نداد که بگوید خرت به چند؟ دو تا از جواب‌ها اما برای همیشه توی ذهنم ماند. یکی‌ش جواب رئوبن هرش، فیلسوف و ریاضیدان بود. -بخدا بعدا فهمیدم یهودی است- به سبک ایرانی‌ها براش نوشته بودم که این حقیرِ سراپاتقصیر می‌خواهد اندکی از اوقات شریف آن والاحضرت را تصدیع کند و آیا بار می‌دهید که جسارت کنم؟ جواب نوشته بود که این درست که من فرصت ندارم اما سوالم این است که چرا ادبیاتت این‌طوری است؛ بگو می‌خواهم مصاحبه کنم دیگر، چرا قربان‌صدقه می‌روی؟ نگفتم که سبک نامه‌های فارسی ما این‌طوری است و تازه با این همه قربان‌صدقه آقایان باز هم جواب نمی‌دهند! دومی‌ش هم جواب نوام چامسکی بود. توی برنامه‌های نادر طالب‌زاده باهاش آشنا شده بودم. ایمیل زده بودم که وقت گفتگو بگیرم. به چند ساعت نکشید که جواب داد؛ یک جواب خیلی محترمانه که توش توضیح داده بود که تا ماه‌های آینده فرصتی خالی برای گفتگوی جدید ندارد. درست همان روزی که چامسکی، جواب یک روزنامه محلی را داد، من با معاونِ معاونِ عمرانیِ ناحیه‌ی یک شهرداریِ منطقه دو دست‌به‌یقه بودم که لااقل جواب بدهد که دوست ندارد جواب بدهد! القصه؛ اسم چامسکی برای من، علاوه بر خیلی چیزهای دیگر، یادآور احترام و پاسخگویی هم هست؛ چیزی که انگار این‌ورِ آب دارد کم‌یاب و کم‌یاب‌تر می‌شود. محسن حسن‌زاده یکشنبه| ۱۴ بهمن ۱۴۰۳ ۱۳ @targap
پس از سی سال.m4a
7.66M
🌱چند سال بعد از این که لات‌های بنی‌صدری، سرِ پخش کردن روزنامه جمهوری اسلامی، توی یک کوچه‌ی خلوت، دوچرخه‌ام را شکستند؛ یک قران‌دوزاری که سر زمین کشاورزیِ بابا می‌گرفتم، جمع کردم و یک موتورِ گازی پژو گرفتم. موتور آبیِ آسمانی بود و من وقتی سوارش می‌شدم انگار روی ابرها بودم. جان می‌داد برای پز دادن. این‌طوری بود که وقتی مدرسه‌ی دخترهای محلات تعطیل می‌شد و گُله‌به‌گُله می‌ایستادند منتظر مینی‌بوس، با موتورِ آبی‌م می‌رفتم توی خیابان ویراژ می‌دادم! یکی از همین روزها بود که بعدِ یک ویراژِ جانانه شیخ‌علی را دیدم که گوشه‌ی پیاده‌رو ایستاده بود و اشاره می‌کرد که بروم پیشش. تا برسم آن‌جا، هزار فکر و خیال از سرم گذشت. صحنه‌ی سیلی خوردنم از شیخ‌علی پیش چشمم مجسم شد. انگار می‌شنیدم که دارد سرزنشم می‌کند. اما وقتی رسیدم جلوش، لبخند زد و گفت:"این‌جا دور دور می‌کردی، دخترا پولی‌چیزی‌ام بهت دادن؟" خنده‌ام گرفت. ساکت بودم. شیخ‌علی دوباره گفت:"راستشو بگو! اگه پولی‌چیزی بهت دادن منم شریک کن!" گفتم آمده بودم که بروم فلان‌مغازه اما بسته بود. الکی گفتم! شیخ‌علی خندید و گفت:"بیا یه کاری بکنیم! موافقی با هم یه مغازه بزنیم؟" بهانه آوردم که نمی‌توانم و کارِ من نیست. از من انکار و از شیخ‌علی اصرار که می‌توانی. گفتم پول ندارم. گفت که با من شریک می‌شود. هیچ بهانه‌ای برام باقی نگذاشت. گفتم تا فردا خبر می‌دهم اما می‌دانستم که نمی‌توانم نه بیاورم.
تارگپ| محسن حسن‌زاده
🌱چند سال بعد از این که لات‌های بنی‌صدری، سرِ پخش کردن روزنامه جمهوری اسلامی، توی یک کوچه‌ی خلوت، دوچ
پدربزرگم توی محلات قهوه‌خانه داشت و کنارش یک انباریِ متروک بود. شیخ‌علی خودش آمد و آن‌جا را با هم تمیز کردیم. بعد هم خودش پیش‌نهادِ که توی مغازه چه کنیم. -"ببین حسین‌آقا! اغلب مردم ماشین ندارن و سختشونه که برن تا جاده‌ی اعلا واسه پر کردن کپسولای گازشون. تو کپسولِ گازِ مردمُ تحویل بگیر، ببریم پرش کنیم و چند تومنم دستمزد بگیریم." فکر خوبی بود. یک کاغذ زدیم روی دیوارِ مغازه و کپسول‌های مردم را گرفتیم. شیخ، خودش رفت وانت گرفت. من وسط، کنارِ راننده می‌نشستم و او کنارِ من. می‌رسیدیم جاده‌ی اعلا، عمامه‌اش را می‌گذاشت روی صندلیِ وانت و یاعلی! مثل کارگرها کپسول‌های سنگین گاز را جابجا می‌کرد. ۳۲ تومان ازمان می‌گرفتند که پرش کنند و ما ۳۵ تومان می‌رساندیمش به مردم. کارِ هرروزمان شده بود همین. شیخ‌علی شریک شده بود اما حتی یک قران هم از این کار توی جیبش نمی‌رفت. حتی نمی‌گذاشت کپسول گاز خانه‌اش را ببرم دم درِ خانه‌شان. خودش با فرغون می‌آورد دمِ درِ مغازه و خودش می‌بُرد. همه‌جوره هوایم را داشت. حتی وقتی کپسول‌پرکُن‌ها رفته بودند تهران و نفری ۲۰۰ تومان پول داده بودند و نمایندگی را جوری انحصاری کرده بودند که دیگر کپسول‌های ما را پر نمی‌کردند، شیخ‌علی خودش رفت تهران و شرکتِ مادر را راضی کرد که مغازه‌ی ما را استثنا کنند. یکی از کپسول‌ها که گم شد، می‌خواستم کرکره‌ی مغازه را بکشم پایین. هفتصد تومان نداشتم که بدهم بالای خسارتِ یک کپسول. دست به کرکره بودم که شیخ‌علی گفت غصه نخورم. خودش برام رفت دنبال وام و کرکره‌ی مغازه بالا ماند. جوری هم‌پای من کار می‌کرد و کپسول‌های سنگین را می‌برد و می‌آورد که کارش کشید به بیمارستان و چند روزی ناخوش بود. وقتی برگشت دوباره شروع کرد. می‌گفت اگر کسی پول نداشت هم کپسولش را پر کن، من خودم پولش را می‌دهم؛ این، حداقلِ چیزی است که نظام باید برای مردم تامین کند.
تارگپ| محسن حسن‌زاده
پدربزرگم توی محلات قهوه‌خانه داشت و کنارش یک انباریِ متروک بود. شیخ‌علی خودش آمد و آن‌جا را با هم تم
شیخ آن‌قدر توی آن مغازه تلاش می‌کرد که تهمتش می‌زدند؛ حتی آشناها. می‌گفتند تو ببین گاز چقدر برای شیخ سود دارد که این‌طوری دارد خودش را به آب و آتش می‌زند. شیخ، آدمِ کار کردن بود. آب تا برسد سرِ زمین کشاورزی‌اش باید بیست‌سی‌تا راه‌آب عوض می‌کرد. همه را خودش انجام می‌داد. مردِ کار بود. آن روز هم اولِ صبحی رفته بود سر زمین. بابا که آمد خانه گفت که شیخ‌علی داشته بیل می‌زده که قلبش گرفته، که سکته کرده. می‌گفت آمبولانس را دیده که آمده شیخ‌علی را ببرد. شیخ‌علی سر زمین، وسط کار کردن، رفت. صداش توی سرم بود که حمد و سوره یادمان می‌داد. تصویرش جلوی چشم‌هام بود که از این و آن حرف می‌شنید اما کپسول می‌انداخت پشت وانت محض این که رنجی از مردم کم کند. صدقه سر شراکتِ بی‌سودِ شیخ، کار من بود که روز به روز رونق گرفت. سی سال بعد، وقتی پیش‌نهادِ پذیرفتن مسئولیت خیریه را به من دادند، دوست نداشتم بپذیرم اما خاطره‌ی آن روزِ موتورسواری جلوی دخترها و مسیری که با شیخ طی کردم، ترغیبم می‌کرد. حالا پیام شیخ‌علی را به خیلی‌ها رسانده‌ام. خیرها کمک می‌کنند و جوان‌ها می‌روند سرِ کار و زندگیِ خودشان. سی سال بعد از شیخ‌علی، هنوز نامش، هنوز رفتارش و هنوز راهش، خاطرخواه دارد... پی‌نوشت: شیخ‌علی سالار از علمای مردمی سمنان، سی سال پیش، دنیای ما را ترک کرد. محسن حسن‌زاده دوشنبه| ۱۵ بهمن ۱۴۰۳ @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
🌱 چندباری آمده بودند مدرسه و محو حوض و ماهی‌ها شده بودند. رسما کودکِ کارند. هرکدامشان توی یکی از مغازه‌های بازار، کار می‌کند؛ کفش‌فروشی، میوه‌فروشی، لباس‌فروشی و یکی‌‌شان هم شاگردِ دست‌فروش است. دیشب دوباره آمده بودند مدرسه. مثل آقاها نشستند پیشم روی صندلی‌ها و خیره شده بودند به کولر که برایشان عجیب بود. چند دقیقه‌ای حرف زدیم‌. کار داشتم. می‌خواستم دک‌شان کنم. گفتم:"خب دیگه! من می‌خوام حیاطُ جارو کنم!" -جارو کنی؟ مگه ما میذاریم عمو؟ -نه! کمرتون درد می‌گیره! -نه عمو ما همه‌مون مغازه رو جارو می‌کنیم! چند دقیقه‌ی بعد سه‌چهارنفری با جاروهایی که کسر مهمی از قدشان بود، کنار من حیاط پسته را جارو می‌کردند. -عه عمو چقد برگای درخته ریخته! دوستش کمی فکر می‌کند:"یادت رفته عمو دفعه قبل گفت این درخته پیر شده. پیر شده برگاش ریخته دیگه!" جاروکشی حیاطِ پسته که تمام می‌شود، حیاطِ دسته‌ی گل را تحویل می‌دهند و برمی‌گردیم توی اتاقِ کولر. با هم پچ‌پچ می‌کنند:"عمو این‌جا تنهاست؛ ما نمیریم که تنها نمونه!" برایشان شربت می‌ریزم؛ سکنجبینی که توی یخ‌های آب‌شده رقیق‌ شده؛ شکنجبین شده. یکی‌شان تا شربت را می‌رود بالا، چشم‌هاش گرد می‌شود:"عه عمو این چقد مزه‌ی عرق میده!" خودم را می‌زنم به آن راه:"عرقِ چی؟ نعنا؟" آن یکی می‌گوید:"نه عمو عرق سگی رو میگه!" باز تلاش می‌کنم:"نه حتما نعنا بوده!" -نه عمو! تلخه؛ مثه زهرمار! وقتی می‌خوریم چشمامونُ اینجوری فشاااار می‌دیم بس که تلخه. -آره عمو راس میگه. مامانمون وقتی خودش می‌خوره یه ته استکان بهمون میده! یک بازدیدکننده نجات‌مان می‌دهد. می‌رویم توی حیاط. بچه‌ها مثل تورلیدرها براش توضیح می‌دهند که این‌جا حوض است و تازه توش ماهی هم دارد و آن‌ور هم یک درخت پسته هست که عمو می‌گوید پیر شده! نمی‌روند! می‌گویم:"خب دیگه بچه‌ها من برم سرِ کارم!" -عمو ما ساکت میشینیم. تو کار کن ما یاد بگیریم -چی یاد بگیرین؟ -با کامی‌پوتر مگه کار نمی‌کنی عمو؟ -نه می‌خوام تلفن بزنم. -خب بزن یاد بگیریم! زنگ می‌زنم. برنمی‌دارد. می‌گویم دارد دیرتان می‌شود. می‌گویند صاحب‌کارشان آدمِ خوبی است، تازه راه خانه‌ را هم بلدند. دارند پچ‌پچ می‌کنند. قول و قرار می‌گذارند که هفته‌ای یکی دو بار بیایند حیاط‌ها را جارو کنند که من خسته نشوم و من به دنیایشان فکر می‌کنم؛ به خانه‌شان؛ به عرقِ سگی؛ به مدرسه‌ای که نمی‌روند؛ به این که توی این اتمسفر، چه آینده‌ای منتظرشان است؛ به این که بچه‌ی شش‌ساله، مرام و معرفت را کجا یاد گرفته؟ پ‌ن: این قاب گوشه‌ای از خانه خطیبی‌ها- مدرسه ملی روایت- در شب است. محسن حسن‌زاده سه‌شنبه| ۱۶ بهمن ۱۴۰۳ ۱۴ @targap
🌱 همه‌چیز داشت عادی پیش می‌رفت تا آن بعدازظهرِ لعنتی. آن‌قدر ندار بودیم که وسط دیوارِ بین حیاط خانه‌ی دایی و خانه‌ی آن‌ها یک درِ همیشه باز گذاشته بودند! عصرها که با دایی از بنایی برمی‌گشتیم، توی باغ پشت خانه می‌دیدمش. خواهر و برادرهاش هم می‌آمدند و آن‌قدر توی باغ بازی می‌کردیم که جان‌مان در می‌آمد. آن بعدازظهر لعنتی اما همه‌چیز توی چند ثانیه عوض شد. تا چند ثانیه قبلش داشتیم بازی می‌کردیم اما بعد فهمیدم که نمی‌توانم توی چشم‌هاش نگاه کنم؛ فهمیدم که قلبم دارد خودش را می‌کوبد به در و دیوارِ سینه‌ام؛ فهمیدم یک چیزی انگار توی گلوم گیر کرده و نمی‌گذارد نفس بکشم. دور شدم. آن موقع‌ها عاشق شدن این‌طوری بود. وقتی شرم‌گین می‌شدی با دیدن دختری، وقتی دور می‌شدی، بزرگ‌ترها می‌فهمیدند که توی دلت خبری شده. دندان گذاشتم روی جگرم. رفتم سربازی، فقط محض این که زودتر برگردم و برویم خواستگاری لیلا. توی سربازی، برای مامان نامه نوشتم و گفتم که اگر اجازه بدهند و ناراحت نمی‌شوند پسرشان می‌خواهد برای امرِ خیر پا پیش بگذارد. دو سه هفته بعد جواب نامه رسید: با دایی‌ت صحبت می‌کنم که با هم‌سایه‌شان صحبت کند قبول کرده بودند. گفته بودند کی به‌تر از محمد. و من یک‌جوری خرکیف شده بودم که نفهمیدم آن شب‌های بلندِ نگهبانی چطوری گذشتند و من چطوری آمدم سمنان. همه شوقم توی چند لحظه دود شد و رفت هوا. مامان می‌گفت بابات مخالف است و تمام! می‌گفت دایی‌ت گفته لیلا به خانه‌های تیمی مجاهدین رفت‌وآمد دارد. می‌دانستم دروغ است اما کاری، هیچ کاری از دستم برنیامد. انقلاب شد. جنگ شد. من استخدام سپاه شدم. دستم رفت توی جیب خودم. دوبار رفتم جبهه و آمدم‌. مرد شدم. و بالاخره یک روز رفتم شیروان. مغازه‌ی رحمان -برادرش- را پیدا کردم. جوری جواب سلامم را داد که نفرتش را نشان بدهد. حق داشت. گفته بودیم می‌آییم خواستگاری. آن‌ها گفته بودند پسرتان را قبول داریم اما دیگر از ما خبری نشده بود؛ نه ها، و نه نه! آن‌قدر حرف نزد که مجبور شدم تحریکش کنم: اصلا تقصیر خواهرت بود که می‌رفت خانه‌ی تیمی مجاهدین! خونش به جوش آمد. همه‌ی حقیقت را گفت. گفت که دایی سرِ آن زمین لعنتیِ هفتصدمتریِ پشت خانه، با باباش افتاد سر لج. همه‌اش را می‌خواست. وقتی به تفاهم نرسیدند، دایی پشت پا زد به آن رفاقت چندساله. درِ توی حیاط را گل گرفتند. گفت نمی‌گذارم خواهرزاده‌ام پاش را بگذارد توی خانه‌ی شما. گفت دخترتان را بدنام می‌کنم. کرد. بابا اگر می‌فهمید خون به پا می‌کرد. وانگهی، اگر می‌پرسیدند، دایی راستش را نمی‌گفت. نمی‌خواستم دروغ‌گو بودن، به بقیه صفات بدش اضافه شود. دندان گذاشتم روی جگرم. بی‌خیالِ لیلا شدم؛ بی‌خیال؟ * مردِ ۶۵ ساله، به این‌جا که رسید، چشم‌هاش قرمز شد. گفت که دایی‌ش را نبخشیده. گفت که نمی‌بخشد. گفت که منتظرِ "دیدار به قیامت" است. گفت آدم بعضی چیزها را فقط یک‌بار تجربه می‌کند؛ مثل عشقِ لیلا. گفت که هنوز نتوانسته لیلا را فراموش کند. گفت که از دایی‌ش ناراحت است محض ابهام. محض این که سرنوشتش در ازدواج با لیلا، تا ابد مبهم مانده؛ محض این که آن شوقِ غیرقابل وصف، دیگر هیچ‌وقت تکرار نشد؛ محضِ قتلِ آن عشقِ اساطیری، سرِ دو وجب خاک خدا... دیدار به قیامت! پی‌نوشت: صادق هدایت توی بوف کورش نوشته بود: در زندگی زخم‌هایی هست که آهسته و در انزوا، روح را مثل خوره، می‌خورد و می‌تراشد... محسن حسن‌زاده چهارشنبه| ۱۷ بهمن ۱۴۰۳ ۱۵ @targap
🌱 -بلانسبتِ شما، بلانسبتِ شما بعضی از مسافرا گاون! راننده خیلی غیرمستقیم داشت من را می‌گفت. کله‌ی سحر اسنپ را اشتباه سوار شده بودم و راننده ده دقیقه‌ای رانده بود و حالا داشتیم برمی‌گشتیم خانه‌ی اول که خب، برنگشتیم‌. من را یک‌جا نزدیک گذرِ موبایل‌قاپ‌ها پیاده کرد و رفت و من -گنگِ خواب‌دیده- داشتم تلفنی برای راننده اسنپِ خودم -تمام کَر- توضیح می‌دادم که کجا هستم: همون‌جا که یه تابلوی بزرگِ سبز داره نوشته حقانی-شمال! راننده‌ی شماره دو، تا نشستم انگشت‌هاش را انداخت توی دهنش و دور لب‌هاش چرخاند که: ببین من هیچی دندون ندارم! نمی‌گویم چرا دندان نداشت! تا فرودگاه، خلاقانه‌ترین فحش‌هایی که به عمرم نشنیده بودم را یاد گرفتم. شاکی بود که چرا باید این وقت سحر کار کند و باز هشتش گرو نهش باشد. کلکسیون آدم‌های بی‌اعصاب، با آمدن مسافر صندلیِ کناری‌ام کامل شد. نشسته بودم کنار پنجره که اوضاع را رصد کنم؛ که سقوط نکنیم! اما آقای بی‌اعصاب گفت که پاهاش آن وسط جا نمی‌شود و می‌خواهد کنار پنجره بنشیند. کاری‌ش نمی‌شد کرد. تا نشست، اخم‌هاش را محکم‌تر گره زد به هم تا این که آب را دادم دستش. خلبان یک‌جوری تا خرتناق مسافر زده بود که اگر می‌توانست سر راه کله‌اش را از پنجره می‌آورد بیرون که: زاهدان فقط یه نفر، صندلی شاگرد! آیت‌الکرسی تمام‌نشده، حرف‌مان گل انداخت. لهجه عجیبش باعث شد که بپرسم اهل کجاست. تا گفت پاکستان، نیشم تا بناگوش باز شد! بچه‌ی نافِ کویته بود. صورت آفتاب‌سوخته‌اش را برگرداند سمتم:"من سنم کمه ها، ولی سختی کشیدم!" تیرآهن صادر می‌کرد به این‌ور و آن‌ورِ ایران. ۱۵ سال کار کردن در ایران، باعث شده بود مثل بلبل فارسی حرف بزند. حنفی بود اما می‌گفت ماها، عاشق امام حسینیم. می‌گفت راستش تا این سن -۲۹ سالگی- نفهمیده‌ام دعوای شیعه و سنی، سر چی بوده. خودم را زدم به آن راه:"والا منم نفهمیدم!" آن‌قدر حرف زدیم که هر لحظه منتظر بودم آن خانمی که هشت ردیف جلوتر نشسته بود اما کلیپسش می‌خورد به سقف هواپیما، برگردد و از آن فحش‌های خلاقانه راننده تاکسی، استفاده‌ی بهینه کند، اما خب، نکرد. بین حرف‌های امجدخان، بعضی‌هاش خیلی برای من غریب بود. می‌گفت ما پاکستانی‌ها، چشم‌مان به هم‌سایه است؛ یعنی شما، یعنی ایران. یعنی مردم ما دوست دارند شبیه مردم شما باشند. اما نگاه شما ایرانی‌ها دورتر را می‌بیند، گاهی می‌رود تا امریکا! می‌گفت مردم ما شخصیت‌های شما را دوست دارند. مثلا آقای رئیسی را دوست داشتند. حتی احمدی‌نژاد را تا وقتی شما دوستش داشتید، دوستش داشتیم. و امام خمینی را. می‌گفت توی خانه‌ی خیلی‌هامان، عکس‌ بابای خانواده نباشد، باکی نیست، اما احتمالا عکس امام پیدا می‌شود. می‌گفت این‌قدر با ایرانِ ما اخت شده که غم‌هامان، غمگینش می‌کند و از شادی‌هامان خوش‌حال می‌شود. یک تحلیلِ نظامی‌امنیتی غیرقابل انتشار هم ارائه می‌دهد که خب، دل به دلش نمی‌دهم. تهش هم می‌گوید ببین! من ماهی یکی دوبار می‌روم زاهدان و برمی‌گردم، با همه این‌طوری حرف نمی‌زنم ها! به گمانم می‌خواست موهبت حضورش را بهتر درک کنم! وقتی نشستیم روی زمین، شماره‌اش را گرفتم:"اگه من خیلی اتفاقی یه پاکستانی دیدم، زنگ بزنم بهتون که اردو رو ترجمه کنید برام؟" خندید و دست دادیم و تمام. محسن حسن‌زاده جمعه| ۱۹ بهمن ۱۴۰۳ ۱۶ @targap
🌱 آدم با قطار که می‌رود مشهد، خب بیش‌تر کیف می‌دهد. اما این‌بار حالمان خوش نبود. آقا بود ولی توی کوپه‌ی آن‌طرفی. ۱۷ سال از آقا جدا نشده بودم اما این‌ها زن‌ها و مردها را جدا کرده بودند‌. این درست است؟ خب من و آقا را جا می‌دادند توی یک کوپه چه می‌شد مثلا؟ هوا سرد بود. از آقا هم که دور بودم، دیگر سردتر هم شده بود. تا خود مشهد، شیون کردیم. از راه‌آهن تا حرم راه‌بندان شد. آقا را روی دست مستقیم بردند دارالسیاده. ازدحام شد. نتوانستم ببینمش. دیگر نتوانستم ببینمش. دیگر نه جلال‌الدین همایی آمد خانه‌ی ما، نه ما رفتیم خانه‌ی فروزانفر، نه نامه‌ای از یوشیج رسید، نه آقا نامه‌ای به شهریار نوشت و نه حتی محمدتقی جعفری، سراغمان را گرفت. می‌دانستم این‌طوری با یک زکام همه‌چیز تمام می‌شود، این‌قدر ناز نمی‌کردم. باباسید که به زن‌آقا گفت علامه از سادات‌خانم خواستگاری کرده، زیرِ کرسی خوابیده بودم. خودم را زدم به نشنیدن. لج کردم. نمی‌شناختمش که. تازه اندازه باباسید سن داشت. گفتم بگویید سادات جوابش یک کلام است: نه! علامه باباسید را دوباره واسطه کرده بود. گفتم بگویید این تن زیر خاک برود، خانه‌ی شما نمی‌آید. خواب دیدم. خواب را درست یادم نیست اما بیدار که شدم به باباسید گفتم به علامه بگو سادات گفته حالا شاید بله را گفتم. خودشان انکحت و زوجت را خواندند و دیگران کل کشیدند و من فقط ماتِ اتولِ آقا بودم. شانزده‌سالگیِ ما ماشین نبود که توی سمنان. آقا اتول فرستاده بود پی‌ام. جماعتی هم پیِ اتول. نزدیک بود. پشت بازار، جلوی در خانه ایستاده بود. قدِ دو تا آدم قد داشت و امان از چشم‌هایش. پیشانی‌ام را بوسید و یک مشت پول گذاشت کف دستم. سرش را خم کرد و از قاب در رفت تو. ماشاءالله به این قد! زیر کرسی جا نمی‌شد که. شبِ آخر، پاهایش را دراز کرده بود از این‌ور تا آن‌ورِ کرسی. من روی کرسی نشسته بودم و با قاشق، آب سیب می‌دادم به آقا. قاشق دوم، سیاهیِ چشم‌های گیرای آقا محو شد. جیغ زدم. آقا چشم‌هاش را باز کرد که تسلی بگیرم. آرام پلک‌هایش را گذاشت روی هم و زمزمه کرد: افوض امری الی الله... راستی چی پرسیده بودی آقا... اسمت چی بود؟ نه این که فامیلی است. اسمت چی بود؟ خلاصه بدروزگاری است. فرخی یزدی را که میشناسی؟ بیا کلیپش را نشانت بدهم:"چه بدکرداری ای چرخ..‌. سر کین داری ای چرخ..." محسن حسن‌زاده شنبه| ۲۰ بهمن ۱۴۰۳ ۱۷ @targap