🌱 فکر کن! نصف برج تاریخی چهلدختر را با قلممو، آبی کرده بودند! وسط تعطیلی عید خبرش پیچید توی رسانهها و آبروریزی شد. کارد میزدی خون نعمتالله اعتمادزاده درنمیآمد. سرمقالهی هفتهنامهی بعد تعطیلات، خیلی عصبانی بود. آقای اعتمادزاده هرچه فحش و فضیحت بلد بود چپانده بود لابلای آن سیصد چهارصد کلمهی لعنتی. به خیلیها برخورد. فرداش، مسئولین آمدند پی آقای اعتمادزاده. مُقُر نیامدیم. گفتیم ناشناس برایمان ایمیل میزند.
هروقت اتفاق ناخوشایندی توی شهر میافتاد، سروکلهی آقای اعتمادزاده پیدا میشد. چندبار هم آمدند و تهدید کردند که شکایت میکنیم و الخ! ولی با همه این تهدیدها، سعی میکردند احترامش را حفظ کنند. خب به اسمش میخورد پیرمرد محترمی باشد: نعمتالله اعتمادزاده! تصورش که میکردم پیرمردی را میدیدم که کت و شلوار سورمهای تنش کرده و یک ساعت -از آنها که زنجیر دارد- توی جیبش گذاشته و وقتی عصرها میخواهد برود قدم بزند، عصای شیکش را برمیدارد. به اسمش میخورد پولدار هم باشد.
اصلا انگار اسمها کلی اطلاعات توی خودشان ذخیره کردهاند. مثلا توی فیلمها اگر بخواهند آدمِ پولدار نشان بدهند، قاعدتا اسمش "محسن حسنزاده" نیست! شاید مثلا "اکبر احتشام" یا "پرویز مجد" باشد که تازه "سامان مجد" هم پسرِ خلافکارِ پرویزخان است.
نعمتالله اعتمادزاده هم همینطوری بود. نمیدانم چطوری به این اسم رسیدیم اما یادم هست که دستهجمعی انتخابش کردیم تا هروقت چیز تند و تیزی توی روزنامهی محلیمان مینویسم، اسمش را بگذارم پای مطلب که آقایان فکر کنند آدم مهمی مطلب را نوشته!
آدم اگر مجبور باشد بنویسد، چه چیزها که یادش نمیآید. آقای اعتمادزاده را فراموش کرده بودم اما امشب، داشتم فکر میکردم که کاش هنوز آقای اعتمادزاده مینوشت. آن روزها که پیرمرد بود، نمیدانم عمرش به این روزها کفاف داده یا نه؛ اما آدم وقتی "وضعیت موجود" را میبیند دلش میخواهد برود پشت اسم یکی از این پیرمردها! نعمتالله اعتمادزاده هم نشد، نشد؛ اصلا کاش پرویزخانِ مجد و نوچههای اجیرشدهاش بیایند کافه را به هم بریزند؛ نه؟
محسن حسنزاده
جمعه| ۲۸ دی ۱۴۰۳
#شطحیات ۱
@targap
تارگپ| محسن حسنزاده
🌱 قدیمترها یک جانور عجیب در ایران داشتیم که لابد حالا منقرض شده. راستش هرچه انقراض یوزپلنگ و شیر ایرانی ناراحتکننده است، انقراضِ این پرندهی دو به هم زن، خوشحالکننده است. این پرنده یک ویژگی اسرارآمیز داشت و آن این که همهجا بود اما ما نمیدیدیمش. فرشتهی چپ هرچه تودار و خوددار بود، این پرنده هرکار بدی میکردیم، صاف میگذاشت کف دست پدر و مادرمان. مثلا شاد و خرم از مدرسه برمیگشتیم و هنوز پایمان به خانه نرسیده، مامان میگفت کلاغ زرد خبر آورده که توی مدرسه، دستمال داداشکایکو را بستهای به بازوت و یکی از بچهها را کتک زدهای! کلاغ زرد محض رضای خدا یکبار به نفع ما خبر نمیآورد. یکبار نمیگفت که مثلا دیدم پسرت داشت نخود لوبیای پیرزن همسایه را براش میبرد تا خانهاش.
التماس هم فایدهای نداشت. توی خیالم میگفتم ببین! هرجا هستی، اگر صدای من را میشنوی، جان مادرت نگو که ما خانه را به آتش کشیدیم. مامان آن روزها داشت آماده عمل هیپوفیز میشد و بابابزرگ پیش ما مانده بود. شام با سیبزمینی، کره درست کرد؛ یعنی سیبزمینی را آنقدر کوبید که شبیه کره شد! زورش زیاد بود. من و امیر توی جاسیگاری فلزی بابا شمع روشن کردیم. بعد روی شمع کاغذ روشن کردیم. بعد هرچه آت و آشغال توی خانه بود روشن کردیم که یکهو نصف فرشی که بیبیزهرا بهمان داده بود، روشن شد! بابابزرگ اگر نبود، ما و کلاغ زرد با هم خاکستری میشدیم. زورش زیاد بود.
القصه؛ چند روز بعد که رفتیم عیادت مامان، فهمیدیم کلاغ زرد خیلی به ساعت ملاقات پایبند نیست. با جزئیات کامل برای مامان توضیح داده بود که فرش چطوری آتش گرفت و ما چطوری نجات پیدا کردیم ولی نگفته بود که هشت شب بابابزرگ فقط بهمان سیبزمینی کرهای داده بود.
الغرض؛ نمیدانم کلاغ زرد این روزها کجاست. چرا هیچ طرفدار محیطزیستی سراغی از کلاغ زرد نمیگیرد؟ دلم شور میزند! چرا این همه کلاغ، مشکی پوشیدهاند؟ بلایی سر کلاغهای زرد نیامده باشد!
اصلا پدر و مادرها در غیاب کلاغ زرد راز بچههایشان را از کجا میفهمند؟
محسن حسنزاده
شنبه| ۲۹ دی ۱۴۰۳
#شطحیات ۲
@targap
🌱 "برای چیزی که در حدود کنترلت نیست، غم نخور!" این را آقای هاشمی میگفت؛ معلم ادبیاتمان. البته سالها طول کشید که بفهمم تقریبا هیچچیزِ جهان، در حدود کنترلم نیست؛ حتی خودم! القصه؛ یکروز از آقای هاشمی پرسیدم که چطور میتواند غم نخورد؟ جوابش توی آن سنوسال، برایم غیرمنتظره بود:"جهان، به طور عجیبی، ناپایدار است؛ در این حد که ممکن است صبح خودت لباسهایت را بپوشی و چند ساعت بعد، غسال دکمههای پیراهنت را باز کند! مرگ، باعث میشود که غم نخوری!"
امروز که یک پیکان سبز توی خیابان دیدم، همه اینها توی ذهنم زنده شد. پیکانِ آقای هاشمی هم سبز بود. فکر کردم که جملهاش مثل یک بذر توی سینهام کاشته شده بود و رشد کرد و رشد کرد و شد بخشی از من. تصورِ مرگ، هنوز در تشویشها، برایم بهترین تسلی است. درست وسط سهمگینترین بحرانها، من دارم به صد سالِ بعد فکر میکنم که شاید کسی حتی یادش نباشد من کجای این خاکَم. روزی نیست که سیرِ آرامِ تبدیل شدنم به خاک را مرور نکنم؛ این، اهمیتِ تشویشها را برایم کم میکند و مثل یک مخدر، آرامشبخش است.
کاش جستجویم برای پیدا کردن آقای هاشمی جواب داده بود. میخواستم برایش بگویم که آدمیزاد نمیداند مهمترین حرفِ زندگیاش را کجا و از کی میشنود اما آن حرفهای مرگاندیشانه، بیتردید از بهترین شنیدنیهای عمرم بوده.
آقای هاشمی! ایامتان مبارک!
محسن حسنزاده
یکشنبه| ۳۰ دی ۱۴۰۳
#شطحیات ۳
@targap
🌱 غیرطبیعی!
همینطوری ادامه بدهم دیوانهتر میشوم. اینجا توی سیارهی ما، همهچیز عجیب است و عجیبترین چیز این است که آدمها این همه چیزِ عجیب را نمیبینند و برایشان عادی است.
امروز عصر، وقتی داشتم میخوابیدم به این چیزها فکر میکردم. فکر کن، دراز میکشی، سعی میکنی چشمانت را ببندی، چند دقیقهای بیتحرک میمانی، و بعد یک اتفاق خارقالعاده میافتد: میخوابی! نمیدانم چرا برایم عادی نمیشود. چرا باید بعد از چند ثانیه بیتحرکی توی رختخواب، برویم در حالت استندبایِ بین مرگ و زندگی؟! کجای این طبیعی است؟!
یا مثلا خیلی شبها یک جسم پرنورِ ۲.۱۵ میلیارد میلیارد تُنی را توی آسمان میبینیم که دارد توی هوا، دورِ زمین میچرخد و فکر میکنیم عادی است!
همین دیروز یک پروانه با دو تا بالِ سبک از لابلای گلهای توی پیادهرو آمد بیرون. داشت پرواز میکرد!! داشتم حیران نگاهش میکردم که دیدم خودِ گلها از پرواز پروانه عجیبترند!
دانهای را توی زمین میکاری و آبش میدهی، بعد هزار هزار شکل و هزار هزار رنگ و هزار هزار طعم از دل خاک درمیآید. این طبیعی است؟
این که زمین جاذبه دارد، این که الکترون هم موج است هم ذره، این که آسمان آبی است، اینها طبیعی است؟
ما به همهچیز عادت میکنیم. حتی غیرطبیعیترین چیزها را طبیعی میپنداریم در حالی که میدانیم طبیعی نیستند.
همینطوری ادامه بدهم دیوانهتر میشوم!
محسن حسنزاده
دوشنبه| ۱ بهمن ۱۴۰۳
#شطحیات ۴
@targap
تارگپ| محسن حسنزاده
🌱 از وقتی شروع کردم تا وقتی یک متن قابل تحمل نوشتم، ۱۲۰ سال طول کشید! آن روز آقای سرهنگی، این را دو بار گفت و یکبار هم از سوتیهاش تعریف کرد. گفت که یک عراقی چند بار توی مصاحبه از "شارع رئیسی" حرف زده و استاد فکر کرده که اسم خیابان، "رئیسی" است، غافل از این که عربها "خیابان اصلی" را اینطوری تعبیر میکنند.
وقتی آقای سرهنگی اینها را تعریف کرد، یاد سوتیهای خودم افتادم. توی تعامل با آدمها آنقدر سوتی دادهام که میشود ازش کتاب نوشت و البته ممیزی ارشاد قلع و قمعش میکند!
از سوتیهای ساده بگیر تا سوتیهای مهلک!
مثلا وقتی داشتند باغِ شهر را میساختند، تلفنی با سرمایهگذارش قرار گذاشتم و وقتی گفت ساعت یک درخدمتم، گفتم:"پس من تشریف میارم!" و تا خود باغِ شهر زار زدم!
یا بارِ اولی که با شهردار مصاحبه داشتم؛ تهِ مصاحبه او میخواست برود بانک و من میخواستم بروم دفتر روزنامه. با هم بلند شدیم و من به احترامش، در را باز کردم:"آقای خراسانیان بفرمایید!" اما آقای شهردار بیخداحافظی و بیهیچ حرف دیگری از جلوی من رد شد و از در دیگری رفت بیرون. داشتم توی دلم میگفتم عجب آدم بیمبالاتی است که دیدم درِ دستشویی را باز کردهام!
یا مثلا محمدحسین جعفریان آمده بود سمنان و توی تالار آفتاب برنامه داشت. دو تا شعر خواند و من توی آن سن و سال از کجا باید میفهمیدم که کدامش شعر خودش نیست. وقتی نشست روی صندلیاش، وسط مراسم رفتم و خفتش کردم که شعر را بدهد تا رونویسیاش کنم. و وقتی پرسید:"کدومش؟" گفتم:"دومی قشنگتر بود؛ اولی یه طوری بود، دوسش نداشتم." و نشستم روی صندلی کناریاش و شعر یکی دیگر را جلوی چشمش توی دفترم نوشتم!
القصه آدمیزاد برای این که در تعامل با آدمها، توی مصاحبه و توی نوشتن، سوتی ندهد، به قول استاد سرهنگی، باید ۱۲۰ ساله شود! از ترسِ نابلدی، به دامِ بیعملی افتادن، خودش بزرگترین سوتیِ آدمیزاد است.
محسن حسنزاده
سهشنبه| ۲ بهمن ۱۴۰۳
#شطحیات ۵
@targap
🌱 توی این سالها، سوژههای عجیب و غریب، کم به تورم نخوردهاند اما این یکی با بقیه فرق میکرد. برادرِ یکی از سوژهها بود. آقای میم یکروز زنگ زد که برادرم چند وقت است که اصرار میکند باهاش مصاحبه کنی! گفتم خب قدمشان سرِ چشم! گفت میخواهد توی خانهاش، خانهی قدیمیمان باهات مصاحبه کند. طبعا قبول کردم.
روزِ قرار، چند دقیقه مانده به دیدار، آقای میم تماس گرفت که راستش باید بهت میگفتم که برادرم یکطوری است! یعنی چطوری بگویم، خیلی توی حال خودش نیست!
پشت فرمان داشتم با آقای میم حرف میزدم که برادرش را کنار خیابان دیدم؛ منتظرِ من بود. مجبور شدم گفتگو با آقای میم را تمام کنم.
همان اولِ کار، تهِ دلم خالی شد. یک مرد با لباسِ بلندِ سبز روبرویم ایستاده بود. پارچه لباسش از همان پارچههایی بود که خلقالله به ضریح میبندند.
محمد، حالا دیگر تمام موهای سرش سپید شده بود. دستم را گرفت و برد توی کوچهپسکوچههای ابوذر و تهِ یک کوچه بنبست قفلِ کتابی درِ خانه را باز کرد و رفتیم تو. بعد هم قفلِ کتابی را از پشت زد به در! دور و برش را چک کرد؛ حتی نگاهی هم به آسمان انداخت و بعد که خیالش راحت شد اشاره کرد که از توی حیاط بروم تو.
توی خانه تقریبا چیزی نبود. محمد نشست روبرویم. خواستم یخِ فضا را بشکنم:"خیلی امنیتی اومدید تو ها!"
-آره خب، دیشب یکی رو روی همین دیوار سر بریدن!
و اشاره کرد به دیوارِ توی حیاط. بعد هم دستم را گرفت که ببرد دیوار را ببینم:"هنوز رد خون رو دیوار هست. یکی اومد رو دیوار؛ یه نفرُ دستبسته نشوند، سرشُ برید؛ جیگر نکردم بیام بیرون." روی دیوار ردِ خون نبود.
برگشتیم تو. داشتند اذان میدادند. گفت نماز بخوانیم. دو تا مهر شکسته آورد و انداخت جلوی پایمان. قامت بست و من به احترام، به او اقتدا کردم اما بسمالله را که گفت، رفت به رکوع و بعد هم سجده و سلام و تمام!
چیزی نگفتم. دوباره نشست روبرویم:"دیشب خدا با من حرف زد؛ مثل خیلی وقتهای دیگر." خدا بهش گفته بود که درست میشود؛ یکی میآید پیگیرِ کارهات میشود؛ گفته بود من او را فرستادم.
چشمهای رنگیاش را دوخت به چشمهام:"باور میکنی؟" منتظر جوابم نماند. دوباره دستم را گرفت و گفت بیا برویم توی اتاق کناری نشانت بدهم که توی عکس مشترکی که با خانواده گرفتهایم، صورتِ من چطور مثل ماهِ شب چهارده میدرخشد. قاب را نشانم داد. دور صورتش، هالهای کمرنگ بود؛ ردِ چیزی مثل الکل روی عکس که رنگِ عکس را برده بود.
گفت من قبل انقلاب، توی خیابان انقلاب، تیر خوردهام؛ این هم گواهیاش. گفت که حقش را ندادهاند. گفت که خدا گفته من کارش را پیگیری میکنم!
مدارکش را گرفتم. هیچ کلمهای جز "گرخیدن" نمیتواند وضعیتِ آن لحظهام را توصیف کند.
محمد بعد این حرفها انگار چیزی یادش آمده باشد گفت که بلند شوم. قفل در را باز کرد. دوباره مرا برد توی کوچهپسکوچهها و کنار یک ویرانه ایستاد. روی قفلِ در چسب زده بود. چسب را باز کرد؛ دور و برش را حسابی پایید و بعد گفت که برویم تو. سر میچرخاند که کسی روی دیوارها در کمینمان نباشد!
رفتیم توی زیرزمین یک مخروبه. یک قبر کوچک آنجا بود؛ خیلی کوچک. میگفت این قبرِ کوچکترین شهید این شهر است؛ جنینی که به دنیا نیامده، از ترس مامورها یکراست رفت پیش خدا. این یکی را استثنائا راست میگفت.
وجب به وجبِ خانه را نشانم داد. گفت که مراقب باشم. گفت توی این شهر هرکس با بالانشینها دربیفتد و به فسادشان گیر بدهد، تهِ یکی از همین کوچههای بنبست، خطخطیاش میکنند. گفت که بیخیال حاشیهها شوم و فقط کارش را پیگیری کنم. بعد گفت که عجیب توی مضیقه مالی است و خدا دیشب بهش گفته که من میآیم به کمکش.
به والذاریاتی از او جدا شدم. گفت میرود امامزاده که با امامزاده حرف بزند. من هم گفتم میروم خانه! هر دو دروغ میگفتیم.
توی ماشین نشستم و منتظر ماندم که از دیدرسم خارج شود. عجیب گرسنه بودم. رفتم کبابی اخلاقی و تا قدم گذاشتم توی مغازه محمد را دیدم که منتظر کباب است!
رو کرد به آقای کبابی:"این آقا هرچی کباب خواست مهمونِ من!" کبابی هم نه گذاشت و نه برداشت؛ گفت:"خودت هرروز میای اینجا دو تا کبابِ مُفتی میدم بهت؛ این آقا هم مهمون تو؟"
خواستم بیشتر خجالت نکشد. سریع حرف پیش کشیدم تا کبابش آماده شود. آماده شد و اینبار واقعا رفت.
داشتم فکر میکردم که روزگار گاهی چقدر به آدمها سخت میگیرد؛ آنقدر که دست به کارهای عجیب و غریب میزنند!
منتظرم ببینم بعد از این، کی رکوردِ عجیبترین سوژه را بین سوژهها میشکند!
محسن حسنزاده
چهارشنبه| ۳ بهمن ۱۴۰۳
#شطحیات ۶
@targap
تارگپ| محسن حسنزاده
🌱 «هرشب میان مقبرهها راه میروم/ شاید هوای زیستنم را عوض کنم!»
حالا نه هرشب؛ یکشب! یکشب وسوسه قدم زدن شبانه میان مقبرهها، جایی دور از هیاهوی شهر، مرا به گورستان سنادره کشید.
میخواستم این مطلب را بنویسم اما گفتم تا ترسِ شبانه رفتن به این گورستان را تجربه نکنیم، نمیشود؛ گورستانی که روزش هم چندان خالی از ترس نیست!
حس عجیبی دارد؛ نوعی بهت آمیخته با هراس! قدم گذاشتن لابهلای سنگگورهایی که بسیاریشان سر باز کردهاند. آدمیزاد وسوسه میشود به درون این مزارهای روباز نگاه کند؛ شاید خودش را میبیند! عاقبت خودش را! راستی! استخوانهای دخترکی که همین چهل سال پیش، در گرماگرم رسیدن به یک عشق شیرین، بدنش را جا گذاشته بود برای عاشق و رفته بود، کجاست؟ و صورت آن دیگری که زیباییاش زبانزد همسایه و فامیل بود چه؟
بین مقبرهها راه میروم و به سنگ مزار کوچکی برمیخورم که گویا صاحبش به کیش ما نبوده! روی مزار نامش را به لاتین نوشتهاند؛ پسر یا دخترِ پزشکی است گویا؛ سال مرگش ۱۹۷۸! یعنی ۴۶ سال پیش. تصور میکنم شادمانی پدر و مادرش را وقتی پا به دنیا گذاشت و اندوهشان را وقتی از دنیا رفت و چه آرزوهایی که با خود برد!
چه نقشهها که پدرها و مادرها برای فرزندانشان میکشند و چه فرزندها که بسی زودتر از پدر و مادرشان از دنیا سیر میشوند و میروند!
باز پیش میروم در این حقیقتزار! این استخوانها، استخوان انسان است؟ چه فرقی میکند؟ منِ انسان تشخیص نمیدهم استخوان همنوعم را با استخوان گونههای دیگر! بس که گذر زمان بر آنها اثر کرده! استخوانهای ما نیز اینگونه زخمه از زمان خواهند خورد؟
گورستان تاریک است و چیزی در آن هست که مرا به سوی خود میخواند! باز پیش میروم. گورهایی را میبینم که آن را زینت کردهاند؛ ولو به یک تکه کاشی! شاید هم نشانی است برای این که یادگارِ آدمی که روزگاری میزیسته گم نشود! احتمال دوم را از ذهنم میرانم! نه! همان زینت است؛ کارِ ما آدمیانِ ترسیده از مرگ! ما در واقع مزار خودمان را زینت میکنیم نه مزار دیگری را! ماییم که از فراموش شدن در لابلای صفحههای تقویم میترسیم. ماییم که نشان میگذاریم تا برایمان نشان بگذارند!
همینطور که پیش میروم نگران آسیب از جانب آدمهایی میشوم که بعید نیست نابسامانیهای معیشتی آنها را به گورستان کشانده باشد! با خودم فکر میکنم انگار از آدمها بیشتر از این مردهها میترسم! زیانی هم اگر باشد از آدمها میبینیم! در شهر مردهها از آدمها میترسم و برمیگردم به ابتدای گورستان! باز هجمه افکار منقطع! و باز سوال... این مردگان با هم چگونه کنار میآیند و زندگی میکنند؟
کلماتی از علی(ع) در ذهنم نقش میبندد! «جیران لایستأنسون... همسایگانی هستند که با هم انس نمیگیرند... دوستانی که به دیدار یکدیگر نمیروند... رشته آشنایی در میانشان پوسیده! و برادریهایشان پایان یافته... با این که یکجا گرد آمدهاند، تنهایند... رفیقان یکدیگرند و از هم دورند؛ نه شبشان روز دارد و نه روزشان شب...چهرههای زیبا پرمژده و بدنهای نازپرورده پوسیده... خانههای خاموش قبر بر ایشان فروریخته...»
این علی(ع) است که از چشمهای پرخاشاک سخن میگوید؛ چشمهایی که شاید روزی شعرها برایشان گفتهاند! خطبه ۲۲۱ نهجالبلاغه را بخوانید! این همان خطبهای است که ابنابیالحدید میگوید هزار بار خواندمش و هر هزار بار هراسی عجیب در دلم افکند... این علی(ع) است که میگوید مرگ هولناکتر از آن که عقلهایتان آن را دریابد!
کلمات علی(ع) در سرسرای ذهنم میپیچد و از گورستان بیرون میزنم. با خودم فکر میکنم، ۱۰۰ سال دیگر (و چه زیاد گفتم!) اصلا چه کسی ما را در یاد دارد؟ چه بسا که سنگ مزارمان مثل همین سنگها فرو ریخته باشد و دستی نباشد که آن را تعمیر کند! ۱۰۰ سال دیگر، ۱۵۰۳، باز پاییز میرسد اما خزان ما سالها پیش از آن فرارسیده! به ۱۵۰۳ خوشآمدید!
محسن حسنزاده
پنجشنبه| ۴ بهمن ۱۴۰۳
#شطحیات ۷
@targap
تارگپ| محسن حسنزاده
🌱 "همه اجسام تمایل به حفظ وضعیتِ(موجودِ) خود دارند" این را نیوتون توی قانونِ اولش گفته. اگر نیوتون ما را هم جزو اجسام حساب کرده باشد، لابد قانونش برای ما هم صدق میکند. ما دوست داریم وضعیتِ موجودمان را حفظ کنیم. وضعیتِ جدید، ما را مضطرب میکند.
برای من که هر دو سه سال یکبار اسباب و اثاثیهمان را میبردیم به خانهی جدید، این اضطراب، آشناست. هربار اثاثکشی میکردیم، روزها طول میکشید تا به خانهی جدید عادت کنم؛ به اتاقهایش، به ترسهایش.
پنجششساله بودم که از مشهد آمدیم سمنان. وضعیتِ موجودم داشت تغییر میکرد؛ آن هم در ابعاد بزرگ؛ جابجایی شهر. فکر میکردم آدمهای شهرهای دیگر، یک جورِ دیگرند. توی خیالم کلههایشان مربعی بود که با مربعهای رنگیِ کوچکتر پر شده بود! تا برسیم سمنان و کیم دوقلو را از همسایهمان بگیرم و باور کنم که آدمهای سمنان هم شبیه خودمان هستند، توی اضطراب دست و پا میزدم.
بعدها این اضطراب جایش را داد به احساسی که اسمی برایش سراغ ندارم. یکجور حسِ ناخوشایندِ حاصل از قرار گرفتن توی وضعیت جدید. وقتی از روزنامه دستهجمعی استعفا کردیم و رفتیم خبرگزاری، وقتی از خبرگزاری دستهجمعی استعفا کردیم و رفتیم توی چهاردیواریِ غیراختیاریِ رسانهی خودمان، و حتی توی روز و شبهای اولِ سربازی هم این حالتِ بینام را احساس کردم.
چند وقت که این کود را توی مدرسهی روایت دیدم، یاد اینها افتادم. کودِ ضدِ استرس! انگار ما آدمها تنها نیستیم. گیاهها را هم که از خاکشان جدا میکنند و به بستر دیگری میآورند، استرس میگیرند! بهشان شوک وارد میشود. حتی ممکن است بمیرند! و خب، این کودِ ضدِ استرس مثل یک ناجیِ چیرهدست میآید وسط میدان که نجاتشان بدهد.
کاش یک مادهی ضداسترس هم برای ما و برای وقتِ تغییرِ موقعیت ما آدمها میساختند.
ما همیشه از این استرسها داریم. حتی وقتی که چشمهایمان را برای همیشه میبندیم، باز به وضعیتِ جدیدی وارد میشویم و لابد باز استرس...
شما دانشمندِ آشنا سراغ ندارید که پادزهرِ قانون اول نیوتون را بسازد؟
محسن حسنزاده
جمعه| ۵ بهمن ۱۴۰۳
#شطحیات ۸
@targap