پدر و پسری با هم به جبهه آمده بودند. هر دو، قبل از انقلاب مشروبفروشی داشتند. روزهای اول هیچکس آنها را قبول نداشت. آنها هم هر کاری میخواستند میکردند. سید آنها را به شاهرخ معرفی کرد. بعد از مدتی آنها به رزمندگان شجاعی تبدیل شدند. الگو گرفتن از شاهرخ باعث شد که آنها اهل نماز و ... شوند.
#شهید_شاهرخ_ضرغام
🌹@tarigh3
💕 دلتنگی درد نیست..!"
جراحتی ست در سینه،
ریشه دوانده به روح و روان،
یک رعشهے دائمی
سرگردان
در
تک تک سلولهاے بدن
وَهمی بیانتها که روز و شب ندارد
همیشه هست...!🍃
🌹@tarigh3
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ تشییع پیکر یک شهید در روستایی که شهید نداشت
مردم روستای کهنوج معزآباد در حالی که آرزوی حضور شهید گمنام را داشتند پیکر مطهر شهیده یعقوبی نخستین شهید این روستا را بر روی دستان خود تشییع کردند.
شهیده زینب یعقوبی، ۱۶ سال بیشتر نداشت. این شهیده ۱۳ دیماه امسال همزمان با چهارمین سالگرد شهادت سردار سلیمانی برای زیارت مرقد مطهر این شهید بزرگوار راهی #کرمان شد که در این انفجار تروریستی به شهادت رسید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلند شو گرسنته حلواهارو بخور😂😂
👤شیخ حسین انصاریان
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۳۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۳۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
خیلی ناراحت بودم. با خودم میگفتم الان علی آقا چه فکری میکند؟ حتما از دستم ناراحت و عصبانی است. اولین باری بود که با هم قول و قرار گذاشته بودیم و من بدقولی کرده بودم. بابا و خواهرها داشتند به تلویزیون نگاه میکردند؛ اما من انگار توی این دنیا نبودم. نه صدایی میشنیدم و نه چیزی میدیدم. چشم دوخته بودم به تلویزیون که داشت فیلم سینمایی بعد از ظهر جمعه را پخش میکرد. اما حواسم پیش علی آقا بود. حوصله هیچکس و هیچ چیز را نداشتم فکر میکردم روز بعد علی آقا چه واکنشی نشان میدهد؟ قهر میکند یا بدون خداحافظی به جبهه میرود؟ عصبانی می شود و دعوایم میکند. یا اینکه میآید و از رفتارم گلایه میکند. دلهره و دلشوره عجیبی داشتم. آن روز، بعد از ظهر به سختی گذشت. آن قدر طولانی بود که به نظر میرسید هیچ وقت شب نمی شود. به همین دلیل، دم غروب، به بهانه اینکه سرم درد میکند به اتاق خواب رفتم و بدون شام خوابیدم. فردای آن روز وقتی از مدرسه بر میگشتم توی کوچه صدای موتوری را پشت سرم شنیدم. خودم را جمع و جور کردم. حس کردم کسی به دنبالم افتاده. طبق عادت بدون اینکه دوروبرم را نگاه کنم قدم هایم را تندتر کردم. چند قدمی مانده به خانه، صدای آشنایی را از پشت سر شنیدم.
- سلام چه تندتند میری!
صدای علی آقا بود. برگشتم و نگاهش کردم. لبخندی روی لب هایش بود. نفس راحتی کشیدم
پرسید: «خوبی؟»
هیچ دلخوری در نگاه و صدایش نبود.
جواب دادم: «ممنون خوبم»
پرسید: «پس چرا دیروز نیامدی؟»
خجالت کشیدم و با ناراحتی جواب دادم: «ببخشید، تقصیر خودم نبود. مادر اجازه نداد گفت خوب نیست عصر جمعه تک و
تنها بری. خیابونا خلوته.
علی آقا سکوت کرد و به نشانه تأیید سر تکان داد. نگرانتان شدم. فکر کردم نکنه خدای نکرده اتفاقی برات افتاده.
الحمد لله که خوبی؟
لبخندی زدم و کلید را از توی کیفم درآوردم.
به هر جهت خیلی معذرت میخوام مادر گفت: «اگه علی آقا خودشون می اومدن و با هم میرفتین اشکالی نداشت. علی آقا دوباره سرش را به نشانهٔ تأیید تکان داد و گفت: «حق با حاج خانمه خوب کاری کردین گوش دادین. پس امروز بعد از ظهر خودم می آم دنبالت.» نفس راحتی کشیدم و کلید را توی قفل انداختم و گفتم: «بفرمایید تو.» علی آقا کار داشت به همین خاطر خداحافظی کرد و رفت. با خوشحالی دویدم توی حیاط و تا به آشپزخانه برسم، پرواز کردم.
ادامه دارد....
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۳۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۳۴
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 مادر خانه نبود. چند ساعت دیگر که از کارگاه برگشت، موضوع را برایش تعریف کردم مادر قبول کرد و من مشغول آماده کردن لباس هایم شدم. ساعت یک ربع به سه بود که علی آقا آمد. ماشین دوستش را گرفته بود. این دومین باری بود که به خانه آنها میرفتم. هیچکس خانه شان نبود. چند روزی میشد که خانواده اش در خانه حاج صادق مهمان بودند. این بار به خاطر خلوتی خانه بهتر توانستم جزئیات آن را ببینم. وقتی وارد خانه میشدی ورودی کوچکی بود. در سمت چپ سرویس بهداشتی بود و کنارش اتاقک کوچک نیم در یک و نیمی که رختکن محسوب میشد و رختخوابها را آنجا چیده بودند. در سمت راست آشپزخانه باریک و بلندی قرار داشت. از در و دیوار آشپزخانه گلهای رونده بالا کشیده بودند. پشت پنجره پرنور و آفتابگیر آشپزخانه پر بود از انواع مختلف گلهای آپارتمانی. روی در همۀ کابینتهای سفید پر از پوسترهایی از طبیعت یا عکس های زیبایی از کودکان بود که آدم را به هوس می انداخت وارد آشپزخانه شود و یکی یکی عکسها را ببیند. انتهای آشپزخانه، کنار پنجره، دری آهنی باز میشد به تراسی کوچک، که فضای خوبی برای نگه داری ترشی و سیب زمینی و پیاز و این جور چیزها بود. از ذوق و سلیقه منصوره خانم در تزیین آشپزخانه اش خوشم آمد. خانه یک اتاق نشیمن داشت و یک اتاق پذیرایی که اتاق پذیرایی با پردۀ طوسی قشنگی که گلهای زرد و درشتی داشت، از نشیمن جدا میشد. به هر جای خانه که پا میگذاشتی یک پنجره بزرگ روبه رویت بود که خانه را روشن میکرد و آفتاب را به داخل می آورد.
چند گلدان از روندههای آشپزخانه هم توی هال و روی رادیاتورها بود که از دیوارها بالا رفته و شاخه ها و برگهای سبز و قلبی شکلشان از سقف آویزان بود. گلها، زیبایی خانه را چند برابر کرده بود. انتهای خانه، یعنی روبه روی در ورودی، در چوبی دیگری بود که باز میشد داخل پاگردی کوچک، حمام آنجا بود و دو اتاق خواب که روبه روی هم قرار داشتند. علی آقا در اتاق خواب سمت راست را باز کرد که ظاهراً اتاق خواب مشترک خودش و امیر آقا بود. روی همه دیوارهای اتاق عکس شهدا و امام با پونز نصب شده بود. از لابه لای عکسها پیشانی بند و پلاک آویزان بود. اتاق کتابخانه ای هم داشت.
علی آقا نشست و تکیه داد به دیوار و اشاره کرد بنشینم. نشستم و بوی عطر تیرزی که زده بود توی مشامم پر شد. بلند شد و رفت به طرف کتابخانه و از بین کتابها آلبومی را برداشت و آورد و گفت: «بیا با هم آلبوم نگاه کنیم.»
🌹@tarigh3
از دستش خیلی ناراحت بودم. منتظر نشسته بودم تا برگردد. کلی حرف آماده کرده بودم، اما وقتی دیدمش زبانم بند آمد.
مجید آمد و کنارم نشست و گفت: «میدونم ناراحتی. مسجد بودم. زیارت عاشورا خوندم و در سجدهی آخرش، از خدا خواستم بخاطر اینکه با خانمم بد حرف زدم منو ببخشه!»
#شهید_مجید_کاشفی
🌹@tarigh3
از هر چہ هست و نیست
گذشتم ولے هنوز
در مرز چشمهاے تو
گیرم فقط همین …
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
#سالروز_شهادت 🕊🥀
🌹@tarigh3
32.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
منو ببر...😭😭
عشق و علاقه ی بی حد حاج قاسم به شهید احمد کاظمی ♥️🥀
خواهش می کنم وقت بگذارید و این کلیپ چند دقیقه ای را حتما ببینید 🙏
#شهید_حاج_احمد_کاظمی
#سالروزشهادت🕊🥀
🌹@tarigh3
#سخن_بزرگان
کسانی که پدر و مادر از آنها ناراضی هستند به هر دری میزنند کارشان درست نمیشود، خبر ندارند به خاطر این است که پدر و مادر از آنها ناراضی هستند!
• آیت اللّٰه مجتهدی
🌹@tarigh3