خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 برای سرگرم کردن خودم تصمیم گرفتم ماکتی از محله مان در اهواز بسازم. این بود که تعداد زیادی کبریت از عراقیها گرفتم. گوگردهایشان را جدا کردم و چوب هایش را داخل روغن سرخ کردم تا قهوه ای رنگ شوند. از این چوب کبریت ها به عنوان آجرهای دیوار استفاده میکردم و آنها را با دقت روی یک دیوار چوبی می چسباندم. یک روز عدنان آمد و دید دارم چوب کبریت سرخ میکنم. بهانه ای برای کتک زدن نداشت، خواست زخم زبان بزند، گفت: اگه الان مادرت بفهمه داری چوب کبریت سرخ میکنی بهت افتخار نمیکنه! این حرفش برایم دشنام سختی بود، اما جرأت نکردم جوابش را بدهم.
نادر دشتی پور معاون شهید حاج اسماعیل که در تمام مدت اسارت اسمش را "صادق" گذاشته بود تا شناسایی نشود و رحیم قمیشی هر دو توی بند ۲ بودند.
آنجا کاظم بعثی معروف به عدنان بند ۲ بود. کاظم هیکلی چاق و بدقواره داشت. قدش هم کوتاه بود. اصلاً دیدنش کفاره داشت. او بدجنسی و شقاوت را از عدنان به ارث برده بود. یک روز بچه های بند ۲ را در حالی که ما از بند ۱ نگاهشان می کردیم به خط کرد. یکی یکی اسم بچه ها را میخواندند و او با کابل آن فرد را به باد کتک می گرفت و دنبال میکرد، تا وقتی که توی صف سرجایش بنشیند. این نگهبان وحشی یک بار هم بچه هایی را که به راه رو بند ۱ پناه آورده بودند، به بهانه این که چرا اینجا نشسته اید به باد کتک گرفت. بعثی ها به تجربه فهمیده بودند که نباید اجازه دهند بسیجی ها توی یک آسایشگاه جمع شوند و یا حتی از هم باخبر باشند. شکستن چنین جوی قابل تصور هم نبود. اصلاً بلایی سر بچه ها آورده بودند که کسی از فرط گرسنگی و از ترس شکنجه حتى تصور مخالفت به سرش نمی زد.
اوضاع به همین منوال میگذشت و هر روز اسرای جدیدی به خصوص از کربلای ۵ در شلمچه و کربلای ۶ در سومار به اردوگاه می آوردند. کمبود جا، وضع بهداشتی و غذایی را بدتر کرده بود. علاوه بر آن بعثی ها برای این که از تازه واردها زهر چشم بگیرند بر شدت شکنجه ها اضافه میکردند. هر بار که اسرای جدیدی به ما افزوده میشد، عذاب ما دوباره شروع میشد. بعثی ها علاوه بر برای آنها تونل مرگ تشکیل میدادند و حسابی شکنجه شان میکردند، روز بعدش پدر ما را هم در می آوردند. وقتی که این اسرای جدید زیر شکنجه های تونل مرگ قرار می گرفتند ما را مجبور میکردند همه توی آسایشگاهها بخوابیم و از جایمان تکان نخوریم. ما زیر پتوها از شنیدن ضجّههای دردناک دوستانمان زجر میکشیدیم و برای به سلامت رد شدن آنها از تونل مرگ دعا میکردیم.
تمرین الکترومغناطیس
و میدانها و امواج در تکریت ۱۱
می دانستم اگر درسهایم را مرور نکنم از یادم خواهند رفت. روزهای اول دور از چشم عراقی ها روی زمین مطالب درسی را مرور میکردم. مثلاً روابط درس میدانها و امواج را با سنگ یا چوب روی زمین می نوشتم و یا تابع گاما را که در ریاضی مهندسی خوانده بودیم، تمرین میکردم. یک روز توی کارگاه نجاری با استفاده از مداد عباس، روی کاغذ مقوا شروع کردم به محاسبه میدان و پتانسیل برای چند نوع توزیع بار مختلف، که علی ابلیس سر رسید و گفت: «چیکار می کنی؟» خیلی مشکوک شده بود فکر میکرد دارم نقشه فرار میکشم. تصمیم گرفتم راستش را بگویم گفتم دارم» فیزیک و ریاضی کار میکنم خوشبختانه گیر نداد و فقط گفت: «حالا وقت ریاضی کار کردنه؟» و رفت یک بار هم ،عید، مرا در حال محاسبه پتانسیل ناشی از یک توزیع بار روی زمین دید و با دیدن خطوط ترسیم شده روی زمین گفت: ها... نقشه فرار میکشی؟ قلبم گرفت آخر در اردوگاهی که داشتن قلم و کاغذ بزرگ محسوب میشد احتمالاً کشیدن نقشه فرار عقوبت مرگ جرم داشت باز هم توکل بر خدا کردم و گفتم: نه سیدی! من فقط داشتم معادلات ماکسول را روی زمین حل میکردم در کمال تعجب خنده ای کرد و رفت. و من به عینه رد شدن مرگ از بیخ گوشم را دیدم من هم بعد از این دو اتفاق برای حفظ جانم که البته از علم واجب تر بود قید مرور درس هایم را زدم. همین موضوع باعث شد بعد از چند ماه بیشتر درسها کاملاً از ذهنم برود به جز ریاضیات و چند مطلب ساده از فیزیک الکتریسیته آن هم بخش الکترواستاتیکش که گویا با
وجود من عجین شده بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 تابستان تکریت خیلی گرم و طاقت فرسا بود. انگار این شهر هرگز روی رحمت به خودش ندیده است. آن چنان که می توانستی روی زمین آب را تا نزدیکهای درجه جوش گرم کنی.
ما که بچه اهواز و اهل گرما بودیم گاهی چنان کلافه میشدیم که نای تکان خوردن نداشتیم. حالا ساعت هواخوری و دستشویی و حمام هر بند که توی زمستان یک ونیم ساعت صبح و یک و نیم ساعت بعد از ظهر بود به دو ساعت افزایش یافته بود. اولین بند از ساعت ۸ تا ۱۰ صبح و دومین بند از ساعت ۱۰ تا ۱۲ وقت هواخوری داشت. در این شرایط مجبور بودیم زیر آفتاب گرم، تمام ساعت هواخوری صبح را قدم بزنیم که این خودش شکنجه بود و احتمال گرمازدگی را زیاد میکرد. در تابستان آب تانکر خیلی گرم میشد و قابل خوردن نبود. تنها راه خنک کردن آب این بود که مقدار کمی آب را توی درب سطل ها می ریختیم، و آن را در طول شب گوشه ای نگه میداشتیم. به دلیل هوای خنک شب و سطح زیاد تماس آب با هوا، به تدریج از گرمای آب کاسته میشد و نزدیکیهای صبح آبی خنک البته از گرد و خاک و انواع میکروب برای خوردن داشتیم. در تابستان روزهایی که نوبت دوم یعنی ۱۰ تا ۱۲ بیرون می آمدیم به دلیل گرمای شدید دقیقه شماری میکردیم تا هواخوری تمام شود و بتوانیم زیر سایه آسایشگاه نفس راحتی بکشیم. البته روزهایی که نوبت اول یعنی ۸ تا ۱۰ بیرون می رفتیم چون هنوز خورشید خیلی بالا نیامده بود، میشد کمی قدم زد ولی در عوض بعد از ظهرش که نوبت هواخوری مان ساعت ۲ تا ۴ بود، هوا خیلی گرم میشد و گاهی از فرط گرما به سایه کوتاه کنار راه روها پناه میبردیم. برخی نگهبان ها هم گیر میدادند و مجبورمان میکردند زیر آفتاب برگردیم. پیاده روی اجباری زیرا آفتاب شدید پنجاه درجه، شکنجه دیگری بود که در تکریت تجربه اش کردیم.
یکی از روزهای گرم تابستان برق اردوگاه به طور کامل رفت. هوای آسایشگاه حسابی داغ شده بود. گویا برقکار کل پایگاه نیز به مرخصی رفته بود و عراقی ها به شدت کلافه شده بودند، این بود که صدایم کردند و از من خواستند مشکل را حل کنم. چراغ های بیرون اردوگاه روشن بود، لذا حدس زدم خرابی از ترانس فشارقوی داخل اردوگاه باشد. با نائب عريف عبدالکریم رفتیم پشت بند یک. تا آن موقع آن جا را ندیده بودم. از آن جا نگهبانهای بیرون اردوگاه دیده می شدند. آنجا تعداد زیادی پست نگهبانی با مسلسل و تیربار مستقر کرده بودند. به نگهبان گفتم من نباید بدون تجهیزات ایمنی نزدیک این ترانس بشم. او گفت: «حالا برو؛ هر کاری می تونی بکن. کمی جلوتر رفتم و نزدیک ترانس شدم. اولش خیلی ترسیدم ولی با خودم گفتم تنها کاری که میتوانم بکنم چک کردن فیوز قسمت فشار ضعیف است. بهتر است همین کار را بکنم و بیش از این نزدیک آن نشوم. جعبه فیوز را باز کردم و دیدم بله، فیوز سوخته است. یک سیم لخت را با انبردست توی فیوز گذاشتم ولی بلافاصله ذوب شد. احتمالاً یک جایی از سیم کشی آسایشگاه ها اتصالی کرده بود و پیدا کردن آن خیلی مشکل بود. هیچ ابزاری هم به جز یک انبردست و یک فاز متر نداشتم. نگاهی به اطرافم انداختم. روی زمین یک میله فولادی ده پانزده سانتی به قطر حدود یک و نیم سانتی متر پیدا کردم و به جای سیم توی فیوز گذاشتم برق وصل شد. میله بلافاصله سرخ شد اما خوشبختانه قطع نشد. نگهبانهای داخل بند با خوشحالی فریاد زدند: «برق آمد، برق آمد. نگهبان هم با خوشحالی به من گفت: برق آمد، خیلی خوب کار کردی. من هم بادی به غبغب انداختم و گفتم این فقط یک راه حل موقتی بود. باید فیوزش تعویض بشه و برگشتیم. بعد از آن قضیه تا مدتی شکنجه های من کمتر شد ولی دیری نپایید که به قول خودشان، "صديق الملك كراكب الاسد" یعنی "دوستی با پادشاه مثل سوارکاری بر پشت شیر است"و اوضاع به حالت اول بازگشت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
15.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔻 حاج صادق آهنگران
فرا رسیدن سالروز ولادت باسعادت مظهر جود و سخا، ابنالرّضا، حضرت جوادالائمّه صلواتاللهعلیهما و همچنین ولادت بابالحوائج حضرت علیاصغر، ابنالحسین علیهماالسلام را به محضر مقدّس قطب عالم امکان، حضرت صاحبالزّمان عجّلاللهفرجهالشریف و همۀ شیعیان و منتظران تبریک و تهنیت عرض مینمائیم💐
از حضرت #امام_جواد علیهالسلام روایت شده است که فرمودند:
🌿 «هر كه تقواى الهى پيشه كند، خدا او را مورد محبّت و علاقۀ مردم قرار مىدهد، گرچه آنان (از این ابراز محبّت) کراهت داشته باشند.»
💠 «مَنِ اتَّقَى اللَّهَ أَحَبَّهُ النَّاسُ وَإِن كَرِهُوا.»
📚 کشف الغمّة (محدثإربلی)، ج۳، ص۱۳۹
بحار الانوار (علامهمجلسی)، ج۷۵، ص۷۹
🍃 «اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج.»
♡••
آفتابۍ امشب از بیتِ رضا سر مۍزند
ڪودڪۍ لبخند در دامانِ مادر مۍزند
آنڪہجودش خیرهسازد چشمـِ هرفرزانہ را
وآنڪہ باعلمش بہجانِ خصمـ آذر مۍزند...
من دَخیـــلِ
گھــــــــــوارهے
بابُالحَـــــــوائجمـ...
4_5877278418017454415.mp3
6.35M
♡••
#سیدمجیدبنۍفاطمہ
گلپسرِثاراللہاومد..🍃
باز همـ هواے تُــو
چہ بۍگدار میزند بہ سر
چہ بۍگدار میزند بہ شب
چہ بۍگدار میزند بہ جان..!
🍃مهربان من
حال و روزم خرابتر از آنی است که بشود توصیفش کرد؛ ولی در دل این خرابیها با همۀ وجود احساس میکنم بسته به رشتهای هستم که مرا نگه داشته و نمیگذارد سقوط کنم. آن رشته، ریسمان عنایت توست. نگاه لطف تو اگر نبود، تا به حال بارها از هستی ساقط شده بودم و تا وقتی که هست، دلم آرام است؛ ولی همیشه دلنگران روزی هستم که از روزی نگاه لطف تو محروم شوم. مرا لحظهای محروم نکن از نگاه خویش!
💫🌙شبت بخیر مهربان من!