تارگپ| محسن حسنزاده
📌 #لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۱۳ بخش دوم @targap
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۳
بخش دوم
صبح، جبیل بودیم. رفتیم یک مدرسهی وابسته به علامه فضلالله؛ پدر معنوی حزبالله. اینجا بزرگترین مرکز اسکان آوارگان در جبیل است که از ۳۲۰ نفر میزبانی میکند.
زیر زمینِ مدرسه، به تمیزترین حالتِ ممکن، خیمههایی زدهاند که توی هرکدامش، یک خانواده ساکن شده. توی همین یکی دو هفته، یک نوزاد هم اینجا به دنیا آمده.
وقتی میپرسیم احتیاجات این همه آدم چطوری مهیا میشود، میخندند و میگویند به روشِ ایرانی! توکل میکنیم!
توی حیاط مدرسه، چند تا زن کنار هم ایستادهاند و اختلاط میکنند. ۴۶ نفری آمدهاند اینجا. میپرسیم کسی از خانوادهتان شهید شده؟ میگویند، هنوز نه! و سرِ این "هنوز"، میخندند.
سرخوشانه و شوخیجدی میگویند خب بمب هستهای بزنید و تمامش کنید!
وسط حرفها صدای اذان میپیچد توی حیاط مدرسه. نماز میخوانیم. بعد نماز، پدرِ روحانی را میبینیم که با غذا آمده. مجدی علاوی، اجازه میدهد که چند کلامی حرف بزنیم.
جملهای از انجیل را میخواند و میگوید:"ما باید همدیگر را دوست داشته باشیم. چرا کشورها میخواهند حقوق همدیگر را از آن خودشان کنند؟ اصلا چرا میجنگیم؟ جنگ که خب، یعنی قتل. صلح نقطهی اشتراک بهتری است. جنگ هیچ فایدهای ندارد که هیچ، تازه ضرر هم دارد. هیچکس توی جنگ برنده نیست. بچهها چه گناهی کردهاند؟ ببینید آن خواننده -ریما بندلی- چی گفت؟ گفت کودکیمان را به ما برگردانید تا ببینید چطوری جهان را شگفتزده میکنیم"
این که یک کشیشِ مسیحی آمده پیش آوارگان مسلمان خوب است، قشنگ است، قابل تحسین است اما از شنیدن حرفهای کشیش یکجوری میشوم! نفی جنگ بدون محکوم کردن جنگافروز، حال آدم را خوب نمیکند.
بعدِ صحبت با پدر روحانی، میرویم روستای عمشیت.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |
شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ |
#لبنان #جبیل
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
تارگپ| محسن حسنزاده
📌 #لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۱۳ بخش سوم @targap
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۳
بخش سوم
یک مدرسهی مسیحی توی عمشیت هست که به آوارهها پناه داده. خانم لودی باسیل؛ مدیر مدرسه با خوشرویی میپذیرد که بنشینیم و گپ بزنیم.
همان اول کار میگوید نگویید نازحین؛ اینها برادران و خواهران ما هستند که مدتی اینجا میهماناند؛ خدا میداند، شاید روزی نوبت ما برسد که میهمانشان شویم.
میگویم برایمان جملهای از انجیل بخواند که به کارِ امروز جنگ بیاید؛ میخواند:"كَمَا أَحْبَبْتُكُمْ أَنَا تُحِبُّونَ أَنْتُمْ أَيْضًا بَعْضُكُمْ بَعْضًا؛ همانطور که من دوستتان دارم، همدیگر را دوست داشته باشید..."
سیدحسن درنظرش شخصیتی است که همه، حتی کسانی که با او اختلاف داشتند، نمیتوانستند حرفهایش را نادیده بگیرند. شهادت سید، او را هم غمگین کرده.
از دفتر مدیر، میرویم که چرخی توی مدرسه بزنیم و پای حرفهای مردم بنشینیم. پیرمردی با خانوادهاش توی یکی از کلاسها نشستهاند. اصالتا اهل بقاع است. ۱۲ تا بچه دارد. توی جنوب، خدمات اجتماعی به مردم میداده.
جملات فارسی زیادی را حفظ کرده و وسط حرفهاش هی تعارفهای واقعیِ فارسی تکهپاره میکند.
پیرمرد فکر میکند که اسرائیل همین چند روز آینده، نابود میشود و میرود پی کارش. پسر بزرگش، جای خالی روی دستهاش نگذاشته بس که تتو زده. یک گردنبند با نشانِ شمشیرِ ذوالفقار انداخته گردنش و هی حرفهای پدر را تایید میکند. اجازه میگیرم که از ریش به پایین، عکس بگیریم!
-هنوز که رنجی نکشیدیم؛ باید تا پای مرگ، هزینه بدهیم.
این را پدرِ خانوادهی دیگری میگوید که توی مدرسه ساکناند. ۱۶ روز پیش، از شرق بعلبک آمدهاند. خبر شهادت سید، حال آدمهای مدرسه را آنقدر خراب میکند که چندبار پای آمبولانس به مدرسه باز میشود.
-عزادار نیستیم؛ اهل انتقامیم...
مرد، این را میگوید و تاکید میکند که از سال ۲۰۱۸ به اینور، دیگر هیچ توقعی از دولت لبنان ندارد و حالا هم چشم امیدشان به ایران است.
مصیبت کشیدهاند اما امیدوارند:"ایران، ما را رها نمیکند..."
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |
شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ |
#لبنان #جبیل روستای عمشیت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
تارگپ| محسن حسنزاده
📌 #لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۱۳ بخش سوم یک مدرسهی مسیحی توی عمشیت هست که به آوارهها پناه داد
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۳
بخش چهارم
خانوادهی دیگری در کلاسِ همسایه، زندگی میکنند. پدر، قوطی شیر خشک بچه را نشانمان میدهد که خالی است.
و خانوادهی بعدی...
-من خودم دیدم که دو تا خوشهی انگور، پشتِ برگهای یک شاخهی تاک، پنهان شده بودند. یکیش سیدحسن بود و یکی دیگر را نمیدانم اما لابد شخصیت بزرگی بود.
اینجا توی خانواده، همه فکر میکنند که خوابهای پیرمرد ردخور ندارد. این خواب را هم تعریف کرد که بگوید سید زنده است.
شهادت سید را فرض محال میگیریم؛ پیرمرد میگوید بعد او، هیچ شخصیتی را در لبنان نمیشناسد که بتواند کشور را نجات دهد؛ در جهان اسلام اما فقط رهبر ایران است که به او امیدوار است.
میگوید اگر به فرض محال، سیدحسن شهید شده باشد، سیدالقائد، کاش یکی را خودش شخصا انتخاب کند برای رهبری حزبالله.
چهار تا پسر دارد که همهشان در جنگ سوریه شرکت کرده بودند و الان هم وسط میداناند.
مردِ کاملسن میگوید خدا کند اینبار به جای دویست تا، دو هزار تا بزنید به اسرائیل.
یکجورِ دقیقی میگوید جنگ پنجمِ ماه بعدِ میلادی تمام میشود. میپرسیم از کجا؟ میگوید به دلم افتاده!
پشت پیرمرد، چند تا نیمکت را گذاشتهاند روی هم که از میلههاش به عنوان رختآویز استفاده میکنند. خجالت میکشم که عکس بگیرم؛ عکسنگرفته میرویم کلاس بعدی.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |
شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ |
#لبنان #جبیل روستای عمشیت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۳
بخش پنجم
سخنورِ خانوادهی بعدی یک شیرزن است. میگوید برای این که سید شهید نشده، دلیل محکمی دارد:"سیدحسن راستگوست. خودش مگر نگفت توی قدس، با هم نماز میخوانیم؟"
میپرسم این روزها نگران درس و مشق بچهها نیست؟
میگوید:"سیدحسن، خیلی علم را دوست دارد؛ من هم دوست دارم بچههام به عشق سیدحسن، علمدوست باشند؛ به زودی به درس برمیگردیم."
توی کلاس آخر هم یک پیرمرد با دو تا بچههاش منتظرمان است. پسر، از نسلِ بعدِ جنگ ۳۳ روزه است. میگوید توی محلهشان در جنوب، با بچهها که فوتبال بازی میکردند، گاهی اسرائیل جایی از محله را میزد اما ما بیخیال بودیم؛ بازی ادامه پیدا میکرد.
گویا به پدر رفته. پدرش هم میگوید توی گلخانه به گلهام آب میدادم که صدای انفجار میآمد؛ نمیترسیدم؛ به کارم ادامه میدادم.
اگر نبود اصرار برادرزادهای که حالا شهید شده، نمیآمدند اینجا. وقتی بار و بندیلشان را بارِ ماشین میکردند، دور و بر خانهشان را میزدند؛ یعنی رسما از وسط موشکها آمدهاند.
کارمان که توی مدرسه تمام میشود، میرویم سوپرمارکت محل که نوشیدنی بگیریم. ابوجوزف، مسیحی است. وقتی میرویم توی مغازه، مغازهدار دارد زهرماری میخورد اما از طوفانالاقصی تا حالا، توی مغازهاش پپسی نداده دست خلقالله که یک گلوله هم که شده، کمتر سمت بچههای مردم شلیک شود.
روزمان را میسازد اما دمِ غروب، روزمان دوباره با دیدن آن آوار، خراب میشود.
سحر است و میدانم که آن آواربرداری، کارِ یکی دو روز نیست؛ خدا کند هنوز کسی زیر آوارها زنده بماند...
محسن حسنزاده |
شنبه | ۲۱ مهر ۱۴۰۳ |
#لبنان #جبیل
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
تارگپ| محسن حسنزاده
📌 #لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۱۴ بخش اول @targap
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۴
بخش اول
دیروز که تصمیم گرفتیم برویم بعلبلک، کسی پشت تلفن به دوست لبنانیمان گفت که اگر میخواهید شهید شوید، بسمالله؛ این شما و این بعلبک! اما خب، گمان ما این بود که ترسها، بیش از واقعیتها دارند میتازند. رسیدیم دم خانهی مقصدمان. میگفتند توی حیاط نایستید که پهپادها ببینند، میزنند. دوست لبنانیمان هم اولش توی مزار سیده خویله، ماند که ببیند اگر ما زنده ماندیم بهمان بپیوندد(علیآقا سلام! شوخی میکنم!)
در بدو ورود، یکی از ساکنین خانه گفت:"عه! شمایین، ما منتظرِ گاو بودیم که!"
قاعدهاش این بود که این را بیاورم اول متن اما خب، میخواستم کار را حیوانی شروع نکنم!
قرار بود از کمکهای مردم یک گاو در بعلبک بخرند و پیشکشِ آوارگان جنگ کنند که ماجرا، همزمان شده بود با آمدن ما و تشخیص مساله برای صاحبخانه سخت شده بود.
سرِ ناهار، صاحبخانه گفت که ماها فاتحهی همه پروتکلهای امنیتی را خواندهایم. با گوشی نباید ور برویم؛ از بیروت نباید بیاییم؛ و توی هر خانه نباید بیشتر از سه نفر باشند؛ توی ماشین هم. لقمه توی دهانم بود و داشتم فکر میکردم که دشمن ما را متفرد و متفرق میخواهد.
ناهار که تمام شد، صاحبخانه هراسان گفت که گوشیهایتان را خاموش کنید. یک ساعتِ مشخص هم تعیین کرد که از خانه برویم بیرون؛ نیم ساعت بعد! دو گروه شدیم. وسط راه از کنار راسالحسین گذشتیم و چقدر دلم سوخت که نتوانستم بروم. کمی جلوتر از راسالحسین، ماشینِ جلویی ایستاد:"با هم نباید بریم؛ ما میریم، شما برید مزار سیدهخوله، ما براتون لوکیشن میفرستیم."
رفتیم مزار. میگویند کاروان اسرا -خانوادهی محترمِ سیدالشهدا- در مسیر، از بعلبک گذشتند و خوله، همینجا به پدرش پیوست.
حرم خوله باصفاست. ورودی حرم، نقاشی امام و رهبری را کشیدهاند. توی حرم، یک سنگ هست که خادم مسجد میگفت مالِ محلهی سیدهزینب است. توی یکی از انفجارات، یکی از مستحدثات نزدیک حرم آسیب میبیند و این سنگ را محض تبرک میآورند بعلبک؛ اینطوری به حضرت زینب، ارادت دارند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |
یکشنبه | ۲۲ مهر ۱۴۰۳ |
#لبنان #بعلبک
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir
تارگپ| محسن حسنزاده
📌 #لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۱۴ بخش دوم @targap
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۴
بخش دوم
در حرم خوله، یک درخت سرو هم هست که میگویند امام سجاد آن را کاشته. وقتی خوله را به خاک میسپارند، امام، عصایش را فرو میبرد توی خاک که نشانهای باشد برای مزار و آن عصا، رشد میکند، سبز میشود، تنومند میشود و حالا، همچنان کنارِ مزار خوله، سرسبز و زنده است.
انتظارمان برای این که دوستانمان برایمان لوکیشن بفرستند، بیفایده است. یکیشان پیام داده که نمیتواند از گوشیش استفاده کند. برمیگردیم بیروت.
توی راه با دوست لبنانیمان از رطب و یابس جهان حرفهای واگرا میزنیم؛ از برق در لبنان گرفته تا سیاستهای امریکا.
وسط حرفهایمان حزبالله دارد اسرائیل را میزند؛ بد هم میزند. دوست لبنانیمان میگوید اینجا بعد شهادت سید، لطیفهای رایج شد که: به حاجعماد گفتند اگر فرماندهان حزبالله را بزنند، چه میشود؟ حاجعماد گفت که خب، یکی بهتر میآید جایش! گفتند اگر سید را بزنند چه؟ گفت سید، آدمِ عاقل و آراممان است، بزنند که دیگر ما دیوانهها میمانیم.
حالا گویا این شبها، کمی از نتایج بازی با دم شیر دارد آشکار میشود.
قرار داریم؛ کجا؟ کنار ساحلِ مدیترانه. نمیدانم شما کنار ساحل با کی قرار میگذارید اما ما با حاجابوالفضل قرار گذاشتیم و حقا و انصافا کیف کردیم. توی یک لچکی ایستاده بودیم و خیلی سریع باید سوالهایمان را میپرسیدیم که حاجابوالفضل برود به قرار دیگرش برسد.
حاجابوالفضل شومان، یک خیریه دارد که رسمش را و حتی اسمش را از سیدحسن گرفته: خیریهی "و تعاونوا"
بعدِ جنگِ ۳۳ روزه، حاجابوالفضل فکری میشود که یک خیریه راه بیندازد؛ خیریهای که نمونهای توی لبنان نداشته که بخواهد از آن الگوبرداری کند. و همهچیز آنقدر خوب پیش میرود که این تشکیلات هروز بیشتر از قبل از طرف سیدحسن، تشویق میشود.
حاجابوالفضل میگوید اسرائیلیها، مکرر تهدیدمان کردهاند؛ دفترمان را توی حارهحریک زدند و دوباره گفتند که ساختمانمان را میزنند. بار دوم از جایمان تکان نخوردیم و دیگر به تهدیدهایشان اعتنایی نمیکنیم.
این یعنی، طرفدارِ حزبالله باشی و مفید باشی، دیگر فرقی نمیکند که کارِ نظامی میکنی یا کارِ اجتماعی؛ هدفِ اسرائیل هستی!
حاجابوالفضل میگوید "و تعاونوا" بین طایفهها و منطقهها و مذهبها فرقی نمیگذارد؛ هرجا مستضعفی هست، ما باید برویم زیر بال و پرش را بگیریم.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |
یکشنبه | ۲۲ مهر ۱۴۰۳ |
#لبنان #بعلبک
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir