🌱
-بلانسبتِ شما، بلانسبتِ شما بعضی از مسافرا گاون!
راننده خیلی غیرمستقیم داشت من را میگفت. کلهی سحر اسنپ را اشتباه سوار شده بودم و راننده ده دقیقهای رانده بود و حالا داشتیم برمیگشتیم خانهی اول که خب، برنگشتیم. من را یکجا نزدیک گذرِ موبایلقاپها پیاده کرد و رفت و من -گنگِ خوابدیده- داشتم تلفنی برای راننده اسنپِ خودم -تمام کَر- توضیح میدادم که کجا هستم: همونجا که یه تابلوی بزرگِ سبز داره نوشته حقانی-شمال!
رانندهی شماره دو، تا نشستم انگشتهاش را انداخت توی دهنش و دور لبهاش چرخاند که: ببین من هیچی دندون ندارم!
نمیگویم چرا دندان نداشت!
تا فرودگاه، خلاقانهترین فحشهایی که به عمرم نشنیده بودم را یاد گرفتم. شاکی بود که چرا باید این وقت سحر کار کند و باز هشتش گرو نهش باشد.
کلکسیون آدمهای بیاعصاب، با آمدن مسافر صندلیِ کناریام کامل شد. نشسته بودم کنار پنجره که اوضاع را رصد کنم؛ که سقوط نکنیم! اما آقای بیاعصاب گفت که پاهاش آن وسط جا نمیشود و میخواهد کنار پنجره بنشیند.
کاریش نمیشد کرد. تا نشست، اخمهاش را محکمتر گره زد به هم تا این که آب را دادم دستش.
خلبان یکجوری تا خرتناق مسافر زده بود که اگر میتوانست سر راه کلهاش را از پنجره میآورد بیرون که: زاهدان فقط یه نفر، صندلی شاگرد!
آیتالکرسی تمامنشده، حرفمان گل انداخت. لهجه عجیبش باعث شد که بپرسم اهل کجاست. تا گفت پاکستان، نیشم تا بناگوش باز شد!
بچهی نافِ کویته بود. صورت آفتابسوختهاش را برگرداند سمتم:"من سنم کمه ها، ولی سختی کشیدم!"
تیرآهن صادر میکرد به اینور و آنورِ ایران. ۱۵ سال کار کردن در ایران، باعث شده بود مثل بلبل فارسی حرف بزند.
حنفی بود اما میگفت ماها، عاشق امام حسینیم. میگفت راستش تا این سن -۲۹ سالگی- نفهمیدهام دعوای شیعه و سنی، سر چی بوده. خودم را زدم به آن راه:"والا منم نفهمیدم!"
آنقدر حرف زدیم که هر لحظه منتظر بودم آن خانمی که هشت ردیف جلوتر نشسته بود اما کلیپسش میخورد به سقف هواپیما، برگردد و از آن فحشهای خلاقانه راننده تاکسی، استفادهی بهینه کند، اما خب، نکرد.
بین حرفهای امجدخان، بعضیهاش خیلی برای من غریب بود. میگفت ما پاکستانیها، چشممان به همسایه است؛ یعنی شما، یعنی ایران.
یعنی مردم ما دوست دارند شبیه مردم شما باشند.
اما نگاه شما ایرانیها دورتر را میبیند، گاهی میرود تا امریکا!
میگفت مردم ما شخصیتهای شما را دوست دارند. مثلا آقای رئیسی را دوست داشتند. حتی احمدینژاد را تا وقتی شما دوستش داشتید، دوستش داشتیم. و امام خمینی را.
میگفت توی خانهی خیلیهامان، عکس بابای خانواده نباشد، باکی نیست، اما احتمالا عکس امام پیدا میشود.
میگفت اینقدر با ایرانِ ما اخت شده که غمهامان، غمگینش میکند و از شادیهامان خوشحال میشود.
یک تحلیلِ نظامیامنیتی غیرقابل انتشار هم ارائه میدهد که خب، دل به دلش نمیدهم.
تهش هم میگوید ببین! من ماهی یکی دوبار میروم زاهدان و برمیگردم، با همه اینطوری حرف نمیزنم ها!
به گمانم میخواست موهبت حضورش را بهتر درک کنم!
وقتی نشستیم روی زمین، شمارهاش را گرفتم:"اگه من خیلی اتفاقی یه پاکستانی دیدم، زنگ بزنم بهتون که اردو رو ترجمه کنید برام؟"
خندید و دست دادیم و تمام.
محسن حسنزاده
جمعه| ۱۹ بهمن ۱۴۰۳
#شطحیات ۱۶
@targap
🌱 آدم با قطار که میرود مشهد، خب بیشتر کیف میدهد. اما اینبار حالمان خوش نبود. آقا بود ولی توی کوپهی آنطرفی. ۱۷ سال از آقا جدا نشده بودم اما اینها زنها و مردها را جدا کرده بودند. این درست است؟ خب من و آقا را جا میدادند توی یک کوپه چه میشد مثلا؟ هوا سرد بود. از آقا هم که دور بودم، دیگر سردتر هم شده بود.
تا خود مشهد، شیون کردیم. از راهآهن تا حرم راهبندان شد. آقا را روی دست مستقیم بردند دارالسیاده. ازدحام شد. نتوانستم ببینمش. دیگر نتوانستم ببینمش. دیگر نه جلالالدین همایی آمد خانهی ما، نه ما رفتیم خانهی فروزانفر، نه نامهای از یوشیج رسید، نه آقا نامهای به شهریار نوشت و نه حتی محمدتقی جعفری، سراغمان را گرفت. میدانستم اینطوری با یک زکام همهچیز تمام میشود، اینقدر ناز نمیکردم. باباسید که به زنآقا گفت علامه از ساداتخانم خواستگاری کرده، زیرِ کرسی خوابیده بودم. خودم را زدم به نشنیدن. لج کردم. نمیشناختمش که. تازه اندازه باباسید سن داشت. گفتم بگویید سادات جوابش یک کلام است: نه! علامه باباسید را دوباره واسطه کرده بود. گفتم بگویید این تن زیر خاک برود، خانهی شما نمیآید. خواب دیدم. خواب را درست یادم نیست اما بیدار که شدم به باباسید گفتم به علامه بگو سادات گفته حالا شاید بله را گفتم. خودشان انکحت و زوجت را خواندند و دیگران کل کشیدند و من فقط ماتِ اتولِ آقا بودم. شانزدهسالگیِ ما ماشین نبود که توی سمنان. آقا اتول فرستاده بود پیام. جماعتی هم پیِ اتول. نزدیک بود. پشت بازار، جلوی در خانه ایستاده بود. قدِ دو تا آدم قد داشت و امان از چشمهایش. پیشانیام را بوسید و یک مشت پول گذاشت کف دستم. سرش را خم کرد و از قاب در رفت تو. ماشاءالله به این قد! زیر کرسی جا نمیشد که. شبِ آخر، پاهایش را دراز کرده بود از اینور تا آنورِ کرسی. من روی کرسی نشسته بودم و با قاشق، آب سیب میدادم به آقا. قاشق دوم، سیاهیِ چشمهای گیرای آقا محو شد. جیغ زدم. آقا چشمهاش را باز کرد که تسلی بگیرم. آرام پلکهایش را گذاشت روی هم و زمزمه کرد: افوض امری الی الله...
راستی چی پرسیده بودی آقا... اسمت چی بود؟ نه این که فامیلی است. اسمت چی بود؟ خلاصه بدروزگاری است. فرخی یزدی را که میشناسی؟ بیا کلیپش را نشانت بدهم:"چه بدکرداری ای چرخ... سر کین داری ای چرخ..."
محسن حسنزاده
شنبه| ۲۰ بهمن ۱۴۰۳
#شطحیات ۱۷
@targap
تارگپ| محسن حسنزاده
🌱 نوسی سپتور!
یکم: میگویند درد که میرسد، اول نوسیسپتورها تحویلش میگیرند، بعد اسبِ نورونها، بیستمتر بر ثانیه میتازد تا خبرِ درد را برساند به فرماندهِ توی جمجمه. نمیدانم وقتی مغز توی جمجمه متلاشی میشود، نورونها بیستمتر بر ثانیه، به کدام سو میتازند؟
دوم: میگویند موهای آدمیزاد تا چند ساعت بعد از مرگ، هنوز کمی رشد میکند. کاش بیشتر از چند ساعت رشد میکرد! استادِ سلمانیِ گُردان، دیشب ریشهایم را زیادی کوتاه کرد. اینطوری به من نمیآید. کاش چند ساعت بیشتر اینجا بمانم...
سوم: محور ایکسها، افقی است، محور وایها عمودی؟ نه الزاما! اگر سمت محور وایها بایستی، محور ایکسها عمودی است. مکعبمستطیلِ سرخپوشِ افقی، فقط از منظرِ صاحبِ چشمهای کنار مثلثِ کج و معوجِ احترامِ نظامیای که سه راسِ شانه و آرنج و نوک انگشتها-گوش میسازد، افقی است. صاحب پلاسما و گلبولهای قرمزِ دلمهشدهی توی مکعبمستطیل، صاحب آن چشمها را محور ایکسها میبیند. مبنای محاسبهها فرق میکند. این را "علیرضا عمودی" خوبمیفهمد. محاسبه، بیمحاسبه: لاتحسبن!
چهارُم: پلاستیکهای گلخانهای، آنقدر ضخیم هستند که تصویرِ درهمِ چهره جوان را به قدر کفایت، مات کنند اما خب، پلاستیک گلخانهای؟ این گل اگر گلخانهای بود که توی بیابانهای شلمچه نمیرویید؛ نه؟
پنجُم: سرانهی فضای سبز چقدر است؟ چهمیدانم! نمیخواهم بدانم. فقط میدانم سرانه فضای سبزمان داشت کم میشد. به خصوص آن روزی که هشتاد نفر را با هم آوردند. باز رفتند سراغ کاجهای لاوسون و شاخهشاخهشان کردند و چسباندند دور طاقکِ چوبی و چند تا گلایل هم چپاندند لابلای لاوسونها. قاب عکسها را هم لابلای لاوسونها و گلایلها جا دادند. از بس جوان رعنا دادیم، لاوسونها زار و نزار شدند آن سال.
ششُم: کی از انفجار نمیترسد؟ آدم هول میشود وقتی موج انفجار میرسد. همهچیزش را جا میگذارد که فقط جانش را به سلامت از معرکه ببرد. آنها هم بعضی چیزهایشان را جا گذاشتند؛ یکی دستش را، یکی پایش را، یکی سرش را. من نمیگویم؛ عکسهای عکاس میگوید.
هفتُم: عدل، گذاشتن هرچیز سر جای خودش است. جای آن پاها و دستها و سرها همانجاست لابد؛ توی اروندِ وحشی. وگرنه آنها که عادلاند؛ نه؟
هشتُم: لازم نیست پزشکی خوانده باشی که بفهمی کدام عضو آسیبپذیرتر است. همین عکسها یک دوره آکادمیکِ طبابت است. من میگویم چشمها، آسیبپذیرترین عضو بدناند.
...
کاش کسی میگشت دنبال چشمهایشان. نکند توی هور، "چشم"انتظار مانده باشند...
نهم: دارند توی بیابانِ کنار روستا میدوند و مکعبمستطیلِ سرخپوش را میگردانند زیر آفتاب. تا چشم کار میکند بیابان است. میخواهند بکارندش توی بیابان، شاید سبز شد این زمینهای بایر. "کدام دانه فرو رفت در زمین که نرُست؟"
عکسُم: بگذار موهایت را درست شانه کنم پسر! چی؟ همینطوری با موهای چین و شکندار دوست داری عکس بگیری؟ خب باشد! بیا! عکست را برایت آوردهام مادر. کاش استادِ سلمانی موهایت را اینقدر از ته نمیزد. بیا دوباره عکس بگیریم. بگذار دستم توی قاب باشد. بگذار برای آخرینبار صورتت را نوازش کنم. نگاه کن توی دوربین: یک، دو، سه...
یازدهم: خدا از سر تقصیراتت بگذرد جان استروگنوف! تو اگر دوربین قابل حمل نمیساختی، کی میتوانست برود رخ به رخِ شاهرگهای شاهرخِ شهید، پرترهی بیصورت بگیرد؟ آهای آقای عکاس! نگاتیوهایت را پنهان کن! جایی که دست مادران شهدا به آن نرسد...
پینوشت: چند وقت قبل به تماشای رنجآلود نزدیک به یکهزار فریم از عکسهای پیکر خونین شهدای شاهرود نشستم؛ این شطحیات، رهاوردِ سفر تماشاست.
محسن حسنزاده
یکشنبه| ۲۱ بهمن ۱۴۰۳
#شطحیات ۱۸
@targap
🌱 چند وقت قبل، به بهانهای، مینشستم پای حرفهای یک رزمندهی کهنهکار که انگشت اشارهاش هم با ماشه آشنا بوده و هم با شاتر. قصهاش را از پسِ سالها از صندوقچهی دلش، بیرون کشیده و میسپاردش به ضبطصوتم و گوشهایم.
صریح است و صادق؛ آنقدر صادق که نمیترسد از این که از ترسهایش در جبهه حرف بزند. امشب اما تیربارِ صراحتش را گرفت سمت کلیشههایی که از جبهه و شهدا و حتی از انقلاب در ذهنهای ما ساختهاند.
میگفت عکسِ واقعیِ آدمهای جبهه، رنگی بود؛ یک روکشِ سیاه و سفید، نیامده بود که همه را سیاه یا سپید کند؛ یکدست کند؛ استاندارد کند! میگفت بودند در جبهه کسانی که شیرینیِ خواب دم صبح را با ثواب نماز صبح عوض نمیکردند؛ و البته توی ترکیبِ خونینی که از لابلای درِ آمبولانسِ شهیدبر میبارید، میشد ردِ خون این سحرخوابها را هم زد.
میگفت آدمهای جبهه، قبل از خاموشی، جای خوابِ بچهها را توی ذهنشان حک میکردند تا وقتِ نماز حواسشان باشد، قدمی اشتباه نگذارند و کسی را بیدار نکنند. جبر نمیکردند کسی را که نماز بخواند؛ و صبح، همه-نمازخوانها و سحرخوابها- با هم برادر بودند.
میگفت خدا این صمیمیت را دوست داشت. میگفت آدمهای جبهه، جوری رفتار نمیکردند که سحرخوابها، از ترسشان، به جبر بایستند به نمازِ کسالت.
آدمهای جبهه، بیستوچهاری، پای سجاده نبودند؛ بیشتر اهل کباده بودند؛ پهلوان بودند. میگفت این خلقوخوها بود که همکلاسیاش، داریوشِ خوشتیپِ شاهدوست را کشاند به جبهه.
میگفت این خلقوخوها بود که جنگ را پیش میبرد، نه فقط دعای توسل. دعای توسلِ بدون این سماحتها، باران است بر شورهزار و الا چرا این همه دعای توسلِ پیشانیهای پینهدارِ کجفهم -که دل امام را خون کردند- اثر نمیکند و گره نمیگشاید؟
میگفت انقلاب که شد، وقتی از اسلامی کردنِ چیزها حرف میزدند به ذهن هیچکداممان نمیزد که برویم همه را بریزیم توی دستگاه چرخگوشت و یک مخلوط همگن به دست بیاوریم!
اما خب، وقتی کلیشهها جای ریشهها را، عکسهای سیاه و سپید، جای عکسهای رنگی را، جبارها جای صبارها را، غضبانها جای پهلوانها را و سفاهتها جای سماحتها را بگیرند، آدمیزاد دلش بیشتر تنگ میشود برای آدمهای جبهه؛ برای آدمهای رنگیِ جبهه...
محسن حسنزاده
دوشنبه| ۲۲ بهمن ۱۴۰۳
#شطحیات ۱۹
@targap
🔺 این انگلیسیهای پدرسوخته!
🔹یک از دو. پدرم توی جنگ جهانی دوم، حضور داشت(!) سرباز ایران بود اما خب -رنجور و اندوهگین- فرار کرد و آمد به سمنان. پشت سرش هم اجنبیها آمدند. اجنبیها به سمنان زیاد رفتوآمد داشتند. منهای روسها، سروکلهی هندیها و آلمانها و انگلیسها هم توی حجرهی خرازیِ کوچک بابا پیدا میشد. روسها به بهانه آلمانها آمده بودند توی خاکمان اما اینجا در سمنان، از آتشِ یک قلیان، کام میگرفتند! بابا از اجنبیجماعت بیزار بود. اما امان از انگلیسها. روسها و آلمانها و هندیها مثل آدم خریدشان را میکردند! اما هربار انگلیسها از بابا چیزی میخریدند، بابا به جای "قابلی ندارد" یک "پدرسوخته" حوالهشان میکرد و آن پدرسوختهها هم سری به نشانهی تشکر تکان میدادند و میرفتند! جرمشان این بود: وقتی چیزی میخریدند، آن را میشمردند. تو خودت رسوای دوعالمی، به کاسبِ مسلمانِ بازار اعتماد نداری؟
🔹دو از دو. زیاد بودیم. هفتهشت سر عائله. مهر ۵۹، چند روز بعد از این که دیوانه سنگ را به چاه انداخت، رفتم حجرهی بابا. سرش توی دفتر نسیهها بود. آنقدر اعتماد میکرد و نسیه میداد به خلقالله که همیشه هشتمان گرو نهمان بود. دیر میآوردند اما میآوردند. هیچکس جوابِ اعتماد بابا را با بدعهدی نداد.
صبر کردم تا بابا از کارها فارغ شود. بعد، بدون این که توی چشمهای بابا نگاه کنم گفتم:"اجنبی حمله کرده. میخوام برم جبهه!"
-برو!
-برم؟
انتظار نداشتم اینقدر سهل بگیرد. این "برو" آنقدر سریع و کوتاه و کوبنده بود که همه حرفهایم یادم رفت. بابا پیِ سکوتم را گرفت.
-خدا چند تا بچه به من داده؛ عائلهمندم. [سکوت] همهتان را از خدا گرفتهام. چیزی که میفروشم، دوست ندارم آن را بشمارند؛ لابد خدا هم اینطوری است. تو که میروی و برمیگردی؛ اما بروی که بروی هم نمیشمارمتان. اعتماد دارم به خدا. یکسرِ ترازو اینجاست، یکسرش، آن طرفِ دنیا. اینجا کم شود، آنجا سنگین میشود. نمیشمارمتان!
پن: حاصلِ گفتگو با فرزند مرحوم رمضانعلی اعوانی از کاسبهای انقلابی بازار سمنان
محسن حسنزاده
سهشنبه| ۲۳ بهمن ۱۴۰۳
#شطحیات ۲۰
@targap
🌱
-"بقچه رو بردار، خودت برو حموم!"
-"تنها برم؟ شما نمیاین؟!"
اولینبار بود که تنهایی میرفتم حمام عمومی. مامان همیشه اصرار داشت با بابا بروم که خودم را گربهشور نکنم.
هرچه اصرار کردم، مامان مقر نیامد. بابا از وقتی از مشهد برگشته بود شاهرود، دیگر همراه خودش، حمام نمیبردم. خواهرم که با بابا رفته بود زیارت و تنها برگشته بود، تمام شبهای ششماهی که بابا نبود را گریه میکرد. برادرِ ناتنیِ بابا توی این شش ماه از همیشه مهربانتر شده بود. حالا که نبودنِ بابا تمام شده بود، گریههای شبانه خواهرم هم تمام شده بود. اما ربط اینها را به حمام عمومی نمیفهمیدم. بقچه را برداشتم و بیحوصله رفتم دو تا چهارراه آنطرفتر که تنی به آب بزنم. بیتوجه به احوالپرسیِ دلاک، رفتم توی حمامِ نمره و چند دقیقه بعد، بیحوصلهتر برگشتم خانه. بابا درِ دکان را بسته بود و تازه برگشته بود خانه. وقتی رسیدم، بقچه حمامش توی دستش بود و داشت آخرین جرعه چایی را هورت میکشید که برود. علامت سوال توی ذهنم به علامت تعجب تبدیل شد! منتظر ماندم که بابا برود:"مامان! بابا که میخواست انقد زود بره حموم، چرا منو با خودش نبرد؟"
طفره رفتن مامان فایده نداشت چون پاپیچ شدنم تمامی نداشت:"دختر! من زبونِ اینو نمیفهمم! تو بیا بهش بگو!"
خواهرم گفت و گفت. گفت که توی کوپه پسر حاجآقا فلانی، با بابا گرم گرفته و بابا هم یک کاغذ از جیبش درآورده و داده به او. نمیدانم توی آن کاغذ چی نوشته بودند که چند ساعت بعد، وقتی خانه عمو بودیم، سر ناهار ریختند توی خانه و قاشقِ آبگوشتی توی دهانِ بابا بود که بلندش کردند و بردند:"مرتیکه الدنگ! اعلامیه میاری تکثیر کنی؟"
- "خب اینا چه ربطی به حموم داره؟"
-"مامان نگفتم این خنگه بذارش به حال خودش؟"
شاید خودم را به نفهمی زده بودم. شاید نباید توی آن سن و سال میفهمیدم که وقتی مامورها آدم را میبرند، بعدش هفتهها طول میکشد تا جای زخمها و کبودیها خوب شود...
پ.ن: حاصل گفتگو با فرزند مرحوم عابدی، از کاسبهای انقلابی بازار شاهرود
محسن حسنزاده
چهارشنبه| ۲۴ بهمن ۱۴۰۳
#شطحیات ۲۱
@targap
🌱 دور و برتان، کسی هست که نامش «هلیا» باشد؟ او احتمالا نمیداند که نامش را آقای نادر، توی اتوبوسِ تهران-اصفهان، موقع بازی با کلمهی «الهی» کشف کرده است!
هلیا، معشوقهی کتابِ «بارِ دیگر شهری که دوست میداشتم» و همبازی و همسایهی دوران کودکی راوی داستان است. این عاشقانهی ناآرام با ترجمه آیات ابتدایی سوره بلد آغاز میشود و عشقی نافرجام را روایت میکند. کتابِ آقای نادر، میتواند تا هفتهها برایمان درگیری احساسی ایجاد کند.
خواننده، باید قصه این عشق نافرجام را در میانِ خاطرهها و خردهقصهها و واگویههای شخصی آقای نادر کشف کند. نثرِ این کتاب، بسیار شاعرانه و پیچیده است.
یکبار خواندنِ «بار دیگر شهری که دوست میداشتم» احتمالا بیفایده است! چون زمان، مثل موم توی دست آقای نادر، ورز داده شده! شاهکار آقای نادر در این کتاب، تغییر مکرر زمان و راوی جملات است؛ طوری که گاهی در یک جمله، با دو زمانِ متفاوت روبرو هستیم!
خواندن «بارِ دیگر شهری که دوست میداشتم» برای تمرینِ فضاسازی، شخصیتپردازی و به تصویر کشیدنِ همهچیز! مفید است :)
محسن حسنزاده
جمعه| ۲۶ بهمن ۱۴۰۳
@targap
تارگپ| محسن حسنزاده
🌱 استاد حسین معلم، علاوه بر این که وجهه انقلابی دارد، ادیب هم هست: نه از این محصولات گلخانهای دانشگاهی؛ خودش توی جنگل وحشیِ ادبیات، تنهایی شب و روز گذرانده و ادیب شده.
یعنی همینطور عادی که حرف میزند، احساس میکنید رودکی دارد تفننی شعرِ موزون و مقفی میگوید یا مولوی دارد از بنِ مثالهای دمِ دستی، حرفهای عجیب و غریب میکشد بیرون!
یکی از بسیار چیزهای بیاهمیت برای آقای معلم، تاریخ زندگی خودش است! سوال که میکنم همزمان احساسات خانم وینیچ و آقای کافکا را با هم دارم. لابد توی ذهن آقای معلم هم همین تصویر میچرخد: حشرهی سمجِ مسخ شدهای که هرچه در و پنجره را باز می کنی، از اتاق بیرون نمیرود!
میگوید حافظه اگر به اختیار آدمیزاد نباشد که یک پول سیاه هم نمیارزد؛ به خاطر همین خیلی ارادی-انتحاری، بخشهایی از حافظهاش را ریخته توی ریسایکلبینِ مغزش تا بتواند به جایش چیزهای مهم بنشاند. القصه؛ آقای معلم سلطان جملات قصار هم هست. قبل و بعد و وسط جواب سوالهای ساده، ناگهان جملهای رو میکند که ترجیح میدهید بیخیال جواب سوالتان بشوید و بقیه جملات آقای معلم را بشنوید. سال ۴۸ دانشگاه تهران قبول شده و رفته یکی مانده به سیاسیترین دانشکدهی دانشگاه(خودش میگوید اول دانشکدهی فنی سیاسی بود، بعد دانشکدهی حقوق)
میخواستم احساس جوانی را بدانم که از یک شهر یکمیدانه، میرود توی درندشتِ تهران، پای درس صاحبان اسمهای بزرگ.
سرش را آنقدری خم میکند که بتواند از بالای فریم عینک ببیندم:"اگر توی اقیانوس متولد بشوی، مجبوری... مجبوری که نهنگ باشی. توی برکه فوقِ فوقش ماهی گُلی میشوی. من جایی، تصمیم گرفتم توی اقیانوس متولد شوم...اقیانوسم دانشگاه نبود. من توی خانهی پدرم متولد شدم؛ توی محلهی شاه."
پ.ن: این عکس تزیینی نیست. استاد وسط مصاحبه نیاز پیدا کرده که کتاب بخواند! درست مثل نیاز مکرر به چای!
"یک ساعت که حرف میزنی، دو ساعت کتاب بخوان"
محسن حسنزاده
شنبه| ۲۷ بهمن ۱۴۰۳
#شطحیات ۲۲
@targap
🌱 مثلاً!
از شما چه پنهان، ما خانوادگی، در نشان دادن واکنش، کمی عجیب بودیم! اولینبار که این عجیب بودن به چشمم آمد، روزی بود که "داداشقربون" را یکی از بچههای شاجی نمیدانم سرِ چی زده بود و مامان چادرش را گره زد به کمرش و رفت پیِ ضارب! من دنبالش میدویدم. مامان درِ خانه را زد و وقتی مادرِ یارو آمد در را باز کرد گفت بگو پسرت، "فرخ" بیاید دمِ در. فرخ که آمد، مامان منتظر نماند که چیزی بگوید، پرید و سینهاش را گاز گرفت! تعصب داشت روی قربون!
یا مثلا وقتی با "مُشتبی!" رفته بودیم سینما کاپری، من با همان چندرغازی که سر کوره گچپزی از بابا میگرفتم، کلی خوراکی خریدم و رفتیم تو. فیلمها همه خاکبرسری تلقی میشدند؛ یعنی سینما رفتن خاکبرسری بود! ما ولی کاری به فیلمها نداشتیم که! رفته بودیم خوراکیمان را بخوریم. چراغها که خاموش شد، از نخودچیها شروع کردم. هنوز دو سه تا مشت از حلقم پایین نرفته بود که سینهام سوخت! بدجور سوخت! رد دندانهای مامان چند هفته روی سینهام ماند!
یا مثلا قول و قرار عروسیِ قربون را که گذاشتند، داداشغلامحسین گفت که جنوب واجبتر است و رفت! صبحِ عروسی قربون، خبر آوردند که غلامحسین شهید شده. یک ساعت نشده بود که قربون و زنش رفته بودند مثلا ماهعسل؛ مشهد. خودم رفتم و توی غسالخانه دیدمش. هیچیش نشده بود. بچهتر که بود خودش را به خواب میزد. حالا یک ترکش آمده بود نشسته بود توی سرش؛ پشت گوش راستش. یک خوابِ عمیقِ طولانی؛ واکنش به ترکش!
یا مثلا قربون که رفت، هی خبرهای عجیب و غریب میآوردند. یکی میگفت خودش اسیر بوده و با چشم خودش توی زندان الرمادی قربون را دیده؛ بعدا عکسش را توی روزنامه به عنوان "اسیر قلابی" چاپ کردند! یکبار بابا داشت دیوار خانه را با آجرهای سفالی ترمیم میکرد که یکی آمد از همان دمِ در گفت که شنیده قربون زنده است؛ جایی لب مرز. آقام یکی از واکنشهای عجیبش را نشان داد. از خوشحالی یکی از آجرهای سفالی را زد توی سرِ خودش. یلی بود آقام. آجر خورد و خاکشیر شد. زخم سرش چند وقت بعد خوب شد اما زخم دلش نه.
یا مثلا وقتی بعدِ ده سال، چهار تا تکه استخوان از کنار اروند آوردند و گفتند اینها مال قربون است؛ آقام گفت اصلا از کجا معلوم؟ گفت من استخوانهای پسرم را میشناسم. نه! این استخوانها شبیه استخوانهای قربون نیست. نپذیرفت. تا دمِ مرگ نپذیرفت. میگفت قربون لابد جایی گیر کرده؛ برمیگردد...
پن: حاصلِ گفتگو با برادر شهید...
محسن حسنزاده
دوشنبه| ۲۹ بهمن ۱۴۰۳
#شطحیات ۲۳
@targap
🌱 فرصتِ حزن
بیروتِ بارانی، دارد آماده میشود که فردا، از دست دادنِ رهبر شهیدِ حزبالله را باور کند. توی چند ماه گذشته، خیلی وقتها وقتی از شهادت سید حرف میزدی، اخمِ آدمها میرفت توی هم که سید برمیگردد؛ ناباوری برای تابآوری.
حتی حالا هم ممکن است بعضیها بگویند کو تصویری از پیکر سید که باور کنیم توی آن تابوتِ روان، سماحهالعشق تشییع میشود؟
جامعهی شیعهی لبنان توی چند ماه گذشته، فرصت محزون شدن نداشته؛ جنگ، آوارگی و آواربرداری نگذاشته جامعهی شیعه، رودرروی اندوه بنشیند.
اما فردا، بغضِ بیروت میشکند و واقعیت، روی سر سیلِ جمعیت، روان میشود. این را از چند نفر شنیدهام که روشن نیست مواجهه مردم با پیکر سید چگونه خواهد بود؟
لحظهی کشف ستر تابوت سید، لحظهی ویژهای است؛ دیوار به دیوار لحظهی جنون.
حزن و جنون؛ شاید کلیدواژههای فردا باشد.
محسن حسنزاده
شنبه| ۴ اسفند ۱۴۰۳| بیروت
@targap