•|🌸|•
به چیزےوابستھباش؛
ڪهِ بَراتبمونھ..
نه این دُنیا ڪهِ به هِیچے بَند نِیست..!<
.
#یھچیزمثل_نگاهمهدی{عج}♡
#السلامعلیڪیابقیهاللھ..♥️
#اللهمعجلالولیكالفرج↻🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*رهبر انقلاب: عدهای در فضای مجازی وانمود میکنند کشور به بنبست رسیده است*
امام خامنهای:
*✋🏼👈🏼🔹نگذارید کسانی وانمود کنند که کشور به بنبست رسیده است.*
🔹در فضای مجازی بعضیها کارشان همین است؛ حالا از روی غفلت انجام میدهند یا پول میگیرند، نمیدانم.
🔹کشور به بنبست نمیرسد، زمان امام خمینی هم همین اتفاق افتاد. کسانی در روزنامههایشان این را نوشتند و امام گفتند *«نه شما به بنبست رسیدید».*
🇮🇷
یاد خدا کردن فقط به گفتن سبحان اللّٰه و الحمدلله نیست..!
اگه وقتی با گناه چشم تو چشم شدی، تونستی چشماتو ببندی میشه بگی که یاد خدایی..!
┅┄「پسرکفلافلفروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄
#Part_1
#پسرک_فلافل_فروش
اوایل كار بود ؛ حدود سال 1386 . به سختي مشغول جمع آوري خاطرات شهيد هادي بوديم . شنيدم كه قبل از ما چند نفر ديگر از جمله دو نفر از بچه هاي مسجد موسی ابن جعفر ( ع ) چند مصاحبه با دوستان شهيد گرفته اند .
سراغ آنها را گرفتم . بعد از تماس تلفنی ، قرار ملاقات گذاشتيم . سيد علی مصطفوی و دوست صميمی او ، هادی ذوالفقاری ، با يك كيف پر از كاغذ آمدند .
سيد علی را از قبل ميشناختم ؛ مسئول فرهنگی مسجد بود . او بسيار دلسوزانه فعاليت ميكرد . اما هادی را براي اولين بار ميديدم .
آنها چهار مصاحبه انجام داده بودند كه متن آن را به من تحويل دادند . بعد هم درباره ی شخصيت شهيد ابراهيم هادی صحبت كرديم .
در اين مدت هادي ذوالفقاری ساكت بود . در پايان صحبتهاي سيد علي ، رو به من كرد و گفت: شرمنده ، ببخشيد ، ميتونم مطلبي رو بگم ؟
گفتم : بفرماييد .
هادي با همان چهره ی با حيا و دوست داشتنی گفت: قبل از ما و شما چند نفر ديگر به دنبال خاطرات شهيد ابراهيم هادي رفتند ، اما هيچ كدام به چاپ كتاب نرسيد ! شايد دليلش اين بوده كه ميخواستند خودشان را در كنار شهيد مطرح كنند .
بعد سكوت كرد . همينطور كه با تعجب نگاهش ميكردم ادامه داد :
خواستم بگويم همينطور كه اين شهيد عاشق گمنامي بوده ، شما هم سعی كنيد كه ...
···------------------···•♥️•···------------------···
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿:)
┅┄「پسرکفلافلفروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄
#Part_2
#پسرک_فلافل_فروش
فهمیدم چه چيزي ميخواهد بگويد ، تا آخرش را خواندم . از اين دقت نظر او خيلي خوشم آمد .
اين برخورد اول سرآغاز آشنايي ما شد . بعد از آن بارها از هادی ذوالفقاری برای برگزاری يادوارهی شهدا و به خصوص يادوارهی شهيد ابراهيم هادی كمك گرفتيم .
او بهتر از آن چيزی بود كه فكر ميكرديم ؛ جوانی فعال ، كاري ، پرتلاش اما بدون ادعا . هادی بسيار شوخ طبع و خنده رو و در عين حال زرنگ و قوی بود . ايده های خوبی در كارهاي فرهنگي داشت .
با اين حال هميشه كارهايش را در گمنامي
انجام ميداد . دوست نداشت اسم او مطرح شود . مدتی با چاپخانه های اطراف ميدان بهارستان همكاري ميكرد . پوسترها و برچسب های شهدا را چاپ ميكرد . زير بيشتر اين پوسترها به توصيهی او نوشته بودند : جبههی فرهنگی ، عليه تهاجم فرهنگي ـ گمنام .
رفاقت ما با هادی ادامه داشت. تا اينكه يک روز تماس گرفت . پشت تلفن فرياد ميزد و گريه ميكرد ! بعد هم خبر عروج ملكوتي سيد علی مصطفوی را به من داد .
سال بعد همهی دوستان را جمع كرد و تلاش نمود تا كتاب خاطرات سيد علی مصطفوی چاپ شود . او همهی كارها را انجام ميداد اما ميگفت : راضی
نيستم اسمي از من به ميان آيد .
كتاب همسفر شهدا منتشر شد . بعد از سيد علی ، هادی بسيار غمگين بود . نزديكترين دوست خود را در مسجد از دست داده بود .
هادی بعد از پایان خدمت چندین کار مختلف را تجربه کرد و بعد از آن راهی حوزه علمیه شد .
تابستان سال ۱۳۹۱ در نجف ، گوشهی حرم حضورت علی ( ع ) او را دیدم . یک دشداشهی عربی پوشیده بود و همراه چند طلبهی دیگر مشغول مباحثه بود .
┅┄「پسرکفلافلفروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄
#Part_3
#پسرک_فلافل_فروش
جلو رفتم و گفتم : هادی خودتی ؟!
بلند شد و به سمت من آمد و همديگر را در آغوش گرفتيم . با تعجب گفتم : اينجا چه ميكنی ؟ بدون مكث و با همان لبخند هميشگی گفت : اومدم اينجا برا شهادت !
خنديدم و به شوخی گفتم : برو بابا ، جمع كن اين حرفا رو ، در باغ رو بستند ، كليدش هم نيست ! ديگه تموم شد . حرف شهادت رو نزن .
دو سال از آن قضيه گذشت . تا اينكه يكيی ديگر از دوستان پيامكی برای من فرستاد كه حالم را دگرگون كرد . او نوشته بود :( هادی ذوالفقاری ، از شهر سامرا به كاروان شهيدان پيوست .)
براي شهادت هادی گريه نكردم ؛ چون خودش تأكيد داشت كه اشك را فقط بايد در عزای حضرت زهرا ريخت . اما خيلي دربارهی او فكر كردم . هادی چه كار كرد ؟ از كجا به كجا رسيد ؟ او چگونه مسير رسيدن به مقصد را برای خودش هموار كرد ؟
اينها سؤالاتی است كه ذهن من را بسيار به خودش درگير نمود . و برای پاسخ به اين سؤالات به دنبال خاطرات هادی رفتيم . اما در اولين مصاحبه يکي از دوستان روحاني مطلبی گفت که تأييد اين سخنان بود .
او براي معرفي هادی ذوالفقاری گفت : وقتی انسانی کارهايش را برای خدا و پنهانی انجام دهد ، خداوند در همين دنيا آن را آشکار ميکند .
هادی ذوالفقاری مصداق همين مطلب است . او گمنام فعاليت کرد و مظلومانه شهيد شد . به همين دليل است که بعد از شهادت ، شما از هادی ذوالفقاری زياد شنيده ای و بعد از اين بيشتر خواهی شنيد .
···------------------···•♥️•···------------
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿:)
طرح هوشمندسازی یارانه نان به تهران رسید
🔹استانداری تهران: اجرای مرحله اول طرح هوشمندسازی یارانه آرد و نان و نصب کارتخوانها از فردا در نانواییهای استان آغاز و ۶۸۰۰ کارتخوان تحویل میشود.
🔹براساس این طرح قیمت نان تغییر نمیکند. دولت دیگر به نانواییها آرد دولتی نمیدهد و بهازای فروش نان به نانوا یارانه نقدی میدهد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱°•.
میرسد روزی که
تو انتخابِ اول و آخر تمـامِ دنیـا خواهی بود
میرسد روزی که
هیچ کس به جز تــو
هیچ انتخابِ دیگری نمیخواهد
میرسد روزی که
زمستانِ فراق و انتظار به سرآید و
فصلِ بهارِ عاشقی بشود
فصلِ انتخابِ تـو . . .
•
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
•
┅┄「پسرکفلافلفروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄
#Part_4
#پسرک_فلافل_فروش
در روستاهای اطراف قوچان به دنيا آمدم . روزگار خانواده ما به سختی ميگذشت . هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم . سختی زندگی بسيار بيشتر شد . با برخی بستگان راهی تهران شديم .
يک بچه يتيم در آن روزگار چه ميكرد ؟ چه كسی به او توجه داشت ؟ زندگی من به سختی ميگذشت . چه روزها و شب ها كه نه غذايی داشتم نه جايی برای استراحت .
تا اينكه با ياری خدا كاری پيدا كردم . يكی از بستگان ما از علما بود . او از من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيری كنم . تا سنين جوانی در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت ميكردم . اين هم كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهی گره زد .
فضای معنوی خوبی در كار من حاكم بود . بيشتر كار من در مسجد و اين مسائل بود . بعد از مدتی به سراغ بافندگی رفتم . چند سال را در يک كارگاه بافندگی گذراندم . با پيروزی انقلاب به روستای خودمان برگشتم . با يكی از دختران خوبی كه خانواده معرفی كردند ازدواج كردم و به تهران برگشتيم .
خوشحال بودم كه خداوند سرنوشت ما را در خانهی خودش رقم زده بود ! خدا لطف كرد و ده سال در مسجد فاطميه در محلهی دولاب تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعاليت شديم . حضور در مسجد باعث شد كه خواسته يا ناخواسته در رشد معنوی فرزندانم تأثير مثبتی ايجاد شود .
فرزند اولم مهدی بود ؛ پسری بسيار خوب و با ادب ، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در زمانی كه جنگ به پايان رسيد ، يعني اواخر سال 1367 محمدهادی به دنيا آمد . بعد هم دو دختر ديگر به جمع خانوادهی ما اضافه شد . روزها گذشت و محمدهادی بزرگ شد . در دوران دبستان به مدرسهی شهيد سعيدی در ميدان آيت الله سعيدی رفت .
هادی دورهی دبستان بود كه وارد شغل مصالح فروشی شدم و خادمی مسجد را تحويل دادم . هادی از همان ايام با هيئت حاج حسين سازور كه در دههی محرم در محلهی ما برگزار ميشد آشنا گرديد . من هم از قبل ، با حاج حسين رفيق بودم . با پسرم در برنامه های هيئت شركت ميكرديم .
پسرم با اينكه سن و سالی نداشت ، اما در تداركات هيئت بسيار زحمت ميكشيد. بدون ادعا و بدون سر و صدا براي بچه های هيئت وقت ميگذاشت . يادم هست كه اين پسر من از همان دوران نوجوانی به ورزش علاقه نشان
ميداد . رفته بود چند تا وسيلهی ورزشی تهيه كرده و صبح ها مشغول ميشد . به ميله ای كه برای پرده به كنار درب حياط نصب شده بود بارفيكس ميزد . با اينكه لاغر بود اما بدنش حسابی ورزيده شد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿:)