أَلسَّلامُ عَلَى الْمَدْفُونینَ بِلا أَکْفان ..
سلام بر آن دفن شدگـانِ بدون کفن😭🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴سینه زنی طایفه خواجه بایاری شهرستان چرام،استان کهگیلویه وبویر احمد
34.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴عاشورای حسینی مردم ولایتمدار شهر مارگون/استان کهگیلویه و بویراحمد در جوار حرم امامزادگان بی بی خاتونین (ع) دختران امام موسی کاظم (ع)
آب میدید گریه میکرد
کودک شیرخواره میدید، گریه میکرد
صدای زیورآلات دخترکان را می شنید گریه میکرد..
آتش میدید گریه میکرد
تنور طبخ نان میدید گریه میکرد
با غم عاشورا زندگی میکرد.
#امامسجادعلیهالسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظات تکاندهنده رو در رو شدن دختران شهید اسکندری با سر بریده پدر 😭
یادمون نره که هر چه داریم
از شهدا و خانواده شهدا داریم💔
🥀°•
«خواب دیدم که #امام_سجاد (ع) نوید و خبر شهادت من را به مادرم میدهد و من چهره آن حضرت را دیدم و به من فرمودند تو به مقام شهادت میرسی. در تمام طول عمرم به این خواب دل بستهام و به امید شهادت در این دنیا ماندهام. هم اکنون که این خواب را مینویسم یقین دارم که شهادت نصیبم میشود و منتظر آن خواهم ماند تا کی خداوند صلاح بداند که من هم همچون شهیدان به مقام شهادت برسم.» متنی که خواندید دستنوشته شهید مدافع حرم محمد مسرور است که ۱۰ سال قبل از شهادت در بهمن ماه ۱۳۹۴، برات شهادتش را از #امام_سجاد (ع) گرفت.
محمد علاقه خاصی به شهید آوینی داشت. همه کتابهایی که شهید آوینی در مورد جنگ و جبهه نوشته بود، مطالعه کرده بود. از کتابهای مختلفی که مطالعه کرده بود، سعی داشت کتابی تهیه کند. هزار جمله از شهید آوینی انتخاب کرده بود.
شهید #محمد_مسرور
7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿🥀°•
شهید مدافع حرم محمد معافی در حال مداحی.....❣
عهدی بستیم از این پس
رنگ دنیا نگیریم
عاشورایی بمانیم
عاشورایی بمیریم
https://eitaa.com/tarigh3
13.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ #گزارش_مردمی
※ جواب به یک سؤال شاید بیربط،
جای ما رو در واقعهٔ کربلا مشخص میکنه!
در ویدئوی بالا، یه سؤال مطرح میشه که مثل یه ماشین زمان عمل میکنه و ما رو میبره به
سال ۶۱ هجری قمری.
✘ و معلوم میشه اگر اون موقع بودیم، کجا بودیم! کنار امام یا روبروی امام.
https://eitaa.com/tarigh3
#معرفی_شهید🍃
شهید "محمدرضا ایل بیگ بختیاری" در سال 1353 در تهران بدنیا آمد. وی تنها فرزند پسر خانواده بودکه تحصیلات خود را تا سال سوم راهنمایی ادامه داد و برای خدمت مقدس سربازی به منطقه پیرانشهر اعزام شد و در آنجا در درگیری با اشرار در اثر اصابت تیر در روز بیست و هفتم خرداد سال 1373 بدرجه رفیع شهادت رسید و پیکر پاکش در امامزاده طاهر کرج بخاک سپرده شد.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
https://eitaa.com/tarigh3
🌷🌷شهیدی که روز شهادت امام سجاد به دنیا آمد و در روز شهادت امام سجاد هم تدفین شد!!
پای خاطرات مادر شهید :
من چهار فرزند دختر داشتم و آرزو داشتم که یک پسر هم خدا به من می داد. خیلی نذر و نیاز کردم و از درگاه خداوند شب و روز خواستم که فرزند پسری به من بدهد. یک شب که با همین احوالات خوابیده بودم، خوابی را دیدم. در خواب دیدم که حضرت زینب و حضرت فاطمه(س) به نزد من آمدند و کودک پسری را به من دادند و گفتند این فرزند را خداوند به تو عطا کرده است.
چند روزی سپری شد و من متوجه شدم، باردار هستم و مدتی گذشت و من خوابی دیدم . خواب دیدم که من در یک بیابان هستم.
محمدرضا هنوز به دنیا نیامده بود که من خواب دیگری دیدم. من خواب دیدم که در یک بیایانی هستم و در کنار رودخانه ای نشسته بودم و که فرزندم بدنیا آمد و نوزاد پسر هم بود. ناگهان مردی که لباس سبز تنش بود از داخل رودخانه آمد و کودک را از من گرفت و برد. من گریه و زار ی کردم که این کودک پسر من است.
من این خوابهارو قبل از اینکه پسرم بدنیا بیاید، دیدم. بالاخره پسر من در شانزدهم اسفند ماه سال 1353 بین اذان و الله اکبر ظهر بدنیا آمد. من نام این کودک پسر را "محمدرضا" نام نهادم.
من چقدر خوشحال شدم که خداوند یک پسر به من داده است. او از کوچکی در مساجد و هیئت ها بود و برای امام حسین (ع) خدمت می کرد. تا اینکه به سن سربازی رسید
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
محمد رضا در سال هفتاد و یک در سن هفده سالگی به خدمت سربازی رفت. محمد رضا که به سربازی رفت، من شب و روز برای محمدرضا ناراحتی می کردم. خواب و خوراک نداشتم. آنقدر گریه کردم که مریض شدم. آخر گفتم: ای خدا! این پسر من سرباز صاحب زمان(عج) می باشد و نام لشکرشان لشکر امام حسین (ع) می باشد و من محمدرضا را به صاحب زمان و امام حسین می سپارم .
همان روزی که این حرف را زدم، در شب آن روز خوابی دیدم که زنگ منزلمان را به صدا درآمد و من در را باز کردم. بعد دیدم که دو تا آقا با چهره هایی نورانی سوار بر اسبهای سفید بزرگی می باشند و هر دو لباس سبز و امامه سبز بر تنشان بود و صورتهایشان به اندازه ای نورانی بود که من به درستی صورتهایشان را نمی دیدم. محمدرضا را در جلوی خود بر اسب سوار کرده بودند. آنها محمدرضای من را در داخل منزلمان گذاشتند و من در خواب چقدر خوشحال شدم.
از آمدن محمدرضا خیلی خوشحال شدم جوری که دست و پایم را گم کرده بودم. به خود که آمدم، خواستم آقایان را که تعارف کنم تا به داخل بیایند. یک دفعه متوجه شدم که آنها با همان اسبهای سفیدشان غیب شدند.
چند وقت که از خواب من گذشت، محمدرضا من به مرخصی آمد و در منزل ما بود تا زمانی که مرخصی اش به پایان رسید.
موقع رفتن به منطقه هر چه قدر برایش وسایل گذاشتم، قبول نکرد و گفت: مامان من دیگر به این چیزها احتیاجی ندارم که برای من می گذارید. آخرین باری که می خواست برود، من صورتش را بوسیدم. محمدرضا گفت: مامان می خواهم چیزی بهت بگم. من که نمی دانستم که چی می خواهد بگوید. گفتم: محمدرضا جان! هرچه می خواهی به من بگو. محمدرضا به من گفت: مامان اگر من رفتم و به شهادت رسیدم، ازت می خواهم که عکس مرا روی سنگ قبرم درآورید. چون من رفته ام و سنگ قبر دیده ام و عکس تمام شهدا را روی سنگ قبرشان در آورده اند. بیستم خرداد که محمدرضا من به منطقه رفت، هر چه به او گفتم که محمدرضا جان دو سه روز دیگر عاشورای حسینی است، اینجا بمان.قبول نکرد و گفت: مامان من پارسال عاشورا تاسوعا در منطقه بودم. امسال هم می خواهم در منطقه باشم.
که شب بیست و هفتم خرداد روز تاسوعا و شب عاشورا محمدرضا شب شهادت امام حسین (ع) محمدرضا هم در منطقه کانی زرد به شهادت رسید کنار همان رودخانه ای که من در خواب دیده بودم. در کنار رود کانی زرد پسر من به شهادت رسید. من نمی دانستم که محمد رضا شهید شده است و کسی هم به من اطلاع نداده بود. منطقه خیلی شلوغ شده بود و من برای محمدرضا خیلی دلم شور می زد. چون من نمی دانستم که فرزندم شهید شده است. ولی شب آنقدر من گریه کردم، خواب دیدم یک آقایی امامه مشکی، ابای مشکی به منزل ما آمد با خانواده اش و من در خواب داشتم، جگر درست می کردم. در خواب این با این غذا از این آقا و خانواده اش پذیرایی کردم. از آن موقعی که من این خواب را دیدم، همه اش گریه خوراکم بود. که خدایا این چه خوابی بود که من دیدم. هنگامی که دراز می کشیدم و چشمایم را روی هم می گذاشتم و می دیدم که منزل ما همه پر از خانمهای چادر مشکی می باشد و همه اش به من دلداری می دهند و به من گفتند: اگر محمدرضا شهید شد، زیاد ناراحتی نکن.💔
بعد از چند روز آمده بودند به فامیلهای شوهرم گفته بودند که محمدرضا به شهادت رسیده است ولی ما نمی توانستیم به مادرش خبر بدهیم. تا چهاردهم تیر که محمدرضا هفده روز بود که به شهادت رسیده بود و من از همه جا بی خبر بودم. که بعدا به ما خبر دادند که محمدرضا به شهادت رسیده است.🕊🥀
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج