eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
7.3هزار ویدیو
47 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین باره میام راهپیمایی همیشه فکر میکردم فیلم‌ها و عکس‌های فوتوشاپه هیچی جز خوشحالی الان ندارم که بگم امیدوارم رهبرمون همیشه پاینده باشه پ.ن: یه سلامی هم عرض کنیم خدمت خاک‌انداز‌های نا محترم؛ چطورید؟!
-وخداوندتوراآفرید برای‌اثبات‌آیہ‌ی : « فَتَبارَکَ‌اللهُ‌اَحسَنُ‌الخالِقین♥️' » :) 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
خوش آمدی عموی‌ خوش قد و بالای رقیه🥲🌙🤍
ماه زیاد است و برادر بسی هیچ یکی حضرت عباس نیست...☺️
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 شب شنبه بیستم دیماه ۱۳۶۵ بود که رسیدیم؛ هرچند آن خانه ای که توی همدان - دزفول مسیر توی ذهنم ساخته و تصور کرده بودم آن چیزی نبود که می‌دیدم. خانه ساختمانی تازه ساز و یک و نیم طبقه بود؛ بدون امکانات، در شهرکی در حاشیه شهر دزفول به نام شهرک پانصد دستگاه». زودتر از ما دوست علی آقا هادی فضلی، رسیده بود با همسر و دختر کوچکش زینب. چقدر خسته بودیم. آن شب اصلا نفهمیدیم چطور رختخوابهایمان را انداختیم و خوابیدیم. صبح زود با سروصدای علی آقا از خواب بیدار شدیم. علی آقا بعد از نماز صبح رفته بود و نان خریده بود. شلوغ می‌کرد و با سروصدا سعی می‌کرد بیدارمان کند. ما توی هال خوابیده بودیم و هادی فضلی و اهل و عیالش توی پذیرایی. بلند شدم و تند و فرز رختخوابها را جمع کردم. آقا هادی هم به کمک علی آقا آمد و سفره صبحانه را انداختند. زینب هنوز خواب بود. بعد از صبحانه، علی آقا و آقا هادی لباسهای فرم سپاهشان را پوشیدند. موقع خداحافظی پرسیدم: «کی برمی‌گردید؟» علی آقا با لهجه غلیظ همدانی صحبت می‌کرد. گفت: «معلوم نیست. سربازی هر روز می‌آد دم در اگه خرید یا کاری داشتین، بشش بگین.» وقتی علی آقا و آقاهادی در را پشت سرشان بستند و رفتند، تازه متوجه شدم چقدر در آن خانه غریبم. از روی بیکاری و شاید هم کنجکاوی شروع کردم به گشت و شناسایی خانه. دستشویی و حمام توی حیاط بود؛ سمت چپ. حیاطی بود نقلی و جمع وجور و حدودا پنجاه شصت متر. دیوارها و ساختمان آجری تازه از دست بنا درآمده بود. نور تیز خورشید چشم را می‌زد. کمی توی حیاط قدم زدم و از چهار پنج پله بالا رفتم. ایوانی کوچک و باریک بود که از آنجا وارد ساختمان می شدیم. هال نسبتا بزرگی داشت و یک پذیرایی بیست و چهار متری. آشپزخانه هیچ امکاناتی نداشت؛ نه کابینت شده بود و نه کاشی کاری، اما تا چشم کار می‌کرد از در و دیوارش خاک می‌بارید و آت و آشغال آویزان بود. ته هال سیزده چهارده پله وجود داشت که ختم می‌شد به زیرزمینی تاریک با دو تا اتاق. یکی بزرگ با پنجره ای کوچک و آن یکی کوچک و چهارگوش و تنگ با پنجره ای نزدیک سقف که باز می‌شد داخل حیاط خلوتی کوچک با دیواری بلند و پنجره ای که توی حیاط باز می شد. یک لامپ صد وات بی‌ریخت هم از سقف آویزان بود که به زور با کمک نور حیاط خلوت اتاق را روشن می‌کرد. چند روز بعد این اتاق شد اتاق من و علی آقا. خانه هنوز درست و حسابی از دست بنا بیرون نیامده بود. با فاطمه تصمیم گرفتیم تا زینب، که آن وقت یک سال و نیمه بود بیدار نشده خانه را تمیز کنیم. چادرهایمان را در آوردیم و روسریها را پشت گردن گره زدیم و سفره را جمع کردیم. دنبال جارو می‌گشتیم که صدای گرومپ گرومپ ضدهوایی ها بلند شد. فاطمه به طرف زینب دوید او را بغل کرد و دویدیم توی زیرزمین. زینب هاج و واج به ما نگاه می‌کرد. خواب زده شده بود. زد زیر گریه هر کاری می‌کردیم ساکت نمی شد. صدای گرومپ گرومپ‌ها بیشتر شد. خانه می‌لرزید. روی خاک و خل زیرزمین نشسته بودیم. از یک طرف زینب از ترس جیغ می‌کشید و گریه می‌کرد و از طرفی چون از وضعیت بیرون خبر نداشتیم می‌ترسیدیم. بیشتر از نیم ساعت گذشته بود زینب دیگر آرام شده بود، اما به دلیل گرسنگی بدقلقی می‌کرد. وقتی کمی سروصداها خوابید، رفتیم بالا. فاطمه داشت شیشه شیر زینب را می‌شست و من هم زیر کتری را روشن می‌کردم که دوباره صدای ضدهوایی‌ها بلند شد. این بار از دفعه قبل کمتر ترسیدیم با این حال دویدیم به طرف زیرزمین. نیم ساعت دیگر هم گذشت از سربازی که علی آقا گفته بود خبری نشد. این بار قبل از اینکه سر و صداها بخوابد رفتیم بالا. فاطمه شیشه شیر زینب را آماده کرد. شیرش را داد. چادر سر کردیم و آمدیم توی کوچه. با دیدن مردمی که با خیال آسوده توی کوچه رفت و آمد می‌کردند تعجب کردیم. باورمان نمی‌شد با آن همه سروصدا و ترق و تروق این مردم این قدر راحت و بی خیال زندگی کنند. کمی بالاتر، توی لواشی عده ای به صف ایستاده بودند. نانوا مردی بود قدبلند و لاغر و سیاه چرده که با مهارت خاصی چونه نان را باز می‌کرد و به نرمی تنش را به این طرف و آن طرف خم و راست می‌کرد، بالا و پایین می‌پرید و بعد با یک پرش به طرف تنور می رفت و با حرکتی موزون خمیر نازک نان را به دیواره داغ و سرخ تنور می‌چسباند. یک گاوداری هم روبه روی لواشی بود که شیر و ماست و کره محلی می‌فروخت. فاطمه با دیدن لبنیاتی خوشحال شد و من با دیدن مغازه آش فروشی سر کوچه به فاطمه گفتم: «فردا صبحونه آش می خوریم، مهمون من.» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 چند پرستار وارد اتاق شدند. پتو را از روی صورتم کنار زدند. چشمانم را باز کردم. پرستاری که جلو ایستاده بود پرسید: «حالت خوبه؟» بهت زده نگاهش کردم. انگار یک دفعه از دنیایی دیگر پرت شده بودم روی آن تخت. پرستار دومی جلو آمد و آستین پیراهن نازک صورتی ام را، که توی اتاق معاینه تنم کرده بودند، بالا داد. - مشکلی نداری؟ نمی دانستم باید چه بگویم پرستار که دید جوابی نمی‌دهم بازوبند فشارسنج را دور بازوی راستم بست و گوشی را روی گوشش گذاشت و شروع کرد به باد کردن آن و بعد چشم دوخت به جیوه روی نشانگر. کمی بعد گوشی را از گوشی را درآورد و رو به پرستار گفت «فشار هیستولیکش هشته.» پرستار اولی با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: «پس سرمت کو؟» نمی‌دانستم چرا این چیزها را از من می‌پرسیدند. جواب ندادم. همان پرستار اولی رفت و کمی بعد با میزی چرخ دار که داخلش پر بود از دارو و تجهیزات برگشت و شروع کرد به آماده کردن سرم. پرستار دومی دفتر جلد آلومینیومی را که به نرده پایین تخت آویزان بود، برداشت و گفت: «دکتر ندیدت؟» پرستار اولی همان طور که سرم را وصل می‌کرد، لبخندی زد و گفت: «بس که پسرت همه رو خوشحال کرده، پاک مامان رو فراموش کردیم.» لبخندی زدم. وقتی پرستار سرم را وصل کرد، چند آمپول تزریق کرد توی آن آمپولها. مرا یاد نقاشی علی آقا انداخت موقعی که بیمارستان ساسان بستری بود. نقاشی پروانه ای بود که بالش تیر خورده و از آن خون می چکید. پرسیدم: - حال بچه چطوره؟ پرستار دستش را گذاشت روی شانه ام. با لبخندی آرام بخش جواب داد: «خوب شیطونیه! برا خودش همۀ بیمارستان رو گذاشته سر کار. مادرتون رفتن تو اتاق نوزادان و بچه رو بغل گرفته تا همه از پشت شیشه ببیننش. پرستار وسایلش را جمع کرد و روی میز چرخ دار گذاشت و گفت: «سرمت یه ساعت طول می‌کشه. چند تا آمپول مسکن توش ريختم. الان خوابت می‌بره.» بعد از رفتن پرستار تازه به دوروبر اتاق نگاه کردم. ساعت گرد و سفید روبه رو یک و نیم را نشان می‌داد. دلم می‌خواست بلند شوم و لامپ‌های فلورسنت سقف را خاموش کنم. هر کاری کردم دیدم توانش را ندارم. حوصله ام سر رفته بود. پس چرا مادر نمی آمد؟! چرا خوابم نمی‌برد؟ به قطرات سرم که آرام آرام توی لوله می‌ریخت و به طرف دستم سرازیر می‌شد، خیره شدم. چقدر همه جا ساکت و آرام بود به تخت خالی سمت چپم نگاه کردم. اگر علی آقا بود، یعنی امشب می‌آمد پیشم؟ یعنی می‌خوابید روی این تخت؟ یا باز در منطقه بود و عملیات؟ چقدر دلم میخواست زمان به عقب بر می‌گشت چه روزهایی داشتیم توی دزفول. یاد آن روز افتادم. سه شنبه بیست و چهارم دی ماه ۱۳۶۵. من و فاطمه داشتیم اتاقها و در و دیوار و سقف خانه را جارو می‌زدیم و گرد و غبارها را می تکاندیم اما هر کاری می‌کردیم خانه شکل خانه نمی‌شد؛ نه پرده ای داشت و نه فرش به اندازه ای که همه جا را پُر کند و نه امکانات زندگی. هر کاری می‌کردیم، هر چقدر همه جا را می سابیدیم و تمیز می‌کردیم فایده ای نداشت. نزدیک ساعت ده صبح در زدند. فکر کردیم شاید سربازی باشد که هر روز می آمد چادر سر کردم و رفتم پشت در. پرسیدم: «کیه؟» صدا نا آشنا بود گفت منم معاون علی آقا، سعید صداقتی. هنوز هم وقتی یاد آن روز و آن ماجرا می افتم با خودم می‌گویم کاش با او به اهواز نرفته بودیم، کاش اصلا خانه نبودیم و در را باز نمی‌کردم. حتماً آن وقت اوضاع زندگیمان طور دیگری پیش می رفت. اما متأسفانه در را باز کردم. هر چند همان موقع هم فکر کردم باید مقاومت کنم اما نمی‌دانم چرا مقاومت نکردم. نمی‌دانم چرا با اینکه دلم راضی به رفتن نبود، با سعید صداقتی رفتیم. پرستاری بالای سرم ایستاده بود نگاهم می‌کرد و لبخند می‌زد. پیچ سرم را چرخاند. آخرین قطرات سرم به تندی توی لوله راه گرفت. پتو را کنار زد. هر دو دستش را در هم قلاب کرد و محکم شکمم را فشار داد درد عجیبی توی دلم پیچید. پرستار بدون توجه به دردی که می‌کشیدم دوباره با هر دو دست شکمم را فشار داد. مثل مواقعی که میخواهند بیمار قلبی را احیا کنند. از درد بی اختیار داد کشیدم. پرستار پتو را روی سینه ام کشید و گفت تموم شد. ببخشید لازم بود. سری تکان دادم. سرم را از دستم بیرون آورد و آن را انداخت توی سطل آشغال. مادر با یک دسته گل وارد اتاق شد. گلها را گذاشت روی میزی که بین هر دو تخت بود. کنارم ایستاد و پرسید: «فرشته جان حالت خوبه؟ •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
می‌گفت: همه‌ی عالم تو زيارت عاشورا میگن: "بابي انت و امي" پدر و مادرمون فدات حسین، بعد سيدالشهدا به حضرت عباس ميفرماد بنفسي انت... ‌ 🌹@tarigh3
اگر از حال دل نـوکر خود جویـایی به خدا هیچ ملالی نَبُوَد، غیر حرم‌.. صلی‌الله‌علیک‌یا اباعبدالله ♥️ مهربون اربابم قوت قلبم همه ی دلخوشی و دار و ندارم...💞 🌹@tarigh3
مولاجانم ما را به غیر تو اشتیاقی نیست ای مقصد تمام دعاهای ما، بیا..! به پر قنداقه ی حضرت عباس ع 🤲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌷 شب عیدتون مهدوی💚 التماس دعا 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا