تارگپ| محسن حسنزاده
📌 #لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۵۳ شهید علاء رامز طراف @targap @ravina_ir
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۵۳
جدمان، اماممان، حسینمان را کشتند...
توی این تقریبا دوماهی که گهگاه پای حرفهای خانوادههای شهدای مقاومت نشستهام، خویشتنداری کردهام که روایتِ حزنآلودی ننویسم. سببش، تحذیر یکی از دوستان لبنانی بود که میگفت چه کار خوبی کردند که سیدحسن را تشییع نکردند. میگفت ما الان، نباید عزاداری کنیم. میگفت عزا و شادیمان بماند برای بعد از پیروزی.
چند شب قبل که رفتیم خانهی "شهید علاء رامز طراف" اما یک عکس شهید و یک صلواتشمار از همسرش هدیه گرفتم؛ میخواهم حلالش کنم.
همسر شهید میگفت علاء، عاشق دهه فاطمیه بود. دقیقا همین روزها و شبها که میشد، خودش آستینها را میزد بالا و نذری میپخت. امسال نبود؛ هشت روز پیش شهید شد.
همسر شهید میگفت امسال من جای علاء نذری پختم و همان شب توی خواب دیدمش. گفت حبیبتی! سرِ این اطعامِ تو، من اینجا میهمان حضرتِ زهرا شدم.
میگفت علاء، عشقِ کمک کردن به آدمها بود. میدید کسی احتیاجی دارد، ماها را رها میکرد و به مردم میرسید. میگفت شماها سید هستید؛ اجدادتان مراقبتان هستند.
علاء دنبال خانواده سادات بوده برای ازدواجش؛ میگفته میخواهم به حضرت زهرا محرم باشم.
"روز شهید" در لبنان، برای علاء خیلی مهم بود. میرفت مدرسهها و برای بچهها برنامه اجرا میکرد.
سه تا بچهی قد و نیمقد علاء توی اتاق بودند. پسر کوچک علاء پنجششماهه بود. تازه دستهاش را شناخته بود و توی هوا تکانشان میداد و پدربزرگ و مادربزرگش را با چشمهای سرخ، میخنداند. همسر شهید میگفت آرزوش این است که یکی دو ماه دیگر، جشن تکلیفِ دخترش را توی حرم امام رضا(ع) بگیرد.
مادرِ همسر علاء وسط حرفها با چای آمد. گفت ما از طرف پدر، سید حسنی هستیم و از طرف مادر، سید حسینی و چون پدری حسنی، هستیم، چای ایرانی میخوریم.
چای ایرانیِ شیرین میخوریم و همسر شهید حرفهای شیرین میزند. میگوید روز اول که دیدمش، پسری ندیدم که آمده خواستگاریم، یک شهید دیدم که آمده خواستگاریم.
علاء، ده روز قبل شهادتش، به خانه زنگ زده بود؛ با اندوه گفته بود حبیبتی! نمیدانم چرا کارم درست نمیشود، نمیدانم چرا طلب میکنم و نمیرسم، نمیدانم چرا رفقام میروند و من میمانم. به همسرش گفته بود تو برام دعا کن...
همسر شهید میگفت نُه روز گذشت. دلم نمیآمد که براش دعا کنم اما هی آن صدای محزون میآمد توی ذهنم، آزارم میداد.
راضی شدم. گفتم خدایا! تو ببین توی دل علاء چی میگذرد، من راضیام... فرداش، خبر شهادتش را آوردند.
همسرش میگفت بارها گفته بود که دلش میخواهد مثل امام حسین شهید شود. گفته بود دوست دارم محاسنم، به خونم خضاب شود. نه که دوست دارم، اصلا اگر غیر این باشد، اگر اینطوری نروم به ملاقات خدا، خجالت میکشم.
همسر شهید میگفت کفنش را که باز کردند، محاسنش را دیدم که از خونش، سرخِ سرخ شده بود.
زن، اینها را در کمال آرامش میگفت و من، قلبم طوفانی بود: جدمان، اماممان، حسینمان را کشتند، همسران و بچههایمان فدای حسین...
محسن حسنزاده |
جمعه | ۲ آذر ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
رویایی دارم...
توی رویام میبینم که فرهنگیهایمان، اعلام کردهاند که میخواهند توی جنوبیترین نقطهی لبنان -جایی که در دیدرسِ و بلکه تیررسِ فرزندخواندگانِ شیاطین باشد- دفتری بزنند، پرچمی ببرند بالا که: میخواهیم روایتِ مجاهدان را، روایتِ مجاهدانی را که در شرایطی باورنکردنی، با خونخوارترین سربازانِ سیاهترین ارتش دنیا جنگیدند تا شهید شدند، روایتِ بازگشتگان به زمینهایی را که خون، آزادشان نگه داشت، روایتِ تابآوری خاضعکنندهی مردمِ متواضع جنوب را، روایتِ مادران و پدرانی را که قلبشان، کارخانهی مجاهدسازی است، روایتِ آواربرداری از حقیقت را، روایتِ از نو جوانه زدن خانهها در خاکهای سرخ جنوب را و روایتِ "عقیده و جهاد" را روی پیشانیِ تاریخ حک کنیم، برای همیشه ثبت کنیم.
و تاکید کنند که این، شعبهی فرعی و دومِ دفترِ روایتِ "فتح خون" است؛ شعبهی اصلی، نزدیکِ مسجد الاقصی، کنار قهوهخانهی ابوعلی، به زودی، انشاءالله به زودی تاسیس میشود.
سبحانالذی اسری بعبده لیلا...
نیمهشبِ هفتم آذر، آسمانِ خانهی پدری
محسن حسنزاده
@targap
آرامشِ انفجار در من جاری است
بیتابم و انتظار در من جاری است
گلبانگِ محمدم به قرن پاییز
من زندهام و بهار در من جاری است...
👤 مصطفی محدثی خراسانی
📍ضاحیه_ میدان حافظ الاسد
@targap
تارگپ| محسن حسنزاده
📌 #لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۵۴ متن وصیتنامهی شهید محمدعیسی @targap @ravina_ir
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۵۴
محمدعیسی! دیشب از وقتی نشستیم کنار پدرِ پیرت، سرش توی گوشی بود. دستهاش میلرزید و انگار جستوجو بین عکسها براش سخت بود. وسط حرفهایمان، چیزی را که میخواست پیدا کرد. گوشیش را داد به زنی که روبروش نشسته بود:"وصیتنامهی پسرم را بخوانید."
زن، بلند بلند، شروع کرد به خواندنِ وصیتنامهات. کلمه به کلمهی آن دستنوشتهی کوتاه، انگار تزریق میشد توی رگهام.
شانههای پدرت تکان میخورد، زن میگریست و کلمات، فضا را سنگین و سنگینتر میکردند...
"بسمالله...
علیالله توکلتُ
از خانهام خارج شدم در حالی که مرگِ سرخ دوشادوش من میآمد...
نمیدانم چگونه اسلام را یاری کنم...
نمیدانم چگونه پرچم امام را برافرازم...
فرزندانم! همسرم! خانوادهام! بدانید که من در اندیشهی آنم و میکوشم که مصاحب و همنشین امام خمینی باشم اما دشواریهای زندگی ظاهری دنیا، عکسِ آن را سبب شد.
اما روح و جان من خمینی است، جسمم خمینی است، نفسهام خمینی است و دیدارم با خمینی خواهد بود.
-من- محمدعیسی، انشاءالله ثمرهای از شجرهی امام خمینی هستم.
برادرتان محمدعیسی.
۲۴ سپتامبر ۲۰۲۴"
تصویرِ وصیتنامهات را هزار بار تماشا کردهام. روی یک دفتر ایرانی، پیداش کردهاند؛ همین چند روز قبل، بعد شهادتت.
بالای آن صفحهی خطدار "بسم ربالشهداء" نوشتهاند و آن پایین، "دوکوهه." با دیدنش، تمام غربتِ آن مزارهای خالیِ متروک، مناجاتگاهِ شبهای روشنِ ساکنان آسمانیِ دوکوهه، یکباره ریخت توی قلبم.
هنوز مناجاتت، خلوتت با خدا به پایان نرسیده. هنوز از زیر آن خروارها آوار، جسمت را نشانمان ندادهای.
و چه اسمی! محمدعیسی!
من جای مسیحیهای لبنان بودم، میگشتم دنبالت، اسمت را کنار مسیح، روی پرچمها میزدم به پاسِ این که مجسمهی مسیح و مریم مقدس، هنوز در بیروت سقوط نکردهاند، هنوز راستقامتاند، چون تو سر خم نکردی.
مرگِ سرخ، برای تو جوانِ ۲۸ سالهی مجاهدِ لبنانی، مساوی دیدار امام است.
تو -جوانِ امامندیده- سالها پس از آخرین نفسهای امام، نفسهات را به نفسهای پیر جماران، وصله میزنی. به دیدار امام راضی نیستی؛ رفاقت میخواهی.
محمدعیسی! تو دوباره یادمان آوردی که هنوز پژواکِ صدای امام، توی کوچهپسکوچههای روستاهای جنوب، میپیچد.
رسالتت تمام شد؛ برگرد به خانه، مادرت چشمانتظار است.
محسن حسنزاده |
یکشنبه | ۴ آذر ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
«يا أخواني، يا من أعرتم الله جماجمكم، ونظرتم إلى أقصى القوم، جوابي لكم هو شكر لكم إذ قبلتموني واحداً منكم، وأخاً لكم، لأنكم أنتم القادة وأنتم السادة وأنتم تاج رؤوس ومفخرة الأمة، ورجال الله الذي بهم ننتصر»
ای برادرانم! ای کسانی که جمجمههای خود را به خداوند سپردهاید به دورترین افق بنگرید. جواب من به شما تشکر من از شماست، اگر بپذیرید من نیز یکی از شما باشم و برادری برایتان باشم، برای اینکه شما خود رهبرید و شما سرورید و شما تاج سرید، مایه افتخار این امت و مردان خدا هستید، کسانی که بواسطه آنان پیروز خواهیم شد…»
_بخشی از نامهٔ رهبر مقاومت، #شهید_سیدحسن_نصرالله در پاسخ به مجاهدان جنگ ٣٣ روزه_
📸 عکس از beheshterowze.ir
@targap
🚩 بیروت، ایستاده در غبار
🎙️ با حضور محسن حسنزاده، راوی اعزامی حوزه هنری انقلاب اسلامی استان سمنان به لبنان
📅 سه شنبه ۱۳ آذر ماه ۱۴۰۳ ساعت ۱۶
📍 مدرسه ملی روایت (خانه تاریخی خطیبی)
@targap
@artsemnan
تارگپ| محسن حسنزاده
📌 #لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۵۵ حاشیهنویسیها داییعلی! @targap @ravina_ir
#لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۵۵
یک؛ داییعلی -تقریبا- غیرپاستوریزهترین آدمی است که توی عمرم دیدهام. من همه فحشهایی که نباید توی هفتهشتسالگی میشنیدم را از او شنیدم! نه که به کسی فحش بدهد؛ نه! در توصیف شرایط از فحشها کمک میگرفت و البته میتوانست یارِ دوازدهم تیم فرهنگستان باشد در ابداع فحشهای جدید!
داییعلی خطرناک بود! ماشین بزرگی داشت. گاهی شبها مرا با خودش میبرد شمال که ماهی بیاورد. توی جاده چالوس، چراغهای ماشین را خاموش میکرد، میرفت توی لاین مخالف، و ناگهان چراغها را روشن میکرد!
داییعلی اهل بحث بود. توی مهمانیها اگر دو نفر سرشان گرم بحث میشد، داییعلی سومیننفرشان میشد.
داییعلی عاشق بروسلی بود. ما را مینشاند جلوی تلویزیون و ویاچاسِ قدیمی را میکرد توی حلق ویدئو و منتظر میماندیم تا ضربهی میمون را ببینیم که بروسلی روی لاتِ کوچه بالاییشان پیاده میکند! من اصلا به عشق همین ضربهی میمون رفته بودم کلاس کنگفو و گندهلاتهای محل را میزدم!
داییعلی دیوانهی کتاب بود. عینکش را میچسباند نوک دماغش، یک خودکار برمیداشت و میافتاد به جان کتاب. جوری میخواند که انگار کلمه به کلمهاش را بلعیده باشد. کتاب برای داییعلی، حرف زدنِ یکطرفهی نویسنده نبود. او هم توی کتاب با نویسنده حرف میزد؛ برایش شعر مینوشت؛ حرفش را تایید یا رد میکرد و اگر نویسنده چیزی گفته بود که با آن حال کرده بود با خط خوش مینوشتش.
کتابخانهی داییعلی، برای من بهترین کتابخانهی دنیا بود. ورژن اصلی کتابهای مطهری و شریعتی(چند تومانی و چند قرانیهاش!)، شعر و قصه و فلسفه و شیر مرغ و جان آدمیزاد و خلاصه همهچیز لابلای کتابهاش پیدا میشد.
اما مهمتر از خود کتابها، حاشیهنویسیهای دور کتاب بود.
اولینبار اسم عطار را از داییعلی شنیدم. تذکرهالاولیاء داییعلی سالهاست که پیشِ من است؛ نه به خاطر عطارش، به خاطر حاشیههاش.
چند شب قبل که داییعلی توی "بله" پیام داد، همه این خاطرات دوباره توی قلبم زنده شد.
داییعلی دارد پیر میشود. نمیدانم هنوز بین سطرها چیزی مینویسد یا نه اما کاش هنوز با نویسندهها حرف بزند... مثل همین عکس که دایی دارد به عطار میگوید مردِ حسابی، شمردن بلد نیستی؟ از یکِ علی(ع) چرا شروع نمیکنی؟
دو؛
-من این روزا چیکار میکنم؟ عاطل و باطل میگذرونم. آهنگری در حد بالا. برقکار برق صنعتی. کار در حوزه انواع آبزیان پرورشی، میگو و ماهی. متخصص فراوردههای پروتئینی، مرغ و گوشت. رانندگی با انواع خودروی سبک و سنگین راهسازی. موتورسیکلت. آشپزی درحد عالی و البته آشنایی با جنگ و جنگافزار سبک. و تدریس علوم فلسفه و حکمت و...
خلاصه دلم میخواد بیام لبنان. خیلی جاها ثبتنام کردم، نشده. ببینم میتونی کاری کنی بیام اونورا؟
تازه خیاطی و جوشکاری هم اوستام. دفاع شخصی هم سرم میشه. ت ی ر اندازی هم نامبروان. پرتاب "ک ا ر د" هم بالاخره دستی دارم. از شوخی گذشته اگه میتونی مارو هم ببر. دعوت کن. پارتیبازی کن. لابی کن. لایی بکش. کلک جورکن. کارِت درسته!
این پیامِ چند شبِ قبلِ داییعلی است؛ بدون ویرایش و روتوش. این روزها که تصاویرِ طرفدارانِ متفاوتِ مقاومت دارد در شبکههای اجتماعی منتشر میشود، خالی از لطف نبود که بدانید داییعلی هم ماهیِ دور از آب است...
محسن حسنزاده
دوشنبه| ۵ آذر ۱۴۰۳
#لبنان #بیروت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
از دیشب که خبر آتشبس در غزه، گوش فلک را کر کرده، میخواستم چیزی بنویسم؛ اما حجم انبوهِ پراکندههای واگرا در ذهنم آنقدر زیاد بود که نمیدانستم از کجا شروع کنم، چه بگویم و چطوری تمامش کنم.
خوشحالیم؟ صدالبته!
هر ثانیهای که قلبی در غزه در آرامش بتپد، خوشحالمان میکند.
اما ما پیروز شدیم؟ نمیدانم!
حزبالله و جهانِ مقاومت، تا رسیدن به این آتشبس، هزینههای زیادی دادند؛ از همه عزیزتر، سیدحسن را.
اسرائیل شکست خورد؟ به گمانم بله.
اواسط جنگ جدید، الجزیره گاهی توی گزارشهاش مینوشت:"غزه؛ سالِ آخرِ جنگ"
غزه تمام نشد و این حیرتانگیز بود.
اسرائیل شکست خورد؟ به گمانم بله.
این همه هجمه مردمیِ جهانی علیه کشتار جمعیِ انسان، کمنظیر بود.
ماجرا تمام شد؟ صدالبته نه! با این بمبارانهای پساآتشبس کاری ندارم اما سلسلهجنبان مسائل که هفت اکتبر نبود.
چند روز قبل، معین، مرد کاملسنی که ساکن صور است و دو سال اسیر اسرائیل بوده پیام داد و حال و احوالی کردیم. از آتشبس پرسیدم. گفت همهی آتشبسها موقتاند تا وقتی اسرائیل هست و مقاومت هست؛ همان جنگِ وجودی خودمان.
و دغدغهی آخرم. کاش استادی بیاید برایمان بگوید ما کجای ماجرا هستیم. کریدور زنگزور نگرانم میکند؛ همانقدر که از دست رفتن ابتکار عمل ایران در سوریه و سپس سقوط شام، همانقدر که تقابل فریاد دانشجوی امریکایی و خاموشیِ دانشگاهِ ایرانی علیه ستم، همانقدر که نیامدن وعدهی صادق ۳، همانقدر که میانجیگری مصر و قطر برای آتشبس. دارم توهم میزنم یا ما داریم از اثرگذاری بر معادلات دور میشویم؟
محسن حسنزاده
پنجشنبه| ۲۷ دی ۱۴۰۳
@targap
چند ماه قبل، با هفتهشتنفر از بچههایی که داریم کنار هم یاد میگیریم بنویسیم، یک چالش سیروزه راه انداختیم که البته ویژهی شبها بود.
قرارمان این شد که برای تمرینِ نظم در نوشتن، به هر ضرب و زوری شده، هر شب یک روایت بنویسیم؛ یک روایتِ واقعی.
نتیجه جالب بود. ذهنهایمان در طول روز، جهان را میکاوید که از درز دیوار تا قژ قژ لولای در، قصهای بیرون بکشد محض این که شبمان بیروایت نگذرد.
این روایتها عمدتا حاوی حرفهای شخصیاند که از بد حادثه، آمدهاند روی کاغذ؛ گهگاه خودافشایی هم در آنها هست و غریبهای اگر ناغافل بیاید تو، ممکن است آنها را صورتی ببیند.(یک اتهام به اتهامهای قبلیم اضافه میشود!)
خلاصه که یک زنگ تفریح است وسط هیاهوی روزگار.
موافقید که گهگاه بعضیهاش را اینجا بگذارم؟
آزمودم عقل دوراندیش را
زینسپس دیوانه سازم خویش را...
محسن حسنزاده
جمعه| ۲۸ دی ۱۴۰۳
@targap
🌱 فکر کن! نصف برج تاریخی چهلدختر را با قلممو، آبی کرده بودند! وسط تعطیلی عید خبرش پیچید توی رسانهها و آبروریزی شد. کارد میزدی خون نعمتالله اعتمادزاده درنمیآمد. سرمقالهی هفتهنامهی بعد تعطیلات، خیلی عصبانی بود. آقای اعتمادزاده هرچه فحش و فضیحت بلد بود چپانده بود لابلای آن سیصد چهارصد کلمهی لعنتی. به خیلیها برخورد. فرداش، مسئولین آمدند پی آقای اعتمادزاده. مُقُر نیامدیم. گفتیم ناشناس برایمان ایمیل میزند.
هروقت اتفاق ناخوشایندی توی شهر میافتاد، سروکلهی آقای اعتمادزاده پیدا میشد. چندبار هم آمدند و تهدید کردند که شکایت میکنیم و الخ! ولی با همه این تهدیدها، سعی میکردند احترامش را حفظ کنند. خب به اسمش میخورد پیرمرد محترمی باشد: نعمتالله اعتمادزاده! تصورش که میکردم پیرمردی را میدیدم که کت و شلوار سورمهای تنش کرده و یک ساعت -از آنها که زنجیر دارد- توی جیبش گذاشته و وقتی عصرها میخواهد برود قدم بزند، عصای شیکش را برمیدارد. به اسمش میخورد پولدار هم باشد.
اصلا انگار اسمها کلی اطلاعات توی خودشان ذخیره کردهاند. مثلا توی فیلمها اگر بخواهند آدمِ پولدار نشان بدهند، قاعدتا اسمش "محسن حسنزاده" نیست! شاید مثلا "اکبر احتشام" یا "پرویز مجد" باشد که تازه "سامان مجد" هم پسرِ خلافکارِ پرویزخان است.
نعمتالله اعتمادزاده هم همینطوری بود. نمیدانم چطوری به این اسم رسیدیم اما یادم هست که دستهجمعی انتخابش کردیم تا هروقت چیز تند و تیزی توی روزنامهی محلیمان مینویسم، اسمش را بگذارم پای مطلب که آقایان فکر کنند آدم مهمی مطلب را نوشته!
آدم اگر مجبور باشد بنویسد، چه چیزها که یادش نمیآید. آقای اعتمادزاده را فراموش کرده بودم اما امشب، داشتم فکر میکردم که کاش هنوز آقای اعتمادزاده مینوشت. آن روزها که پیرمرد بود، نمیدانم عمرش به این روزها کفاف داده یا نه؛ اما آدم وقتی "وضعیت موجود" را میبیند دلش میخواهد برود پشت اسم یکی از این پیرمردها! نعمتالله اعتمادزاده هم نشد، نشد؛ اصلا کاش پرویزخانِ مجد و نوچههای اجیرشدهاش بیایند کافه را به هم بریزند؛ نه؟
محسن حسنزاده
جمعه| ۲۸ دی ۱۴۰۳
#شطحیات ۱
@targap