فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱°•.
میرسد روزی که
تو انتخابِ اول و آخر تمـامِ دنیـا خواهی بود
میرسد روزی که
هیچ کس به جز تــو
هیچ انتخابِ دیگری نمیخواهد
میرسد روزی که
زمستانِ فراق و انتظار به سرآید و
فصلِ بهارِ عاشقی بشود
فصلِ انتخابِ تـو . . .
•
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
•
┅┄「پسرکفلافلفروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄
#Part_4
#پسرک_فلافل_فروش
در روستاهای اطراف قوچان به دنيا آمدم . روزگار خانواده ما به سختی ميگذشت . هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم . سختی زندگی بسيار بيشتر شد . با برخی بستگان راهی تهران شديم .
يک بچه يتيم در آن روزگار چه ميكرد ؟ چه كسی به او توجه داشت ؟ زندگی من به سختی ميگذشت . چه روزها و شب ها كه نه غذايی داشتم نه جايی برای استراحت .
تا اينكه با ياری خدا كاری پيدا كردم . يكی از بستگان ما از علما بود . او از من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيری كنم . تا سنين جوانی در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت ميكردم . اين هم كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهی گره زد .
فضای معنوی خوبی در كار من حاكم بود . بيشتر كار من در مسجد و اين مسائل بود . بعد از مدتی به سراغ بافندگی رفتم . چند سال را در يک كارگاه بافندگی گذراندم . با پيروزی انقلاب به روستای خودمان برگشتم . با يكی از دختران خوبی كه خانواده معرفی كردند ازدواج كردم و به تهران برگشتيم .
خوشحال بودم كه خداوند سرنوشت ما را در خانهی خودش رقم زده بود ! خدا لطف كرد و ده سال در مسجد فاطميه در محلهی دولاب تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعاليت شديم . حضور در مسجد باعث شد كه خواسته يا ناخواسته در رشد معنوی فرزندانم تأثير مثبتی ايجاد شود .
فرزند اولم مهدی بود ؛ پسری بسيار خوب و با ادب ، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در زمانی كه جنگ به پايان رسيد ، يعني اواخر سال 1367 محمدهادی به دنيا آمد . بعد هم دو دختر ديگر به جمع خانوادهی ما اضافه شد . روزها گذشت و محمدهادی بزرگ شد . در دوران دبستان به مدرسهی شهيد سعيدی در ميدان آيت الله سعيدی رفت .
هادی دورهی دبستان بود كه وارد شغل مصالح فروشی شدم و خادمی مسجد را تحويل دادم . هادی از همان ايام با هيئت حاج حسين سازور كه در دههی محرم در محلهی ما برگزار ميشد آشنا گرديد . من هم از قبل ، با حاج حسين رفيق بودم . با پسرم در برنامه های هيئت شركت ميكرديم .
پسرم با اينكه سن و سالی نداشت ، اما در تداركات هيئت بسيار زحمت ميكشيد. بدون ادعا و بدون سر و صدا براي بچه های هيئت وقت ميگذاشت . يادم هست كه اين پسر من از همان دوران نوجوانی به ورزش علاقه نشان
ميداد . رفته بود چند تا وسيلهی ورزشی تهيه كرده و صبح ها مشغول ميشد . به ميله ای كه برای پرده به كنار درب حياط نصب شده بود بارفيكس ميزد . با اينكه لاغر بود اما بدنش حسابی ورزيده شد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿:)
تازگیها هرگاه از دیگران می رنجم، یا حتی نگرانم، که چه "قضاوت"هایی پشتِ پرده ی تظاهرشان ، برایم می کنند "چشمان" خودم را میبندم و این قسمت از جملهی معروفِ دِیل کارنگی را در ذهنم مرور می کنم که:
دیگران به"اندازه" سَردَردشان هم حتی، به "مُردنِ" من و تو اهمیت نمیدهند. وهمین برایِ بیخیال شدنم کافیست. ومن نگرانِ قضاوتهایِ مردمی که به "اندازه" ی سَر دردشان هم برایشان مهم نیستم، نخواهم بود. رازِ آرامش همین است...
در سال "قحطی" در مسجدی واعظی روی "منبر" می گفت: کسی که بخواهد صدقه بدهد هفتاد شیطان به دستش می چسبند و نمی گذارند ، صدقه بدهد
مؤمنی پای منبر این"سخنان" را شنید باتعجّب بهرفقا گفت صدقه دادن که این حرفها را ندارد، من مقداری گندم خانه دارم ، می روم و برای فقرا به مسجد میآورم و به این نیت به خانه خود رفت ...
وقتی به خانه رسید ، تا زنش از قصد او آگاه شد. شروع به سرزنش او کرد کهدر اینسالِ قحطی، رعایتِ زن و فرزندت را نمیکنی؟ شاید این قحطی "طولانی" شد ، آن وقت ما از گرسنگی بمیریم و…
به قدری مرد را "وسوسه"کرد که دست خالی برگشت! به او گفتند چهشد؟ هفتاد شیطانی کهبه دستت چسبیدند،دیدی؟ پاسخ داد: من "شیطان" ها را ندیدم، ولی "مادر" شیطان را دیدم که نگذاشت
امیرمومنان علی علیه السلام فرمود زمان انفاق هفتاد هزار شیطان انسانرا وسوسه و به او التماس می کنند که چیزی نبخشد.. انسان می خواهد در برابر شیطان مقاومتکند، اما شیطان به زبان "زن" یا رفیق مصلحت بینی می کند و نمی گذارد
شهید دکتر مصطفی "چمران" گفته بود : هنگامی که شیپور جنگ نواخته میشود، شناخت مرد از "نامرد" آسان می شود پس ای شیپورچی بنواز ...
امروز سالگرد "شهادت" بزرگ مردیست که با وجود داشتن مدرک دکترای فیزیک پلاسما قید زندگی راحت خود را در آمریکا زد و راهی کشور لبنان و ایران شد
تا در مبارزه با جهان استکبار شرکت کند و در همینراه هم به شهادت رسید
شادی روح مطهر همهی شهدا صلوات ختم کنید
#کمیتفکر✨
فکر کن امام زمان مقابلت بایسته
و با چشمای مهربونش نگات کنه...
ببین میتونی یه سیلی تو صورت
نازنینش بزنی⁉️
میدونم که هیچ کدوممون از دلمون نمیاد‼️
میگن هر گناهی که ما شیعه ها مرتکب میشم
انگار یه سیلی به صورت دردانه ی حضرت زهرا میزنیم😭😭😭
#خدااونروزرونیاره😭
🌴🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هواتوکردم❤️
یا اباصالح المهدی ادرکنی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
┅┄「پسرکفلافلفروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄
#Part_5
#پسرک_فلافل_فروش
در خانواده ای بزرگ شدم كه توجه به دين و مذهب نهادينه بود . از روزِ اول به ما ياد داده بودند كه نبايد گرد گناه بچرخيم . زمانی هم كه باردار ميشدم ، اين مراقبت من بيشتر ميشد .
سال 1367 بود كه محمدهادی يا همان هادی به دنيا آمد . پسري بود بسيار دوست داشتنی . او در شب جمعه و چند روز بعد از ايام فاطميه به دنيا آمد . يادم هست كه دهه فجر بود . روز 13 بهمن .
وقتی ميخواستيم از بيمارستان مرخص شويم ، تقويم را ديدم كه نوشته بود : شهادت امام محمد هادی ( ع ) برای همين نام او را محمدهادی گذاشتيم .
عجيب است كه او عاشق و دلدادهی امام هادی شد و در اين راه و در شهر امام هادی ( ع ) يعنی سامرا به شهادت رسيد . هادی آزار و اذیتی برای ما نداشت .
آنچه را ميخواست خودش به دست می آورد . از همان كودكی روی پای خودش بود . مستقل بار آمد و اين ، در آيندهی زندگی او خيلي تأثير داشت . زمينهی مذهبی خانواده بسيار در او تأثيرگذار بود . البته من از زمانی كه اين پسر را باردار بودم ، بسيار در مسائل معنوی مراقبت ميكردم . هر چيزی را نميخورد .
در حلال و حرام دقت ميكرد . سعی ميكردم كمتر با نامحرم برخورد داشته باشم . آن زمان ما در مسجد فاطميه بوديم و به نوعی مهمان حضرت زهرا ، من يقين دارم اين مسائل بسيار در شخصيت او اثرگذار بود . هر زمان مشغول زيارت عاشورا ميشدم ، هادی و ديگر بچه ها كنارم مينشستند و با من تكرار ميكردند .
وضعيت مالی خانوادهی ما متوسط بود . هادی اين را ميفهميد و شرايط را درک ميكرد . برای همين از همان كودكی كم توقع بود . در دورهی دبستان در مدرسهی شهيد سعيدی بود . كاری به ما نداشت. خودش درس ميخواند و ...
از همان ايام پسر ها را با خودم به مسجد انصار العباس ميبردم . بچه ها را در واحد نوجوانان بسيج ثبت نام کردم . آنها هم در کلاس های قرآن و اردوها شرکت ميکردند . دوران راهنمايی را در مدرسهی شهيد توپچی درس خواند . درسش بد نبود ، اما كمی بازيگوش شده بود . همان موقع کلاس ورزشهای رزمی ميرفت .
مثل بقيهی هم سن و سالهايش به فوتبال خيلی علاقه داشت . سيكلش را كه گرفت ، براي ادامهی تحصيل راهی دبيرستان شهدا گرديد . اما از همان سالهای اوليهی دبيرستان ، زمزمهی ترک تحصيل را كوك كرد !
ميگفت ميخواهم بروم سر كار ، از درس خسته شده ام ، من توان درس خواندن ندارم و...
البته همه اينها بهانه های دوران جوانی بود . در نهايت درس را رها كرد . مدتی بيكار و دنبال بازی و... بود . بعد هم به سراغ كار رفت. ما كه خبر نداشتيم ، اما خودش رفته بود دنبال کار . مدتی در یک تولیدی و مغازهی یکی از دوستانش مشغول فلافل فروشی شد .
···------------------···•♥️•··
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿:)
┅┄「پسرکفلافلفروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄
#Part_6
#پسرک_فلافل_فروش
کار فرهنگی مسجد موسی ابن جعفر ( ع ) بسيار گسترده شده بود . سيد علی مصطفوی برنامه های ورزشی و اردویی زيادی را ترتيب ميداد . هميشه برای جلسات هيئت يا برنامه های اردويی فلافل ميخريد . ميگفت هم سالم است هم ارزان .
يك فلافل فروشی به نام جوادين در خيابان پشت مسجد بود كه از آنجا خريد ميكرد . شاگرد اين فلافل فروشی يك پسر با ادب بود . با يک نگاه ميشد فهميد اين پسر زمينهی معنوي خوبی دارد .
بارها با خود سيد علی مصطفوی رفته بوديم سراغ اين فلافل فروشی و با اين جوان حرف ميزديم . سيد علی ميگفت : اين پسر باطن پاكی دارد ، بايد او را جذب مسجد كنيم . برای همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين برنامهی فرهنگی و ورزشی داريم . اگر دوست داشتی بيا و داخل اين برنامههای ما شركت كن .
حتی پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداری ، در برنامهی فوتبال بچههای مسجد شركت كن . آن پسرک هم لبخندی ميزد و ميگفت : چشم . اگر
فرصت شد ، مییام .
رفاقت ما با اين پسر در حد سالم و عليک بود . تا اينكه يک شب مراسم يادوارهی شهدا در مسجد برگزار شد . اين اولين يادوارهی شهدا بعد از پايان دوران دفاع مقدس بود . در پايان مراسم ديدم همان پسرک فلافلفروش انتهای مسجد نشسته !
به سيد علی اشاره كردم و گفتم : رفيقت اومده مسجد . سيد علی تا او را ديد بلند شد و با گرمی از او استقبال كرد . بعد او را در جمع بچههای بسيج وارد كرد و گفت : ايشان دوست صميمی بنده است كه حاصل زحماتش را بارها نوش جان كردهاید .
خلاصه كلی گفتيم و خنديديم . بعد سيد علی گفت: چی شد اينطرفها اومدی ؟! او هم با صداقتی كه داشت گفت : داشتم از جلوی مسجد رد ميشدم كه ديدم مراسم داريد . گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم . سيد علی خنديد و گفت : پس شهدا تو رو دعوت كردن .
بعد با هم شروع كرديم به جمع آوری وسايل مراسم . يك كاله آهنی مربوط به دوران جنگ بود كه اين دوست جديد ما با تعجب به آن نگاه
ميكرد . سيد علی گفت: اگه دوست داری ، بگذار روي سرت . او هم كاله رو گذاشت روی سرش و گفت : به من مییاد ؟
سيد علی هم لبخندی زد و به شوخی گفت : ديگه تموم شد ، شهدا برای هميشه سرت کلاه گذاشتند ! همه خنديديم . اما واقعيت همانی بود كه سيد گفت . اين پسر را گويي شهدا در همان مراسم انتخاب كردند .
پسرک فلافلفروش همان هادی ذوالفقاری بود كه سيد علی مصطفوی او را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوی بچههای مسجدی شد .
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿:)
35.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انتظار
از کودکی شنیدیم که امام غائبی داریم و باید منتظر آمدنش باشیم
و چه جمعه ها که به ندبه نشستیم و ناله زدیم الی متی احار فیک یا مولای
اما چه شد که واژه انتظار از زبان به قلبمان رسوخ نکرد ؟
شاید نمیدانستیم معنی انتظار را
و کسی به ما نگفته بود چگونه میتوان ظهورش را به انتظار نشست
👈🏻در این چهار دقیقه به این مسئله مهم پرداخته میشود
✅ چگونه میتوان منتظر بود ؟؟
شاید انتشار این کلیپ بتواند دلی را به جمع منتظران آن یار سفرکرده بیافزاید ...
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صاحبجانم♥️
به ماه رویت قسم که جانا
اگر که باشم گه ظهورت...
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
همیشه امیدتان به خدا باشد، نه بندگانش ؛ "امید" بستن به غیر خدا مثل خانه "عنکبوت" است: سست و شکننده و بی اعتبار ....
خداوند به تنهایی کافیاست.
"التماس" به خدا جرأت است
اگر برآورده شود رحمت است
اگر برآوردهنشود حکمتاست
التماس به انسان خفت است
اگر برآورده شود ، منت است
اگر برآورده نشود ، ذلت است
پس در همه حال به"خداوند" اعتماد کنیم
لشكر امیرالمومنین على عليه السلام در جنگ جمل "پيروز" شد و جنگ خاتمه يافت. يكى از"اصحاب" علی علیه السلام كه در نبرد جنگ جمل حضور داشت عرض کرد:
دوست داشتم "برادرم" اينجا بود و میديد چگونه خدا شما را بر دشمن"پيروز" نمود و او نيز خوشحال میشد و به اجر و پاداش نايل میگشت
حضرت فرمود آيا قلب و فكر برادرت با ما بود!؟ عرض کرد آرى. امیرمومنان عليه السلام فرمود: بنابراين او نيز در اين جنگ همراه ما بوده
بعد هم فرمود: نه تنها ايشان بلكه آنها كه در صلب پدران و در رحم مادران خود هستند ، اگر در اين نبرد ، با ما هم فكر و هم عقيده باشند ، همگى با ما هستند ، بزودى پا به جهان گذاشته و دین به وسيله آنان نيرو مى گيرد
بحارالانوار ، جلد ۳۲، ص ۲۴۵ و جلد ۱۰۰ ، صفحه ۹۶
گاندی میگه : اگر جرأت زدن حرف "حق" رو نداری ، لااقل برای کسانی که حرف "ناحق" می زنند ، دست نزن ...
ناپلئون میگه: دنیا پراز تباهی است ، نه به خاطر وجود آدم های بد، بلکه به خاطر سکوت آدم های خوب
وقتی "برنامه" شعبدهبازی رو "نگاه" می کنم متوجه "نکته" خوبی میشم؛ مردمبرای کسی دستمیزنن که گیجشون کنه، نه آگاهشون ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراسم تشیع رفیقمون 😭😭😭😭
┅┄「پسرکفلافلفروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄
#Part_7
#پسرک_فلافل_فروش
توی خيابان شهيد عجب گل پشت مسجد مغازهی فلافلفروشی داشتم . ما اصالتاً ايرانی هستيم اما پدر و مادرم متولد شهر كاظمين میباشند برای همين نام مقدس جوادين ( ع ) را كه به دو امام شهر كاظمين گفته ميشود ، برای مغازه انتخاب كردم .
هميشه در زندگی سعی ميكنم با مشتريانم خوب
برخورد كنم . با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم . سال 1383 بود كه یک بچه مدرسهای مرتب به مغازهی من مي آمد و فلافل میخورد .
ُ اين پسر نامش هادی و عاشق سس فرانسوی بود . نوجوان خنده رو و شاد و پرانرژی نشان ميداد . من هم هر روز با او مثل ديگران سالم و عليک ميكردم .
يک روز به من گفت : آقا پيمان ، من ميتونم بيام پيش شما كار كنم و فلافل ساختن را ياد بگيرم ؟! گفتم : مغازه متعلق به شماست ، بيا .
از فردا هر روز به مغازه می آمد . خيلی سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد . چون داخل مغازهی من همه جور آدمی رفت و آمد داشتند ، من چند بار او را امتحان كردم ، دست و دلش خيلی پاک بود .
خبال ام راحت بود و حتی دخل و پول های مغازه را در اختيار او ميگذاشتم . در ميان افراد زيادی كه پيش من كار كردند هادی خيلی متفاوت بود ؛
انسان کاری ، با ادب ، خوش برخورد و از طرفی خيلی شاد و خندهرو بود .
كسی از همراهی با او خسته نميشد . با اينكه در سنين بلوغ بود ، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن پاک او برای همه نمايان بود .
من در خانوادهای مذهبی بزرگ شده ام . در مواقع بيکاری از قرآن و نهج البلاغه با او حرف ميزدم . از مراجع تقليد و علما حرف ميزديم . او هم زمينهی مذهبی خوبی داشت . در اين مسائل با يكديگر هم کلام مي شديم .
┅┄「پسرکفلافلفروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄
#Part_8
#پسرک_فلافل_فروش
به یاد دارم که به برخی مسائل دينی به خوبی مسلط بود . ايام محرم را در هيئت حاج حسين سازور كار ميكرد .
مدتی بعد مدارس باز شد . من فكر كردم كه هادی فقط در تابستان ميخواهد كار كند ، اما او كار را ادامه داد ! فهميدم كه ترک تحصيل كرده است .
با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد ، اما او تجديد آورده بود و اصرار داشت ترک تحصيل كند . كار را در فلافلفروشی ادامه داد .
هر وقت ميخواستم به او حقوق بدهم نميگرفت ، ميگفت من آمده ام پيش شما كار ياد بگيرم . اما به زور مبلغی را در جيب او ميگذاشتم . مدتی بعد متوجه شدم كه با سيد علی مصطفوی رفيق شده ، گفتم با خوب پسری رفيق شدی .
هادی بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود . بعد هم از پيش ما رفت و در بازار مشغول كار شد . اما مرتب با دوستانش به سراغ ما می آمد و خودش مشغول درست کردن فلافل میشد .
بعد ها توصيه های من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسهی دكتر حسابی به صورت غير حضوری ادامه داد . رفاقت ما با هادی ادامه داشت . خوب به ياد دارم که يک روز آمده بود
اينجا ، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد ميگفت: نميدانم براي اين جوش های صورتم چه كنم ؟!
گفتم : پسر خوب ، صورت مهم نيست ، باطن و سيرت انسانها مهم است كه الحمد الله باطن تو بسيار عالي است . هر بار كه پيش ما میآمد متوجه مي شدم كه تغييرات روحی و درونی او
بيشتر از قبل شده است .
تا اينكه يک روز آمد و گفت وارد حوزهی علميه شده ام ، بعد هم به نجف رفت . اما هر بار كه می آمد حداقل يكپک فلافل را مهمان ما بود .
آخرين بار هم از من حلالیت طلبيد . با اينكه هميشه خداحافظی ميكرد ، اما آن روز طور ديگری خداحافظی كرد و رفت ...
···------------------···•♥️•···---------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی ها ،
عجیب خوبند ..
لبخندشـان را
پیشت ، امانت میگذارند ..
دلتنگ خنده هاتم حسن جان....😭😭😭
یا اباصالح المهدی "دریاب"ما را و برایمان دعا کن
تا از غیبت به در آییم و زنگار غفلت را بزداییم.
"دعا" کن تا جام "معرفتت" را سر کشیم و مضطر در پی ات باشیم.
برایمان دعا کن کهتنها شما را الگوی زندگیخود قرار داده و از هرچه نا پاکی است به دور باشیم
فرمودهاند خدا را با زبانی که با آن گناه نکرده اید بخوانید.
یعنی برای یکدیگر "دعا" کنید زیرا هیچ کس با زبان دیگری گناهی مرتکب نشده است. و چهخوب میشود که این زبان لسان گهربار امام زمان عجل اللهتعالی فرجه الشریف باشد
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
|•|این همه لاف زن و مدعی اهل ظهور
پس چرا یار نیامد که کنارش باشیم ؟!
سالها منتظر سیصد و اندی مرد است
آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم .!!
اگر آمد خبر رفتن ما را بدهید . . .
بگمانم که بنا نیست کنارش باشیم
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
دَحو به معنای گسترش است، بعضینیز آن را بهمعنای تکان دادن چیزیاز محلِ اصلیاش تفسیر کرده اند.
منظور از دحوالارض گسترده شدن زمین ، این است که: در آغاز ، تمام سطح زمین را آب های حاصل از " باران" ها فرا گرفته بود.
این آبها به تدریج در گودال های زمین جا گرفتند و کمکم خشکی از زیر"آب" سر برآورد و روز بهروز گسترده و بیشتر شد.
از طرف دیگر ، زمین در ابتدا به صورت پستی و بلندی و یا شیب تند و غیرقابل سکونت بود. بعدها باران های سیلابی مداوم بارید ، ارتفاعات زمین راشستند و درهها را گسترش داد.
اندک اندک زمینهایِ مسطح وقابل استفاده برای "زندگی" انسان به وجود آمد.
این گسترده شدن دَحوالارض نام گذاری می شود.
بعضی آدمها فکر میکنند اگر یکبار دیگر متولد شوند جورِ دیگری زندگی می کنند شاد و خوشبختوکم اشتباهخواهند بود. "فکر" می کنند میتوانند همه چیز را تازه و نو بسازند، محکم و بی نقص ...
اما این حرف "حقیقت" ندارد
اگر ما "جسارت" طور دیگری "زندگی" کردن را داشتیم، اگر قدرتِ تغییر کردن را داشتیم، اگر "آدمِ" "ساختن" بودیم ، از همین جای زندگیمان به بعد را مى ساختيم ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلامبرمهدیجان
به گمانم عشق! همین احساس جبر است!
جبرِ در دوست داشتنت #جبراختیاری
┅┄「پسرکفلافلفروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄
#Part_9
#پسرک_فلافل_فروش
سال 1384 بود كه كادر بسيج مسجد موسی ابن جعفر ( ع ) تغيير كرد . من به عنوان جانشين پايگاه انتخاب شدم و قرار شد پايگاه را به سمت يك مركز فرهنگی سوق دهيم .
در اين راه سيد علی مصطفوی با راهاندازی كانون شهيد آوينی كمک بزرگی به ما نمود .
مدتی از راه اندازی كانون فرهنگی گذشت . يک روز با سيد علی به سمت مسجد حركت كرديم .
به جلوی فلافل فروشی جوادين ( ع ) رسيديم . سيد علی با جوانی كه داخل مغازه بود سالم و عليک كرد .
اين پسرک حدود شانزده سال سريع بيرون آمد و حسابی ما را تحويل گرفت . حجب و حيای خاصی داشت .
متوجه شدم با سيد علی خيلی رفيق شده . وقتی رسيديم مسجد ، از سيد علی پرسيدم : از كجا اين پسر را ميشناسي ؟!
گفت : چند روز بيشتر نيست ، تازه با او آشنا شدم . به خاطر خريد فلافل، زياد به مغازهاش ميرفتيم . گفتم : به نظر پسر خوبی مییاد . چند روز بعد اين پسر همراه با ما به اردوی قم و جمکران آمد .
آن سفر بود كه احساس كردم اين پسر ، روح بسيار پاكی دارد . اما کاملا مشخص بود که در درون خودش به دنبال يک گمشده ميگردد !
اين حس را سال ها بعد كه حسابی با او رفيق شدم بيشتر لمس كردم . او مسيرهای مختلفی را در زندگي اش تجربه كرد . هادی راه های بسياری رفت تا به مقصد خودش برسد و گمشدهاش را پيدا كند .
من بعد ها با هادی بسيار رفيق شدم . خدمات بسيار زيادی در حق من انجام داد كه گفتنی نيست . اما به اين حقيقت رسيدم كه هادی با همهی مشکلاتی كه در خانواده داشت و بسيار سختی ميكشيد ، اما به دنبال گمشده درونی خودش ميگشت .
···------------------···•♥️•···------------------···
┅┄「پسرکفلافلفروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄
#Part_10
#پسرک_فلافل_فروش
براي اين حرف هم دليل دارم : در دوران نوجوانی فوتباليست خوبی بود ، همه به او می ِ گفتند: ( هادی دل پيهرو )
هادی هم دوست داشت خودش را بروز دهد . كمی بعد درس را رها كرد و ميخواست با كار كردن ، گمشدهی خودش را پيدا كند .
بعد در جمع بچههای بسيج و مسجد مشغول فعاليت شد . هادی در هر عرصه ای كه وارد ميشد بهتر از بقيه كارها را انجام ميداد .
در مسجد هم گوی سبقت را از بقيه ربود . بعد با بچه های هيئتی رفيق شد . از اين هيئت به آن هيئت رفت .
اين دوران ، خيلی از لحاظ معنوی رشد كرد ، اما حس ميكردم كه هنوز گمشدهی خودش را نيافته . بعد در اردوهای جهادی و اردوهای راهيان نور و مشهد او را ميديدم . بيش از همه فعاليت ميکرد ، اما هنوز ...
از لحاظ كار و درآمد شخصي هم وضع او خوب شد اما باز به آنچه ميخواست نرسيد . بعد با بچه های قديمی جنگ رفيق شد .
با آنها به اين جلسه و آن جلسه ميرفت . دنبال خاطرات شهدا بود . بعد موتور تريل خريد ، براي خودش كسی شده بود.
با برخی بزرگترها اينطرف و آنطرف ميرفت. اما باز هم ... تا اينكه پايش به حوزه باز شد . كمتر از يك سال در حوزه بود . اما گويی هنوز ... بعد هم راهي نجف شد . روح نا آرام هادی ، گمشده اش را در كنار مولایش اميرالمؤمنين ( ع ) پيدا كرد . او در آنجا آرام گرفت و براي هميشه مستقر شد...
كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ...
هر نفسی طعم مرگ را خواهد چشید
زیاد یادِ مرگ کن، یاد جایی که ناگهان در آن فرو می افتی!