🌱 سالشمار مقاومت!
بخش اول
چند روز پیش و پسِ روز تشییع سید، چند تا جوان خوشذوق، نمایشگاهی توی بیروت برپا کردند برای آشنایی بیشتر مردم با تاریخ مقاومت. مسئولان نمایشگاه برای بازدیدکنندهها یک راوی به زبان خودشان انتخاب کرده بودند. یکی از بخشها، سالشمار مقاومت بود. دورتادور یک سالن، سالها و وقایع مهم مربوط به مقاومت را نوشته بودند و توضیحات راوی آن را تکمیل میکرد. مرور سریعِ این وقایع، چشماندازِ خوبی از نشو و نمای مقاومت در لبنان به دست میداد. ممکن است بعضیهاش را شنیده باشیم و بعضیهاش را نه. واضح است که این فهرست، صرفا "اشارت" است و هرکدام از این سرفصلها را که در اینترنت یا کتابها جستجو کنید، به اطلاعات زیادی دست پیدا میکنید. علیالحساب این شما و این سالشمار مقاومت.
۱۹۸۲: در ماه ژوئن، اسرائیل به خاک لبنان تجاوز میکند؛ این آغازِ اشغال گسترده خاک لبنان است. به فاصلهی کوتاهی سپاه ایران، به یاری لبنان میشتابد. در قلعهی شقیف در استان نبطیه، مبارزهای غیررسمی بین برخی گروههای محلی و نیروهای اسرائیلی درمیگیرد. اما نخستین گلولهها به طور رسمی، در منطقه خلده در نزدیکی بیروت، توسط گروه "الشباب المومن" به سوی اسرائیلیها شلیک میشود. وابستگان به حرکت امل و فصائل فلسطینی، رویارویی با اشغالگران را شروع میکنند.
دو سه ماه بعد، بشیر الجُمَیّل، با کمک نیروهای اسرائیلی، وارد کاخ ریاست جمهوری میشود! نمایندگان مجلس را به جبر به مجلس میآورند تا بشیر را انتخاب کنند! تصویر به جا مانده از بشیر جمیل بر روی تانک اسرائیلی، گویای همهچیز است!
اندکی بعد، کشتار صبرا و شتیلا اتفاق میافتد. سمیر جعجع، در آن زمان فرماندهای در حزب کتائب بود. حمله او و همطیفانش به مخیم فلسطینیها در صبرا و شتیلا، پنج هزار کشته به جای میگذارد که شمار زیادی از آنان زن و کودک بودند. هدف، شکستن مقاومت فصائل فلسطینی بود. با این حال، مقاومتها ادامه پیدا میکند و نیروهای اسرائیلی کمی عقبنشینی میکنند.
حاجعماد مغنیه، در این فکر بود که چطور میتواند ضربهای به نیروهای اسرائیلی وارد کند. "فاتح عهد استشهادیون" احمد قصیر، داوطلب میشود و مقر نظامی اصلی نیروهای اسرائیلی در صور را طی یک عملیات استشهادی منفجر میکند؛ ضربهای سخت و دردناک به اسرائیل.
در همین سال، بنیاد شهید لبنان تاسیس میشود.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده
سهشنبه| ۱۳ اسفند ۱۴۰۳| بیروت
@targap
🌱 سالشمار مقاومت!
بخش دوم
۱۹۸۳: اسرائیلیها شیخ راغب را دستگیر میکنند؛ جرم: تشجیع مردم برای مقاومت و ایجاد دردسر برای اشغالگران.
حاجعماد مشغول کار است! اینبار سفارت آمریکا در روشه با دو ماشین توسط دو نیروی استشهادی منفجر میشود؛ دو شهیدی که هنوز هم نامهایشان اعلام نشده است. منظمه الجهاد الاسلامی، مسئولیت این حمله را بر عهده گرفت. نیروهای مقاومت، سرِ مار را درست تشخیص داده بودند.
اسرائیل در این سال، تحت فشار گروههای مقاومت، از شوف و عالیه عقبنشینی میکند.
در این سال مقر مارینز منفجر میشود! گروه الجهاد الاسلامی مسئولیت حمله را میپذیرد. گفته میشود ۲۴۱ نفر شامل ۱۸۰ نیروی خاص آمریکایی در این حمله کشته شدند.
مدتی بعد، بار دیگر یک نیروی استشهادی، مقر اطلاعاتینظامی اسرائیلیها در صور را میزند.
بانک قرضالحسن هم در این سال تاسیس میشود.
۱۹۸۴: شیخ راغب حرب، یکی از رهبران مقاومت، از همه میخواهد که در برابر نیروهای اشغالگر بایستند. اسرائیلیها، دیگر نمیتوانند شیخ راغب را تحمل کنند. او بعد از دعای کمیل در روستای خودش، جبشیت، ترور میشود و به شهادت میرسد.
در همین سال، روزنامه العهد در لبنان تاسیس میشود.
سیدعبداللطیف الامین، سخنرانی که ضد اسرائیل سخنرانی میکند و مردم را علیه اسرائیل به مقاومت فرامیخواند هم در این سال ترور میشود.
۱۹۸۵: حزبالله که تا حالا به صورت غیررسمی فعالیت میکرد، حالا رسما اعلام موجودیت میکند. پیامی خطاب به همه مستضعفان جهان صادر میشود که اگر میخواهید با ظلم مبارزه کنید، بسمالله.
حاجعماد، اینجای کار، یک جوانِ بیستوچندساله است. به او میگفتند:"الشبح!"
نه اسمش روشن بود و نه عکسش را داشتند. اسرائیلیها با کمک چند مزدور که در بخش برق مسجد کار میکردند، چند میکروفون جاسوسی، در مسجد الرضای منطقه بئرالعبد کار میگذارند و جلسه علامه محمدحسین فضلالله را شنود میکنند. آنها حدس میزنند که الشبح آنجاست. ویلیام پوکر نماینده سیا، مسئولیت عملیات انفجار در کنار مسجد را بر عهده میگیرد. ۸۰ شهید بر جای میماند اما شبح زنده میماند.
در همین عامر کلاکش، در منطقهای مرزی، عملیات استشهادی انجام میدهد.
کشافهالمهدی هم در همین سال تاسیس میشود که عملا ارتباط مردم و حزبالله را تقویت میکند.
بسیج دانشجویی هم در این سال تاسیس میشود.
۱۹۸۶: حزبالله حملات خود را به مواضع اسرائیلیها تشدید میکند. در همین سال حزبالله اعلام میکند که همه جاسوسها و مزدورانی که با ماجرای انفجار بئرالعبد(مسجدالرضا) ارتباط دارند، دستگیر کرده است؛ یک زن متکدی و یک مرد آرایشگر در میان جاسوسان بودند!
ادامه دارد...
محسن حسنزاده
سهشنبه| ۱۳ اسفند ۱۴۰۳| بیروت
@targap
🌱 سالشمار مقاومت!
بخش سوم
۱۹۸۶: در این سال، مقاومت برای نخستینبار از عملیات نظامی خود فیلمبرداری میکند. سیدعباس موسوی، چند سال بعد میگوید فیلمبرداری از عملیاتها همسنگ خود عملیاتها اهمیت دارد.
۱۹۸۷: نیروهای مقاومت، در این سال، در منطقه برعشیت، به مقر نیروهای لحد حمله میکنند.
عملیات بدر کبری نیز مربوط به این سال است. ۳۱۳ نفر برای شرکت در این عملیات انتخاب میشوند و به چهار مقر نیروهای اسرائیلی حمله میکنند.
جمعیهالامداد یا همان کمیته امداد خودمان، هم در این سال در لبنان تاسیس میشود.
۱۹۸۸: حملات اسرائیل در این سال شدت میگیرد.
بیمارستان رسول اعظم، رادیو نور و جهاد البناء(جهاد سازندگی) متولدان این سالاند.
۱۹۸۹: شیخ عبدالکریم عبید، شخصیتی که مثل شیخ راغب حرب برای اسرائیل دردسرساز شده بود، دستگیر میشود. با دستگیری شیخ عبدالکریم، اسعد برو، علیه نیروهای اسرائیلی عملیات استشهادی انجام میدهد.
این سال، سال درگذشت امام خمینی(ره) است. این اتفاق تاثیری عمیق بر جامعه شیعه لبنان میگذارد.
اتفاق مهم دیگر در این سال، شکلگیری خطوط دفاعی مقاومت است؛ ابتکاری که استقلال عمل را در معرکه بیشتر میکند. بدینترتیب هر محور، فرمانده خود را داشت و در بزنگاهها بر حسب شرایط، مستقلا تصمیم میگرفت.
۱۹۹۰: در این سال، هیات دعم المقاومه الاسلامیه، تاسیس شد؛ چیزی شبیه جمعیت امداد اما برای پشتیبانی از مقاومت.
۱۹۹۱: سیدعباس موسوی دبیرکل حزبالله لبنان میشود.
سال ۹۱، ۹۱ اسیر مقاومت از زندانهای اسرائیل آزاد شدند.
سیدعباس موسوی مدت کوتاهی پس از دبیرکلی، به شهادت میرسد و پس از او، سیدحسن نصرالله دبیرکل حزبالله میشود.
۱۹۹۲: سالِ "معادلهالصواریخ". شیخنعیم قاسم، نایب دبیرکل، در سخنرانیاش اعلام میکند که موشک بزنید، موشک میخورید؛ تهدیدی که به آن معادلهی موشکها میگویند.
۱۹۹۳: بنیاد جانبازان در این سال تاسیس میشود. حملات اسرائیل به لبنان در این سال تشدید میشود. جنگ هفتروزه در این سال اتفاق میافتد.
توافق اسلو هم مربوط به همین سال است. پس از انعقاد این پیمان، حزبالله مردم را به طریقالمطار فرامیخواند. در اعتراضات، ارتش لبنان ۹ نفر را به شهادت میرساند؛ زنان و جوانان.
۱۹۹۴ و ۱۹۹۵: تشدید عملیاتهای حزبالله. عملیات استشهادی شهید صلاح غندور هم در همین سال اتفاق میافتد. شهید صلاح، یکی از مقرهای رژیم صهیونیستی در بنت جبیل را ویران میکند. اسرائیلیها مدتی بعد شهید رضا یاسین و حاج سعید حرب- از فرماندهان حزبالله- را ترور میکنند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده
چهارشنبه| ۱۵ اسفند ۱۴۰۳| بیروت
@targap
🌱 سالشمار مقاومت!
بخش چهارم
۱۹۹۶: نیروهای اسرائیلی در مثلثِ عدیسه، ربثلاثین و کفرکلا، چندین روز تحت فشار را میگذرانند. درگیری با اسرائیلیها در این نقطه شدت میگیرد. مصطفی بدرالدین، در این سال میدرخشد. او هربار با شنیدن خبر شهادت نیروهای حزبالله، به مواضع اسرائیل، کاتیوشا میزد.
۱۹۹۷: اسرائیلیها پهپادها و نیروهایشان را برای شناسایی به روستای انصاریه میفرستند. هکرهای مقاومت، دوربین پهپادها را هک و مسیرِ عملیات نیروها را شناسایی میکنند. روز عملیات اسرائیلیها، همهچیز برای مرگشان آماده بود. مینها و رزمندگان مسلح با هم عمل کردند و منطقه برای نیروهای اسرائیلی به جهنم تبدیل شد. ۱۲ تا ۱۸ نیروی ورزیدهی کشته و مجروح را هلیکوپتر اسرائیلی به اراضی اشغالی برد. روزنامههای جهان اسرائیل را مسخره کردند؛ یک شکست روانی بزرگ برای اسرائیل.
۱۹۹۸: تاسیس السرایا اللبنانیه لمقاومه احتلال الاسرائیلی.
در همین سال، ۶۰ اسیر و پیکر ۴۰ شهید به خانه برمیگردند. هادی نصرالله هم بین بازگشتگان است. او و سه نفر دیگر سال ۱۹۹۵ به شهادت رسیدند.
۱۹۹۹: اسرائیل از منطقه جزین عقبنشینی میکند.
۲۰۰۰: آزادسازی جنوب لبنان. پرچم لبنان در ناقوره بالا میرود. مقرهای جاسوسها و نیروهای امنیتی لبنان، نابود میشود. مردم محلی به مناطق آزادشده برمیگردند.
دومین انتفاضه فلسطین در این سال اتفاق میافتد.
۲۰۰۳: تجربه مقاومت به عراق منتقل میشود و مقاومتِ عراق، شکل میگیرد.
۲۰۰۴: تبادل اسرا. شیخ عبدالکریم عبید و حاج مصطفی دیرانی در میان آزادشدگان هستند.
در این سال پهپاد مرصاد یک، ۱۳ دقیقه بر فراز فلسطین اشغالی پرواز میکند.
۲۰۰۶: در عملیات وعدهی صادق، دو اسرائیلی اسیر و ۸ نفر کشته شدند.
جنگ ۳۳ روزه در همین سال اتفاق میافتد. معادلهی حیفا و بعد از حیفا، چند روز بعد جنگ مطرح میشود. سیدحسن اعلام میکند هربار که ضاحیه را بزنید، حیفا را میزنیم و هربار که بیروت را بزنید، تلآویو را میزنیم.
حزبالله در جنگ پیروز میشود.
۲۰۰۸: چهل و چند سال زندگیِ پرحادثهی حاجعماد با شهادت در دمشق به پایان میرسد...
ادامه دارد...
محسن حسنزاده
پنجشنبه| ۱۶ اسفند ۱۴۰۳| بیروت
@targap
تارگپ| محسن حسنزاده
🌱 جانبازان پیش از معرکه
بخش اول
چند روز دیگر میشود شش ماه. شش ماه است که چهرهها را، رنگها را و نور را فقط خیال کردهاند.
رنگها دارند توی ذهنشان به کلماتی بیروح تبدیل میشوند.
زهرا، دخترِ ششسالهی مردی که هنوز بعد ششماه، باندهای سپید، صورتش را پوشاندهاند، شیرینزبانی میکند:"بابا که لباس میپوشه، من رنگشُ بهش میگم..."
مردِ جوان، یک تیشرت سیاه پوشیده که به ترکیب سپید صورتش میآید. همسرش، با هر لقمه، لبهایی را که بخیهها کمی بسامانش کردهاند، پاک میکند.
پشت میز دیگری، دختری خردسال دارد با پدرش عکس میگیرد. دو تا چهره توی قابِ گوشیِ مادر جوان خانواده است: چهرهی معصوم دخترکی زیبا و صورتی که زخمهای پرشمارش به هم آمدهاند. مرد میگفت چند ماه است که فقط سایهای از چهرهی دخترم را میبینم. جزئیات چهرهی دخترک را باید مثل ذکر هرروز تکرار کند که دیرتر از یادش برود.
میهمانانِ این افطاری، همه مجروحانِ پیش از جنگاند؛ مجروحان ماجرای پیجرها: نبرد آتش با چشمها و دستها.
این اولینبار است که خانوادگی دور هم جمع میشوند.
همیشه پای جنوبیها در میان است. یک خانوادهی جنوبیِ دور از وطن، هر سال، نذر افطاری داشتند و امسال، میهمانان افطاری از همیشه خاصترند. علاء و دوستانش، تصمیم میگیرند چند خانواده از خانوادههای مجروحان پیجر را دور هم جمع کنند. هرکس تلاشش را برای میهماننوازی میکند. هر طرف که توی کافه سر بچرخانی، اسمی از علیبنموسیالرضا میبینی. آثار آستان، در و دیوار کافه را تزئین کرده. یکی هدیهای را تقبل کرده و یکی آخرین کتابی که از سیدحسن، چاپ شده و...
میز به میز به تماشایشان مینشینم. اینجا، توی این کافهی سبزآبی، سیچهلنفرند اما توی سرتاسر این جغرافیا، هزار هزار نفرند؛ هزار هزار چشم و دست.
این چشمهای سپید و آن جای خالی انگشتها، نشاناند. خدا نشاندارشان کرده تا بیهیچحرفی، بشناسیشان: ملائکهی مسوِمین.
جوان بیستویکیدوساله، کنار همسر هجدهنوزدهسالهاش نشسته. یک چشمش را به کلی از دست داده و چشم دیگرش، تارِ تار میبیند. سه ماه قبل انفجار پیجر، با هم آشنا شده بودند. نه به دار بوده و نه به بار که انفجار پیجر، ترکیب چهرهی مرد جوان را به هم میریزد. و حالا سه هفته است که رفتهاند به خانهی بخت. تردید؟ دخترِ جوان، لحظهای تردید به دلش راه نداده.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده
شنبه| ۲۵ اسفند ۱۴۰۳| بیروت
@targap
تارگپ| محسن حسنزاده
🌱 جانبازان پیش از معرکه بخش اول چند روز دیگر میشود شش ماه. شش ماه است که چهرهها را، رنگها را و
🌱 جانبازان پیش از معرکه
بخش دوم
جایی کنار کافه، سجدهگاهِ میهمانان شده است. مگر نه این که شرفالمکان بالمکین. خودم را توی صفِ نمازشان جا میدهم. هنا سجدوا... اینجا سجده کردند...
بعد نماز، مردِ جوان دیگری را کمی از خانوادهاش دور میکنم. مینشینیم سر میز دیگری تا بچههاش خاطره روزی را که انفجار پیچر، چشمهای پدرشان را گرفت، دوباره با جزئیات به یاد نیاورند. مرد، جوری جزئیات لحظه واقعه را به یاد دارد که گویی، زمان در آن لحظات، در کندترین حالت ممکن، برایش گذشته. مرد، عینک دودیش را برمیدارد. چشمهاش سپیداند. انگار خدا، جایی از زندگیش دست کشیده بود روی چشمهاش: دیگر بس است؛ آن بیرون هیچ خبری نیست؛ روزنِ دلت را میبندم که فقط در اقیانوسِ درونت سیر کنی؛ سیر انفس.
مرد، بعد انفجار، لحظهای برای آخرینبار چهره بچههاش را میبیند و بعد، چراغِ دنیا خاموش میشود. میگوید دلم فقط برای دیدن چهره بچههام تنگ میشود؛ چهرههایی که ممکن است فراموششان کنم اما دو تا چهره هست که جایی از ضمیرم حک شده؛ طوری که هیچوقت فراموششان نمیکنم: سیدحسن و سیدالقائد.
آهای آقای جامی! ما امتحان کردیم؛ از دل نرود هرآن که از دیده برفت...
مرد میگوید حسرتش این است که توی جنگ، سلاح به دست نگرفته، که دیگر نمیتواند برگردد به میدان آموزش اما امیدش این است: خدا چشمهام را گرفته، زبانم را نه؛ شاید قرار است اقتدا کنم به میثمِ تمارِ علیبنابیطالب؛ که حرف بزنم؛ که حسرتم را فریاد بزنم؛ که آتش دلم به دلهای دیگران سرایت کند. مگر نه این که خرمافروشِ علی(ع)، زبانش بیشتر از شمشیر، حق را آشکار کرد؟
میگویند حسی از حواس پنجگانهی آدمیزاد که کم شود، حسهای دیگرش بیشتر جان میگیرند و این آدمها، با رایحهی بهشت آشناتر شدهاند تا دیدنیهای دنیا.
مینشینم کنار مرد دیگری. میگوید ما دستمان روی ماشه بود و چشمبهراه معرکه بودیم که ماموریتمان عوض شد. کوسِ جنگ، با صدای انفجار پیجرها، با بوی خون و باروت، پیچید توی شهر و ما را از خط مقدم برگرداندند با جای خالی انگشتی که قرار بود ماشهای بچکاند. مرد میگوید از سالها قبل توی روضهها به خدا میگفتم:"خدایا من نه علیاکبرم، نه قاسم. من را با جانبازی امتحان نکن. من تحملش را ندارم. چشمهام را از من نگیر..."
میگوید خدا دقیقا با همان چیزی که از آن میترسیدم، امتحانم کرد:"خدا میخواست بگوید من آستانهی تحمل تو را، خود تو را، بهتر از خودت میشناسم. صبوری کن! که من صابران را دوست دارم..."
میگوید لحظهی انفجار، دو بار بلند "آخ" گفتم و به خودم آمدم:"آخ؟ آخ مگر به فریاد میرسد؟ الان وقت استغاثه است..."
او هم چشمهاش را پس داده به خدا و درست بعد دیدن آن نور نقرهای، دلش بیناتر شده. وسط حرفهایمان، جانبازِ دیگری که صدایمان را شنیده، با عینک دودی، میآید نزدیک مرد. میپرسد صدایم را میشناسی؟
لحظهی غریبی است. آنها دیگر صدا را بیشتر از تصویر، میشناسند.
همسر مرد آن سوی میز نشسته. مرد اشاره میکند به آن زنِ صبور. میگوید برادر همسرم توی جنگ جدید شهید شده. دو هفته قبلش، پدرش را از دست داده و قبلترش، خانهمان را موشکها ویران کردند اما کلمهای گلایه از او نشنیدهام.
میهمانی تمام میشود. "رجالالله" دستشان را میگذارند روی شانهی کسی از اعضای خانوادهشان و یکییکی و دو تا دو تا، مثنی و فرادی میروند. دمِ رفتن به یکیشان میگویم آینده را چگونه میبینی؟ معطل نمیکند: روشن است...
دارم به تاریکیِ پشت آن مژگانِ سوخته، به تاریکیِ روشنِ پشت آن پلکها فکر میکنم؛ تاریکیِ روشن: یخرجهم من الظلمات الی النور...
رجالالله میروند؛ و نور الحق مرکبهم...
محسن حسنزاده
شنبه| ۲۵ اسفند ۱۴۰۳| بیروت
@targap