eitaa logo
تارگپ| محسن حسن‌زاده
306 دنبال‌کننده
122 عکس
7 ویدیو
1 فایل
•| ما راویانِِ قصه‌هایِ رفته از یادیم/ ما فاتحانِ شهرهای رفته بر بادیم...|• •| روزنوشت‌هایِ محسن حسن‌زاده؛ خبرنگار و روایت‌نویس...|• 📲ارتباط با ادمین: @mim_noori
مشاهده در ایتا
دانلود
تارگپ| محسن حسن‌زاده
🌱 استاد حسین معلم، علاوه بر این که وجهه انقلابی دارد، ادیب هم هست: نه از این محصولات گلخانه‌ای دانشگاهی؛ خودش توی جنگل وحشیِ ادبیات، تنهایی شب و روز گذرانده و ادیب شده. یعنی همینطور عادی که حرف میزند، احساس می‌کنید رودکی دارد تفننی شعرِ موزون و مقفی می‌گوید یا مولوی دارد از بنِ مثال‌های دمِ دستی، حرف‌های عجیب و غریب می‌کشد بیرون! یکی از بسیار چیزهای بی‌اهمیت برای آقای معلم، تاریخ زندگی خودش است! سوال که می‌کنم همزمان احساسات خانم وینیچ و آقای کافکا را با هم دارم. لابد توی ذهن آقای معلم هم همین تصویر می‌چرخد: حشره‌ی سمجِ مسخ شده‌ای که هرچه در و پنجره را باز می کنی، از اتاق بیرون نمی‌رود! می‌گوید حافظه اگر به اختیار آدمی‌زاد نباشد که یک پول سیاه هم نمی‌ارزد؛ به خاطر همین خیلی ارادی-انتحاری، بخش‌هایی از حافظه‌اش را ریخته توی ریسایکل‌بینِ مغزش تا بتواند به جایش چیزهای مهم بنشاند. القصه؛ آقای معلم سلطان جملات قصار هم هست. قبل و بعد و وسط جواب سوال‌های ساده، ناگهان جمله‌ای رو می‌کند که ترجیح می‌دهید بی‌خیال جواب سوالتان بشوید و بقیه‌ جملات آقای معلم را بشنوید. سال ۴۸ دانشگاه تهران قبول شده و رفته یکی مانده به سیاسی‌ترین دانشکده‌ی دانشگاه(خودش می‌گوید اول دانشکده‌ی فنی سیاسی بود، بعد دانشکده‌ی حقوق) میخواستم احساس جوانی را بدانم که از یک شهر یک‌میدانه، می‌رود توی درندشتِ تهران، پای درس صاحبان اسم‌های بزرگ. سرش را آن‌قدری خم می‌کند که بتواند از بالای فریم عینک ببیندم:"اگر توی اقیانوس متولد بشوی، مجبوری... مجبوری که نهنگ باشی. توی برکه فوقِ فوقش ماهی گُلی می‌شوی. من جایی، تصمیم گرفتم توی اقیانوس متولد شوم...اقیانوسم دانشگاه نبود. من توی خانه‌ی پدرم متولد شدم؛ توی محله‌ی شاه." پ.ن: این عکس تزیینی نیست. استاد وسط مصاحبه نیاز پیدا کرده که کتاب بخواند! درست مثل نیاز مکرر به چای! "یک ساعت که حرف می‌زنی، دو ساعت کتاب بخوان" محسن حسن‌زاده شنبه| ۲۷ بهمن ۱۴۰۳ ۲۲ @targap
🌱 مثلاً! از شما چه پنهان، ما خانوادگی، در نشان دادن واکنش، کمی عجیب بودیم! اولین‌بار که این عجیب بودن به چشمم آمد، روزی بود که "داداش‌قربون" را یکی از بچه‌های شاجی نمی‌دانم سرِ چی زده بود و مامان چادرش را گره زد به کمرش و رفت پیِ ضارب! من دنبالش می‌دویدم. مامان درِ خانه را زد و وقتی مادرِ یارو آمد در را باز کرد گفت بگو پسرت، "فرخ" بیاید دمِ در. فرخ که آمد، مامان منتظر نماند که چیزی بگوید، پرید و سینه‌اش را گاز گرفت! تعصب داشت روی قربون! یا مثلا وقتی با "مُشتبی!" رفته بودیم سینما کاپری، من با همان چندرغازی که سر کوره گچ‌پزی از بابا می‌گرفتم، کلی خوراکی خریدم و رفتیم تو. فیلم‌ها همه خاک‌برسری تلقی می‌شدند؛ یعنی سینما رفتن خاک‌برسری بود! ما ولی کاری به فیلم‌ها نداشتیم که! رفته بودیم خوراکی‌مان را بخوریم. چراغ‌ها که خاموش شد، از نخودچی‌ها شروع کردم. هنوز دو سه تا مشت از حلقم پایین نرفته بود که سینه‌ام سوخت! بدجور سوخت! رد دندان‌های مامان چند هفته روی سینه‌ام ماند! یا مثلا قول و قرار عروسیِ قربون را که گذاشتند، داداش‌غلام‌حسین گفت که جنوب واجب‌تر است و رفت! صبحِ عروسی قربون، خبر آوردند که غلامحسین شهید شده. یک ساعت نشده بود که قربون و زنش رفته بودند مثلا ماه‌عسل؛ مشهد. خودم رفتم و توی غسالخانه دیدمش. هیچی‌ش نشده بود. بچه‌تر که بود خودش را به خواب می‌زد. حالا یک ترکش آمده بود نشسته بود توی سرش؛ پشت گوش راستش. یک خوابِ عمیقِ طولانی؛ واکنش به ترکش! یا مثلا قربون که رفت، هی خبرهای عجیب و غریب می‌آوردند. یکی می‌گفت خودش اسیر بوده و با چشم خودش توی زندان الرمادی قربون را دیده؛ بعدا عکسش را توی روزنامه به عنوان "اسیر قلابی" چاپ کردند! یک‌بار بابا داشت دیوار خانه را با آجرهای سفالی ترمیم می‌کرد که یکی آمد از همان دمِ در گفت که شنیده قربون زنده است؛ جایی لب مرز. آقام یکی از واکنش‌های عجیبش را نشان داد. از خوش‌حالی یکی از آجرهای سفالی را زد توی سرِ خودش. یلی بود آقام. آجر خورد و خاکشیر شد. زخم سرش چند وقت بعد خوب شد اما زخم دلش نه. یا مثلا وقتی بعدِ ده سال، چهار تا تکه استخوان از کنار اروند آوردند و گفتند این‌ها مال قربون است؛ آقام گفت اصلا از کجا معلوم؟ گفت من استخوان‌های پسرم را می‌شناسم. نه! این استخوان‌ها شبیه استخوان‌های قربون نیست. نپذیرفت. تا دمِ مرگ نپذیرفت. می‌گفت قربون لابد جایی گیر کرده؛ برمی‌گردد... پ‌ن: حاصلِ گفتگو با برادر شهید... محسن حسن‌زاده دوشنبه| ۲۹ بهمن ۱۴۰۳ ۲۳ @targap
🌱 فرصتِ حزن بیروتِ بارانی، دارد آماده‌ می‌شود که فردا، از دست دادنِ ره‌بر شهیدِ حزب‌الله را باور کند. توی چند ماه گذشته، خیلی وقت‌ها وقتی از شهادت سید حرف می‌زدی، اخمِ آدم‌ها می‌رفت توی هم که سید برمی‌گردد؛ ناباوری برای تاب‌آوری. حتی حالا هم ممکن است بعضی‌ها بگویند کو تصویری از پیکر سید که باور کنیم توی آن تابوتِ روان، سماحه‌العشق تشییع می‌شود؟ جامعه‌ی شیعه‌ی لبنان توی چند ماه گذشته، فرصت محزون شدن نداشته؛ جنگ، آوارگی و آواربرداری نگذاشته جامعه‌ی شیعه، رودرروی اندوه بنشیند. اما فردا، بغضِ بیروت می‌شکند و واقعیت، روی سر سیلِ جمعیت، روان می‌شود. این را از چند نفر شنیده‌ام که روشن نیست مواجهه مردم با پیکر سید چگونه خواهد بود؟ لحظه‌‌ی کشف ستر تابوت سید، لحظه‌ی ویژه‌ای است؛ دیوار به دیوار لحظه‌ی جنون. حزن و جنون؛ شاید کلیدواژه‌های فردا باشد. محسن حسن‌زاده شنبه| ۴ اسفند ۱۴۰۳| بیروت @targap
🌱 ما یک نفر! بخش اول گم می‌شوم؛ عمدا. خیابان‌ها زنده‌اند. طنین شعرهای محزون عربی در بلندگوها، موکب‌ها و زن و مردهایی که سینی‌به‌دست ایستاده‌اند وسط خیابان، قاب را به قابِ اربعینِ شارعِ محمد امینِ کربلا شبیه کرده‌اند. از وسطِ جمعیتِ آشفته کورمال کورمال خودم را می‌رسانم به خوانِ آخر؛ مدفن: خاکِ نم‌ناکِ سرخِ نزدیک مجمع امام خمینی. آشفتگی به من‌هم سرایت می‌کند. خلافِ جریان سیل جمعیت، راه می‌افتم. پیش‌نهادِ دوستی بود. این‌طوری یک‌بار از کنار همه آدم‌هایی که آمده بودند برای وداع، رد می‌شدم؛ و از کنار تابوت‌های روان هم؛ نزدیکیِ مُوَدِع و مُوَدَع. سیلِ جمعیت توی تمام پنج‌شش کیلومترِ مسیر حُزن‌پیمایی، روان است. توی این چند ماه، هزار هزار نفر از ما کم شدند اما حالا کرور کرور آدمِ منتظرِ محزون، خیابان را قرق کرده‌اند: ما هنوز هستیم! آدم‌ها را تماشا می‌کنم. انسانِ جنوبی را گاهی می‌شود بی‌گفت‌وگو شناخت. انسانِ جنوبی توی جنگ اخیر، روز و شب‌های سختی را گذرانده و می‌گذراند. ترافیک انبوه ماشین‌های جنوبی‌ها، شب تاریکِ قبل وداع، جاده‌ی منتهی به بیروت را چراغانی کرده بود. انسانِ جنوبی، خانه‌اش را، آوار خانه‌اش را، حتی شاید فرزندان زیر آوارش را رها کرده و زده بود به دل جاده‌هایی که گهگاه، اشغال‌گرها شخمش زده‌اند. و جنوبی بودن، محدود به جغرافیا نیست. القصه؛ فرق است بین سعی در شدت و حضور در رخاء. این آدم‌ها در سرمای ضراء، قلبشان گرم‌تر بود تا در گرمای سراء؛ گرم‌تر، پرانگیزه‌تر، قوی‌تر. خون، -خونِ تازه- حرکت این آدم‌ها را سریع‌تر کرده؛ مثل خون‌هایی که میدان ژاله را رنگین کرد. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده یکشنبه| ۵ اسفند ۱۴۰۳| بیروت @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
🌱 ما یک نفر! بخش اول گم می‌شوم؛ عمدا. خیابان‌ها زنده‌اند. طنین شعرهای محزون عربی در بلندگوها، موکب‌
🌱 ما یک نفر! بخش دوم چشم می‌گردانم بین سیل جمعیت. حزن هست اما نشانه‌ای از یاس نه. امید، پوسته‌ی سخت ناامیدی را شکافته و جوانه‌اش دارد می‌رود سمت آفتاب؛ و چه بسا که ناامیدی، ضرورتِ امید باشد؛ ان مع‌العسر یسرا. بلندگوها می‌خوانند: قوموا للتودیع: برخیزید برای وداع... لبنانی‌ها این را پیش از این، عصر روز دهم محرم می‌خواندند؛ اما حالا، مصداق دیگری هم پیدا کرده است. جمعیت، زیاد و زیادتر می‌شود: رنگین‌کمانی از آدم‌ها دورتادور استادیوم کمیل شمعون، طلوع کرده است. شمار آدم‌ها و تنوع‌شان، خودِ خود کثرت است. و کثرت همیشه رودرروی توحید تعریف نمی‌شود. پسری کنارم نشسته. از پدرش می‌پرسد که به نظرش چند نفر آمده‌اند؟ پدرش بدون لحظه‌ای تامل می‌گوید: یک‌نفر پسرم، فقط یک نفر. حیرت می‌کنم از این سوال و جوابِ مدهوش‌کننده. ما همه، همه‌ی ما وابستگانِ ۷۹ ملت، یک‌نفریم. شنیده بودم که سید، آن‌قدر در نظر مردم بزرگ است و آن‌قدر رفع احتیاجاتشان را وابسته به او می‌دیدند که انگار حجابشان شده بود؛ و حالا رفتنش آدم‌ها را به توحید نزدیک‌تر کرده؛ مُوَدِعِ موحد. آفتاب می‌رسد نزدیک وسط آسمان. دو نفر دارند با هم حرف‌های عرفانی می‌زنند. گوش تیز می‌کنم. مرد قرآن می‌خواند:"قَالَ مَوْعِدُكُمْ يَوْمُ الزِّينَةِ وَأَنْ يُحْشَرَ النَّاسُ ضُحًى... همه‌ی مردم را پیش از ظهر در وعده‌گاهی گرد‌ هم می‌آورند..." دارد دوگانه‌های "ضحی و اضحی" و "قرب و قربان" را نزدیکِ ظهر تشریح می‌کند: قدم قدم رفتن به سمت توحید، تقرب است و تقربِ بی‌قربانی؟ نه نمی‌شود. نوجوانی را نشان می‌کنم. گپ می‌زنیم و وسط حرف‌ها می‌پرسم چه چیزی درباره آینده، نگرانش می‌کند. کمی فکر می‌کند: این که ما به جای اهداف، بر اشخاص متمرکز شویم. قربانیِ این جمعیت، عزیزترین عزیزانش بود. سرود حزب‌الله، بعد از سرود لبنان پخش می‌شود. جمعیت سرود حزب‌الله را با صدای بلند می‌خواند. کسی که کنارم ایستاده، وقتی می‌فهمد ایرانی‌ام قرآن می‌خواند: و ما قتلوه و ما صلبوه و لکن شُبه لهم... سید را نکشتند؛ او در قلب‌های ما زنده است. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده یکشنبه| ۵ اسفند ۱۴۰۳| بیروت @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
🌱 ما یک نفر! بخش دوم چشم می‌گردانم بین سیل جمعیت. حزن هست اما نشانه‌ای از یاس نه. امید، پوسته‌ی سخت
🌱 ما یک نفر! بخش سوم پیکر سید را وارد ورزشگاه می‌کنند. هیاهوی جمعیت محزون، تا آسمان می‌رود. من، جایی دور از هیاهو، دوستم علی را می‌بینم‌. چشم‌هاش سرخ است. مرا می‌بَرَد به کودکی‌ش؛ به شش‌سالگی‌ش؛ بعد حرب تموز. مادرش پرسیده بود اگر سید را شهید کنند... و او پریده بود وسط حرف مادرش که: خدا کند من بمیرم و شهادت سید را نبینم. ترسِ کودکیِ علی ویرانش کرده بود. می‌گوید چند شب قبل رفته‌ مقتل و با سید دعوا کرده: چرا ما را تنها گذاشتی؟ و بعد تا خود خانه به خودش بد و بیراه گفته که چرا با سید دعوا کرده. وسط حرف‌هایمان صدای سید پخش می‌شود. جمعیتِ دور و برم، به گریه می‌افتند. چند دقیقه بعد، حمدِ جنگی می‌خوانند؛ یک‌صدا، محکم، فاتحه‌ی فاتحانه. وسط مراسم چهار تا جنگنده‌ اسرائیلی، پرسروصدا و موحش از بالای سر جمعیت رد می‌شود. منتظرم که جایی صدای انفجار بلند شود اما به جاش، "الموت لاسرائیل" است که جمعیت را به شور می‌آورد. چند دقیقه‌ی بعد، دوباره جنگنده‌های نزدیک، از بالای سرمان می‌گذرند. دارم به خلبان‌هاش فکر می‌کنم. به تصویری که از آن بالا می‌بینند. از آن بالا لابد به‌تر می‌توانند ببینند جمعیت وداع‌کنندگان را. ساعت‌ها حیران و سرگردان کنار آن "یک‌نفر" قدم می‌زنم تا سید می‌رسد به مدفن. قاری، یاسین می‌خواند. پشت فنس‌های بلند مدفن، به تماشای آدم‌ها ایستاده‌ام. دوستِ لبنانی‌ام -علاء- را می‌بینم. چشم‌هاش سرخ است اما بارانی نیست. پرچم زرد را محکم گرفته توی دستش و دست دیگرش را مشت کرده. من این چشم‌های خشمگین را می‌شناسم. قاری می‌خواند:"وَ إِنْ نَشَأْ نُغْرِقْهُمْ فَلا صَرِیخَ لَهُمْ وَلا هُمْ یُنْقَذُونَ..." محسن حسن‌زاده یکشنبه| ۵ اسفند ۱۴۰۳| بیروت @targap
🌱 سال‌شمار مقاومت! بخش اول چند روز پیش و پسِ روز تشییع سید، چند تا جوان خوش‌ذوق، نمایشگاهی توی بیروت برپا کردند برای آشنایی بیش‌تر مردم با تاریخ مقاومت. مسئولان نمایشگاه برای بازدیدکننده‌ها یک راوی به زبان خودشان انتخاب کرده بودند. یکی از بخش‌ها، سال‌شمار مقاومت بود. دورتادور یک سالن، سال‌ها و وقایع مهم مربوط به مقاومت را نوشته بودند و توضیحات راوی آن را تکمیل می‌کرد. مرور سریعِ این وقایع، چشم‌اندازِ خوبی از نشو و نمای مقاومت در لبنان به دست می‌داد. ممکن است بعضی‌هاش را شنیده باشیم و بعضی‌هاش را نه. واضح است که این فهرست، صرفا "اشارت" است و هرکدام از این سرفصل‌ها را که در اینترنت یا کتاب‌ها جستجو کنید، به اطلاعات زیادی دست پیدا می‌کنید. علی‌الحساب این شما و این سال‌شمار مقاومت. ۱۹۸۲: در ماه ژوئن، اسرائیل به خاک لبنان تجاوز می‌کند؛ این آغازِ اشغال‌ گسترده خاک لبنان است. به فاصله‌ی کوتاهی سپاه ایران، به یاری لبنان می‌شتابد. در قلعه‌ی شقیف در استان نبطیه، مبارزه‌ای غیررسمی بین برخی گروه‌های محلی و نیروهای اسرائیلی درمی‌گیرد. اما نخستین گلوله‌ها به طور رسمی، در منطقه خلده در نزدیکی بیروت، توسط گروه "الشباب المومن" به سوی اسرائیلی‌ها شلیک می‌شود. وابستگان به حرکت امل و فصائل فلسطینی، رویارویی با اشغال‌گران را شروع می‌کنند. دو سه ماه بعد، بشیر الجُمَیّل، با کمک نیروهای اسرائیلی، وارد کاخ ریاست جمهوری می‌شود! نمایندگان مجلس را به جبر به مجلس می‌آورند تا بشیر را انتخاب کنند! تصویر به جا مانده از بشیر جمیل بر روی تانک اسرائیلی، گویای همه‌چیز است! اندکی بعد، کشتار صبرا و شتیلا اتفاق می‌افتد. سمیر جعجع، در آن زمان فرمانده‌ای در حزب کتائب بود. حمله او و هم‌طیفانش به مخیم فلسطینی‌ها در صبرا و شتیلا، پنج هزار کشته به جای می‌گذارد که شمار زیادی از آنان زن و کودک بودند. هدف، شکستن مقاومت فصائل فلسطینی بود. با این حال، مقاومت‌ها ادامه پیدا می‌کند و نیروهای اسرائیلی کمی عقب‌نشینی می‌کنند. حاج‌عماد مغنیه، در این فکر بود که چطور می‌تواند ضربه‌ای به نیروهای اسرائیلی وارد کند. "فاتح عهد استشهادیون" احمد قصیر، داوطلب می‌شود و مقر نظامی اصلی نیروهای اسرائیلی در صور را طی یک عملیات استشهادی منفجر می‌کند؛ ضربه‌ای سخت و دردناک به اسرائیل. در همین سال، بنیاد شهید لبنان تاسیس می‌شود. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده سه‌شنبه| ۱۳ اسفند ۱۴۰۳| بیروت @targap
🌱 سال‌شمار مقاومت! بخش دوم ۱۹۸۳: اسرائیلی‌ها شیخ راغب را دستگیر می‌کنند؛ جرم: تشجیع مردم برای مقاومت و ایجاد دردسر برای اشغال‌گران. حاج‌عماد مشغول کار است! این‌بار سفارت آمریکا در روشه با دو ماشین توسط دو نیروی استشهادی منفجر می‌شود؛ دو شهیدی که هنوز هم نام‌هایشان اعلام نشده است. منظمه الجهاد الاسلامی، مسئولیت این حمله را بر عهده گرفت. نیروهای مقاومت، سرِ مار را درست تشخیص داده بودند. اسرائیل در این سال، تحت فشار گروه‌های مقاومت، از شوف و عالیه عقب‌نشینی می‌کند. در این سال مقر مارینز منفجر می‌شود! گروه الجهاد الاسلامی مسئولیت حمله را می‌پذیرد. گفته می‌شود ۲۴۱ نفر شامل ۱۸۰ نیروی خاص آمریکایی در این حمله کشته شدند. مدتی بعد، بار دیگر یک نیروی استشهادی، مقر اطلاعاتی‌نظامی اسرائیلی‌ها در صور را می‌زند. بانک قرض‌الحسن هم در این سال تاسیس می‌شود. ۱۹۸۴: شیخ راغب حرب، یکی از رهبران مقاومت، از همه می‌خواهد که در برابر نیروهای اشغال‌گر بایستند. اسرائیلی‌ها، دیگر نمی‌توانند شیخ راغب را تحمل کنند. او بعد از دعای کمیل در روستای خودش، جبشیت، ترور می‌شود و به شهادت می‌رسد. در همین سال، روزنامه العهد در لبنان تاسیس می‌شود. سیدعبداللطیف الامین، سخنرانی که ضد اسرائیل سخنرانی می‌کند و مردم را علیه اسرائیل به مقاومت فرامی‌خواند هم در این سال ترور می‌شود. ۱۹۸۵: حزب‌الله که تا حالا به صورت غیررسمی فعالیت می‌کرد، حالا رسما اعلام موجودیت می‌کند. پیامی خطاب به همه مستضعفان جهان صادر می‌شود که اگر می‌خواهید با ظلم مبارزه کنید، بسم‌الله. حاج‌عماد، این‌جای کار، یک جوانِ بیست‌وچندساله است. به او می‌گفتند:"الشبح!" نه اسمش روشن بود و نه عکسش را داشتند. اسرائیلی‌ها با کمک چند مزدور که در بخش برق مسجد کار می‌کردند، چند میکروفون جاسوسی، در مسجد الرضای منطقه بئر‌العبد کار می‌گذارند و جلسه علامه محمدحسین فضل‌الله را شنود می‌کنند. آن‌ها حدس می‌زنند که الشبح آن‌جاست. ویلیام پوکر نماینده سیا، مسئولیت عملیات انفجار در کنار مسجد را بر عهده می‌گیرد. ۸۰ شهید بر جای می‌ماند اما شبح زنده می‌ماند. در همین عامر کلاکش، در منطقه‌ای مرزی، عملیات استشهادی انجام می‌دهد. کشافه‌المهدی هم در همین سال تاسیس می‌شود که عملا ارتباط مردم و حزب‌الله را تقویت می‌کند. بسیج دانشجویی هم در این سال تاسیس می‌شود. ۱۹۸۶: حزب‌الله حملات خود را به مواضع اسرائیلی‌ها تشدید می‌کند. در همین سال حزب‌الله اعلام می‌کند که همه جاسوس‌ها و مزدورانی که با ماجرای انفجار بئرالعبد(مسجدالرضا) ارتباط دارند، دستگیر کرده است؛ یک زن متکدی و یک مرد آرایشگر در میان جاسوسان بودند! ادامه دارد... محسن حسن‌زاده سه‌شنبه| ۱۳ اسفند ۱۴۰۳| بیروت @targap
🌱 سال‌شمار مقاومت! بخش سوم ۱۹۸۶: در این سال، مقاومت برای نخستین‌بار از عملیات نظامی خود فیلم‌برداری می‌کند. سیدعباس موسوی، چند سال بعد می‌گوید فیلمبرداری از عملیات‌ها هم‌سنگ خود عملیات‌ها اهمیت دارد. ۱۹۸۷: نیروهای مقاومت، در این سال، در منطقه برعشیت، به مقر نیروهای لحد حمله می‌کنند. عملیات بدر کبری نیز مربوط به این سال است. ۳۱۳ نفر برای شرکت در این عملیات انتخاب می‌شوند و به چهار مقر نیروهای اسرائیلی حمله می‌کنند. جمعیه‌الامداد یا همان کمیته امداد خودمان، هم در این سال در لبنان تاسیس می‌شود. ۱۹۸۸: حملات اسرائیل در این سال شدت می‌گیرد. بیمارستان رسول اعظم، رادیو نور و جهاد البناء(جهاد سازندگی) متولدان این سال‌اند. ۱۹۸۹: شیخ عبدالکریم عبید، شخصیتی که مثل شیخ راغب حرب برای اسرائیل دردسرساز شده بود، دستگیر می‌شود. با دستگیری شیخ عبدالکریم، اسعد برو، علیه نیروهای اسرائیلی عملیات استشهادی انجام می‌دهد. این سال، سال درگذشت امام خمینی(ره) است. این اتفاق تاثیری عمیق بر جامعه شیعه لبنان می‌گذارد. اتفاق مهم دیگر در این سال، شکل‌گیری خطوط دفاعی مقاومت است؛ ابتکاری که استقلال عمل را در معرکه بیش‌تر می‌کند. بدین‌ترتیب هر محور، فرمانده خود را داشت و در بزنگاه‌ها بر حسب شرایط، مستقلا تصمیم می‌گرفت. ۱۹۹۰: در این سال، هیات دعم المقاومه الاسلامیه، تاسیس شد؛ چیزی شبیه جمعیت امداد اما برای پشتیبانی از مقاومت. ۱۹۹۱: سیدعباس موسوی دبیرکل حزب‌الله لبنان می‌شود. سال ۹۱، ۹۱ اسیر مقاومت از زندان‌های اسرائیل آزاد شدند. سیدعباس موسوی مدت کوتاهی پس از دبیرکلی، به شهادت می‌رسد و پس از او، سیدحسن نصرالله دبیرکل حزب‌الله می‌شود. ۱۹۹۲: سالِ "معادله‌الصواریخ". شیخ‌نعیم قاسم، نایب دبیرکل، در سخنرانی‌اش اعلام می‌کند که موشک بزنید، موشک می‌خورید؛ تهدیدی که به آن معادله‌ی موشک‌ها می‌گویند. ۱۹۹۳: بنیاد جانبازان در این سال تاسیس می‌شود. حملات اسرائیل به لبنان در این سال تشدید می‌شود. جنگ هفت‌روزه در این سال اتفاق می‌افتد. توافق اسلو هم مربوط به همین سال است. پس از انعقاد این پیمان، حزب‌الله مردم را به طریق‌المطار فرامی‌خواند. در اعتراضات، ارتش لبنان ۹ نفر را به شهادت می‌رساند؛ زنان و جوانان. ۱۹۹۴ و ۱۹۹۵: تشدید عملیات‌های حزب‌الله. عملیات استشهادی شهید صلاح غندور هم در همین سال اتفاق می‌افتد. شهید صلاح، یکی از مقرهای رژیم صهیونیستی در بنت جبیل را ویران می‌کند. اسرائیلی‌ها مدتی بعد شهید رضا یاسین و حاج سعید حرب- از فرماندهان حزب‌الله- را ترور می‌کنند. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده چهارشنبه| ۱۵ اسفند ۱۴۰۳| بیروت @targap
🌱 سال‌شمار مقاومت! بخش چهارم ۱۹۹۶: نیروهای اسرائیلی در مثلثِ عدیسه، رب‌ثلاثین و کفرکلا، چندین روز تحت فشار را می‌گذرانند. درگیری با اسرائیلی‌ها در این نقطه شدت می‌گیرد. مصطفی بدرالدین، در این سال می‌درخشد. او هربار با شنیدن خبر شهادت نیروهای حزب‌الله، به مواضع اسرائیل، کاتیوشا می‌زد. ۱۹۹۷: اسرائیلی‌ها پهپادها و نیروهایشان را برای شناسایی به روستای انصاریه می‌فرستند. هکرهای مقاومت، دوربین پهپادها را هک و مسیرِ عملیات نیروها را شناسایی می‌کنند. روز عملیات اسرائیلی‌ها، همه‌چیز برای مرگشان آماده بود. مین‌ها و رزمندگان مسلح با هم عمل کردند و منطقه برای نیروهای اسرائیلی به جهنم تبدیل شد. ۱۲ تا ۱۸ نیروی ورزیده‌ی کشته و مجروح را هلی‌کوپتر اسرائیلی به اراضی اشغالی برد. روزنامه‌های جهان اسرائیل را مسخره کردند؛ یک شکست روانی بزرگ برای اسرائیل. ۱۹۹۸: تاسیس السرایا اللبنانیه لمقاومه احتلال الاسرائیلی. در همین سال، ۶۰ اسیر و پیکر ۴۰ شهید به خانه برمی‌گردند. هادی نصرالله هم بین بازگشتگان‌ است. او و سه نفر دیگر سال ۱۹۹۵ به شهادت رسیدند. ۱۹۹۹: اسرائیل از منطقه جزین عقب‌نشینی می‌کند. ۲۰۰۰: آزادسازی جنوب لبنان. پرچم لبنان در ناقوره بالا می‌رود. مقرهای جاسوس‌ها و نیروهای امنیتی لبنان، نابود می‌شود. مردم محلی به مناطق آزادشده برمی‌گردند. دومین انتفاضه فلسطین در این سال اتفاق می‌افتد. ۲۰۰۳: تجربه مقاومت به عراق منتقل می‌شود و مقاومتِ عراق، شکل می‌گیرد. ۲۰۰۴: تبادل اسرا. شیخ عبدالکریم عبید و حاج مصطفی دیرانی در میان آزادشدگان هستند. در این سال پهپاد مرصاد یک، ۱۳ دقیقه بر فراز فلسطین اشغالی پرواز می‌کند. ۲۰۰۶: در عملیات وعده‌ی صادق، دو اسرائیلی اسیر و ۸ نفر کشته شدند. جنگ ۳۳ روزه در همین سال اتفاق می‌افتد. معادله‌ی حیفا و بعد از حیفا، چند روز بعد جنگ مطرح می‌شود. سیدحسن اعلام می‌کند هربار که ضاحیه را بزنید، حیفا را می‌زنیم و هربار که بیروت را بزنید، تل‌آویو را می‌زنیم. حزب‌الله در جنگ پیروز می‌شود. ۲۰۰۸: چهل و چند سال زندگیِ پرحادثه‌ی حاج‌عماد با شهادت در دمشق به پایان می‌رسد... ادامه دارد... محسن حسن‌زاده پنجشنبه| ۱۶ اسفند ۱۴۰۳| بیروت @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
🌱 جان‌بازان پیش از معرکه بخش اول چند روز دیگر می‌شود شش ماه. شش ماه است که چهره‌ها را، رنگ‌ها را و نور را فقط خیال کرده‌اند. رنگ‌ها دارند توی ذهنشان به کلماتی بی‌روح تبدیل می‌شوند. زهرا، دخترِ شش‌ساله‌ی مردی که هنوز بعد شش‌ماه، باندهای سپید، صورتش را پوشانده‌اند، شیرین‌زبانی می‌کند:"بابا که لباس می‌پوشه، من رنگشُ بهش میگم..." مردِ جوان، یک تی‌شرت سیاه پوشیده که به ترکیب سپید صورتش می‌آید. همسرش، با هر لقمه، لب‌هایی را که بخیه‌ها کمی بسامانش کرده‌اند، پاک می‌کند. پشت میز دیگری، دختری خردسال دارد با پدرش عکس می‌گیرد. دو تا چهره توی قابِ گوشیِ مادر جوان خانواده است: چهره‌ی معصوم دخترکی زیبا و صورتی که زخم‌های پرشمارش به هم آمده‌اند. مرد می‌گفت چند ماه است که فقط سایه‌ای از چهره‌ی دخترم را می‌بینم. جزئیات چهره‌ی دخترک را باید مثل ذکر هرروز تکرار کند که دیرتر از یادش برود. میهمانانِ این افطاری، همه مجروحانِ پیش از جنگ‌اند؛ مجروحان ماجرای پیجرها: نبرد آتش با چشم‌ها و دست‌ها. این اولین‌بار است که خانوادگی دور هم جمع می‌شوند. همیشه پای جنوبی‌ها در میان است. یک خانواده‌ی جنوبیِ دور از وطن، هر سال، نذر افطاری داشتند و امسال، میهمانان افطاری از همیشه خاص‌ترند. علاء و دوستانش، تصمیم می‌گیرند چند خانواده‌ از خانواده‌های مجروحان پیجر را دور هم جمع کنند. هرکس تلاشش را برای میهمان‌نوازی می‌کند. هر طرف که توی کافه سر بچرخانی، اسمی از علی‌بن‌موسی‌الرضا می‌بینی. آثار آستان، در و دیوار کافه را تزئین کرده. یکی هدیه‌ای را تقبل کرده و یکی آخرین کتابی که از سیدحسن، چاپ شده و... میز به میز به تماشایشان می‌نشینم. این‌جا، توی این کافه‌ی سبزآبی، سی‌چهل‌نفرند اما توی سرتاسر این جغرافیا، هزار هزار نفرند؛ هزار هزار چشم و دست. این چشم‌های سپید و آن جای خالی انگشت‌ها، نشان‌اند. خدا نشان‌دارشان کرده تا بی‌هیچ‌حرفی، بشناسی‌شان: ملائکه‌ی مسوِمین. جوان بیست‌ویکی‌دوساله، کنار هم‌سر هجده‌نوزده‌ساله‌اش نشسته. یک چشمش را به کلی از دست داده و چشم دیگرش، تارِ تار می‌بیند. سه ماه قبل انفجار پیجر، با هم آشنا شده بودند. نه به دار بوده و نه به بار که انفجار پیجر، ترکیب چهره‌ی مرد جوان را به هم می‌ریزد. و حالا سه هفته است که رفته‌اند به خانه‌ی بخت. تردید؟ دخترِ جوان، لحظه‌ای تردید به دلش راه نداده. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده شنبه| ۲۵ اسفند ۱۴۰۳| بیروت @targap