eitaa logo
تارگپ| محسن حسن‌زاده
306 دنبال‌کننده
122 عکس
7 ویدیو
1 فایل
•| ما راویانِِ قصه‌هایِ رفته از یادیم/ ما فاتحانِ شهرهای رفته بر بادیم...|• •| روزنوشت‌هایِ محسن حسن‌زاده؛ خبرنگار و روایت‌نویس...|• 📲ارتباط با ادمین: @mim_noori
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 غیرطبیعی! همین‌طوری ادامه بدهم دیوانه‌تر می‌شوم. این‌جا توی سیاره‌ی ما، همه‌چیز عجیب است و عجیب‌ترین چیز این است که آدم‌ها این همه چیزِ عجیب را نمی‌بینند و برایشان عادی است. امروز عصر، وقتی داشتم می‌خوابیدم به این چیزها فکر می‌کردم. فکر کن، دراز می‌کشی، سعی می‌کنی چشمانت را ببندی، چند دقیقه‌ای بی‌تحرک می‌مانی، و بعد یک اتفاق خارق‌العاده می‌افتد: می‌خوابی! نمی‌دانم چرا برایم عادی نمی‌شود. چرا باید بعد از چند ثانیه بی‌تحرکی توی رختخواب، برویم در حالت استندبایِ بین مرگ و زندگی؟! کجای این طبیعی است؟! یا مثلا خیلی شب‌ها یک جسم پرنورِ ۲.۱۵ میلیارد میلیارد تُنی را توی آسمان می‌بینیم که دارد توی هوا، دورِ زمین می‌چرخد و فکر می‌کنیم عادی است! همین دیروز یک پروانه با دو تا بالِ سبک از لابلای گل‌های توی پیاده‌رو آمد بیرون. داشت پرواز می‌کرد!! داشتم حیران نگاهش می‌کردم که دیدم خودِ گل‌ها از پرواز پروانه عجیب‌ترند! دانه‌ای را توی زمین می‌کاری و آبش می‌دهی، بعد هزار هزار شکل و هزار هزار رنگ و هزار هزار طعم از دل خاک درمی‌آید. این طبیعی است؟ این که زمین جاذبه دارد، این که الکترون هم موج است هم ذره، این که آسمان آبی است، این‌ها طبیعی است؟ ما به همه‌چیز عادت می‌کنیم. حتی غیرطبیعی‌ترین چیزها را طبیعی می‌پنداریم در حالی که می‌دانیم طبیعی نیستند. همین‌طوری ادامه بدهم دیوانه‌تر می‌شوم! محسن حسن‌زاده دوشنبه| ۱ بهمن ۱۴۰۳ ۴ @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
🌱 از وقتی شروع کردم تا وقتی یک متن قابل تحمل نوشتم، ۱۲۰ سال طول کشید! آن روز آقای سرهنگی، این را دو بار گفت و یک‌بار هم از سوتی‌هاش تعریف کرد. گفت که یک عراقی چند بار توی مصاحبه از "شارع رئیسی" حرف زده و استاد فکر کرده که اسم خیابان، "رئیسی" است، غافل از این که عرب‌ها "خیابان اصلی" را این‌طوری تعبیر می‌کنند. وقتی آقای سرهنگی این‌ها را تعریف کرد، یاد سوتی‌های خودم افتادم. توی تعامل با آدم‌ها آن‌قدر سوتی داده‌ام که می‌شود ازش کتاب نوشت و البته ممیزی ارشاد قلع و قمعش می‌کند! از سوتی‌های ساده بگیر تا سوتی‌های مهلک! مثلا وقتی داشتند باغِ شهر را می‌ساختند، تلفنی با سرمایه‌گذارش قرار گذاشتم و وقتی گفت ساعت یک درخدمتم، گفتم:"پس من تشریف میارم!" و تا خود باغِ شهر زار زدم! یا بارِ اولی که با شهردار مصاحبه داشتم؛ تهِ مصاحبه او می‌خواست برود بانک و من می‌خواستم بروم دفتر روزنامه. با هم بلند شدیم و من به احترامش، در را باز کردم:"آقای خراسانیان بفرمایید!" اما آقای شهردار بی‌خداحافظی و بی‌هیچ حرف دیگری از جلوی من رد شد و از در دیگری رفت بیرون. داشتم توی دلم می‌گفتم عجب آدم بی‌مبالاتی است که دیدم درِ دستشویی را باز کرده‌ام! یا مثلا محمدحسین جعفریان آمده بود سمنان و توی تالار آفتاب برنامه داشت. دو تا شعر خواند و من توی آن سن و سال از کجا باید می‌فهمیدم که کدامش شعر خودش نیست. وقتی نشست روی صندلی‌اش، وسط مراسم رفتم و خفتش کردم که شعر را بدهد تا رونویسی‌اش کنم. و وقتی پرسید:"کدومش؟" گفتم:"دومی قشنگ‌تر بود؛ اولی یه طوری بود، دوسش نداشتم." و نشستم روی صندلی کناری‌اش و شعر یکی دیگر را جلوی چشمش توی دفترم نوشتم! القصه آدمی‌زاد برای این که در تعامل با آدم‌ها، توی مصاحبه و توی نوشتن، سوتی ندهد، به قول استاد سرهنگی، باید ۱۲۰ ساله شود! از ترسِ نابلدی، به دامِ بی‌عملی افتادن، خودش بزرگ‌ترین سوتیِ آدمی‌زاد است. محسن حسن‌زاده سه‌شنبه| ۲ بهمن ۱۴۰۳ ۵ @targap
🌱 توی این سال‌ها، سوژه‌های عجیب و غریب، کم به تورم نخورده‌اند اما این یکی با بقیه فرق می‌کرد. برادرِ یکی از سوژه‌ها بود. آقای میم یک‌روز زنگ زد که برادرم چند وقت است که اصرار می‌کند باهاش مصاحبه کنی! گفتم خب قدمشان سرِ چشم! گفت می‌خواهد توی خانه‌اش، خانه‌ی قدیمی‌مان باهات مصاحبه کند. طبعا قبول کردم. روزِ قرار، چند دقیقه مانده به دیدار، آقای میم تماس گرفت که راستش باید بهت می‌گفتم که برادرم یک‌طوری است! یعنی چطوری بگویم، خیلی توی حال خودش نیست! پشت فرمان داشتم با آقای میم حرف می‌زدم که برادرش را کنار خیابان دیدم؛ منتظرِ من بود. مجبور شدم گفتگو با آقای میم را تمام کنم. همان اولِ کار، تهِ دلم خالی شد. یک مرد با لباسِ بلندِ سبز روبرویم ایستاده بود. پارچه‌ لباسش از همان پارچه‌هایی بود که خلق‌الله به ضریح می‌بندند. محمد، حالا دیگر تمام موهای سرش سپید شده بود. دستم را گرفت و برد توی کوچه‌پس‌کوچه‌های ابوذر و تهِ یک کوچه بن‌بست قفلِ کتابی درِ خانه را باز کرد و رفتیم تو. بعد هم قفلِ کتابی را از پشت زد به در! دور و برش را چک کرد؛ حتی نگاهی هم به آسمان انداخت و بعد که خیالش راحت شد اشاره کرد که از توی حیاط بروم تو. توی خانه تقریبا چیزی نبود. محمد نشست روبرویم. خواستم یخِ فضا را بشکنم:"خیلی امنیتی اومدید تو ها!" -آره خب، دیشب یکی رو روی همین دیوار سر بریدن! و اشاره کرد به دیوارِ توی حیاط. بعد هم دستم را گرفت که ببرد دیوار را ببینم:"هنوز رد خون رو دیوار هست. یکی اومد رو دیوار؛ یه نفرُ دست‌بسته نشوند، سرشُ برید؛ جیگر نکردم بیام بیرون." روی دیوار ردِ خون نبود. برگشتیم تو. داشتند اذان می‌دادند. گفت نماز بخوانیم. دو تا مهر شکسته آورد و انداخت جلوی پایمان. قامت بست و من به احترام، به او اقتدا کردم اما بسم‌الله را که گفت، رفت به رکوع و بعد هم سجده و سلام و تمام! چیزی نگفتم. دوباره نشست روبرویم:"دیشب خدا با من حرف زد؛ مثل خیلی وقت‌های دیگر." خدا بهش گفته بود که درست می‌شود؛ یکی می‌آید پیگیرِ کارهات می‌شود؛ گفته بود من او را فرستادم. چشم‌های رنگی‌اش را دوخت به چشم‌هام:"باور می‌کنی؟" منتظر جوابم نماند. دوباره دستم را گرفت و گفت بیا برویم توی اتاق کناری نشانت بدهم که توی عکس مشترکی که با خانواده گرفته‌ایم، صورتِ من چطور مثل ماهِ شب چهارده می‌درخشد. قاب را نشانم داد. دور صورتش، هاله‌ای کم‌رنگ بود؛ ردِ چیزی مثل الکل روی عکس که رنگِ عکس را برده بود. گفت من قبل انقلاب، توی خیابان انقلاب، تیر خورده‌ام؛ این هم گواهی‌اش. گفت که حقش را نداده‌اند. گفت که خدا گفته من کارش را پیگیری می‌کنم! مدارکش را گرفتم. هیچ کلمه‌ای جز "گرخیدن" نمی‌تواند وضعیتِ آن لحظه‌ام را توصیف کند. محمد بعد این حرف‌ها انگار چیزی یادش آمده باشد گفت که بلند شوم. قفل در را باز کرد. دوباره مرا برد توی کوچه‌پس‌کوچه‌ها و کنار یک ویرانه ایستاد. روی قفلِ در چسب زده بود. چسب را باز کرد؛ دور و برش را حسابی پایید و بعد گفت که برویم تو. سر می‌چرخاند که کسی روی دیوارها در کمین‌مان نباشد! رفتیم توی زیرزمین یک مخروبه. یک قبر کوچک آن‌جا بود؛ خیلی کوچک. می‌گفت این قبرِ کوچک‌ترین شهید این شهر است؛ جنینی که به دنیا نیامده، از ترس مامورها یک‌راست رفت پیش خدا. این یکی را استثنائا راست می‌گفت. وجب به وجبِ خانه را نشانم داد. گفت که مراقب باشم. گفت توی این شهر هرکس با بالانشین‌ها دربیفتد و به فسادشان گیر بدهد، تهِ یکی از همین کوچه‌های بن‌بست، خط‌خطی‌اش می‌کنند. گفت که  بی‌خیال حاشیه‌ها شوم و فقط کارش را پیگیری کنم. بعد گفت که عجیب توی مضیقه مالی است و خدا دیشب بهش گفته که من می‌آیم به کمکش. به والذاریاتی از او جدا شدم. گفت می‌رود امامزاده که با امام‌زاده حرف بزند. من هم گفتم می‌روم خانه! هر دو دروغ می‌گفتیم. توی ماشین نشستم و منتظر ماندم که از دیدرسم خارج شود. عجیب گرسنه بودم. رفتم کبابی اخلاقی و تا قدم گذاشتم توی مغازه محمد را دیدم که منتظر کباب است! رو کرد به آقای کبابی:"این آقا هرچی کباب خواست مهمونِ من!" کبابی هم نه گذاشت و نه برداشت؛ گفت:"خودت هرروز میای این‌جا دو تا کبابِ مُفتی میدم بهت؛ این آقا هم مهمون تو؟" خواستم بیش‌تر خجالت نکشد. سریع حرف پیش کشیدم تا کبابش آماده شود. آماده شد و این‌بار واقعا رفت. داشتم فکر می‌کردم که روزگار گاهی چقدر به آدم‌ها سخت می‌گیرد؛ آن‌قدر که دست به کارهای عجیب و غریب می‌زنند! منتظرم ببینم بعد از این، کی رکوردِ عجیب‌ترین سوژه را بین سوژه‌ها می‌شکند! محسن حسن‌زاده چهارشنبه| ۳ بهمن ۱۴۰۳ ۶ @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
🌱 «هرشب میان مقبره‌ها راه می‌روم/ شاید هوای زیستنم را عوض کنم!» حالا نه هرشب؛ یک‌شب! یک‌شب وسوسه قدم زدن شبانه میان مقبره‌ها، جایی دور از هیاهوی شهر، مرا به گورستان سنادره کشید. می‌خواستم این مطلب را بنویسم اما گفتم تا ترسِ شبانه رفتن به این گورستان را تجربه نکنیم، نمی‌شود؛ گورستانی که روزش هم چندان خالی از ترس نیست! حس عجیبی دارد؛ نوعی بهت آمیخته با هراس! قدم گذاشتن لابه‌لای سنگ‌گورهایی که بسیاری‌شان سر باز کرده‌اند. آدمی‌زاد وسوسه می‌شود به درون این مزارهای روباز نگاه کند؛ شاید خودش را می‌بیند! عاقبت خودش را! راستی! استخوان‌های دخترکی که همین چهل سال پیش، در گرماگرم رسیدن به یک عشق شیرین، بدنش را جا گذاشته بود برای عاشق و رفته بود، کجاست؟ و صورت آن دیگری که زیبایی‌اش زبانزد همسایه و فامیل بود چه؟ بین مقبره‌ها راه می‌روم و به سنگ مزار کوچکی برمی‌خورم که گویا صاحبش به کیش ما نبوده! روی مزار نامش را به لاتین نوشته‌اند؛ پسر یا دخترِ پزشکی است گویا؛ سال مرگش ۱۹۷۸! یعنی ۴۶ سال پیش. تصور می‌کنم شادمانی پدر و مادرش را وقتی پا به دنیا گذاشت و اندوهشان را وقتی از دنیا رفت و چه آرزوهایی که با خود برد! چه نقشه‌ها که پدرها و مادرها برای فرزندانشان می‌کشند و چه فرزندها که بسی زودتر از پدر و مادرشان از دنیا سیر می‌شوند و می‌روند! باز پیش می‌روم در این حقیقت‌زار! این استخوان‌ها، استخوان انسان است؟ چه فرقی می‌کند؟ منِ انسان تشخیص نمی‌دهم استخوان هم‌نوعم را با استخوان گونه‌های دیگر! بس که گذر زمان بر آن‌ها اثر کرده! استخوان‌های ما نیز این‌گونه زخمه از زمان خواهند خورد؟ گورستان تاریک است و چیزی در آن هست که مرا به سوی خود می‌خواند! باز پیش می‌روم. گورهایی را می‌بینم که آن را زینت کرده‌اند؛ ولو به یک تکه کاشی! شاید هم نشانی است برای این که یادگارِ آدمی که روزگاری می‌زیسته گم نشود! احتمال دوم را از ذهنم می‌رانم! نه! همان زینت است؛ کارِ ما آدمیانِ ترسیده از مرگ! ما در واقع مزار خودمان را زینت می‌کنیم نه مزار دیگری را! ماییم که از فراموش شدن در لابلای صفحه‌های تقویم می‌ترسیم. ماییم که نشان می‌گذاریم تا برایمان نشان بگذارند! همینطور که پیش می‌روم نگران آسیب از جانب آدم‌هایی می‌شوم که بعید نیست نابسامانی‌های معیشتی آن‌ها را به گورستان کشانده باشد! با خودم فکر می‌کنم انگار از آدم‌ها بیش‌تر از این مرده‌ها می‌ترسم! زیانی هم اگر باشد از آدم‌ها می‌بینیم! در شهر مرده‌ها از آدم‌ها می‌ترسم و برمی‌گردم به ابتدای گورستان! باز هجمه افکار منقطع! و باز سوال... این مردگان با هم چگونه کنار می‌آیند و زندگی می‌کنند؟ کلماتی از علی(ع) در ذهنم نقش می‌بندد! «جیران لایستأنسون... همسایگانی هستند که با هم انس نمی‌گیرند... دوستانی که به دیدار یکدیگر نمی‌روند... رشته آشنایی در میانشان پوسیده! و برادری‌هایشان پایان یافته... با این که یک‌جا گرد آمده‌اند، تنهایند... رفیقان یکدیگرند و از هم دورند؛ نه شبشان روز دارد و نه روزشان شب...چهره‌های زیبا پرمژده و بدن‌های نازپرورده پوسیده... خانه‌های خاموش قبر بر ایشان فروریخته...» این علی(ع) است که از چشم‌های پرخاشاک سخن می‌گوید؛ چشم‌هایی که شاید روزی شعرها برایشان گفته‌اند! خطبه ۲۲۱ نهج‌البلاغه را بخوانید! این همان خطبه‌ای است که ابن‌ابی‌الحدید می‌گوید هزار بار خواندمش و هر هزار بار هراسی عجیب در دلم افکند... این علی(ع) است که می‌گوید مرگ هولناک‌تر از آن که عقل‌هایتان آن را دریابد! کلمات علی(ع) در سرسرای ذهنم می‌پیچد و از گورستان بیرون می‌زنم. با خودم فکر می‌کنم، ۱۰۰ سال دیگر (و چه زیاد گفتم!) اصلا چه کسی ما را در یاد دارد؟ چه بسا که سنگ مزارمان مثل همین سنگ‌ها فرو ریخته باشد و دستی نباشد که آن را تعمیر کند! ۱۰۰ سال دیگر، ۱۵۰۳، باز پاییز می‌رسد اما خزان ما سال‌ها پیش از آن فرارسیده! به ۱۵۰۳ خوش‌آمدید! محسن حسن‌زاده پنجشنبه| ۴ بهمن ۱۴۰۳ ۷ @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
🌱 "همه اجسام تمایل به حفظ وضعیتِ(موجودِ) خود دارند" این را نیوتون توی قانونِ اولش گفته. اگر نیوتون ما را هم جزو اجسام حساب کرده باشد، لابد قانونش برای ما هم صدق می‌کند. ما دوست داریم وضعیتِ موجودمان را حفظ کنیم. وضعیتِ جدید، ما را مضطرب می‌کند. برای من که هر دو سه سال یک‌بار اسباب و اثاثیه‌مان را می‌بردیم به خانه‌ی جدید، این اضطراب، آشناست. هربار اثاث‌کشی می‌کردیم، روزها طول می‌کشید تا به خانه‌ی جدید عادت کنم؛ به اتاق‌هایش، به ترس‌هایش. پنج‌شش‌ساله بودم که از مشهد آمدیم سمنان. وضعیتِ موجودم داشت تغییر می‌کرد؛ آن هم در ابعاد بزرگ؛ جابجایی شهر. فکر می‌کردم آدم‌های شهرهای دیگر، یک جورِ دیگرند. توی خیالم کله‌هایشان مربعی بود که با مربع‌های رنگیِ کوچک‌تر پر شده بود! تا برسیم سمنان و کیم دوقلو را از هم‌سایه‌مان بگیرم و باور کنم که آدم‌های سمنان هم شبیه خودمان هستند، توی اضطراب دست و پا می‌زدم. بعدها این اضطراب جایش را داد به احساسی که اسمی برایش سراغ ندارم. یک‌جور حسِ ناخوشایندِ حاصل از قرار گرفتن توی وضعیت جدید. وقتی از روزنامه دسته‌جمعی استعفا کردیم و رفتیم خبرگزاری، وقتی از خبرگزاری دسته‌جمعی استعفا کردیم و رفتیم توی چهاردیواریِ غیراختیاریِ رسانه‌ی خودمان، و حتی توی روز و شب‌های اولِ سربازی هم این حالتِ بی‌نام را احساس کردم. چند وقت که این کود را توی مدرسه‌ی روایت دیدم، یاد این‌ها افتادم. کودِ ضدِ استرس! انگار ما آدم‌ها تنها نیستیم. گیاه‌ها را هم که از خاکشان جدا می‌کنند و به بستر دیگری می‌آورند، استرس می‌گیرند! بهشان شوک وارد می‌شود. حتی ممکن است بمیرند! و خب، این کودِ ضدِ استرس مثل یک ناجیِ چیره‌دست می‌آید وسط میدان که نجاتشان بدهد. کاش یک ماده‌ی ضداسترس هم برای ما و برای وقتِ تغییرِ موقعیت ما آدم‌ها می‌ساختند. ما همیشه از این استرس‌ها داریم. حتی وقتی که چشم‌هایمان را برای همیشه می‌بندیم، باز به وضعیتِ جدیدی وارد می‌شویم و لابد باز استرس... شما دانش‌مندِ آشنا سراغ ندارید که پادزهرِ قانون اول نیوتون را بسازد؟ محسن حسن‌زاده جمعه| ۵ بهمن ۱۴۰۳ ۸ @targap
🌱 سایه به سایه دنبالت بودم، بی‌آن‌که بدانم. این را وقتی فهمیدم که دو سه هزار ورق از حرف‌های کسانی که تو را می‌شناختند جلوی چشم‌هام بود و من می‌گشتم دنبالِ نشانه‌ها و زمان‌ها، بل‌که بفهمم کجا این چهره‌ی آشنا را دیده‌ام. کجا با هم هم‌کلام شده بودیم که صدات این‌قدر آشنا بود؟ حیرت می‌کنم. حیرت می‌کنم از این که می‌فهمم، بارها و بارها، زیرِ سقفِ مسجدی کنارم بوده‌ای، توی شبستانِ معتکف‌ها نزدیکِ من نفس کشیده‌ای، با هم پای منبرِ یک سخنران نشسته‌ایم و من تو را ندیده‌ام؛ تو را نشناخته‌ام. تو را نشناخته‌ام اما سایه به سایه دنبالت بوده‌ام... گِلِ سرنوشت من را انگار این‌طوری سرشته‌اند؛ دنبالِ سایه‌ی تو بودن. من هنوز هم دنبال تو می‌گردم. هنوز توی جمع‌ها چشم می‌گردانم که ببینم کجا نشسته‌ای. هنوز دوست دارم فکر کنم، زمان، این بعدِ چهارمِ لعنتی، بی‌بازگشت نیست. هنوز خودم را توی باغ انار پدربزرگت، کنار تو می‌بینم که با هم انار می‌چینیم؛ که تو به فانوسِ کم‌رمقِ گوشه‌ی کرت‌ها و پروانه‌هاش نگاه می‌کنی و هوایی می‌شوی و من می‌زنم به درِ شوخی که بی‌خیالِ حرف‌های بزرگ‌تر از سنت بشوی. عباس! اردی‌بهشت را تو توی بهشت می‌گذرانی و من پشت درهای همیشه بسته‌ی امام‌زاده اشرف؛ نزدیکِ جهنم. سایه‌بازی بس است دیگر! دارد گرم می‌شود. دارم گر می‌گیرم. یخ در "بهشت" میهمانمان نمی‌کنی؟ محسن حسن‌زاده شنبه| ۶ بهمن ۱۴۰۳ ۹ @targap
📸 این تصویر را همین چند دقیقه‌ی قبل، ابوامیر برایم فرستاد؛ از لبنان: این زن را دیده‌ای؟ تصویرِ شگفتی است. دستی، انگار تمام صحنه را به هم ریخته. المان‌های ویرانی، در نمادین‌ترین حالت ممکنش، کنار هم چیده شده؛ خانه‌ی فروریخته، درخت‌های افتاده و خزان‌زده و... همه‌چیز رنگِ ویرانی دارد جز زمینی که سبزِ سبز است. همه‌چیز فروافتاده جز زنی که راست‌قامت در برابر آهن ایستاده. به وقت تمثیل، آهن است و استحکام؛ و چه نارساست این تمثیل. تمثال این زن، تمثیلِ استحکام است. ابوامیر نوشت: زن، زخمی شد، برش گرداندند... و من فکر کردم، آن‌چه زخمی‌تر شد، حیثیت قوات احتلال بود. ابوامیر نوشت: فکد کیدک و اسع سعیک... فوالله لاتمحو ذکرنا... دست‌وپا بزن صاحبِ مرکاوا؛ یاد ما از حافظه‌ی این زمینِ سرسبز، پاک نخواهد شد... محسن حسن‌زاده یکشنبه| ۷ بهمن ۱۴۰۳ @targap
Gonjishk_lala_www.ninikadeh.ir.mp3
3.12M
🌱 نمی‌دانم چه شد که موسی‌کوتقی‌ها اعتصاب کردند و تصمیم گرفتند کم‌تر حرف بزنند. راهنمایی که بودم، عدل سرِ ظهر می‌آمدند پشت پنجره و سرِ نمی‌دانم چه، سروصدا می‌کردند. این روزها که موسی‌کوتقی‌ها را می‌بینم که ساکت‌اند، دلم یک‌طوری می‌شود. یادِ صداهای گم‌شده می‌افتم. صدای موسی‌کوتقی‌ها... صدای سوتِ قطار... خانه‌مان نزدیک میدان کوثر بود اما تو ببین شهر چقدر خلوت بود که شب‌ها ساعت ۹، قبل از این رادیو قصه‌ی شبش را تعریف کند، صدای سوتِ قطار می‌رسید به گوش‌مان و بعد آن لالاییِ کذایی و بعد هم صدای مهربانِ خانم نشیبا. صداهای گم‌شده توی زندگیِ ما زیادند. من هیچ‌وقت صاحبِ آن نی‌لبکِ صبح‌های جمعه را ندیدم. صبح‌های جمعه، از هشت که می‌گذشت می‌آمد توی کوچه‌مان و آن‌قدر محزون آهنگِ سریال امام علی را می‌نواخت که فقط عموهای فیتیله‌ای می‌توانستند غمش را از نهان‌خانه‌ی دل‌مان ببرند بیرون. یا وقتی سیم‌ها می‌خواستند برای اولین‌بار ما را به جهان وصل کنند، صدای بالا آمدن اینترنت زپرتیِ دایال‌آپ، میپیچید توی خانه. من حتی دلم برای صدای بُرش میله‌های آهنی با اره‌های صنعتی تنگ شده. تابستان‌ها باید می‌‌رفتیم کارگاه تراشکاری بابا؛ از خروس‌خوان تا بوقِ سگ‌. و صدا پشت صدا. میله‌های آهنی را که اره‌ی هم‌سایه نصف می‌کرد، گوش‌مان سوت می‌کشید؛ هنوز هم سوت می‌کشد! یادگارِ پای‌دارِ آن صداهای بلند. صدای به هم خوردن تیله‌ها توی "تُشله‌بازی"، صدای به هم خوردن سنگ‌ها وسط "یه‌قل دوقل"، صدای شکستنِ کله‌قندهای زیادی سپید با تیشه‌های قندشکن! ما چقدر صدا از دست داده‌ایم! محسن حسن‌زاده دوشنبه| ۸ بهمن۱۴۰۳ ۱۰ @targap
🌱من تا همین سه چهار سال پیش، به طور رقت‌انگیزی، نی‌قلیان بودم! چندباری پیش آمده بود که صبح، بیایند بیدارم کنند اما خیال کنند که کله‌سحر زده‌ام بیرون؛ بس که زیر آن پتوی پلنگی، ناپیدا بودم! دست و پایی اگر می‌شکست، نیازی به ایکس‌ری نبود؛ رو به آفتاب اگر می‌گرفتندم، محل شکستگی پیدا می‌شد. هرچه ویتامین توی دنیا بود، به خوردم می‌دادند اما خب، افاقه نمی‌کرد. بابا، اولین‌بار شربت سنستول را از بندرعباس برایم آورده بود؛ بعد هم شربت پشت شربت... بی‌فایده! همه‌چیز داشت شربتی پیش می‌رفت که سروکله‌ی آقای شمس‌الدین پیدا شد؛ معلم ورزش کلاس سوم ابتدایی. جوری ما را می‌دواند توی حیاط مدرسه‌ی بلال که اسب‌ها را هم قبل مسابقه‌ی فینال نمی‌دوانند. یک تخته‌ی مدرج داشت برای تست انعطاف‌پذیری. من از "یک" شروع کردم؛ اما آقای شمس‌الدین انگار که بخواهد کامیون هل بدهد، هل‌مان می‌داد و می‌رساند به سی! انعطاف برایش مهم بود. می‌گفت ۱۸۰ باز نکنید، سه نمره نمی‌گیرید و آن‌قدر گفت که یکی از بچه‌ها ۲۰۰ باز کرد!(مثل دروازه، دو تا آجر گذاشته بودند و مبدا انعطاف، به جای زمین، روی آجرها بود!) القصه؛ یک روز که مامان آمده بود دنبالم، آقای شمس‌الدین گفت که کارمان دارد. گفت که من زیادی لاغرم. گفت که چیزی توی خانه برای خوردن دارید یا نه! بعد کمی فکر کرد، ساکت شد و انگار که چیزی به او الهام شده باشد گفت فهمیدم! یک راه‌حل تضمینی! مثل دانشمندهایی که چیزی کشف کرده باشند درآمد که: هرروز یه ساندیس بدین بهش! یک بازیِ دو سر برد برای من و آقای کردی، بقالِ سر کوچه‌مان. ساندیس‌های هشت درصد اگرچه تاثیری به حالم نداشتند، اما حداقل کیف که می‌دادند! تا سال‌ها ساندیس که می‌خوردم یاد آقای شمس‌الدین و کشفش می‌افتادم. دو سه روز قبل که اتفاقی دیدمش، جلدی رفتم سراغش. شک داشتم که یادش آمده یا وانمود می‌کند که مرا یادش می‌آید اما خودش ماجرای لاغری را کشید وسط؛ حافظه‌اش خوب کار می‌کرد. می‌خواست خانه خطیبی را ببیند اما چشم‌هاش درست نمی‌دید. پیر شده بود و بسیار بسیار لاغر. نمی‌توانست شربتِ چنددرصدی را که برایش درست کرده بودم بخورد؛ قند داشت. و نمی‌توانست درست از پله‌ها برود بالا. وقتی می‌رفت گفت زندگی مثل هلال است. از ضعف شروع می‌کنی، جان می‌گیری و روزی دوباره به ضعف می‌رسی... محسن حسن‌زاده سه‌شنبه| ۹ بهمن۱۴۰۳ ۱۱ @targap