eitaa logo
تارگپ| محسن حسن‌زاده
307 دنبال‌کننده
126 عکس
7 ویدیو
1 فایل
•| ما راویانِِ قصه‌هایِ رفته از یادیم/ ما فاتحانِ شهرهای رفته بر بادیم...|• •| روزنوشت‌هایِ محسن حسن‌زاده؛ خبرنگار و روایت‌نویس...|• 📲ارتباط با ادمین: @mim_noori
مشاهده در ایتا
دانلود
تارگپ| محسن حسن‌زاده
📌 #لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۲۱ بخش اول دوباره آمدیم بعلبک. نرسیده به شهر، آثار خرابی‌ها آشکار
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۱ بخش دوم بگذار از یک زاویه‌ی دیگر بروم سروقتِ رعب. اسرائیل می‌خواهد نشان بدهد که تکان بخورید من می‌فهمم. که تک‌تک‌تان را می‌شناسم. که بین‌تان جاسوس دارم. که از به‌ترین تکنولوژی‌ها استفاده می‌کنم و قس‌علیهذا. سلمنا! اما خطاهای خودِ ماها هم گاهی در تکمیل اطلاعاتِ این‌ها بی‌تاثیر نیست. جوانِ حزب‌الله، فیلم‌های نظامی‌ش را که منتشر می‌کند، عملا یک شبکه در اطرافش شناسایی می‌شود. از خوبی‌هاش هم بگویم. جوانِ محکمی است. حرفِ این می‌شود که یک خطر ممکن است این باشد که اسرائیل نیروهاش را در شمال هلی‌بورن کند و جبهه را گسترش دهد. جوان می‌گوید توی جنگ زمینی، ما دستِ برتر را داریم. بیایند پایین، ۱۰۰ هزار نفر فی‌المجلس، آماده‌ی شلیک‌اند. از وضعیت بعلبک می‌پرسیم. می‌گوید توی یکی دو هفته‌ی گذشته، بعلبک، ۱۰۰ تا شهید داده. در این عدد کمی تردید دارم اما خب، چیزی نمی‌گوییم. وسط عملیاتِ رعبِ پهپادها، خبرِ شهادت السنوار، قطعی می‌شود. فیلمی که منتشر شده عجیب است. توی یک خانه‌ی عادی او را زده‌اند و صحنه‌های مقاومتش تا آخرین لحظه، به آدم احساس غرور می‌دهد. دارم فکر می‌کنم که پادزهرِ عملیاتِ رعب، یکی‌ش دقیقا همین است. اسرائیل می‌خواهد ترس بیندازد توی دل مردم، بعد درست وسطِ این هراس‌ها، رهبرِ حماس طوری شهید می‌شود که امریکایی‌ها آرزو دارند قهرمانانشان را توی چنین قالبی در فیلم‌های سینمایی‌شان تصویر کنند؛ سلحشور، مقاوم، پا‌ک‌باخته. از خیلی‌ها درباره پادزهرِ رعب پرسیده‌ام. بعدِ آن شب که راننده‌ تاکسی، نزدیک ضاحیه با انگشت به بالا اشاره می‌کرد و می‌گفت آرام‌تر حرف بزنید، اصلا حرف نزنید که می‌شنوند؛ تا آن روز که یکی از اهالی ضاحیه نصف قیمت سوارمان کرد و تا آمدیم سوال‌های بودار بپرسیم گفت که زنم -که جلو نشسته بود- استرس می‌کشد؛ بگذار برسیم مقصد، آن‌جا حرف بزنیم؛ ذهنم مشغول بود که با این ترس چه می‌شود کرد. واقعیت این است که دفع این هراس‌ها، راه‌حل کوتاه‌مدت ندارد. این درست است که صدای پهپادها، چند صباح دیگر برای مردم عادی می‌شود اما باید نسلی تربیت شود که سرِ نترس داشته باشد، که الگوهاش، جای بتمن و مرد عنکبوتی، امثال السنوار باشند. بگذریم. شب، صدای پهپادها، دست‌مایه شوخی می‌شود. بخوابیم و بمیریم یا نخوابیم و بمیریم؟ جوانِ عضو حزب‌الله خیلی جدی می‌گوید با مسئولیت من بخوابید! اگر زد و همه‌مان خلدآشیان شدیم، با کی باید حساب کنیم الله‌اعلم! سرمان را می‌گذاریم زمین و من فکر می‌کنم ما یک شب‌مان این‌طوری پلیسی است اما این بچه‌ها هرشب‌شان با خون و آتش، گره خورده. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۱ بخش سوم صبح با یکی از جمع‌های جهادی همراه می‌شویم که برویم چند تا مدرسه. این که سبک گروه‌های جهادی دارد بین‌المللی می‌شود، چیز خوبی است. یکی از گروه‌های جهادی می‌خواهد احتیاجات عمرانی مدرسه‌ها را پایش کند و آستین بالا بزند. حالِ مدرسه‌ها در مجموع خوب است. توی مدرسه‌ی دوم، بچه‌ها با نیمکت‌هایشان یک دایره تشکیل داده‌اند و خانمِ معلم دارد با مهربانی چیزی یادشان می‌دهد. روی دیوارهای مدرسه، پر از نقاشی‌هایی است که عنصرِ پرتکرارش، پرنده‌ای است که برگِ سبزِ درخت زیتون را چپانده توی دهانش. زنی که می‌بیند دارم از نقاشی‌های روی دیوارها عکس می‌گیرم می‌گوید از من هم بگیر! بنویس آقا! بنویس که پیروزی دیر یا زود می‌رسد. و بعد ژست می‌گیرد و دستش را به علامت پیروزی می‌برد بالا؛ یک، دو، سه... جوانی از بچه‌های حزب همراهمان است. پخته و مشتی. یک ماه قبل رفته‌اند تا پای سفره‌ی عقد که جنگ می‌شود. می‌گوید حالا فرصت هست برای تشکیل زندگی؛ ان‌شاءالله بعدِ پیروزی. انگشتِ کوچکِ دست راستش را با آتل بسته. می‌گوید چند روز پیش توی یکی از انفجارها دست و پاش آسیب دیده. اولین‌بارش نیست. وقتی رفتیم یکی از مدرسه‌های تهِ بعلبک، به کوه‌های قلمون غربی اشاره کرد و گفت که داعش سال ۲۰۱۷، تا پشت این کوه‌ها آمده بود؛ توی جنگ با داعشی‌ها پایم تیر خورد؛ جریحِ معرکه‌ام. یکی دو ماهی ایران بوده و تلاش می‌کند با گفتن جمله‌های فارسی، ابراز ارادت کند. وقت رفتن از یکی از مدرسه‌ها، صدای بچه‌های قد و نیم‌قد را می‌شنوم که شعار می‌دهند. از دوستِ همراهمان می‌پرسم چه می‌گویند؟ می‌گوید دارند شعر می‌خوانند که نترسید، نترسید، هواپیمای وطنی است. صدای مستمر جنگنده‌ها روانِ بچه‌ها را می‌آزارد و یک آدم‌حسابی، برای تاب‌آوری، این شعار را یادشان داده. توی یکی دیگر از مدرسه‌ها مردی سروصدا می‌کند که نباید کسی عکس بگیرد. مردمی که از خانه‌هایشان به مدرسه‌ها پناه آورده‌اند، عجیب عزت نفس دارند. دوست ندارند تصویری از وضعیتشان منتشر شود که حاکی از ضعفشان باشد. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۱ بخش چهارم پیرزنی از ته سالنِ مدرسه می‌آید جلو و از دوست لبنانی‌مان می‌پرسد این‌ها اهل کجا هستند؟ تا می‌شنود ایران، یک سخنرانیِ آتشین می‌کند و بعد هم قبول می‌کند که دو کلام جلوی دوربینِ گوشی حرف بزند. پیرزن می‌گوید ما از این سگ‌های هار نمی‌ترسیم. ما به رزمنده‌هایمان اعتماد داریم. ما حیدری هستیم. می‌پرسم بعد شهادت سید، بعضی‌ها گفتند ایران، حزب‌الله را رها کرده. کسی آن‌طرف‌تر می‌پرد توی حرف پیرزن:"ایران، برادرِ حزب‌الله است؛ برادر که برادر را رها نمی‌کند." پیرزن انگار که حرف زنِ کناری‌ش را کافی می‌داند، به سخنرانی‌ش ادامه می‌دهد:"ما حاضریم تا آخرین نفس بجنگیم و بمیریم. مرگ برای ما عادی است؛ و شهادت، پیروزی." حرف‌هاش که تمام می‌شود، می‌آید سمتم، بازوهام را می‌گیرد و ماچم می‌کند! خیلی پیر است(به خدا!) جوانِ عضو حزب‌الله می‌گوید این‌جا عادی است، پیرزن‌ها که دیگر قیدهای جوان‌ها را ندارند، از روی محبت مادرانه ماچ می‌کنند! ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۱ بخش پنجم سر راهمان می‌رویم روستای العین. دوست لبنانی‌مان یک خانه‌ی ویران را نشان می‌دهد و می‌گوید که چند روز قبل، یک زن و شوهرِ جوان، از سرِ کار برمی‌گشتند که درست دم درِ خانه‌، پهپادها جانشان را می‌گیرند. یک بنای ویران‌‌شده‌ی دیگر کمی آن‌سوتر است که روی دیوارش نوشته خیاطی! هدف‌های غیرنظامی با اهداف نظامی. برمی‌گردیم بیروت. دوستِ جدیدِ اهل بعلبک، پیام می‌دهد:"من می‌خواهم فارسی یاد بگیرم؛ یادم می‌دهی؟" ما تازه داریم همدیگر را پیدا می‌کنیم. محسن حسن‌زاده | جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۲ شنبه در کنیسه! بخش اول هورتانس بولس تامر، چهل‌پنجاه سال قبل که خشت روی خشت می‌گذاشت برای ساختن کنیسه‌ی غفرائیل، فکرش را هم نمی‌کرد که مسیح به دلِ شیعه‌های جنوب بیندازد که دسته‌جمعی بیایند این‌جا و روزی پنج‌بار توی کنیسه نماز بخوانند؛ نمادی از وحدت، به وقتِ ضرورت. کنیسه(این‌جا بر خلاف تصور، همان کلیساست، نه عبادت‌گاهِ یهودیان) بیست‌سالی متروک بوده‌ و حالا آواره‌هایی که شهر و دیارشان ناآباد است آمده‌اند این‌جا را آباد کرده‌اند. آغازِ متروک شدن کلیسا، تقریبا هم‌زمان است با مرگِ هورتانس بولس تامر -کشیشِ لبنانی- اما کسی توی کنیسه، نسبتی با این فضا ندارد که بتواند این گزاره را تایید یا رد کند؛ حالا خیلی مهم هم نیست. مهم این است که این روزها و شب‌ها، زندگی توی کنیسه‌ی رئیس‌الملائکه غفرائیل(همان جناب جبرائیلِ خودمان) جریان دارد. تا وارد می‌شویم، چند تا پسربچه می‌آیند سمتمان و می‌پرسند که ایرانی هستیم؟ جواب مثبت را که می‌شنوند، خوش‌حال می‌دوند توی حیاط. توی حیاطِ مدرسه، دو تا درخت پیرِ خیلی خیلی بزرگ، سایه‌شان را انداخته‌اند روی سرِ نازحین. روی پیشانی یکی از دیوارها هم نوشته‌اند:"الوعده الصادق ۲" تعداد بچه‌ها توی کنیسه آن‌قدر زیاد است که دارد از تعداد آدم‌بزرگ‌ها پیشی می‌گیرد. توی عکس‌ها نمی‌توانم حضور پرشمارشان را نشان بدهم؛ مجبورم از زاویه‌هایی عکس بگیرم که احتمال ناراحت شدن آدم‌های کم‌تری باشد. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | شنبه | ۲۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۲ شنبه در کنیسه! بخش دوم می‌نشینم روی سکوی بتنیِ توی حیاط تا ببینم باید از کجا شروع کنم که جوانی می‌نشیند کنارم و سیگار تعارفم‌ می‌کند(طبعا نکشیدم) بیست و چهارپنج‌ساله می‌زند. می‌پرسد:"اصغر کپک و ناتاشا را می‌شناسی؟ ماکسیمیلیان؟ مختار ثقفی؟" حالا مختار را می‌توانم گوشه‌ی دلم بگذارم اما ماکسیمیلیان و اصغر کپک را چه کنم؟ می‌پرسم این‌ها را از کجا می‌شناسی؟ می‌گوید خب، من عاشق ایرانم، عشقِ سریال! بعد می‌گوید این‌ها که چیزی نیست، آواز و مداحی‌ هم بلدم و با صدای رضا رویگریِ (حالا نه دقیقا صدای خودش)، "الله‌الله‌الله رگبارِ مسلسل‌ها" را طوری می‌خواند کانه نوستالژی‌ش باشد. انواع و اقسام مداحی‌ها و حتی سبک‌ها را می‌خواند. می‌پرسد سبکِ دشتی مداحی بکنم؟ و منتظر جواب نمی‌ماند؛ یک ندای فالش محزون از حنجره‌اش می‌آید بیرون که دلم را ریش می‌کند. بعضی از چیزهایی که می‌خواند را نمی‌شناسم. تعجب می‌کند:"این که خیلی مشهوره!" از ما پیگیرتر بوده! بچه‌ی جنوب است و می‌گوید کنگ‌فو کار می‌کند. عینکِ دودی‌ش را وسط حرف‌هایمان گذاشت روی چشم‌هاش و گفت که مدرسِ کنگ‌فو بوده به سربازانِ سوری. عمویش هم توی بمباران‌های اخیر شهید شده. دوربینِ گوشی را می‌گیرم سمتش و از شعر خواندنش، فیلم می‌گیرم. کمی آن‌سوتر، یکی از نازحین، بساطِ سلمانی‌اش را چیده روی یک چهارپایه‌ی کوچک. اول که آمدیم، خواستم عکس بگیرم که نگذاشت؛ مهربانانه. سه‌چهار روزی بود که دنبال سلمانیِ ارزان می‌گشتم. نشستم روی صندلی‌ش که صفایی بدهد. خیلی دقیق و منظم و مرتب و باسلیقه، مقدمات را انجام داد و قیچی‌به‌دست شد و قفلِ حرف زدنش هم وسط قیچی زدن، شکست. اهل نبطیه است؛ با سه تا بچه و یک زن، آمده این‌جا. می‌پرسد از کی اینجایی؟ می‌گویم تقریبا از روز اعلام خبر شهادت سیدحسن. قیچی‌ش از کار می‌افتد. نگاه عاقل‌اندرسفیهی می‌اندازد و می‌گوید که سیدحسن شهید نشده. مناقشه نمی‌کنم. وسط کار، دختر هشت‌نه‌ساله‌ای می‌آید و با ذوق می‌پرسد ایرانی هستی؟ اسمت چیست؟ از کجا آمده‌ای؟ و الخ! بعد هم می‌پرسد که نصرالله را دوست داری؟ استادِ سلمانی، دوباره قیچی‌ش از کار می‌افتد. نگاه عاقل‌اندرسفیهش را اول می‌دوزد به من، بعد به دخترک:"درست بپرس! سیدحسن نصرالله را دوست داری؟" جواب می‌دهم و خیالش راحت می‌شود و شادمانه می‌رود. وقتی کارش تمام می‌شود می‌گوید ببین! من خیلی دلم می‌خواهد بروم حرم امام رضا؛ اما خب، سفر گران است؛ اسمم را بنویس توی گوشی‌ت و آن‌جا که رفتی، به اسم از من یاد کن. عکس می‌گیریم و قول می‌گیرد که عکس را منتشر نکنم و فقط یادگاری بماند توی گوشی. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | شنبه | ۲۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
و استادِ سلمانیِ مذکور @targap
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۲ شنبه در کنیسه! بخش سوم @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۲۲ شنبه در کنیسه! بخش سوم یک تیم ایرانی آمده‌اند توی کنیسه که فکری به حال پنجره‌های بزرگِ بی‌در و پیکرِ این‌جا بکنند. پاییز، ناگهان رسیده و باید به فکر سرما بود. توی نخ پنجره‌هاییم که بچه‌های کشافه می‌آیند. دو تا سازه‌ی بادی با خودشان آورده‌اند که بچه‌ها را هیجان‌زده می‌کند. حیاطِ نسبتا خالی، حالا یک سرسره داشت و یک اتاقِ بپربپر(اسمش چی بود؟) دخترهای جوان کشافه، با قلم روی صورت بچه‌ها شکل می‌کشند و به گربه و شیر و این‌جور چیزها تبدیل‌شان می‌کنند. بعضی از بچه‌ها گرد نشسته‌اند و با مربی قرآن کار می‌کنند. یک میز هم گذاشته‌اند برای نقاشی. یکی از پسربچه‌ها، پرچم اسرائیل را می‌کشد. کسی می‌گوید بچه‌ها این‌جا پرچم اسرائیل را نقاشی می‌کنند و بعد پاره‌اش می‌کنند. پس‌زمینه‌ی همه این‌ها علی‌العطار دارد خطاب به سیدحسن می‌خواند که یاسید، الله معک، نحنا معک... و بخشی از جمعیتِ توی حیاط به وجد آمده‌اند! وسطِ این هیاهوها، اسرائیل نقطه‌ای را آن نزدیکی‌ها می‌زند و دود سپیدی توی افق مدرسه، می‌رود تا آسمان. بیم این می‌رود که شادیِ بچه‌ها دود شود و برود هوا اما مردم فقط چند ثانیه به افق خیره می‌شوند و دوباره بازی. نزدیکِ غروب است. مردی با لباس ورزشی می‌آید نزدیکم و کلی لاو می‌ترکاند برای سیدالقائد. اهل جنوب است و نظافت‌چیِ یک بیمارستان. می‌گوید من که باور نمی‌کنم سید شهید شده باشد. بعد یک‌طوری که انگار دارد از یک منبع ایرانی استعلام می‌کند می‌پرسد که تو هم همین‌طوری فکر می‌کنی دیگر؟ دلم نمی‌آید بزنم توی ذوقش اما چه بگویم... فیلم شهادت سنوار را دیده. می‌گوید ما فکر نمی‌کنیم که سنوار شهید شد، بل‌که فکر می‌کنیم که سنوار سعید شد. می‌گوید این از حماقت‌های اسرائیل بود و این‌طوری نیست که بعدِ سنوار، اسرائیل نفس راحتی بکشد. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | شنبه | ۲۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir