📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۹
نشیبِ بیفراز!
بخش سوم
حرف که به بچهها میرسد، گل از گلش میشکفد. هفت تا بچه دارد: دختر بزرگم، زهرا، ۲۵ ساله است و دخترِ کوچکم، فاطمه، سه روزه؛ من وسط جنگ به دنیا آمدم، دخترم هم. مابین زهرا و فاطمه، محمد، علی، نور، حسن و حسین به زندگیمان اضافه شدند.
به شوخی میگویم میخواهید ادامه بدهید؟ میگوید چراکه نه!
بعد سرش را نزدیک میکند به رکوردر، ژست مصاحبههای صداوسیمایی میگیرد: به جوانهای ایرانی توصیه میکنم زن بگیرند و زیاد بچهدار شوند؛ با دخترِ مردم دوست نشوند که ولش کنند! اگر مَردند طرف را بگیرند!
وسط حرفهایمان یکی از رفقای اربعینیِ دکتر میآید کافه. دکترهادی میگوید هر سال که میرویم اربعین، چندنفرمان کم شدهاند؛ شهید شدهاند.
میگوید به این جمع خوب نگاه کن؛ ممکن است دیگر نبینیشان؛ چیزی بیش از امکان و احتمال.
به چهرههای پزشکهای پاکباختهای که دور یک میز نشستهاند، نگاه میکنم. بیآنکه پیش از این دیده باشمشان، انگار چندین و چند سال است که با هم زیستهایم؛ تهِ دلم خالی میشود از تصورِ شهادتشان؛ تصوری که به تصدیق، نزدیک است.
حرفمان میکشد به مجروحانی که این روزها دکترهادی بهشان سر میزند. میگوید از کدامشان بگویم؟ همهشان، آیههای صبرند. مجروحی که سرِ انفجار پیجر، چشمهاش را از دست داده و حتی آه هم نمیکشد که هماتاقیهاش، احساس ضعف نکنند را چطوری میشود توصیف کرد؟
میگوید با این آدمها حشر و نشر میکنم تا از توحیدشان، چیزی به من هم سرایت کند.
از پیروزی میپرسم. میگویم با وجود شهادت این همه فرمانده و چند هزار هموطن و همسیارهایِ فلسطینی، چه اتفاقی اگر بیفتد برایتان معنای پیروزی میدهد.
دکتر، لحظهای تامل میکند. میگوید تکلیف ما را قرآن روشن کرده. معنویش را اگر میخواهی، شهادت برای ما پیروزی است و مادیش را اگر میخواهی، همین که برگردیم سر خانه و زندگیمان، یعنی پیروزی.
بنویس؛ ما به خانههایمان برمیگردیم.
محسن حسنزاده |
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
تارگپ| محسن حسنزاده
📌 #لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۴۰ بخش اول @targap
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۰
بخش اول
آشنایی با دکترمحمد، باعث شده که با چند تا پزشک مثل خودش آشنا شوم. دیروز با یکیشان قرار گذاشتم برای گفتگو؛ خودش یک کافهی مثلا امن را پیشنهاد داد.
این روزها سروکارش بیشتر با مجروحان پیجر است. میگفت یکی از مجروحان پیجر چشمها و یکی از دستهاش را از دست داده. تکههایی از پیجرِ منفجرشده هم رفته توی گلوش و با چند تا عمل، برگشته به زندگی. به زندگی برگشته اما در سکوت؛ گلوش آسیب دیده و نمیتواند حرف بزند. دکتر میگفت سوال که میکنی، روی یک تخته برایت جواب کوتاهی مینویسد. آخرینبار که دکتر رفته بود پیشش، حالِ مجروح، خیلی خوب نبود اما وقتی دکتر حالش را پرسید، روی تخته نوشت:"الحمدلله؛ من خیلی راحتم، خیلی خوبم!"
یعنی که برو و به بقیه مریضها برس.
دکتر میگفت مجروح دیگری توی بیمارستان بود که خانوادهاش را میشناختم؛ از بزرگان بودند. سر ماجرای پیجر، چشمهاش را از دست داده بود و بدنش آسیب جدی دیده بود؛ بیمِ شهادتش میرفت. روزی که قرار شد، بعضی از مجروحها را ببرند ایران، دکتر، مسئول بررسی وضعیت مجروحها و نوشتن اسمها شد. وسط اسم نوشتنها، مادرِ آن جوانِ مجروح، آمد پیش دکتر و محکم گفت:"نمیخواهم پسرم را ببرید ایران. بقیه مجروحها اولی هستند..."
دکتر میگوید این آدمهای صبور، درست وسط جنگها پیدایشان میشود؛ توی جنگ هشتسالهی شما هم زیاد بودند و الان هم زیادند.
دکتر کافهچی را صدا میکند، چیزی سفارش میدهد و بحث جدیدی را باز میکند؛ چه شد که آسیبپذیر شدیم؟
میگوید واقعیت این است که ما سهلانگاری کردیم؛ ما فکر نمیکردیم که ترکیب اطلاعات و هوش مصنوعی میتواند به سلاح تبدیل شود. فکر نمیکردیم این که ماهوارهها هر ۲۰ دقیقه اطلاعات تحرکات مردم را مخابره میکنند، میتواند کشنده باشد. میگوید در دوران کرونا، نباید اطلاعات واکسیناسیون فرماندهان ثبت میشد؛ شاید بعضی از خط و ربطها و نسبتها اینطوری لو رفته باشد.
پرحرفی هم از نگاه دکتر، در کنار جاسوسها و نفوذ در ایران، یکی از شاهراههای درز اطلاعات است.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |
یکشنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۰
بخش دوم
بعضی از اتباع بیگانه هم در سطوح پایین به دشمن اطلاعات میدادند. نگهبان یک خانه میداند که این خانواده سیبزمینی و گوشتشان را از کجا میخرند؛ ممکن است حسابهای بانکی خانواده را بداند، پلاک ماشینشان را میشناسد، این که با کی میروند و با کی میآیند را میداند.
دکتر میگوید در چند روز اول جنگ، کسر مهمی از بدنه دفاعی حزبالله را از دست دادیم و این، معادلات را به هم ریخت.
اذان میدهند. با دکتر میرویم خانهشان در نزدیکیِ کافه که نماز بخوانیم. دو تا از پسرهای نوجوانِ دکتر را میبینم. مودباند و مبادی آداب. میایستند به نماز و نمازِ باحالی میخوانند. با دکتر برمیگردیم کافه. میپرسم تو بچههات را چطوری تربیت کردهای که اینقدر همدلاند؟
دکتر میگوید بگذار بگویم که بچههای ما، از ما انقلابیتر و مذهبیترند؛ مثلا من اهل مسجد نیستم اما پسرم، اصلا دنبال مسجد میگردد.
مدارس المهدی و المصطفی، خوب کار کردهاند؛ کشافه هم.
دکتر میگوید بخش مهمی از تربیت بچهها هم توی خانه و خانواده انجام میشود؛ ما تربیت را برونسپاری نکردهایم. میگوید نباید همسر انتخاب کرد؛ باید برای بچههایتان، مادر انتخاب کنید.
بچهها باید سختی بکشند؛ باید یاد بگیرند که دنیا، دنیای سختیهاست؛ یاد بگیرند که تنها وظیفهشان درس خواندن نیست؛ باید منظم باشند؛ باید بفهمند که پول چطوری و چقدر سخت به دست میآید.
میگوید برادرم، یکبار پسرش را نشانده ترک موتور و یکی دو ساعتی برای بیمه کردن یک ماشین، کار کرده و دستمزدش را گرفته و به پسرش گفته که حالا میتوانی با این پول، دو تا آبمیوه و یک چیپس بخری! حالا مگر سختی پول درآوردن از ذهن بچه میرود؟
اسم یکی از علمای ایران و امام و رهبری را میآورد و میگوید ما این سبک تربیتی را از آنها یاد گرفتهایم.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |
یکشنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۰
بخش سوم
دکتر تعریف میکند که چند شب قبل، از رستوران غذا گرفته؛ عمدا بدون نوشابه. بچهها دو سه بار از غذا ایراد گرفته بودند که مثلا اگر سیبزمینیش را از فلانجا میگرفتی بهتر بود و الخ!
خون دکتر جوش میآید و با بچهها دعوا میکند: ما نمیخواهیم بچههایمان از جنگ چیزی نفهمند. وقتی آوارگان یک ماه است که کمتر غذای درست و حسابی خوردهاند، بچهها باید بفهمند که نباید کفران نعمت کنند.
دکتر میگوید انتظارش از پسر نوجوانش این است که خودش برود بین آوارهها و ببیند چه نیازهایی دارند.
رشتهی حرفهایمان را یکی از دوستان شهید امین بدرالدین، برادرزاده شهید مصطفی بدرالدین، میبُرد.
از راه میرسد و با دکتر خوش و بش میکند و نوشتهای از نوشتههای امین را نشانمان میدهد. میگوید بعد عملیات طوفانالاقصی، مردم منتظر بودند که حرفهای سیدحسن را بشنوند. قرارِ سخنرانی، روز جمعه بود و مردم انتظار عجیبی داشتند برای سخنرانی سید. امین، همان جمعه، متنی مینویسد و توی گروهها پخش میکند. مضمونش این بوده که اگر این جمعه، همانقدر که منتظر سخنرانی سید بودیم، منتظر امام زمان بودیم، چه بسا که خیلی از مشکلاتمان حل میشد.
دوباره حرفهایمان ناتمام ماند. کی قرار است این ناتمامها تمام شود؛ اللهاعلم!
محسن حسنزاده |
یکشنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
بر مشامم میرسد از صور بوی نسترن...
📍در مسیر صور ـ مزار نبی ساری از پیامبران بنیاسرائیل
@targap
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۱
بخش اول
دوباره جمع شده بودند توی کافه؛ جمعِ پزشکها را میگویم. یک بحث عرفانیِ عمیق را انداخته بودند وسط و هرکس چیزی میگفت و هرجا، بحث به بنبست میرسید، یکی توی جمع پیدا میشد که بگوید امام خمینی، اینطوری یا آنطوری گفته و ختم کلام!
بحثشان تمام شد. نزدیک غروب بود. دکترهادی میخواست برود ضاحیه مطبش را خالی کند. گفتم همراهتان میآیم. گفت ماشینِ من مستهدف است؛ نه این که پنج تا پزشک را زدهاند، از این به بعد ماها را هم میزنند. نمیترسی؟ گفتم کنار شما نه.
گفت پس بگو اشهد انلاالهالاالله!
رسیدیم ورودی ضاحیه. دکتر گفت اسرائیل چندبار تهدید کرده که اگر کسی دور و برِ ساختمانهای ویرانشده بچرخد، بخواهد امدادی به مجروحِ زیر آواری برساند یا بخواهد اقلام دارویی را جابجا کند، میزنیمش. بگو اشهد ان لاالهالاالله!
از کوچهپسکوچهها گذشتیم. دکتر خرابیها را نشان میداد و هی میگفت اینها آب و گل است، دوباره میسازیمش.
پیچید توی یکی از خیابانها. یک زنِ جاافتاده و یک دختر و پسر جوان، توی خیابان ایستاده بودند. دکتر از دور که دیدشان، گفت اینها خانوادهی مناند. کنار خانهشان، یک ساختمان فروریخته بود و موج انفجار، به خانهی دکتر هم حسابی آسیب زده بود. جایی گوشهی خیابان نگهداشت. ورودی کوچه را با نوارِ زردرنگی مسدود کرده بودند.
با دکتر و پسرش، از روی نوار و از زیر سیمهای آویزانِ برق، رفتیم سمت خانه. صدای نگران همسر دکتر از پشت سرمان میآمد. خودمان را رساندیم به خانهی دکتر. در باز بود.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |
یکشنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۱
بخش دوم
تمام شیشههای خانه فروریخته بود. توی پاگرد یک تلویزیونِ بزرگِ نمیدانم چند اینچ و کمی خرت و پرت دیگر را گذاشته بودند. برداشتیمشان و بردیم توی ماشین.
دکتر به زن و بچهاش گفت که خودشان بروند خانه.
من و دکتر با هم رفتیم یکی دو تا خیابان آنطرفتر. دو ساختمانِ کنار هم را زده بودند؛ یک ویرانیِ بزرگ. مطب دکتر درست روبروی این ویرانی بود. چند نفر از بچههای حزبالله جلوی در ایستاده بودند. دکتر را میشناختند. یک حال و احوال جنگی کردند. دکتر گفت تو برو بنشین توی ماشین. گفتم همراهتان میآیم. گفت بگو اشهد انلاالهالاالله. نمیترسی؟ برای این که خوشش بیاد، گفتم الناس نیام و اذا ماتوا انتبهوا...
لبخند پت و پهن و زیبایی نشست روی صورت دکتر: بجنب بریم. صدای پهپاد بالای سرمان میآمد. یکی از بچههای حزبالله که روی موتورش نشسته بود، با دست به ساعتش اشاره کرد و گفت که عجله کنید؛ دو دقیقهای برگردید.
درِ ورودی آپارتمان باز بود. موج انفجارِ دو تا ساختمان روبرویی، به ساختمانِ مطب هم حسابی آسیب زده بود. توی راهپلهها جای پا گذاشتن نبود بس که شیشه ریخته بود. توی پاگرد دکتر لحظهای تامل کرد، زیر لب چیزی گفت که نشنیدم و پلهها را دو تا یکی رفت بالا. پشت سرِ دکتر میرفتم. صدای ذکر گفتنش را میشنیدم. حس عجیبی بود. احساس میکردم که با هر پلهای که بالا میرود، با هر ذکری که میگوید، روحش هم میرود بالاتر؛ اقرَأ وارقَ...
مطب دکتر، واحد آخر آپارتمان بود. درِ مطب را بعد یک ماه باز کرد. چشمش که افتاد به خرابیها، گفت الحمدلله. اتاق اول، اتاق دوم، اتاق سوم... تمام اتاقها پر از شیشه بود و موج انفجار همهچیز را جابجا کرده بود. رفتیم اتاق آخر.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |
یکشنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۱
بخش سوم
دفتر دکتر، تقریبا سالم مانده بود. دکتر از توی کمد، یک پلاستیک بزرگ دارو برداشت؛ بعد چند تا کتابِ کت و کلفتِ پزشکی و مدرک پزشکیش را. از فرصت استفاده کردم و چند تا عکس از مطب دکتر گرفتم. وسیلهها را برداشتیم و رفتیم پایین. چپاندیمشان توی صندوق عقب و رفتیم سمت خانهی دکتر.
دکترهادی میگفت مجبور است ماشینش را و خانهاش را هرازچندگاهی عوض کند. الان هم داشتیم میرفتیم خانهای که از قبل مال دکتر بوده اما مدتها بیسکنه مانده بود و حالا بعدِ جنگ، دکتر خانوادهاش را برده آنجا.
رفتم خانهی دکتر که پدرش را ببینم.
پدرِ دکتر -شیخ کاظم یاسین- روی یکی از مبلها نشسته بود و تا مرا دید به فارسی گفت خوش آمدید. همسرِ پیرمرد هم آمد نشست کنارش؛ گفت که اگر آرام فارسی حرف بزنی، حاجآقا میفهمد؛ آخر چند سال ایران زندگی کردیم.
تا دکتر برود دستهاش را بشوید و برگردد، سر صحبت را با شیخ باز کردم. شیخ، دوست شهید چمران بوده و پدرش، رفیقِ امام موسی. امام موسی، پیشنویس قانون مجلس اعلای شیعی را توی خانهی آنها و با کمک پدرش نوشته. شیخ، اصالتا نظامی است اما صدای انقلاب امام که به گوشش میرسد، تفنگش را میگذارد زمین و میرود قم که زیر سایهی امام، طلبگی بخواند. قبلا نوشتم که سیدحسن و شیخنبیل و سیدهاشم صفیالدین، آنجا توی قم زیاد میآمدند خانهشان. شیخ ده سالی توی قم زندگی میکند. یک مدرسه علمیه هم برای لبنانیها توی قم تاسیس میکند، یکبار با امام توی دیدار عمومی و یکبار هم با رهبری خصوصی ملاقات میکند و برمیگردد لبنان.
ناهار میخوریم و ضبط صوتم را روشن میکنم که با شیخ گپ بزنیم.
محسن حسنزاده
یکشنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۲
بخش اول
من چند ماه دیگر، ۷۵ ساله میشوم. بچهی روستای عباسیهی صورم. پدرم -شیخ خلیل یاسین- درسخواندهی نجف بود. پای درس علامهی نائینی و میرزاابوالحسن اصفهانی نشسته بود. سال ۱۹۴۷ پسر بزرگ شیخ خلیل -برادرم- به سل مبتلا شد و همین باعث شد رختشان را از نجف بکشند به لبنان. طبیبان گفتند علاجش، هوای لبنان است. توی کوه و کمرِ لبنان، منطقه "بِهَنِّس" را نشان کرده بودند و مبتلایان سل را میبردند آنجا که نفس بکشند.
القصه، شیخ خلیل، ۱۹۵۸، حاکمِ شرع بعلبک شد. پدرم که حاکم شرع شد، با فقر خداحافظی کردیم و آمدیم ساکن بیروت شدیم. در واقع، زندگیمان ۶۴ سال پیش، در سال ۱۹۶۰، در بیروت آغاز شد. پدرم شیخخلیل، انقلابی بود؛ آدم مخلصی بود؛ ۱۹۶۶ برای نهضت فلسطین پول جمع میکرد.
من یادم میآید که وقتی جمال عبدالناصر مُرد پدرم گریه کرد؛ این خلافِ حال و هوای درسخواندههای نجف بود.
کلی نوشته و کتاب از پدرم به جا مانده؛ یکیش "امام علی(ع)، رسالت و عدالت". وسط درس و بحث علمی، ارتقاء پیدا کرد و دست راست دادستان بیروت شد؛ ارتباطات سیاسیاش هم خوب بود.
فئودالها و اربابها آن روزها بر لبنان حاکم بودند؛ دستنشاندههای عثمانیها و بعدها دستنشاندههای فرانسویها و مارونیها. شیعه بودند اما دستنشانده؛ امثال کاملالاسعد، کاظم خلیل و الخ.
یکجورهایی رهبری شیعهی لبنان دست این فئودالها بود. آبِ پدرم با فئودالها توی یک جوی نمیرفت و بهاش را هم پرداخت. به پر و پای فئودالها میپیچید، فالانژها هم برادرم را کشتند؛ توی جنگهای داخلی مفقودالاثر شد. کاملاسعد حاضر نشد که برای تعیین سرنوشت برادرم، به امین جُمیل رو بزند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |
دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۲
بخش دوم
پدرم، آزاده بود و بهای آزادگیش را پرداخت. ۱۹۷۸، خانهاش را آتش زدند.
سر کاملاسعد با اسرائیلیها، توی یک آخور بود. خانوادهی اسعد حتی خیلی از زمینهای جنوب لبنان را فروختند به اسرائیلیها. بگذریم...
وقتی سیدموسی صدر، آمد لبنان، پدرم شیخخلیل از معدود کسانی بود که به سید ملحق شد؛ نه که فقط ملحق شود، اصلا از سید استقبال کرد. اولینبار سیدموسی را توی خانهمان دیدم. بچه بودم. قد و قامت امام موسی، توجهم را جلب کرد؛ خوشم میآمد از قدبلندیش. بس که بلند بود، روی کاناپهی توی هالِ خانهمان که میخوابید، نصف پاهاش از چارچوب کاناپه میزد بیرون. سیدموسی هرروز و هرشب خانهی ما بود. توی خانهی ما، فکر تاسیس مجلس اعلای شیعه را پرورش داد و با پدرم تا نیمههای شب مینشستند و قانون مجلس اعلا را مینوشتند.
من برایشان چای و غذا میبردم. یک شب، پدرم و سیدموسی، تا دیروقت نشستند پای قانوننویسی؛ شام یادشان رفت. آخر شب، مرا فرستادند دنبال شام. فقط مغازهی یک ارمنی باز بود. ازش خیار و پنیر و نان خریدم. از سر گرسنگی، همین غذای ساده را با شوق خوردند.
پدرم، بهترین رفیقِ سیدموسی بود تا وقتی شیخ قبلان را مفتی لبنان کرد. پدرم میگفت شیخ قبلان، بیسواد است. میگفت سیدموسی مجلس را میخواست برای آقاییِ شیعه؛ برای نفی قدرت فئودالها؛ ما سرِ این، با هم تفاهم کرده بودیم اما نصبِ شیخقبلان خلاف این تفاهم بود؛ بازیِ سیاسی بود!
پدرم میگفت سیدموسی میخواست مشایخی که با فئودالها در ارتباط بودند را با منصب دادن، جذب کند اما نه دیگر در حد شیخقبلان! شیخ قبلان حتی نمیتوانست مکاسب درس بدهد!
سر همین پدرم با سیدموسی قهر کرد و پاش را توی مجلس نمیگذاشت.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |
دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۲
بخش سوم
من آخرینبار امام موسی را وقتِ جنگهای داخلی لبنان دیدم. من درباره امام موسی چطور فکر میکنم؟ امام موسی، مظلومیتِ شیعهی لبنان را گذاشت توی ویترین؛ آشکار کرد. تلاش کرد که حقوق شیعه استیفا شود اما خب، نتوانست. چرا؟ چون ترکیب حکومت طوری بود که نتواند. ما الان هم قدرتی در دولت لبنان نداریم. شیعه در لبنان به مسئولیت هم برسد، به او قدرت اجرایی نمیدهند. سیدموسی مخلص و فداکار بود؛ شانش پیش ما محفوظ است؛ مثل شهدا دوستش داریم، عاشقش هستیم اما میراث سیدموسی چه شد؟ نبیه بری!
بعد سیدموسی، نایبش، شیخ محمدمهدی شمسالدین بر جا بود و تا مدتها با مقاومت زاویه داشت و حتی گاهی با مقاومت دشمنی میکرد.
اما بگذار بگویم که سیدموسی، بهترین کارش این بود که جامعهی شیعی را برای در آغوش کشیدنِ اندیشهی امام خمینی، آماده کرد؛ شیعیان لبنان، صدریون نیستند، خمینیوناند!
در قیاس با ماجرای ملیمذهبیهای ایران، خط صدری، یکجورهایی ملیمذهبی بود و خط امام، مذهبی. و سرِ همین، شیعهی لبنان به امام گرایش پیدا کرد.
آفتابِ امام همه نورهای دیگر را در نظر ما کمفروغ کرد.
سیدحسن هم که آمد، سیدموسی را ریبرندینگ کرد! من اینطوری میفهمم که اگر سیدموسی میماند، شیعهی خالص را میبرد تا دریای اندیشهی امام و مابقی شیعیان، ملیگرا میشدند؛ الله اعلم! بگذریم...
القصه؛ پدرم بعدِ مفقود شدن سیدموسی، عجیب متاثر شد؛ با این که از سیاست کناره گرفته بود. خب، فراتر از عالم سیاست، با هم دوست بودند.
محسن حسنزاده |
دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir