تارگپ| محسن حسنزاده
📌 #لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۵۴ متن وصیتنامهی شهید محمدعیسی @targap @ravina_ir
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۵۴
محمدعیسی! دیشب از وقتی نشستیم کنار پدرِ پیرت، سرش توی گوشی بود. دستهاش میلرزید و انگار جستوجو بین عکسها براش سخت بود. وسط حرفهایمان، چیزی را که میخواست پیدا کرد. گوشیش را داد به زنی که روبروش نشسته بود:"وصیتنامهی پسرم را بخوانید."
زن، بلند بلند، شروع کرد به خواندنِ وصیتنامهات. کلمه به کلمهی آن دستنوشتهی کوتاه، انگار تزریق میشد توی رگهام.
شانههای پدرت تکان میخورد، زن میگریست و کلمات، فضا را سنگین و سنگینتر میکردند...
"بسمالله...
علیالله توکلتُ
از خانهام خارج شدم در حالی که مرگِ سرخ دوشادوش من میآمد...
نمیدانم چگونه اسلام را یاری کنم...
نمیدانم چگونه پرچم امام را برافرازم...
فرزندانم! همسرم! خانوادهام! بدانید که من در اندیشهی آنم و میکوشم که مصاحب و همنشین امام خمینی باشم اما دشواریهای زندگی ظاهری دنیا، عکسِ آن را سبب شد.
اما روح و جان من خمینی است، جسمم خمینی است، نفسهام خمینی است و دیدارم با خمینی خواهد بود.
-من- محمدعیسی، انشاءالله ثمرهای از شجرهی امام خمینی هستم.
برادرتان محمدعیسی.
۲۴ سپتامبر ۲۰۲۴"
تصویرِ وصیتنامهات را هزار بار تماشا کردهام. روی یک دفتر ایرانی، پیداش کردهاند؛ همین چند روز قبل، بعد شهادتت.
بالای آن صفحهی خطدار "بسم ربالشهداء" نوشتهاند و آن پایین، "دوکوهه." با دیدنش، تمام غربتِ آن مزارهای خالیِ متروک، مناجاتگاهِ شبهای روشنِ ساکنان آسمانیِ دوکوهه، یکباره ریخت توی قلبم.
هنوز مناجاتت، خلوتت با خدا به پایان نرسیده. هنوز از زیر آن خروارها آوار، جسمت را نشانمان ندادهای.
و چه اسمی! محمدعیسی!
من جای مسیحیهای لبنان بودم، میگشتم دنبالت، اسمت را کنار مسیح، روی پرچمها میزدم به پاسِ این که مجسمهی مسیح و مریم مقدس، هنوز در بیروت سقوط نکردهاند، هنوز راستقامتاند، چون تو سر خم نکردی.
مرگِ سرخ، برای تو جوانِ ۲۸ سالهی مجاهدِ لبنانی، مساوی دیدار امام است.
تو -جوانِ امامندیده- سالها پس از آخرین نفسهای امام، نفسهات را به نفسهای پیر جماران، وصله میزنی. به دیدار امام راضی نیستی؛ رفاقت میخواهی.
محمدعیسی! تو دوباره یادمان آوردی که هنوز پژواکِ صدای امام، توی کوچهپسکوچههای روستاهای جنوب، میپیچد.
رسالتت تمام شد؛ برگرد به خانه، مادرت چشمانتظار است.
محسن حسنزاده |
یکشنبه | ۴ آذر ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
«يا أخواني، يا من أعرتم الله جماجمكم، ونظرتم إلى أقصى القوم، جوابي لكم هو شكر لكم إذ قبلتموني واحداً منكم، وأخاً لكم، لأنكم أنتم القادة وأنتم السادة وأنتم تاج رؤوس ومفخرة الأمة، ورجال الله الذي بهم ننتصر»
ای برادرانم! ای کسانی که جمجمههای خود را به خداوند سپردهاید به دورترین افق بنگرید. جواب من به شما تشکر من از شماست، اگر بپذیرید من نیز یکی از شما باشم و برادری برایتان باشم، برای اینکه شما خود رهبرید و شما سرورید و شما تاج سرید، مایه افتخار این امت و مردان خدا هستید، کسانی که بواسطه آنان پیروز خواهیم شد…»
_بخشی از نامهٔ رهبر مقاومت، #شهید_سیدحسن_نصرالله در پاسخ به مجاهدان جنگ ٣٣ روزه_
📸 عکس از beheshterowze.ir
@targap
🚩 بیروت، ایستاده در غبار
🎙️ با حضور محسن حسنزاده، راوی اعزامی حوزه هنری انقلاب اسلامی استان سمنان به لبنان
📅 سه شنبه ۱۳ آذر ماه ۱۴۰۳ ساعت ۱۶
📍 مدرسه ملی روایت (خانه تاریخی خطیبی)
@targap
@artsemnan
تارگپ| محسن حسنزاده
📌 #لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۵۵ حاشیهنویسیها داییعلی! @targap @ravina_ir
#لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۵۵
یک؛ داییعلی -تقریبا- غیرپاستوریزهترین آدمی است که توی عمرم دیدهام. من همه فحشهایی که نباید توی هفتهشتسالگی میشنیدم را از او شنیدم! نه که به کسی فحش بدهد؛ نه! در توصیف شرایط از فحشها کمک میگرفت و البته میتوانست یارِ دوازدهم تیم فرهنگستان باشد در ابداع فحشهای جدید!
داییعلی خطرناک بود! ماشین بزرگی داشت. گاهی شبها مرا با خودش میبرد شمال که ماهی بیاورد. توی جاده چالوس، چراغهای ماشین را خاموش میکرد، میرفت توی لاین مخالف، و ناگهان چراغها را روشن میکرد!
داییعلی اهل بحث بود. توی مهمانیها اگر دو نفر سرشان گرم بحث میشد، داییعلی سومیننفرشان میشد.
داییعلی عاشق بروسلی بود. ما را مینشاند جلوی تلویزیون و ویاچاسِ قدیمی را میکرد توی حلق ویدئو و منتظر میماندیم تا ضربهی میمون را ببینیم که بروسلی روی لاتِ کوچه بالاییشان پیاده میکند! من اصلا به عشق همین ضربهی میمون رفته بودم کلاس کنگفو و گندهلاتهای محل را میزدم!
داییعلی دیوانهی کتاب بود. عینکش را میچسباند نوک دماغش، یک خودکار برمیداشت و میافتاد به جان کتاب. جوری میخواند که انگار کلمه به کلمهاش را بلعیده باشد. کتاب برای داییعلی، حرف زدنِ یکطرفهی نویسنده نبود. او هم توی کتاب با نویسنده حرف میزد؛ برایش شعر مینوشت؛ حرفش را تایید یا رد میکرد و اگر نویسنده چیزی گفته بود که با آن حال کرده بود با خط خوش مینوشتش.
کتابخانهی داییعلی، برای من بهترین کتابخانهی دنیا بود. ورژن اصلی کتابهای مطهری و شریعتی(چند تومانی و چند قرانیهاش!)، شعر و قصه و فلسفه و شیر مرغ و جان آدمیزاد و خلاصه همهچیز لابلای کتابهاش پیدا میشد.
اما مهمتر از خود کتابها، حاشیهنویسیهای دور کتاب بود.
اولینبار اسم عطار را از داییعلی شنیدم. تذکرهالاولیاء داییعلی سالهاست که پیشِ من است؛ نه به خاطر عطارش، به خاطر حاشیههاش.
چند شب قبل که داییعلی توی "بله" پیام داد، همه این خاطرات دوباره توی قلبم زنده شد.
داییعلی دارد پیر میشود. نمیدانم هنوز بین سطرها چیزی مینویسد یا نه اما کاش هنوز با نویسندهها حرف بزند... مثل همین عکس که دایی دارد به عطار میگوید مردِ حسابی، شمردن بلد نیستی؟ از یکِ علی(ع) چرا شروع نمیکنی؟
دو؛
-من این روزا چیکار میکنم؟ عاطل و باطل میگذرونم. آهنگری در حد بالا. برقکار برق صنعتی. کار در حوزه انواع آبزیان پرورشی، میگو و ماهی. متخصص فراوردههای پروتئینی، مرغ و گوشت. رانندگی با انواع خودروی سبک و سنگین راهسازی. موتورسیکلت. آشپزی درحد عالی و البته آشنایی با جنگ و جنگافزار سبک. و تدریس علوم فلسفه و حکمت و...
خلاصه دلم میخواد بیام لبنان. خیلی جاها ثبتنام کردم، نشده. ببینم میتونی کاری کنی بیام اونورا؟
تازه خیاطی و جوشکاری هم اوستام. دفاع شخصی هم سرم میشه. ت ی ر اندازی هم نامبروان. پرتاب "ک ا ر د" هم بالاخره دستی دارم. از شوخی گذشته اگه میتونی مارو هم ببر. دعوت کن. پارتیبازی کن. لابی کن. لایی بکش. کلک جورکن. کارِت درسته!
این پیامِ چند شبِ قبلِ داییعلی است؛ بدون ویرایش و روتوش. این روزها که تصاویرِ طرفدارانِ متفاوتِ مقاومت دارد در شبکههای اجتماعی منتشر میشود، خالی از لطف نبود که بدانید داییعلی هم ماهیِ دور از آب است...
محسن حسنزاده
دوشنبه| ۵ آذر ۱۴۰۳
#لبنان #بیروت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
از دیشب که خبر آتشبس در غزه، گوش فلک را کر کرده، میخواستم چیزی بنویسم؛ اما حجم انبوهِ پراکندههای واگرا در ذهنم آنقدر زیاد بود که نمیدانستم از کجا شروع کنم، چه بگویم و چطوری تمامش کنم.
خوشحالیم؟ صدالبته!
هر ثانیهای که قلبی در غزه در آرامش بتپد، خوشحالمان میکند.
اما ما پیروز شدیم؟ نمیدانم!
حزبالله و جهانِ مقاومت، تا رسیدن به این آتشبس، هزینههای زیادی دادند؛ از همه عزیزتر، سیدحسن را.
اسرائیل شکست خورد؟ به گمانم بله.
اواسط جنگ جدید، الجزیره گاهی توی گزارشهاش مینوشت:"غزه؛ سالِ آخرِ جنگ"
غزه تمام نشد و این حیرتانگیز بود.
اسرائیل شکست خورد؟ به گمانم بله.
این همه هجمه مردمیِ جهانی علیه کشتار جمعیِ انسان، کمنظیر بود.
ماجرا تمام شد؟ صدالبته نه! با این بمبارانهای پساآتشبس کاری ندارم اما سلسلهجنبان مسائل که هفت اکتبر نبود.
چند روز قبل، معین، مرد کاملسنی که ساکن صور است و دو سال اسیر اسرائیل بوده پیام داد و حال و احوالی کردیم. از آتشبس پرسیدم. گفت همهی آتشبسها موقتاند تا وقتی اسرائیل هست و مقاومت هست؛ همان جنگِ وجودی خودمان.
و دغدغهی آخرم. کاش استادی بیاید برایمان بگوید ما کجای ماجرا هستیم. کریدور زنگزور نگرانم میکند؛ همانقدر که از دست رفتن ابتکار عمل ایران در سوریه و سپس سقوط شام، همانقدر که تقابل فریاد دانشجوی امریکایی و خاموشیِ دانشگاهِ ایرانی علیه ستم، همانقدر که نیامدن وعدهی صادق ۳، همانقدر که میانجیگری مصر و قطر برای آتشبس. دارم توهم میزنم یا ما داریم از اثرگذاری بر معادلات دور میشویم؟
محسن حسنزاده
پنجشنبه| ۲۷ دی ۱۴۰۳
@targap
چند ماه قبل، با هفتهشتنفر از بچههایی که داریم کنار هم یاد میگیریم بنویسیم، یک چالش سیروزه راه انداختیم که البته ویژهی شبها بود.
قرارمان این شد که برای تمرینِ نظم در نوشتن، به هر ضرب و زوری شده، هر شب یک روایت بنویسیم؛ یک روایتِ واقعی.
نتیجه جالب بود. ذهنهایمان در طول روز، جهان را میکاوید که از درز دیوار تا قژ قژ لولای در، قصهای بیرون بکشد محض این که شبمان بیروایت نگذرد.
این روایتها عمدتا حاوی حرفهای شخصیاند که از بد حادثه، آمدهاند روی کاغذ؛ گهگاه خودافشایی هم در آنها هست و غریبهای اگر ناغافل بیاید تو، ممکن است آنها را صورتی ببیند.(یک اتهام به اتهامهای قبلیم اضافه میشود!)
خلاصه که یک زنگ تفریح است وسط هیاهوی روزگار.
موافقید که گهگاه بعضیهاش را اینجا بگذارم؟
آزمودم عقل دوراندیش را
زینسپس دیوانه سازم خویش را...
محسن حسنزاده
جمعه| ۲۸ دی ۱۴۰۳
@targap
🌱 فکر کن! نصف برج تاریخی چهلدختر را با قلممو، آبی کرده بودند! وسط تعطیلی عید خبرش پیچید توی رسانهها و آبروریزی شد. کارد میزدی خون نعمتالله اعتمادزاده درنمیآمد. سرمقالهی هفتهنامهی بعد تعطیلات، خیلی عصبانی بود. آقای اعتمادزاده هرچه فحش و فضیحت بلد بود چپانده بود لابلای آن سیصد چهارصد کلمهی لعنتی. به خیلیها برخورد. فرداش، مسئولین آمدند پی آقای اعتمادزاده. مُقُر نیامدیم. گفتیم ناشناس برایمان ایمیل میزند.
هروقت اتفاق ناخوشایندی توی شهر میافتاد، سروکلهی آقای اعتمادزاده پیدا میشد. چندبار هم آمدند و تهدید کردند که شکایت میکنیم و الخ! ولی با همه این تهدیدها، سعی میکردند احترامش را حفظ کنند. خب به اسمش میخورد پیرمرد محترمی باشد: نعمتالله اعتمادزاده! تصورش که میکردم پیرمردی را میدیدم که کت و شلوار سورمهای تنش کرده و یک ساعت -از آنها که زنجیر دارد- توی جیبش گذاشته و وقتی عصرها میخواهد برود قدم بزند، عصای شیکش را برمیدارد. به اسمش میخورد پولدار هم باشد.
اصلا انگار اسمها کلی اطلاعات توی خودشان ذخیره کردهاند. مثلا توی فیلمها اگر بخواهند آدمِ پولدار نشان بدهند، قاعدتا اسمش "محسن حسنزاده" نیست! شاید مثلا "اکبر احتشام" یا "پرویز مجد" باشد که تازه "سامان مجد" هم پسرِ خلافکارِ پرویزخان است.
نعمتالله اعتمادزاده هم همینطوری بود. نمیدانم چطوری به این اسم رسیدیم اما یادم هست که دستهجمعی انتخابش کردیم تا هروقت چیز تند و تیزی توی روزنامهی محلیمان مینویسم، اسمش را بگذارم پای مطلب که آقایان فکر کنند آدم مهمی مطلب را نوشته!
آدم اگر مجبور باشد بنویسد، چه چیزها که یادش نمیآید. آقای اعتمادزاده را فراموش کرده بودم اما امشب، داشتم فکر میکردم که کاش هنوز آقای اعتمادزاده مینوشت. آن روزها که پیرمرد بود، نمیدانم عمرش به این روزها کفاف داده یا نه؛ اما آدم وقتی "وضعیت موجود" را میبیند دلش میخواهد برود پشت اسم یکی از این پیرمردها! نعمتالله اعتمادزاده هم نشد، نشد؛ اصلا کاش پرویزخانِ مجد و نوچههای اجیرشدهاش بیایند کافه را به هم بریزند؛ نه؟
محسن حسنزاده
جمعه| ۲۸ دی ۱۴۰۳
#شطحیات ۱
@targap
تارگپ| محسن حسنزاده
🌱 قدیمترها یک جانور عجیب در ایران داشتیم که لابد حالا منقرض شده. راستش هرچه انقراض یوزپلنگ و شیر ایرانی ناراحتکننده است، انقراضِ این پرندهی دو به هم زن، خوشحالکننده است. این پرنده یک ویژگی اسرارآمیز داشت و آن این که همهجا بود اما ما نمیدیدیمش. فرشتهی چپ هرچه تودار و خوددار بود، این پرنده هرکار بدی میکردیم، صاف میگذاشت کف دست پدر و مادرمان. مثلا شاد و خرم از مدرسه برمیگشتیم و هنوز پایمان به خانه نرسیده، مامان میگفت کلاغ زرد خبر آورده که توی مدرسه، دستمال داداشکایکو را بستهای به بازوت و یکی از بچهها را کتک زدهای! کلاغ زرد محض رضای خدا یکبار به نفع ما خبر نمیآورد. یکبار نمیگفت که مثلا دیدم پسرت داشت نخود لوبیای پیرزن همسایه را براش میبرد تا خانهاش.
التماس هم فایدهای نداشت. توی خیالم میگفتم ببین! هرجا هستی، اگر صدای من را میشنوی، جان مادرت نگو که ما خانه را به آتش کشیدیم. مامان آن روزها داشت آماده عمل هیپوفیز میشد و بابابزرگ پیش ما مانده بود. شام با سیبزمینی، کره درست کرد؛ یعنی سیبزمینی را آنقدر کوبید که شبیه کره شد! زورش زیاد بود. من و امیر توی جاسیگاری فلزی بابا شمع روشن کردیم. بعد روی شمع کاغذ روشن کردیم. بعد هرچه آت و آشغال توی خانه بود روشن کردیم که یکهو نصف فرشی که بیبیزهرا بهمان داده بود، روشن شد! بابابزرگ اگر نبود، ما و کلاغ زرد با هم خاکستری میشدیم. زورش زیاد بود.
القصه؛ چند روز بعد که رفتیم عیادت مامان، فهمیدیم کلاغ زرد خیلی به ساعت ملاقات پایبند نیست. با جزئیات کامل برای مامان توضیح داده بود که فرش چطوری آتش گرفت و ما چطوری نجات پیدا کردیم ولی نگفته بود که هشت شب بابابزرگ فقط بهمان سیبزمینی کرهای داده بود.
الغرض؛ نمیدانم کلاغ زرد این روزها کجاست. چرا هیچ طرفدار محیطزیستی سراغی از کلاغ زرد نمیگیرد؟ دلم شور میزند! چرا این همه کلاغ، مشکی پوشیدهاند؟ بلایی سر کلاغهای زرد نیامده باشد!
اصلا پدر و مادرها در غیاب کلاغ زرد راز بچههایشان را از کجا میفهمند؟
محسن حسنزاده
شنبه| ۲۹ دی ۱۴۰۳
#شطحیات ۲
@targap
🌱 "برای چیزی که در حدود کنترلت نیست، غم نخور!" این را آقای هاشمی میگفت؛ معلم ادبیاتمان. البته سالها طول کشید که بفهمم تقریبا هیچچیزِ جهان، در حدود کنترلم نیست؛ حتی خودم! القصه؛ یکروز از آقای هاشمی پرسیدم که چطور میتواند غم نخورد؟ جوابش توی آن سنوسال، برایم غیرمنتظره بود:"جهان، به طور عجیبی، ناپایدار است؛ در این حد که ممکن است صبح خودت لباسهایت را بپوشی و چند ساعت بعد، غسال دکمههای پیراهنت را باز کند! مرگ، باعث میشود که غم نخوری!"
امروز که یک پیکان سبز توی خیابان دیدم، همه اینها توی ذهنم زنده شد. پیکانِ آقای هاشمی هم سبز بود. فکر کردم که جملهاش مثل یک بذر توی سینهام کاشته شده بود و رشد کرد و رشد کرد و شد بخشی از من. تصورِ مرگ، هنوز در تشویشها، برایم بهترین تسلی است. درست وسط سهمگینترین بحرانها، من دارم به صد سالِ بعد فکر میکنم که شاید کسی حتی یادش نباشد من کجای این خاکَم. روزی نیست که سیرِ آرامِ تبدیل شدنم به خاک را مرور نکنم؛ این، اهمیتِ تشویشها را برایم کم میکند و مثل یک مخدر، آرامشبخش است.
کاش جستجویم برای پیدا کردن آقای هاشمی جواب داده بود. میخواستم برایش بگویم که آدمیزاد نمیداند مهمترین حرفِ زندگیاش را کجا و از کی میشنود اما آن حرفهای مرگاندیشانه، بیتردید از بهترین شنیدنیهای عمرم بوده.
آقای هاشمی! ایامتان مبارک!
محسن حسنزاده
یکشنبه| ۳۰ دی ۱۴۰۳
#شطحیات ۳
@targap