🍂 مگیل / ۱۷
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
ناگهان مگیل از جا بلند میشود. یعنی چه شده که مگیل این طور سراسیمه از جایش بلند شده؟
حتی این شوخیها هم دیگر نمی تواند مرا بی خیال جلوه دهد. افسار مگیل را محکم میچسبم.
- آدم اند؟ آره مگیل؟ اینهایی که ازشان ترسیدی آدماند؟
مگیل گردن میکشد و میخواهد افسارش را رها کنم. اما من محکم او را
گرفته ام. چند بار دور خودش میچرخد و مرا هم مجبور به این کار میکند. کارم تمام است.
- عراقی ها هستند نه؟ بیا، دستهایم را میبرم بالا آن مسلم، لا اله الا الله.
در همین فکرها از همه چیز قطع امید میکنم. حتی نزدیک است افسار مگیل را رها کنم. ناگهان فکر دیگری به ذهنم خطور میکند. چرا مگیل باید از آدمهایی که دوروبر ما هستند بترسد؟ او که آدم زیاد دیده است. پس اینها آدم نیستند. یعنی اگر موجودی یا موجوداتی به ما نزدیک شده باشند، آدم نیستند.
- گراز هستند!؟ ای بابا اینجا که گراز ندارد کوچک اند؟ بزرگاند؟ فهمیدم. گرگ هستند. ای گرگهای لعنتی..
چند شیشه الکلی را که در خورجین حاج صفر پیدا کرده ام، روی آتش میریزم. از گرمای آتش میفهمم که حسابی گر گرفته است.
- هاهاها بزنید به چاک گرگهای بی حیا برو به جان حاج صفر دعا کن که توی بساطش از شیر مرغ تا جون آدمیزاد
پیدا می شود.
رو به آسمان میکنم و میگویم خدایا قصۀ این دره خیلی طولانی شده،
خودت ما را با سلام و صلوات از اینجا خارج کن.
از آرامش مگیل و اینکه دیگر سم نمیکوبد و افسارش را نمی کشد، می فهمم که گرگها رفته اند. به قول قدیمیها ماستشان را کیسه کرده اند. جلوی مگیل بروز نمیدهم اما فکر اینکه گرگهای وحشی گرسنه تا چند متری ما آمده اند، حتی از حمله عراقیها هم برایم ترسناکتر است.
-عجب گرگهای پررویی هستندها، تا دیدند ما آمده ایم خودشان را دعوت کردند. شما کاریات نباشد مگیل خان، تا من را داری غصه نداری. میدانی، دو تا تیر در کنی پا به فرار میگذارند. البته این را هم بگویم اینها برای من آمده بودند. یعنی راستش را بخواهی گوشت قاطر دوست ندارند. نه اینکه قاطرها گوشت تلخ باشند، اما در جایی که آدمیزاد باشد، دیگر التفاتی به قاطر و استر و اسب ندارند. این بیشرفها آمده بودند تا داداشت را یک لقمه چپ کنند که تو به موقع من را خبر کردی؛ وگرنه الان بیرسول شده بودی. میگویم داداش یک وقت فکر نکنی تعارف میکنم ها، اصلا میخواهی یک صیغه برادری بین ما خوانده شود تا باور کنی؟!
🌹@tarigh3
🍂 مگیل / ۱۸
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
ناخداگاه به یاد رمضان میافتم. از بس با قاطرها مأنوس بود، یک بار افسار یکی از آنها را گرفته بود و رفته بود پیش روحانی گردان گفته بود: «حاج آقا برای ما صیغه برادری بخوان. حاج آقا هم بهش برخورده بود و معرفی اش کرده بود به کارگزینی و گفته بود یا جای من توی این گردان است یا جای رمضان. از خنده شقیقه هایم زقزق میکند. چشمهایم نزدیک است از کاسه درآیند. این جراحت، انگار جوابی است برای آن خنده ها و شادی های روزهای خوب دور هم بودن. راست گفته اند هر خندهای یک گریهای هم دارد. حالا مجبورم آرام تر بخندم تا چشمهایم کمتر درد بگیرند. شوخی نمیکنم. بگذار یک بار هم بین یک آدم و یک قاطر صیغه برادری خوانده شود. دستی می کشم. مگیل بی توجه به حرفهای من، همچنان مشغول نشخوار است.
- اصلا میفهمی من چه میگویم؟ چند لحظه به سکوتی که همیشه همراه من است بیشتر توجه میکنم و بعد این شعر را برای خود میخوانم.
ما سمیعیم و بصیریم و هشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
آره دیگر من این همه برای تو درددل کردم آن وقت شما ما آدمها را نامحرم می دانید. حالا خوب است اشرف مخلوقاتیم و حداقل آی کیویمان صد است. شماها که آی کیویتان بیست است.
رمضان بعد از آن دعوای مفصلی که با حاج آقا روحانی گردان کرد گفته بود: بابا اصلا با قاطر نمیشود صیغه برادری خواند. نه برادری نه خواهری، چون آنها پسر هستند، نه دختر، مگر صیغهٔ خواجوی.
بیچاره منظور رمضان این بود که قاطرها خواجه هستند. نگو فامیلی حاج آقا "خواجوی" است.
با این حرف، دعوا از سر گرفته شد و اگر پادرمیانی حاج صفر که از قدیم بچههای گردان را میشناخت نبود کار به دفتر قضایی و شکایت و شکایت کشی هم میرسید.
روحانی گردان به خاطر ریشِ سفید و سن و سال حاج صفر کوتاه آمد. مدام می گفت: «این پسرک به شعائر اسلام توهین کرده به مفاتیح توهین کرده، همه چیز را به مسخره گرفته.» تا آن روز نمیدانستم که صیغه برادری و آداب آن را در مفاتیح نوشته اند.
وقتی خمیازه ای طولانی وقفه ای در حرفهایم می اندازد، می فهمم که هنوز حسابی خسته ام. یک چای لب سوز برای خودم میریزم و پشت به پشت مگیل کنار آتش لم میدهم. از بیخیالی مگیل پیداست که گرگها دیگر برنمی گردند. میگویند گرگ را یک بار که بترسانی، دیگر طرفت نمی آید.
- خوب برای خودت سروری میکنی یادت باشد که قدر این جلال و جبروت را بدانی، یادت باشد که یک روز به جای شکلات پوست هندوانه سق میزدی و توی قرارگاه هیچ کس آدم حسابت نمیکرد. اما حالا هم راهنمای منی و هم آقای خودت. پالانت که بهترین پالانه از گل نازکتر هم که بهت نمی گویم. یک وقت غرور نگیردت فکر کنی خبری است. زیر و روی این خاکها هزاران هزار اسب و قاطر و استر خوابیدند، خاک شدند و رفتند. اگر نگوییم شما قاطرها هم گل کوزه گران خواهید شد آجر ساختمان بناها که حتماً می شوید.
🌹@tarigh3
🔴 آقای پناهیان نسبت به این مواضع نمیخواهند مطلبی بگویند
فقط بچه انقلابی ها اخ هستن
سکوت نسبت به جریان #افسادطلبان_تبهکار
سبب میشود، اینها برایتان تفسیر وفاق کنند...
و راستی آقای پزشکیان اینها نان و آب مردم میشوند، مردم مشکل کار، معیشت ، اجاره خونه، ازدواج و..... دارند حمایت از بی حیایی و برداشتن فیلتربنگ برای مردم نون و آب نمیشه، چه گام های بلندی برداشتید برای بی ثبات کردن کشور، والله همین الآنم به خاطر وضعیت ناهنجار برخی زنان بی حیا نمیتونیم تو خیابون راه بریم وای به روزی که آزاد شوند همین الآن وضعیت فضای مجازی مون نا هنجار و غیر قابل تحمل است وای به روزیکه فیلترینگ هم برداشته شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلامٌ عليك، افتقدتك كثيرا.❤️🩹
«سلام بر تو، که دلم خیلی برایت تنگ است...»
سلامی شبانه از دلتنگ همیشگی ✋🏻
#عزیزم_حسین
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
سلامٌ عليك، افتقدتك كثيرا.❤️🩹 «سلام بر تو، که دلم خیلی برایت تنگ است...» سلامی شبانه از دلتنگ همی
☆
☆
دورازتو مانده ام وگره ام وا نمی شود
ماهی که فارغ از غم دنیا نمی شود
راه حرمنشان بده از شهر خسته ام
لطفا نده جواب مرا با "نمی شود"
شبتون حسینی 🌙
#اللهم_ارزقنا_کربلا
میترسم از شبی که...
روی این تخت ، خواب ابدی رفته باشم ؛
اما برای امام زمانِ خودم ، نوکر خوبی نبوده باشم💔
تهش اینجاست حواسمون هست؟!!!
🌹@tarigh3
🌟🌿
خداوندا!
هرچه هست از آن توست
و هرکه هست بر سر سفرهی توست.
تو روزیدهندهی خلایق هستی!
تو صاحب ابر، باران، زمین و آسمان هستی!
مرا از رزق فراوان خود روزی ده که محروم محرومم!
🌹@tarigh3