eitaa logo
تارگپ| محسن حسن‌زاده
306 دنبال‌کننده
122 عکس
7 ویدیو
1 فایل
•| ما راویانِِ قصه‌هایِ رفته از یادیم/ ما فاتحانِ شهرهای رفته بر بادیم...|• •| روزنوشت‌هایِ محسن حسن‌زاده؛ خبرنگار و روایت‌نویس...|• 📲ارتباط با ادمین: @mim_noori
مشاهده در ایتا
دانلود
تارگپ| محسن حسن‌زاده
🌱 "همه اجسام تمایل به حفظ وضعیتِ(موجودِ) خود دارند" این را نیوتون توی قانونِ اولش گفته. اگر نیوتون ما را هم جزو اجسام حساب کرده باشد، لابد قانونش برای ما هم صدق می‌کند. ما دوست داریم وضعیتِ موجودمان را حفظ کنیم. وضعیتِ جدید، ما را مضطرب می‌کند. برای من که هر دو سه سال یک‌بار اسباب و اثاثیه‌مان را می‌بردیم به خانه‌ی جدید، این اضطراب، آشناست. هربار اثاث‌کشی می‌کردیم، روزها طول می‌کشید تا به خانه‌ی جدید عادت کنم؛ به اتاق‌هایش، به ترس‌هایش. پنج‌شش‌ساله بودم که از مشهد آمدیم سمنان. وضعیتِ موجودم داشت تغییر می‌کرد؛ آن هم در ابعاد بزرگ؛ جابجایی شهر. فکر می‌کردم آدم‌های شهرهای دیگر، یک جورِ دیگرند. توی خیالم کله‌هایشان مربعی بود که با مربع‌های رنگیِ کوچک‌تر پر شده بود! تا برسیم سمنان و کیم دوقلو را از هم‌سایه‌مان بگیرم و باور کنم که آدم‌های سمنان هم شبیه خودمان هستند، توی اضطراب دست و پا می‌زدم. بعدها این اضطراب جایش را داد به احساسی که اسمی برایش سراغ ندارم. یک‌جور حسِ ناخوشایندِ حاصل از قرار گرفتن توی وضعیت جدید. وقتی از روزنامه دسته‌جمعی استعفا کردیم و رفتیم خبرگزاری، وقتی از خبرگزاری دسته‌جمعی استعفا کردیم و رفتیم توی چهاردیواریِ غیراختیاریِ رسانه‌ی خودمان، و حتی توی روز و شب‌های اولِ سربازی هم این حالتِ بی‌نام را احساس کردم. چند وقت که این کود را توی مدرسه‌ی روایت دیدم، یاد این‌ها افتادم. کودِ ضدِ استرس! انگار ما آدم‌ها تنها نیستیم. گیاه‌ها را هم که از خاکشان جدا می‌کنند و به بستر دیگری می‌آورند، استرس می‌گیرند! بهشان شوک وارد می‌شود. حتی ممکن است بمیرند! و خب، این کودِ ضدِ استرس مثل یک ناجیِ چیره‌دست می‌آید وسط میدان که نجاتشان بدهد. کاش یک ماده‌ی ضداسترس هم برای ما و برای وقتِ تغییرِ موقعیت ما آدم‌ها می‌ساختند. ما همیشه از این استرس‌ها داریم. حتی وقتی که چشم‌هایمان را برای همیشه می‌بندیم، باز به وضعیتِ جدیدی وارد می‌شویم و لابد باز استرس... شما دانش‌مندِ آشنا سراغ ندارید که پادزهرِ قانون اول نیوتون را بسازد؟ محسن حسن‌زاده جمعه| ۵ بهمن ۱۴۰۳ ۸ @targap
🌱 سایه به سایه دنبالت بودم، بی‌آن‌که بدانم. این را وقتی فهمیدم که دو سه هزار ورق از حرف‌های کسانی که تو را می‌شناختند جلوی چشم‌هام بود و من می‌گشتم دنبالِ نشانه‌ها و زمان‌ها، بل‌که بفهمم کجا این چهره‌ی آشنا را دیده‌ام. کجا با هم هم‌کلام شده بودیم که صدات این‌قدر آشنا بود؟ حیرت می‌کنم. حیرت می‌کنم از این که می‌فهمم، بارها و بارها، زیرِ سقفِ مسجدی کنارم بوده‌ای، توی شبستانِ معتکف‌ها نزدیکِ من نفس کشیده‌ای، با هم پای منبرِ یک سخنران نشسته‌ایم و من تو را ندیده‌ام؛ تو را نشناخته‌ام. تو را نشناخته‌ام اما سایه به سایه دنبالت بوده‌ام... گِلِ سرنوشت من را انگار این‌طوری سرشته‌اند؛ دنبالِ سایه‌ی تو بودن. من هنوز هم دنبال تو می‌گردم. هنوز توی جمع‌ها چشم می‌گردانم که ببینم کجا نشسته‌ای. هنوز دوست دارم فکر کنم، زمان، این بعدِ چهارمِ لعنتی، بی‌بازگشت نیست. هنوز خودم را توی باغ انار پدربزرگت، کنار تو می‌بینم که با هم انار می‌چینیم؛ که تو به فانوسِ کم‌رمقِ گوشه‌ی کرت‌ها و پروانه‌هاش نگاه می‌کنی و هوایی می‌شوی و من می‌زنم به درِ شوخی که بی‌خیالِ حرف‌های بزرگ‌تر از سنت بشوی. عباس! اردی‌بهشت را تو توی بهشت می‌گذرانی و من پشت درهای همیشه بسته‌ی امام‌زاده اشرف؛ نزدیکِ جهنم. سایه‌بازی بس است دیگر! دارد گرم می‌شود. دارم گر می‌گیرم. یخ در "بهشت" میهمانمان نمی‌کنی؟ محسن حسن‌زاده شنبه| ۶ بهمن ۱۴۰۳ ۹ @targap
📸 این تصویر را همین چند دقیقه‌ی قبل، ابوامیر برایم فرستاد؛ از لبنان: این زن را دیده‌ای؟ تصویرِ شگفتی است. دستی، انگار تمام صحنه را به هم ریخته. المان‌های ویرانی، در نمادین‌ترین حالت ممکنش، کنار هم چیده شده؛ خانه‌ی فروریخته، درخت‌های افتاده و خزان‌زده و... همه‌چیز رنگِ ویرانی دارد جز زمینی که سبزِ سبز است. همه‌چیز فروافتاده جز زنی که راست‌قامت در برابر آهن ایستاده. به وقت تمثیل، آهن است و استحکام؛ و چه نارساست این تمثیل. تمثال این زن، تمثیلِ استحکام است. ابوامیر نوشت: زن، زخمی شد، برش گرداندند... و من فکر کردم، آن‌چه زخمی‌تر شد، حیثیت قوات احتلال بود. ابوامیر نوشت: فکد کیدک و اسع سعیک... فوالله لاتمحو ذکرنا... دست‌وپا بزن صاحبِ مرکاوا؛ یاد ما از حافظه‌ی این زمینِ سرسبز، پاک نخواهد شد... محسن حسن‌زاده یکشنبه| ۷ بهمن ۱۴۰۳ @targap
Gonjishk_lala_www.ninikadeh.ir.mp3
3.12M
🌱 نمی‌دانم چه شد که موسی‌کوتقی‌ها اعتصاب کردند و تصمیم گرفتند کم‌تر حرف بزنند. راهنمایی که بودم، عدل سرِ ظهر می‌آمدند پشت پنجره و سرِ نمی‌دانم چه، سروصدا می‌کردند. این روزها که موسی‌کوتقی‌ها را می‌بینم که ساکت‌اند، دلم یک‌طوری می‌شود. یادِ صداهای گم‌شده می‌افتم. صدای موسی‌کوتقی‌ها... صدای سوتِ قطار... خانه‌مان نزدیک میدان کوثر بود اما تو ببین شهر چقدر خلوت بود که شب‌ها ساعت ۹، قبل از این رادیو قصه‌ی شبش را تعریف کند، صدای سوتِ قطار می‌رسید به گوش‌مان و بعد آن لالاییِ کذایی و بعد هم صدای مهربانِ خانم نشیبا. صداهای گم‌شده توی زندگیِ ما زیادند. من هیچ‌وقت صاحبِ آن نی‌لبکِ صبح‌های جمعه را ندیدم. صبح‌های جمعه، از هشت که می‌گذشت می‌آمد توی کوچه‌مان و آن‌قدر محزون آهنگِ سریال امام علی را می‌نواخت که فقط عموهای فیتیله‌ای می‌توانستند غمش را از نهان‌خانه‌ی دل‌مان ببرند بیرون. یا وقتی سیم‌ها می‌خواستند برای اولین‌بار ما را به جهان وصل کنند، صدای بالا آمدن اینترنت زپرتیِ دایال‌آپ، میپیچید توی خانه. من حتی دلم برای صدای بُرش میله‌های آهنی با اره‌های صنعتی تنگ شده. تابستان‌ها باید می‌‌رفتیم کارگاه تراشکاری بابا؛ از خروس‌خوان تا بوقِ سگ‌. و صدا پشت صدا. میله‌های آهنی را که اره‌ی هم‌سایه نصف می‌کرد، گوش‌مان سوت می‌کشید؛ هنوز هم سوت می‌کشد! یادگارِ پای‌دارِ آن صداهای بلند. صدای به هم خوردن تیله‌ها توی "تُشله‌بازی"، صدای به هم خوردن سنگ‌ها وسط "یه‌قل دوقل"، صدای شکستنِ کله‌قندهای زیادی سپید با تیشه‌های قندشکن! ما چقدر صدا از دست داده‌ایم! محسن حسن‌زاده دوشنبه| ۸ بهمن۱۴۰۳ ۱۰ @targap
🌱من تا همین سه چهار سال پیش، به طور رقت‌انگیزی، نی‌قلیان بودم! چندباری پیش آمده بود که صبح، بیایند بیدارم کنند اما خیال کنند که کله‌سحر زده‌ام بیرون؛ بس که زیر آن پتوی پلنگی، ناپیدا بودم! دست و پایی اگر می‌شکست، نیازی به ایکس‌ری نبود؛ رو به آفتاب اگر می‌گرفتندم، محل شکستگی پیدا می‌شد. هرچه ویتامین توی دنیا بود، به خوردم می‌دادند اما خب، افاقه نمی‌کرد. بابا، اولین‌بار شربت سنستول را از بندرعباس برایم آورده بود؛ بعد هم شربت پشت شربت... بی‌فایده! همه‌چیز داشت شربتی پیش می‌رفت که سروکله‌ی آقای شمس‌الدین پیدا شد؛ معلم ورزش کلاس سوم ابتدایی. جوری ما را می‌دواند توی حیاط مدرسه‌ی بلال که اسب‌ها را هم قبل مسابقه‌ی فینال نمی‌دوانند. یک تخته‌ی مدرج داشت برای تست انعطاف‌پذیری. من از "یک" شروع کردم؛ اما آقای شمس‌الدین انگار که بخواهد کامیون هل بدهد، هل‌مان می‌داد و می‌رساند به سی! انعطاف برایش مهم بود. می‌گفت ۱۸۰ باز نکنید، سه نمره نمی‌گیرید و آن‌قدر گفت که یکی از بچه‌ها ۲۰۰ باز کرد!(مثل دروازه، دو تا آجر گذاشته بودند و مبدا انعطاف، به جای زمین، روی آجرها بود!) القصه؛ یک روز که مامان آمده بود دنبالم، آقای شمس‌الدین گفت که کارمان دارد. گفت که من زیادی لاغرم. گفت که چیزی توی خانه برای خوردن دارید یا نه! بعد کمی فکر کرد، ساکت شد و انگار که چیزی به او الهام شده باشد گفت فهمیدم! یک راه‌حل تضمینی! مثل دانشمندهایی که چیزی کشف کرده باشند درآمد که: هرروز یه ساندیس بدین بهش! یک بازیِ دو سر برد برای من و آقای کردی، بقالِ سر کوچه‌مان. ساندیس‌های هشت درصد اگرچه تاثیری به حالم نداشتند، اما حداقل کیف که می‌دادند! تا سال‌ها ساندیس که می‌خوردم یاد آقای شمس‌الدین و کشفش می‌افتادم. دو سه روز قبل که اتفاقی دیدمش، جلدی رفتم سراغش. شک داشتم که یادش آمده یا وانمود می‌کند که مرا یادش می‌آید اما خودش ماجرای لاغری را کشید وسط؛ حافظه‌اش خوب کار می‌کرد. می‌خواست خانه خطیبی را ببیند اما چشم‌هاش درست نمی‌دید. پیر شده بود و بسیار بسیار لاغر. نمی‌توانست شربتِ چنددرصدی را که برایش درست کرده بودم بخورد؛ قند داشت. و نمی‌توانست درست از پله‌ها برود بالا. وقتی می‌رفت گفت زندگی مثل هلال است. از ضعف شروع می‌کنی، جان می‌گیری و روزی دوباره به ضعف می‌رسی... محسن حسن‌زاده سه‌شنبه| ۹ بهمن۱۴۰۳ ۱۱ @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
🌱 من مثل خیلی‌ها دیوانه‌وار فوتبالیست‌ها را دوست داشتم. عصرها قبل این که ایشی و سوباسا و تارو و بقیه فوتبالیست‌ها بیایند توی "تلوزیون" من می‌رفتم موهام را آب می‌زدم -که شبیه موهایشان برق بزند- روی یک تکه نانِ خشکِ سمنانی کره گیاهی اطلسِ طلاییِ مطلقا فاقد چربی و مزه می‌مالیدم -که مثل واکی‌بایاشی قوه داشته باشم- و به حرف خانم رضایی که داشت به من، به خودِ خودِ من که چسبیده بودم به تلویزیون می‌گفت بروم عقب‌تر بنشینم که مثل گربه‌نره نشوم گوش می‌دادم و محو تماشا می‌شدم. فوتبالیست‌ها که تمام می‌شد می‌رفتم توی خرابه‌ی کنار خانه و فرض می‌کردم دیوارِ ته خرابه، همان دریایی است که برادران تاچیبانا هی شوت می‌کردند سمتش محض تمرین؛ و آن‌قدر شوت می‌کردم تا آقای رستمی بیاید توپم را پاره کند. من سوباسا را دوست داشتم و دلم برای تارو میساکی می‌سوخت. تارو برام مثل حمید بود از حیثِ بیماری. اما وسط عشق بیش‌تر عشقِ فوتبال‌ها به سوباسا و تارو، من طرف‌دارِ کاکرو بودم؛ عاشقش بودم و اگر دختر بودم حتما می‌رفتم ژاپن که باهاش ازدواج کنم! قصه‌ی فوتبالیست‌ها که تمام شد، دردِ بی‌درمانِ مغز من تازه شروع شد. من صبح تا شب دلواپسِ کاکرو بودم. با خودم حساب می‌کردم که فوتبالیست‌ها لابد سال‌ها قبل توی ژاپن ساخته شده و لابد چند سال دیگر کاکرو پیر و چروکیده می‌شود! نمی‌خواستم کاکرو پیر شود. گذشت تا همین دو روز پیش که ایستاده بودم توی حیاط خانه‌ی خطیبی و تا سرم را آوردم بالا، ماتم برد؛ کاکرو سر پیری آمده بود خانه‌ی خطیبی. "آمُ علیکم"ش را وقتی توی قابِ دالانِ منتهی به حیاط بود جواب دادم. ایستاده بود توی قاب، موهای جوگندمی‌ش از فرط بلندی ریخته بود روی شانه‌هاش و یک دسته‌ی حسابی از موها یک چشمش را پوشانده بود؛ درست مثل کاکرو وقتی با سوباسا چشم تو چشم می‌شد. توی همان قاب ایستاده بود و داشت با شوق و حسرت خانه را تماشا می‌کرد. سیگارش را بین انگشت‌های شست و اشاره گرفته بود پشت سرش؛ حرفه‌ای؛ و نفسش را بعدِ هر پک جوری حبس می‌کرد که انگار دودشُش دارد جای شُشِ ما معمولی‌ها. هفتاد سالش بود و مثل سیبی که دو نیمش کرده باشند، خودِ کاکرو بود؛ فقط چشم‌هاش کوچک بود، لاغر شده بود، آن‌قدرها سبزه نبود؛ بازوهاش از آستین‌هاش نزده بود بیرون؛ سخت راه می‌رفت و شورتِ ورزشیِ آبی پاش نبود. کمی غمگین بود. صداش کلفت شده بود و نمی‌دانست کدام قرنِ بوق می‌‌آمده خانه‌ی خطیبی. آمدم اندوهِ توی چهره‌اش را بگیرم. گفتم تا حالا کسی بهتان گفته که موهایتان شبیه موهای کاکروست؟ لب‌هاش خندید اما چهره‌اش هنوز غمگین بود:"نه موهام شبیه موهای مادربزرگمه! همین رنگی بود؛ همین اندازه!" وجب به وجبِ خانه را گز کردیم و تمام مدت، حاج‌آقاکاکرو داشت سیگار می‌کشید. وسط حرف‌ها چند تا آشنای مشترک پیدا کردیم؛ هم‌کلاسی‌های قدیمی‌ش. قرار شد من براش قرار بگذارم که هم‌‌دیگر را ببینند. بدرقه‌اش کردم. موهاش توی نسیم عصرگاهی می‌جنبید و من داشتم فکر می‌کردم پیرمرد حتما تا حالا دو جین پیامکِ جریمه‌ی کشف حجاب آمده به گوشی‌ش. محسن حسن‌زاده چهارشنبه| ۱۰ بهمن۱۴۰۳ ۱۲ @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
شاید این روزها فیلم لحظه‌ی شهادتِ این رزمنده‌ی لبنانی را دیده باشید؛ شهید ابراهیم حیدر... رفیقِ ابر
اثر ابراهیم! توی یکی از سهره‌ها با بچه‌های رضوان شناختمش. احمد دست و بالش را نشان می‌داد؛ تتوی تصویر سیدحسن و حاج‌قاسم و الخ. و می‌گفت که این‌ها کار ابراهیم‌حیدر است. نوشته بودم که ابراهیم‌حیدر، تتوکارِ درجه‌ یکی بود. ماهی ۳۰ هزار دلار درآمد و دو سه تا بچه‌ی قد و نیم‌قد را ول کرده بود و رفته بود جنوب. فیلمِ مبارزه و شهادتش، مثل فیلم شهادت یحیی سنوار توی لبنان سروصدا کرده بود. بچه‌های رضوان، یک شب صوت‌هایی را که توی واتس‌آپ برایشان فرستاده بود برایم پلی می‌کردند. مثل یک آوای مقدس، صدای ابراهیم را نگه داشته بودند و مگر چه می‌گفت؟ یکشنبه سرم شلوغ است، برای تتو دوشنبه ساعت فلان بیا! مهم، صدای ابراهیم بود. دو سه روز قبل، دوستم، پیجِ دوست ابراهیم را برایم فرستاد. محمد صفوان هم تتوآرتیست است و حالا پیجش شده سوگ‌نامه‌ی تصویری ابراهیم حیدر. دو سه روز قبل، استوری کرده بود که آثاری از پیکر ابراهیم را پیدا کرده‌اند؛ اثرِ ابراهیم. اثرِ ابراهیم، توی ذهن من، چیزی مثل اثر پروانه‌ای است. نخستین سلسله‌جنبانِ یک رخدادِ بزرگ. اثر ابراهیم، دومینو وار پیش می‌رود و از قلب‌ها می‌گذرد و هیچ‌کس نمی‌داند سیلِ این خون، سیلیِ این اثر، کدام خانه‌ی عنکبوت را ویران می‌کند و به گوشِ چه کسانی نواخته می‌شود؟ آقای ابراهیم‌حیدر! دوباره ارادت! محسن حسن‌زاده جمعه| ۱۲ بهمن ۱۴۰۳ @targap
تارگپ| محسن حسن‌زاده
🌱 چند وقت قبل که خبر فیک مرگ نوام چامسکی تیتر یک خیلی از رسانه‌ها شد، کلی خاطره‌ی فراموش‌شده توی ذهنم جان گرفت. دو سه سالی می‌شد که توی روزنامه مشغول بودم؛ دو سه سالی که خیلی چیزها یادم داد. مثلا یاد گرفتم که آقایان مسئول -حتی مسئولِ آفتابه‌ی اداره- اغلب نیازی نمی‌بینند به کسی، به رسانه‌ای چیزی جواب بدهند. اوایل زنگ می‌زدیم به موبایلشان. مدتی بعد یاد گرفتیم زنگ بزنیم دفترشان. دست آخر هم که جواب نگرفتیم، نامه رسمی می‌نوشتیم! یکی از یکی بی‌پاسخ‌تر. بالاخره یک روز قاطی کردیم. یک فهرست سی‌نفره از مسئولانی که هیچ‌رقمه جواب هیچ سوالی را نمی‌دادند نوشتم و رفتیم پیش معاون سیاسی‌امنیتی استاندار به شکایت. خوشش آمد. پیشنهاد کرد که از این به بعد اسم هرکس را که جواب نداد با صدای بلند توی رسانه اعلام کنید. فرداش، اسمِ آن یکی معاون استاندار را اعلام کردیم. پس‌فرداش فرماندار. دو روز بعدش خود استاندار و خب، افتاد مشکل‌ها. وسط این بلبشو، من هی زنگ می‌زدم به این استاد و آن استاد که چهار کلمه حرف حساب توی رسانه بنویسیم اما خب، علاوه بر دربان و مسئول و الخ، اساتید هم یاد گرفته بودند که کلا جواب ندهند. توی این هاگیر واگیر، یک روز که رفته بودم دانش‌گاهِ تهران که با یکی از استادهاش مصاحبه کنم، ایمیل یک تحلیل‌گر مصری را داد که شانسم را امتحان کنم برای گفتگو. جواب داد. با هم مصاحبه کردیم؛ ماهر فرقلی. بعد وسوسه شدم. ایمیلِ شخصیت‌ها و استادهای شناخته‌شده را پیدا می‌کردم که سوال‌هام را بپرسم. همین‌طوری الکی‌الکی بیست‌سی تا مصاحبه با اجنبی‌ها گرفتم. جوانی و جاهلی! مثلا ایمیل زده بودم به کنت جی ارو، پیرمردِ ۹۰ و اندی‌ساله‌ی امریکاییِ برنده نوبل اقتصاد که درباره اقتصاد اسلامی و انقلاب اسلامی سوال بپرسم. براش نوشته بودم که از سمنان ایمیل می‌زنم؛ از طرف یک رسانه‌ی کوچولوی محلی! نگفت برو توی محله‌ی خودتان توپ‌بازی کن؛ به جاش گفت درباره اقتصاد اسلامی چیز زیادی نمی‌داند اما درباره انقلاب اسلامی چرا؛ و کلی حرف نوشته بود که منتشرش کردیم. تقریبا هیچ ایمیلی نبود که بی‌پاسخ بماند. یا جواب می‌دادند و مصاحبه می‌کردند یا جواب می‌دادند و توضیح می‌دادند که چرا نمی‌توانند مصاحبه کنند. درست همان روزها که مصاحبه‌ی رئیس اکو و رئیس دفتر منطقه‌ای یونسکو و یونیدو و عضو پارلمان انگلستان و تثبیت‌کننده‌ی تئوری امواج گرانشی و الخ توی روزنامه محلی‌مان منتشر می‌شد، من سی‌چهل تا ایمیل زدم به دفاتر رایزنی فرهنگی ایران توی کشورهای مختلف که ببینم آن‌جا چه می‌کنند و سمنان می‌تواند برایشان چه کند اما محض رضای خدا، یک نفرشان هم جواب نداد که بگوید خرت به چند؟ دو تا از جواب‌ها اما برای همیشه توی ذهنم ماند. یکی‌ش جواب رئوبن هرش، فیلسوف و ریاضیدان بود. -بخدا بعدا فهمیدم یهودی است- به سبک ایرانی‌ها براش نوشته بودم که این حقیرِ سراپاتقصیر می‌خواهد اندکی از اوقات شریف آن والاحضرت را تصدیع کند و آیا بار می‌دهید که جسارت کنم؟ جواب نوشته بود که این درست که من فرصت ندارم اما سوالم این است که چرا ادبیاتت این‌طوری است؛ بگو می‌خواهم مصاحبه کنم دیگر، چرا قربان‌صدقه می‌روی؟ نگفتم که سبک نامه‌های فارسی ما این‌طوری است و تازه با این همه قربان‌صدقه آقایان باز هم جواب نمی‌دهند! دومی‌ش هم جواب نوام چامسکی بود. توی برنامه‌های نادر طالب‌زاده باهاش آشنا شده بودم. ایمیل زده بودم که وقت گفتگو بگیرم. به چند ساعت نکشید که جواب داد؛ یک جواب خیلی محترمانه که توش توضیح داده بود که تا ماه‌های آینده فرصتی خالی برای گفتگوی جدید ندارد. درست همان روزی که چامسکی، جواب یک روزنامه محلی را داد، من با معاونِ معاونِ عمرانیِ ناحیه‌ی یک شهرداریِ منطقه دو دست‌به‌یقه بودم که لااقل جواب بدهد که دوست ندارد جواب بدهد! القصه؛ اسم چامسکی برای من، علاوه بر خیلی چیزهای دیگر، یادآور احترام و پاسخگویی هم هست؛ چیزی که انگار این‌ورِ آب دارد کم‌یاب و کم‌یاب‌تر می‌شود. محسن حسن‌زاده یکشنبه| ۱۴ بهمن ۱۴۰۳ ۱۳ @targap
پس از سی سال.m4a
7.66M
🌱چند سال بعد از این که لات‌های بنی‌صدری، سرِ پخش کردن روزنامه جمهوری اسلامی، توی یک کوچه‌ی خلوت، دوچرخه‌ام را شکستند؛ یک قران‌دوزاری که سر زمین کشاورزیِ بابا می‌گرفتم، جمع کردم و یک موتورِ گازی پژو گرفتم. موتور آبیِ آسمانی بود و من وقتی سوارش می‌شدم انگار روی ابرها بودم. جان می‌داد برای پز دادن. این‌طوری بود که وقتی مدرسه‌ی دخترهای محلات تعطیل می‌شد و گُله‌به‌گُله می‌ایستادند منتظر مینی‌بوس، با موتورِ آبی‌م می‌رفتم توی خیابان ویراژ می‌دادم! یکی از همین روزها بود که بعدِ یک ویراژِ جانانه شیخ‌علی را دیدم که گوشه‌ی پیاده‌رو ایستاده بود و اشاره می‌کرد که بروم پیشش. تا برسم آن‌جا، هزار فکر و خیال از سرم گذشت. صحنه‌ی سیلی خوردنم از شیخ‌علی پیش چشمم مجسم شد. انگار می‌شنیدم که دارد سرزنشم می‌کند. اما وقتی رسیدم جلوش، لبخند زد و گفت:"این‌جا دور دور می‌کردی، دخترا پولی‌چیزی‌ام بهت دادن؟" خنده‌ام گرفت. ساکت بودم. شیخ‌علی دوباره گفت:"راستشو بگو! اگه پولی‌چیزی بهت دادن منم شریک کن!" گفتم آمده بودم که بروم فلان‌مغازه اما بسته بود. الکی گفتم! شیخ‌علی خندید و گفت:"بیا یه کاری بکنیم! موافقی با هم یه مغازه بزنیم؟" بهانه آوردم که نمی‌توانم و کارِ من نیست. از من انکار و از شیخ‌علی اصرار که می‌توانی. گفتم پول ندارم. گفت که با من شریک می‌شود. هیچ بهانه‌ای برام باقی نگذاشت. گفتم تا فردا خبر می‌دهم اما می‌دانستم که نمی‌توانم نه بیاورم.
تارگپ| محسن حسن‌زاده
🌱چند سال بعد از این که لات‌های بنی‌صدری، سرِ پخش کردن روزنامه جمهوری اسلامی، توی یک کوچه‌ی خلوت، دوچ
پدربزرگم توی محلات قهوه‌خانه داشت و کنارش یک انباریِ متروک بود. شیخ‌علی خودش آمد و آن‌جا را با هم تمیز کردیم. بعد هم خودش پیش‌نهادِ که توی مغازه چه کنیم. -"ببین حسین‌آقا! اغلب مردم ماشین ندارن و سختشونه که برن تا جاده‌ی اعلا واسه پر کردن کپسولای گازشون. تو کپسولِ گازِ مردمُ تحویل بگیر، ببریم پرش کنیم و چند تومنم دستمزد بگیریم." فکر خوبی بود. یک کاغذ زدیم روی دیوارِ مغازه و کپسول‌های مردم را گرفتیم. شیخ، خودش رفت وانت گرفت. من وسط، کنارِ راننده می‌نشستم و او کنارِ من. می‌رسیدیم جاده‌ی اعلا، عمامه‌اش را می‌گذاشت روی صندلیِ وانت و یاعلی! مثل کارگرها کپسول‌های سنگین گاز را جابجا می‌کرد. ۳۲ تومان ازمان می‌گرفتند که پرش کنند و ما ۳۵ تومان می‌رساندیمش به مردم. کارِ هرروزمان شده بود همین. شیخ‌علی شریک شده بود اما حتی یک قران هم از این کار توی جیبش نمی‌رفت. حتی نمی‌گذاشت کپسول گاز خانه‌اش را ببرم دم درِ خانه‌شان. خودش با فرغون می‌آورد دمِ درِ مغازه و خودش می‌بُرد. همه‌جوره هوایم را داشت. حتی وقتی کپسول‌پرکُن‌ها رفته بودند تهران و نفری ۲۰۰ تومان پول داده بودند و نمایندگی را جوری انحصاری کرده بودند که دیگر کپسول‌های ما را پر نمی‌کردند، شیخ‌علی خودش رفت تهران و شرکتِ مادر را راضی کرد که مغازه‌ی ما را استثنا کنند. یکی از کپسول‌ها که گم شد، می‌خواستم کرکره‌ی مغازه را بکشم پایین. هفتصد تومان نداشتم که بدهم بالای خسارتِ یک کپسول. دست به کرکره بودم که شیخ‌علی گفت غصه نخورم. خودش برام رفت دنبال وام و کرکره‌ی مغازه بالا ماند. جوری هم‌پای من کار می‌کرد و کپسول‌های سنگین را می‌برد و می‌آورد که کارش کشید به بیمارستان و چند روزی ناخوش بود. وقتی برگشت دوباره شروع کرد. می‌گفت اگر کسی پول نداشت هم کپسولش را پر کن، من خودم پولش را می‌دهم؛ این، حداقلِ چیزی است که نظام باید برای مردم تامین کند.