شرافت کیلویی چند؟!
فراموش کردهاند که دولتشان زمام امور خارجه را در چه حالت فجیع و اسفناکی تحویل دولت سیزدهم داد.
فراموش کردهاند که توافق کردند تا تحریمها رفع شود اما پس آنکه تمام تعهداتمان را انجام دادیم، نهتنها تحریمها رفع نشد بلکه وزیر خارجهشان نیز تحریم کردند.
فراموش کردند که طرف مقابل از برجام کاملاً خارج شد و آنها برای ماندن در برجام التماس میکردند.
فراموش کردند که تضمین اجراییشان امضای کری بود.
فراموش کردهاند که برای رابطه با عربستان مقابل امیر کویت زانو زدند.
آقای مثلاً شرفی، اگر فراموش نکردهاید پس لطفاً بگویید شرف کیلویی چند؟!
#سقوط
#سرطان_اصلاحات
🌹@tarigh3
🔴طبق جدیدترین آمار موسسه پو بیش از نیمی از ساکنان کشورهای شورای همکاری خلیج (فارس) مهاجر هستند!
خیلی آمار عجیبی است. صحبت از میلیون ها نفر و چندین کشور و میلیاردها دلار است.
آیا کم سوادانی که دبی را با ایران قیاس میکنند میدانند 94% جمعیت امارات وارداتی اند؟!
یک کشوری سفارشی با مردم سفارشی.
آیا کشوری با فقط ۶ درصد بومی اصلا کشور است؟! مسافرخانه ای در ابعاد بزرگ. کاروانسرای منطقه ای.
قطر فقط ١٩٪ قطری دارد.
کویت فقط ٢٩٪ کویتی دارد.
بحرین فقط ٣٧٪ بحرینی دارد.
و عمان به زور ۴٨٪ بومی دارند و بقیه همه مهاجرند...😳
عربستان سعودی با آن پهناوریاش 37% جمعیتش وارداتی است.
اینها تقریبا چیزی به اسم مردم ندارند!
و شما ببین چه جواهری است ایران در این منطقه دست ساز!🇮🇷🇮🇷
🌹@tarigh3
🍃🍃
«خداوندا شوق و رغبت من در گدایی و درخواست کردنم از تو را، مانند شوق عاشقانت در درخواست شان قرار بده.»
صحیفهسجادیه.
🌹@tarigh3
آمدند خدمت آقای بهاء الدینی(ره) گفتند:
آقا! چند مرتبه صلوات بفرستیم؟!
فرمودند: یک مرتبه!
اگر حضور قلب باشد یک مرتبه کافی است،
حالا حضور قلب نباشد برو صدهزار تا بفرست ..
-آیتﷲفاطمینیا(ره)-
🌹@tarigh3
💛
#کلام_مولا 📻
هیچعملینـزدخداوند محبوبتراز
نمازنیست؛پس هیچ کار دنیاییشما
رادروقـت نمـازبه خود مشغـول ندارد🪐✨"
#امیرالمؤمنین(ع)
🌹@tarigh3
مادرقبالتمامکسانیکه
راهراکجمیروند،مسئولیم!
حقنداریمباآنهاتندبرخوردکنیم.
ازکجامعلومکهمادرانحراف
آنهانقشنداشتهباشیم؟!
شهیدهمت🤍
🌹@tarigh3
✨✨
هیچ مدرسهای بالاتر از تجربه نیست.
افسوس که شهریهی آن به گرانی یک عمر است!🚶♂
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 حق پرخاش نداری!
🎙 آیت الله #فاطمی_نیا (ره)
🌹@tarigh3
مادرانه..
آنکه مادر شده
این فاجعه را می فهمد
بعد از این حادثه
فرزند نیاید سخت است ...
#اللهم_ارزقنا_شهادت
#شهیدانه
🌹@tarigh3
🚩|#کرامات_یک_خواب
🌱|تقريباً اوايل سال 72 بود كه در خواب ديدم در محور «پيچ انگيز» و شيار «جبليه» در روي تپه ي ماهورها، شهيدي افتاده كه به صورت اسكلت كامل بود و استخوان هايش سفيد و براق! شهيد لباسي به تن داشت كه به كلي پوسيده بود. وقتي شهيد را بلند كردم، اول دنبال پلاك شهيد گشتم و پلاك را پيدا كردم، بسيار خوانا بود، سپس جيب شهيد را باز كردم و يك كارت نارنجي رنگ خاك گرفته از جيب شهيد درآوردم. روي كارت را دست كشيدم تا اسم روي كارت مشخص شد، بنام «سيد محمدحسين جانبازي» فرزند «سهراب» از استان «فارس» كه يك باره از خواب بيدار شدم.
خواب را زياد جدي نگرفتم ولي در دفترچه ام شماره پلاك و نام شهيد را كه هنوز به ياد داشتم، يادداشت نمودم. حدود دو هفته بعد به «تفحص» رفتيم، در محور شمال «فكه» با برادران اكيپ مشغول گشتن شديم. من ديگر نااميد شده بودم، يك روز دمدم هاي غروب بود كه داشتم از خط برمي گشتم. رفتم روي يك تپه نشستم و به پايين نگاه كردم. چشمم به يك شيار نفررو افتاد. در همين حين چند نفر از بچه ها كه درون شيار بودند، فرياد زدند: «شهيد! شهيد!» و چون مدت ها بود كه شهيد پيدا نكرده بوديم همگي نااميد بوديم. جلو رفتم، بچه ها، شهيد را از كف شيار بيرون آورده بودند، بالاي سر شهيد رفتم. ديدم شهيد كامل و لباسش هم پوسيده است.
احساس كردم، شهيد برايم آشناست. وقتي جيب شهيد را گشتم، كارت او را درآوردم و با كمال حيرت ديدم روي كارت نوشته شده: «محمدحسين جانبازي»! وقتي شماره پلاك را با شماره پلاكي كه در خواب ديده بودم مطابقت دادم، متوجه شدم همان شماره پلاكي است كه در خواب ديده بودم، فقط تنها چيزي كه برايم عجيب بود نام «سيد» بود! من در خواب ديده بودم كه روي كارت نوشته: «سيد محمدحسين جانبازي» ولي در زمان پيدا شدن شهيد فقط نام «محمدحسين جانبازي» فرزند «سهراب» اعزامي از استان «فارس» ذكر شده بود. اين جا بود كه احساس كردم لقب «سيدي» را بعد از شهادت از مادرش زهرا (س) عاريت گرفته است! و جز اين نبود!
🗣| راوي : برادر نظرزاده
| #شادیروحشهداصلوات🌱 |
| #اللهمصلعلیمحمدوالمحمدوعجلفرجهم🌺
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 مگیل / ۱۸ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ ناخداگاه به یاد رمضان میافتم. ا
🍂 مگیل / ۱۹
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
دستی به پیشانی مگیل میکشم. طبق معمول نشخوارش به راه است. هر کس دیگری جای تو بود تا حالا از خنده ریسه رفته بود. این همه برایت سخنرانی کردم عین خیالت نیست.
چای ام را سر میکشم، در آن هوای سرد از هر چیزی بیشتر میچسبد. پانچو را روی سرم میکشم و میخوابم. این بار اما کنار آتش و با آرامشی دوچندان. وقتی بیدار میشوم مگیل دوباره پستش را ترک کرده است.
- عجب حیوان زبان نفهمی هستی، نمیشود از تو تعریف کرد، جنبه نداری
زودی بعدش گند میزنی.
با خود میگویم بعید است که سربالایی رفته باشد. پس من هم توی دره سرازیر میشوم. سعی می کنم دقایق قبل از درگیری را به یاد آورم. درست بود. پایین دره یک کلبه سنگچین بود و چند تا درخت. لابد مگیل رفته تا آن دوروبر علفی چیزی برای خوردن پیدا کند. یک قرقره طناب معبر برمیدارم و سر آن را کنار وسایل میبندم و بقیه را با خود میکشم. این جوری برای برگشت دیگر مشکلی نیست. از قضا درست کنار درختها سر در می آورم. داخل کلبه با چند تکه حصیر فرش شده اما کسی در آنجا زندگی نمی کند.
- آقا، خانم، برادر، اخوی، آبجی ، کاکا ، یوما، همشیره، کسی اینجا نیست؟! گوشه ای یک داس و چند تکه ابزار مربوط به کشاورزی پیدا میکنم احتمالا بعد از زمستان اینجا کشت و کار به راه است. پس اگر کسی را این طرفها پیدا کردم لزوماً دشمن نیست. شاید از آدمهای بومی همین منطقه باشند و از جنگ هم چیزی ندانند. درختان قطوری که در اطراف کلبه قرار دارند و در خواب زمستانی به سر می برند درختان گردو هستند. این را از بوی تنهشان و پوسته های گردو که در آن دوروبر ریخته میفهمم. پشت همین درختهاست که مگیل را پیدا میکنم.
- باز که بدون هماهنگی زدی به بیابان احمق جان، نگفتی گرگهای دیشبی
به سراغت میآیند و بزرگترین تکه گوشهایت میشود؟
مگیل زیر درختان جایی که هنوز برف روی زمین ننشسته، مقداری علف پیدا
کرده و مشغول خوردن آنهاست.
- ضیافت هم که برای خودت راه انداخته ای!
کمی آن طرف تر از هموار بودن زمین و برفهای کوبیده شده در می یابم که باید جاده ای از این حوالی عبور کند.
- پس جاده پیدا کردی. باشد میبخشمت برای این کوره راهی که پیدا کردی و معلوم نیست به کجا ختم میشود. فعلاً میبخشمت. اما بدون هماهنگی جایی
نرو! مفهوم شد!؟
سر طناب معبر را میگیرم و با مگیل برمی گردیم. در راه فکر اینکه میتوانم سوار مگیل بشوم راحتم نمی گذارد.
اما نه، احترام بین ما خدشه دار میشود. نمیخواهم رویت تو روی من باز شود. به هر حال من که جایی را نمیبینم. ممکن است لج کنی و مرا به بیراهه ببری. میخندم و با خودم میگویم این چرندیات دیگر چیست؟!.
روی گرده مگیل قوز میکنم مثل سوارکارها میپرم بالا .
خوب است که رمضان خدابیامرز قبل از این عملیات به من خرسواری و قاطر سواری را یاد داد. خودش میگفت قاطر سواری، آخر سوارکاری، اسم دهان پرکنی بود. کدام اسب؟ توی نیروهای گردان قاطریزه یک دانه اسب هم پیدا نمی شد. همه مثل خودت تصادفی بودند. بگذریم که توی آنها، تو یکی نمک دیگری داشتی.
اگر میتوانستم ببینم.
🌹@tarigh3