نایاب تر از سنگهای قیمتی آدمایی هستن که شبیه حرفاشون باشن...
#شبیهحرفاتونباشید..🍃
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ لیدر مسیح علینژاد وارد گونی شد
متاسفانه بعد از دستگیری دچار نشتی شدید شد
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
✍ مقدمه
فَاستَجَبنَا لَهُ وَ نَجَّینَاهُ مِنَ الغَمِّ وَ کَذالِکَ نُنجِی المُومِنِینَ.(انبیا، ۸۸)
آن روز که به عنوان معلم پرورشی حق التدریس به مدرسه راهنمایی شهید نواب صفوی رفتم، فکر نمی کردم بیست سال بعد قلم به دست بگیرم و خاطرات مدیری را بنویسم که به رویی باز و لبی خندان و چهره ای نورانی از همکارانش پذیرایی می کند. شاید همه همکاران می دانستند او جانباز و آزاده است ولی دست کم من نمی دانستم که او واقعاً آزاده است!
حاج محسن جامِ بزرگ یا همان جامه بزرگ از این دنیا نه جانی زرین برای خود برداشته و نه جامه ای چنان، برقامت خود دوخته است! او هم چنان معلمی ساده، صمیمی، مهربان، پرکار و البته عاشق انقلاب و امام و آقا و شهداست که حالا بعد از بازنشستگی اش در مسجد مسلم بن عقیل(ع) منطقه هنرستان شهیدان دیباج همدان، به قول خودش، کفش جفت کن جوانان حزب الهی و مومنین است.
مصاحبت و نیوشیدن خاطرات تلخ و شیرین حاج محسن در طول یک سال و در ۳۷ جلسه و ۳۲ ساعت برای بنده مایه افتخار بوده و هست. تواضع او واقعاً غلیظ است به قدری که کشیدن جزییات نقش او در عملیات شناسایی از زیر زبانش چندان ساده نبود و باز نیست. جایی در کتاب، من نوشته بودم، "دستور دادم" و او این فعل را خط زد و نوشت: "گفتم!"
حکایت این رزمنده ۶۵ ساله به ماهی ای می ماند که از شهدا و دریای شهادت دور افتاده است. دریایی که او را به سینه ساحل افکند تا سرنوشت او جور دیگری رقم بخورد. هر چند کم نبودند دوستانی که در دل اروند، تشنه شهید شدند.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۱ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
دهم خرداد هزاروسیصدو سی و دو را هیچ یادم نمی آید!
آن روز من به دنیا آمده ام.
خواهر بزرگم اولین فرزند خانواده است. بعد از او دو برادرم محمد حسین و محمد رضا زودتر از من به دنیا آمدند. البته آخرین فرزند خانواده نیستم! به لطف خدا دو خواهر و یک برادر دیگر هم دارم و با برادر سوم تعداد محمدها شد سه تا و به قول معروف "تا سه نشه، بازی نشه" و سه شد و بیشتر هم شد!
پدر و مادرم از سواد ظاهری بهره ای نداشتند، اما با مسجد و منبر و حسینیه و روحانیت به شدت مانوس بودند.
وصد البته این راه را به بچه های شان هم نشان دادند. مادرم وقتی از روضه امام حسین(ع) به خانه برمی گشت، از دو تا قند سهم چای اش یکی را نگه می داشت و می آورد در قوری می انداخت و همه مان را با چای روضه پرپو (متبرک) می کرد.
منزل مسکونی ما در نزدیکی مقبره امام زاده عبدالله همدان در کوچه ای به همین نام در بن بست هوشیار، پلاک ۳۷ قرار داشت، خانه ای قدیمی ساخت با سه طبقه و رو به قبله.
طبقه اول سِیران، طبقه دوم اتاقی بزرگ با سردرهای قوسی و درهای چوبی با شیشه های هفت رنگ زیبا، و چند اتاق دیگر به نام تِنِوی.( اتاق نشیمن، اتاق کوچک دم دستی. در اصل: طنبی/طنابی)
جلو این اتاق بزرگ یک خروجی بزرگ سه در سه قرار داشت که امروزه به آن بالکن یا تراس می گویند. این خروجی با آجرهای ساده فیروزه ای رنگ فرش شده بود. طبقه سوم هم فقط یک اتاق سه در سه داشت که به آن شاه نشین می گفتیم. این اتاق بزرگ منفرد که راه بان هم از آن عبور می کرد جای دنجی بود و کاربری های مختلف داشت. از آن جمله این که محل بند کردن انگور بود تا انگورها آرام آرام به انگوربند یا بعدها به مویز تبدیل بشوند و شب چره پاییز و زمستان را کامل کنند. این انگورها و آن مویزها مزه و لذتی داشتند که نگو!
تا یادم نرفته بگویم سیزان، همین زیر زمین های خانه های امروزی است. با این تفاوت که سقف آن کمی کوتاه و دارای طاق ضربی بود. سیزان محل نگهداری ترشی، مربا، مواد غذایی و قوت زمستان بود. این سرداب معمولاً خنک و البته تاریک، گاهی از چند دهلیز و نیز ذغال دان و غیره تشکیل می شد. در بعضی خانه ها آب چشمه از داخل سیزان عبور می کرد که به همین دلیل هوای آنجا حسابی خنک و مطبوع می شد. حیاط بزرگ خانه ما با قلوه سنگ های صیقلی کوچک و بزرگ فرش شده بود. در وسط حیاط، یک حوض بزرگ سنگی و سمندری( سیمانی) چهار در شش قرار داشت که یک مُودار پیچ در پیچ با صفا از نوع انگور فخری بر روی آن سایه می انداخت. آب حوض خانه ما و بقیه همسایه ها از دو طریق تامین می شد: روی چاهی که در کنار حوض ها قرار داشت تلمبه ای فلزی با استکانی چرمی وجود داشت که آب را از چاه به بالا می کشید و از راه دهانه خروجی تلمبه، مستقیم داخل حوض می ریخت، و دیگری آب چشمه هفت پسّان بود که از قسمت عرضی حوض وارد و از قسمت تراشیده از سنگ لبه سرریز می شد و به خانه همسایه می رفت. با این وضع آب حوض همیشه تازه بود ولی گاهی نیاز به تعویض آب حوض هم داشتیم که آن هم لذت و زحمت خودش را داشت.
چهار گوشه حوض با فاصله دو سه متر، چهار باغچه داشتیم که با درختان میوه و بوته های گل، حیاط را از صفا و سبزی پر کرده بود.
رو به روی اتاق ها، آن طرف حیاط یک مُطبخ بزرگ بود که وسطش یک تنور و کنار دیوارها چند اجاق کوچک و بزرگ برای پخت و پز قرار داشت. سقف و در و دیوار مطبخ از دوده سوختن چوب ها کاملاً سیاه بود. از چهار دیواری ها میماند فقط دست شویی یا به قول قدیمی ها، مستراب که از آن، دو تا آن هم از نوع فراخ و دلگشایش با چاله ای مخوف داشتیم! برای همین بزرگ ترها، بچه ها را برای دست شویی رفتن مشایعت می کردند.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۲ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
درِ ورودی خانه قدیمی ما از آن درهای چوبی ضخیم و سفت و محکمی بود که درهای آهنی به پایش حلبی بودند! در، دو لنگه داشت با چوبی تقریباً یک یا دو تکه به ضخامت ده، پانزده سانتی متر و ارتفاع یک متروبیست. این دو لنگه سنگین به وسیله لولایی چوبی و آهنی یا سنگی به نام پاشنه سنگی در کلاف چوبی به راحتی باز و بسته می شدند. در، دو تا کوبه فلزی داشت. یکی مخصوص خانم ها و دیگری مخصوص آقایان. کوبه مردها زمخت و سنگین و با انعکاس صدایی مردانه و کوبه حلقه ای مخصوص خانم ها مثلاً قلب با گردن بند که رویش معمولاً کنده کاری های ظریفی دیده می شد. درست در محل فرود کوبه ورق فلزی منقوش زیبایی کوبیده شده بود که از برخورد کوبه با آن، صدا ایجاد می شد و اهل خانه خبر می شدند آن که پشت در است، مرد است یا زن! اما قفلِ در عبارت بود از کلونی چوبی به ضخامت ده دوازده سانتی متر که با ترکیبی از بست ها و قلاب های فلزی در را قفل میکرد، اما این قفل، قفل اصلی نبود. قفل اصلی، ورق ضخیم آهنی به عرض سه و نیم و طول پنجاه سانتی متر بود که پایین اش دنده هایی درشت شبیه دندانه های اره داشت که زبانه کلید فلزی بزرگش به آنها گیر می کرد و قفل می شد. روی هر در چند گل میخ مایه زینت و استحکام آن بود. حالا نمونه این درهای زیبا و محکم و دست ساز را باید در گنجینه های آثار قدیمی یافت و دید!
اسم دیگر محله ما، چمن چوپان ها بود. در همدان قدیم، چمن به میدانچه ای محلی می گفتند که در آن مسجد، حمام، نانوایی، بقالی، عطاری و نجاری قرار داشت و معمولاً در آن میدانچه درختان گوناگونی قد کشیده بودند. بافت مسکونی پیرامون همین چمن ها ایجاد شده بود. هنوز هم آثار خوبی از این میدان ها در همدان باقی است، مانند چمن کلپا/گلپا، چمن آقاجانی بیک، چمن محله حاجی، چمن کبابیان و ...
گویا در این محله چوپانها زندگی می کرده اند و یا در آن جمع می شده اند و گوسفندان خود را از آنجا برای چرا به علفزارهای پیرامون محل می برده اند.
دست راست محله چمن چوپان ها، محله سرپل مراد و پایین دست آن کوچه خانم دراز یا امامزاده عبدالله قرار داشت. چشمه خانم دراز هم در محله ما بود که در عالم بچگی کم از آن نمی ترسیدیم، زیرا فکر می کردیم لابد آن خانم مانند چشمه اش به این درازی بوده است!
این چشمه دراز و عمیق، چهل تا پله می خورد و می رفت پایین. سرپناه این پله ها سقفی ضربی آجری و شیبی مناسب بود که با استادی تمام ساخته شده بود.
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۳ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
پدرم با کبوتر بازی و حتی نگه داشتن آنهم مخالف بود. می گفت: فردا روزی، بچه های مان می روند پشت بام کفترپراندن، آن وقت زن و بچه همسایه آسایش شان به هم می خورد و ممکن است خدای ناکرده زن و بچه مردم را نگاه کنند.... و از این نگرانی های کاملاً غیرتمندانه و بجا.
در اطراف محوطه امام زاده، درخت های زیادی وجود داشت من درخت های خوت سفید و شرابی اش را خوب به یاد دارم. آخر از شما چه پنهان تیرماه که می رسید ما بچه ها می ریختیم و توتها را تالان (غارت) می کردیم و دلی از عزا در می آوردیم. این توت ها چنان درشت و پر آب می شدند که وقتی زمین می افتادند، صدای وا رفتنشان را می شنیدیم.
در حیاط امام زاده عبدالله تعداد زیادی قبر وجود داشت.
قسمت غربی اتاقک امام زاده، زمین با شیبی قابل توجه به طرف خیابان سُر خورده بود. این شیب، مناسب سُرسُره بازی بچه های محل بود، آن قدر روی این قبرها سُرخورده بودیم که دیگر از نوشته هایش خبری نبود، بیچاره مرده هایش!
آن روزها، یعنی چهل، پنجاه سال پیش هر یکی دو ساعت درشکه ای با دو اسب از آن منطقه عبور می کرد تا مسافر پولدارش را به اهل قبور یا همان گورستان و یا احیاناً به بابا طاهر یا دورتر برساند. درشکه ها شده بودند اسبابِ بازی و تفریحِ ما!
در یکی از روزها، طبق معمول درشکه ای آمد تا از آنجا رد شود. آرام، جوری که راننده اش مرا نبیند دویدم و جلدی پریدم روی رکاب عقبی و یک دستم را محکم از تسمه فلزی نیمه خمیده اش گرفتم. آن روز هم تا من پریدم بالا، متوجه حضور مسافر غیر مجازش شد. او در حالی که با شلاقش اسب ها را هِی می کرد، شلاق درازش را از بالای سر دو مسافر نشسته در اتاقک لاستیکی چرمی درشکه چرخی داد و به طرف مسافر ناخوانده اش پرتاب کرد. یکی دو بار اول با زرنگی جا خالی دادم ولی جای تان خالی، بار سوم یا چهارم بود که شلاق محکم خورد روی سر و صورتم و شلپی افتادم زمین!
صورتم از شدت درد و زخم می سوخت. جای تازیانه روی صورتم مانده بود. دلم هم می سوخت که سوار نشده این جوری پیاده شده بودم. دست و پایم درد می کرد و با خاک و خُل شده بودم یکی. به هر حال بلند شدم لباسهایم را تکاندم. می ترسیدم بروم خانه. چاره ای نبود بالاخره باید از این پل صراط رد می شدم. یواشکی در سنگین حیاط را هل دادم جلو و رفتم داخل.
اهالی محل، یک ماهِ محرم را در مسجد چمن چوپانها و مسجد امام زاده عبدالله مراسم عزاداری داشتند.
به حکم اینکه خانه ما بین المسجدین بود در هر دو جا شرکت می کردیم و حق همسایگی را به جا می آوردیم. پدرم سفارش و تاکید می کرد که برویم هیئت سقّاها. از شب سوم و چهارم سقاها در منزل حاج نورعلی آرتیمانی، پدر شهیدان جعفر و صادق، جمع می شدند و بعد از صرف آبگوشت خوشمزه و با صفا به طرف هیاتهای محلات حرکت می کردند. ناهار روز تاسوعا و عاشورا، پلو قیمه امام حسینی بوده و هست که در همدان معروف است. هیات سقّاها بی ریاتر و بی سر و صداتر و به اصطلاح کم حاشیه بود. من هم از شب دوم و سوم مشتری پر و پا قرص هیات امام زاده عبدالله می شدم تا روسای هیات خوب مرا بشناسند و در روزهای شلوغ تاسوعا و عاشورا داخل دسته بچه ها نفرستند! مردها روی شانه ها و سر و صورتشان گِل می مالیدند و یک پرچم کوچک سه گوش در دست راست می گرفتند و دست راست را روی دست چپ به صورت ضربدری قرار می دادند و سراسر حالت ماتم زده به خود می گرفتند.
بعضی ها می گفتند اینگِلی که به سر و صورت می مالند علامتی است تا معلوم شود چه کسانی عضو هیات هستند تا به آنها در روز تاسوعا و عاشورا ناهار بدهند! ما بچه ها هم باور می کردیم و برای گِل مالی عجله میکردیم. تا آخر هیات هم همه ی حواسمان جمع بود که گِل ها نریزد و از ناهار محروم بشویم!
بعضی وقت ها غذا کم می آمد، مخصوصاً وقتی که هیاتی می رفت کمک هیات های دیگر، زیرا معلوم نبود هیات کمکی چند نفرند و این اتفاق، یعنی فاجعه ای برای مسئولان هیات میزبان!
یادم نمی رود برای یکی از این هیات ها این فاجعه رخ داد. خلق الله گرسنه و خسته برای رئیس آن هیات این جوری دم گرفته بودند:
ستّاری! ستّاری! تو که ناهار نداری
چرا کمک می آری؟! چرا کمک می آری؟!
یا با آهنگ مخصوص می خواندند:
ستّاری گفته، لقمه کلفته
سینه زنان کم بخورین مگه مال مفته!
تعداد هیات ها در تاسوعا و عاشورا خیلی زیاد بود و رسم بود که همه به مسجد جامع بروند.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۴ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
یادشان بخیر، از جمله دبیران نکته گو می توانم از آقای یاسینیان، دبیر ادبیات، آقای لشگری، دبیر دینی و آقای عراقچیان دبیر زبانانگلیسی نام ببرم که در هر فرصتی گریزی به مسائل اخلاقی و اجتماعی و گاه سیاسی می زدند.
آقای عراقچیان سر کلاس می گفت: بچه ها! اگر سئوالی، مسئله ای دارید از من بپرسید یا از پدر و مادرتان سئوال کنید. نگویید رویمان نمی شود. چرا وقتی مادر می گوید برو نان بخَر، با درشتی رو به رویش می ایستی و می گویی: به من چه؟ ولی مسئله شرعی ات را نمی پرسی..؟
آقای تقی نژاد، دبیر تبریزی فیزیک مان هم که به خاطر مبارزات به همدان تبعید شده بود، حرف هایی درباره نظام می گفت. معمولاً بچه ها به حرف های او توجه نداشتند. می گفتیم: ولش کن. آقا توده ای است...!
درس و مدرسه تمام شد و من در سال ۱۳۵۵ دیپلم گرفتم و بلافاصله برای سربازی ثبت نان کردم. یک سالی طول کشید تا من در اردیبهشت ۱۳۵۶ به قول قدیمی ها به اجباری بروم. صبح آن روز وارد پادگان و سپس آسایشگاه شدیم. آسایشگاه، دور تا دور تخت های دو طبقه فلزی داشت، با تشک های ابری تقریباً زهوار در رفته.
تعدادی سرباز کلّه تراشیده با تیغ، روی تخت ها خوابیده بودند. ما نمی دانستیم کجا آمده ایم.
بنابراین شاد و شنگول شلوغ می کردیم و قاه قاه می خندیم، اما آنها مثل اینکه مرده باشند، هیچ تکانی نمی خوردند و خِپ افتاده بودند روی تخت خواب ها و به خواب رفته بودند. ما هم از بس فک زدیم، خسته شدیم و خوابیدیم.
اعتراف می کنم که از نماز خبری نبود. نماز نمی خواندیم! صبح سرپا دادند. بیدار شدیم و نشستیم و به هر کدام چند تا نان کوچک شبیه بربری که در نانوایی پادگان پخته می شد، و کمی کره و مربا دادند. بچه ها اعتراض کردند که چای شیرین و شیر چی شد؟ این چه صبحانه ای است؟ و دست به صبحانه نزدیم. مسئولان توزیع صبحانه هیچ اعتنایی به این غرولندها نکردند و راه شان را گرفتند و رفتند، اما سربازهای کله تراشیده صبحانه را با ولع خوردند و خیلی سریع به خط شدند و مسئولیت ها به آنها ابلاغ شد. ما صبحانه نخورده همچنان نشسته بودیم که درجه داری وارد شد و با ناراحتی گفت: این چه وضعی است، چرا این نان ها را جمع نکرده اید؟
در جواب گفتیم: به ما چه مربوط است، مگر ما خورده ایم که جمع کنیم؟
گفت: این حرف ها نیست. باید جمع کنید، یالّا... و غرغر کرد و فکر می کنم دو سه تا فحش نامحسوس هم داد و رفت.
اما زیر بار دستور او نرفتیم. فکر کردیم که اگر این کار را بکنیم باید مرتب بیگاری بدهیم و میماند در کیسه مان.
برای همین تا درجه دار زد بیرون، ما هم زدیم بیرون و رفتیم تا گشتی در پادگان بزنیم. ساعت ۱۰ صبح اعلام شد لباس شخصی های تازه وارد به خط شوند. حالا نگران تمرّد هم بودیم و احتمال می دادیم به خاطر نافرمانی امروز حالمان را بگیرند.
به خط شدیم. چند تا افسر آمدند و یکی یکی افراد را ورانداز کردند و مثل اینکه بخواهند سیب و گلابی ورچینند تعدادی را جدا کردند و بقیه ماندند. برخلاف انتظارِ ما خبری از آن درجه دار و حال گیری احتمالی او نشد.
من هم جزو جدا شده ها بودم. رفتیم تدارکات و به هر یک کیسه ای دادند که در آن یک دست لباس زیر، یک جفت پوتین مشکی، یک دست پیراهن و شلوار خاکی، تیغ و یک ماشین دستی ریش تراش بود.
تیغ و ریش تراش گواهی می داد که باید ما هم مثل آن گروه خواب برده، کله ها و صورت هایمان را مثل کدو صاف صاف کنیم.
مدتی گذشت تا حالی شدیم که آنجا پادگان جَلدیان پیرانشهر آذربایجان غربی است.( بین شهرستان نقده و سردشت)
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
پیگیر باشید
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۶ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
با پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز سال ۱۳۵۸، از اولین کارهایی که امام دستور آنجام آن را دادند، برگزاری رفراندوم جمهوری اسلامی بود. با اینکه حضور میلیونی مردم این را از قبل نشان داده بود، ولی امام آینده نگران بودند. بنابراین ایشان دستور دادند که مردم پای صندوق ها بیایند و رای بدهند که آیا انقلاب و جمهوری اسلامی را می خواهند یا نه؟
من در این همه پُرسی، داوطلب حافظ صندوق شدم. پس از ثبت نام یک اسلحه ژ-۳ تحویل گرفتم و به اتفاق دوست صمیمی ام محمد زارع به شهرستان رزن اعزام شدیم.
کاخ جوانان همدان که بعدها به کانون بسیج تغییر نام داد، ابتدا در دست مجاهدین خلق به سرکردگی فتح الله ناظمی بود.(اعدام شد) بچه های انقلابی بسیجی به فرماندهی یحیی ترابی (ابتدای جنگ اسیر شد) و بعد نعمت الله کتابی، آنجا را از دست آنها گرفتند.
در پاییز ۵۸ یک روز بسیجی ها ریختند داخل کانون و همه منافقین را بیرون کرده و فقط آقای کرانی (سرایدار) را نگه داشتند. هر چه آنها تلاش کرده بودند که بیایند داخل، موفق نشده بودند و به هر دری هم که زدند، نتوانستند راه به جایی ببرند.
در کانون بسیج مستضعفان، علاوه بر ترابی و کتابی، عرب پور و علی اسکندری از شهربانی می آمدند و به بچه های بسیج آموزش نظامی می دادند.
در آن روزها، هنوز پایگاه های مساجد تشکیل نشده بود، ولی به صورت خودجوش در برخی مسجدها، گروه های گشت شبانه یا روزانه راه افتاده بود. کار که سامان یافت، ابتدا شمشادیان و حسین اپرناک و بعد رضا شانه ای، علی حاجیلو، احمد صابری و بنده هم به کار آموزش مشغول شدیم.
بیشتر آموزش نظامی ما شامل اسلحه های برنو ام-۱، کلت کلیبر ۴۵، نارنجک و ژ-۳ بود. من چون سربازی رفته بودم، علاوه بر اسلحه، تاکتیک رزم، دید در شب و تخمین مسافت را نیز آموزش می دادم.
یادم هست، پس از مدتی اولین پایگاه مسجدی که را انداختیم، پایگاه مسجد مهدیه بود که آقای اکبری، رئیس بانک سپه، مسئول آن شد. آن روزها بسیج علاوه بر گشت و بازرسی، توزیع کوپن نفت را هم در مساجد به عهده داشت.
در آن روزهای انقلاب، سالن کانون، تنها سینمای فعال شهر بود و حسابی شلوغ می شد. فیلم به جای حساس سانسوری که رسید، آپارات، دستش را روی لنز گذاشت، اما ناگهان سالن از سوت و فریاد پر شد. هر کسی چیزی می گفت و ممکن بود دردسرهایی درست شود. باید فکر دیگری می کردیم، دفعه بعد روی آن صحنه تکه ای مقوا گرفتیم، ولی مشکل کامل رفع نشد تا سرانجام اکران آن فیلم به پایان رسید.
گاهی سانسورها طوری بود که فیلم از سروته و معنا می افتاد. در پایان یکی از فیلم ها، سناریو با رفتن پرچم آمریکا تمام می شد و این با اصول انقلابی ضد آمریکایی ما نمی ساخت.
آپاراتور که دیگر در وصله پینه و مونتاژ فیلمها استاد شده بود، این سانسور فنی را انجام داد. مردم می آمدند و می پرسیدند: این چی بود پخش کردید؟ اصلاً سر و ته نداشت! غُر می زدند و می رفتند. مردم باید خودشان در ذهنشان فیلم را روفو و مونتاژ می کردند!
در پاییز همان سال، اداره آموزش و پرورش استان همدان اعلام کرد از بین دیپلمه های علاقه مند، معلّم استخدام می کند. یک دفعه من به فکر افتادم که معلّم بشوم، اما این تصمیم ساده ای نبود.
با خودم می گفتم، آخر تو که خودت اهل درس و مدرسه نبودی و تازه یک بار از مدرسه فرار کردی، چطور می خواهی معلم بشوی؟ در جواب به خودم گفتم: می شوم معلم ورزش، خیلی هم خوب است. ورزشکار نیستم که هستم، خوبش هم هستم. تازه در دوره دانش آموزی ام، مسئول توپ و تور هم بوده ام و تجربه خوبی دارم!
با این استدلال ها، ثبت نام کردم و شدم معلم قراردادی ورزش در روستای سنگستان در نزدیکی همدان. روستا یک مدرسه راهنمایی داشت. لطف کردند و دو ساعت به من ورزش دادند، یک ساعت اول وقت و یک ساعت آخر وقت. وسطش هم علّاف و بیکار باید در مدرسه می ماندم تا ساعت آخر برسد.
🔻 شروع جنگ
در تابستان سال ۱۳۵۹ استخر را آب گیری کردیم و دوباره همان وظایف خطیر! پایان شهریور استخر را خالی کرده و کنارش ایستاده بودیم و نگاه می کردیم که ناگهان صدای انفجاری شنیدیم.
گمان کردیم سازمان مجاهدین خلق یا گروهک های ضد انقلاب کاری کرده اند. دقایق با بی خبری و نگرانی می گذشت که جمشید ایمانی( از پاسداران سپاه همدان) با خودروی جیپ شهبازش سررسید و گفت: پایگاه هوایی شهید نوژه بمباران شده!
او دیگر چیزی نگفت یا نمی دانست. تعدادی از رفقا با جمشید رفتند به طرف پایگاه تا سر و گوشی آب بدهند، ولی من در کانون ماندم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۷ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
در سال ۱۳۶۰ جهاد همدان علاوه بر حضور فعال در جبهه های نبرد، در روستاها نیز به شدت فعال بود. یادم است برادر عسگری که به دارو و درمان آشنا بود، از جهاد دارو می گرفت و من همراه او با ماشین استانداری به رانندگی آقای گرجی به روستاهای دور استان می رفتیم. جار می زدیم: مردم بیایند مسجد یا مدرسه که دکتر آمده! هر کس مریض است بیاید مدرسه!
مردم گروه گروه می آمدند و آقای عسگری دارو می نوشت. من هم داروها را طبق نسخه، رایگان تحویل مردم می دادم و به بعضی هم طبق تجویز، آمپول تزریق می کردم.
یادم است در یک نوبت در یکی از روستاها به حدود سی و هشت نفر آمپول پنی سیلین تزریق کردم. در یک مورد دیگر متوجه شدیم بیماری شیوع یافته، بر اثر آلودگی آب روستاست. برای رفع مشکل، ماده کُلُر را داخل کوزه ها حل و کوزه ها را داخل آب چاه ها آویزان کردیم تا آب ضد عفونی شود.
در یکی از این سرکشی ها در مسیر قروه، بر اثر بارندگی بهاری، ماشینمان در گِل ماند. دکتر در ماشین منتظر نشست و من و راننده حدود هفت کیلومتر راه رفتیم تا به روستایی رسیدیم. سگ ها پارس کنان اهالی را خبر کردند. گفتیم: ما از طرف سپاه و جهاد آمده ایم برای دارو و درمان، ولی در گِل گیر کرده ایم. یکی از اهالی تراکتور داشت، اما به خاطر فصل سرما آب رادیاتورش را خالی کرده بود که یخ نزند. منتظر شدیم آب ریخت، ولی ما باید تراکتور را هُل می دادیم تا روشن شود. نفسمان برید. می گرفتیم از آج های بررگ چرخ های عقب و نفس نفس می زدیم و هل می دادیم و خدا را شکر بالاخره روشن شد. آمدیم راه بیفتیم که خانواده ای سر رسیدند و با خواهش و تمنا که تو را به خدا ما را هم به بیمارستان قروه برسانید. راننده تراکتور ماشین را از گِل درآورد و ما هم آن خانم و خانواده را به بیمارستان رساندیم تا وضع حمل کند.
علاوه بر این کارها در روستاها آموزش نظامی هم می دادیم. من و احسان تقی پور (از پیش کسوتان فرهنگی) و آقای ترکمان که در واحد فرهنگی مشغول بودند و یک روحانی به نام آقای عزیزی و احمد صابری می رفتیم روستاهای خط سیاه کمر در جاده ملایر و روستاهای رزن.
آقای عزیزی در باره اسلام و انقلاب سخنرانی می کرد. احسان و ترکمان با پروژکتورشان فیلم پخش می کردند و من و احمد هم آموزش نظامی می دادیم.
روزی احمد به من گفت: محسن! بیا برویم به فلان روستا تا ببینیم این آموزش هایی که به مردم داده ایم به درد خورده است یا نه؟
پذیرفتم و شبانه با یک پیکان قراضه به آن روستا در اطراف کبودرآهنگ رفتیم. با اعلام بلندگوی مسجد، مردم جمع شدند. احمد صابری به من رو دستی زد و گفت: این برادر معاون بسیج همدان است و آمده است تا از نزدیک توانایی شما را در امور نظامی ببیند!
در عمل انجام شده قرار گرفتم. چاره ای نبود نباید سوتی می دادم. رفتم جلو و سلام و علیک کردم و بی مقدمه در ژست فرماندهی با صدایی بلند گفتم: از جلو نظام!
حالا بعضی نشسته بودند، بعضی توجه نمی کردند، خلاصه تا ایستادند و منظم شدند، گفتم: خبر.....دار!
بلافاصله سئوالات فنی نظامی شروع شد. پرسیدم: اسلحه ی ژ- ۳ چند کیلو وزن دارد؟ بردش چقدر است....؟
چند تا سئوال دیگر پرسیدم و جالب اینکه مردم تقریباً به همه سئوالها جواب درست دادند.
دوباره قیافه فرماندهی گرفتم و به احمد گفتم: خوبه، عالیه، گروهان در اختیار خودتان!
و رفتم چسبیدم به بخاری و احمد کارش را شروع کرد. او آموزش های نظامی لازم را به اهالی حاضر در مسجد ارائه داد و کارش حدود یک ساعت طول کشید. مردم که رفتند، تا صبح گفتیم و خندیدیم. صبح احمد گفت: باید برویم مانور و رفتیم. ابتدا کمی به جوانان بسیجی نرمش دادیم. برای اینکه صحنه آموزش جدی جنگی شود، به اندازه یک بند انگشت تی، ان، تی و چهار سانتی متر فتیله هم همراه آورده بودیم. با نیروها کمی آرایش نظام جمع کار کردیم و حالا نوبت انفجارات بود تا بسیجیان با جنگ آشنا شوند.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۸ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
می خواستیم با انفجارات مردم را با جنگ آشنا کنیم. ابتدا نکات ایمنی را تذکر دادیم. فتیله را در ته مواد منفجره قرار داده و روشن کردیم. در کمتر از ثانیه دراز کشیدیم و دو تا دست را روی سرمان گذاشتیم، یک، دو، سه! اما از انفجار خبری نشد. با احتیاط جلو رفتیم. فتیله خاموش شده بود. دوباره فتیله را روشن کردیم. به سرعت نظامی درازکش شدیم. دل توی دلمان نبود، اما باز خبری نشد.
احمد گفت: نمی دانم چرا این لامصب روشن نمی شود؟
پیسنهاد دادم، فتیله را برعکس کنیم شاید بشود که باز هم نشد.
فتیله نم کشیده بود. به فکرمان رسید کمی چوب و خاشاک روشن کنیم و فتیله و تی ان تی را بگذاریم کنارش شاید اتفاقی بیفتد که باز هم نشد. احمد گفت: محسن! چه کار کنیم؟
گفتم: این بار آبروی بسیج می رود نه معاون بسیج!
چاره نبود. آتش روشن کردیم و فتیله و تی ان تی را گذاشتیم ردی هیزم ها.
یکی از روستایی ها، از زمین بلند شد و به ما یا شاید به آتش و فتیله فحشی داد و گفت: اینها ما را گذاشته اند سرکار...! و رفت با یک لگد، طرح نظامی ما را زیر و رو کند. گُر افتاده بود به جان چوب ها و زبانه می کشید، داد زدم: بیا کنار، الان منفجر می شود بیچاره!
جوان، کله شقّی را کنار گذاشت و برمی گشت که صدای بلند انفجار روستا را برداشت. آسفالت از زمین کنده شد و سنگ و چوب بود که بر سرمان ریخت. مردم و ما حسابی ترسیده بودیم، اما خوشحال بودیم که بالاخره آبروی بسیج و معاون بسیج حفظ شده است.
در تعطیلات نوروز همین سال، ده، دوازده قبضه اسلحه ی ام-۱، ژ-۳، کلت و یوزی بردیم برای آموزش جوانان روستاهای چارلی، مسجد لره علیا و مسجد لره سُفلا و چند روستای دیگر. صبح ها می رفتیم روستای سفلا و بعد از ظهرها روستای علیا!
مسجد روستای چارلی هم رفتیم که امام جماعت نداشت. خودمان شدیم امام جماعت و نماز را برپا کردیم و فردا شب یک نفر دیگر را فرستادیم جلو و نماز جماعت روستا پا گرفت.
روزی در مسجد لره که سفلا و علیایش یادم نیست، مشغول آموزش تفنگ یوزی شدم. در همین لحظات ناخودآگاه دستم رفت روی ماشه و تیری در رفت. کنار دست من جوانی هفده هجده ساله نشسته بود که تیر خورد به کنار بازو و کتفش. با این اتفاق کلاس تعطیل شد. پسر جوان را همراه با خانواده اش بردیم مرکز درمانی روستای شیرین سو. خوشبختانه به خیر گذشت. گلوله زیر پوست بازویش گیر کرده بود.
همان جا، گلوله را درآوردند و جایش را به دقت پانسمان کردند و برگشتیم به روستا. جالب آنکه فردا در کلاس آموزش نظامی هیچ یک از اهالی نیامدند، مگر آن جوان زخمی و دو نفر دیگر.
در یکی از این شب ها وقتی برای استراحت به خوابگاه مان برگشتیم، دیدیم دور تا دور اتاق، اهالی نشسته با هم مشغول صحبت اند. پرسیدیم: اینها برای چه آمده اند؟
یکی گفت: آمده اند احوال شما را بپرسند! چای که برایشان می آوردند، دو تایی بر می داشتند و به ترکی چندتایی با هم حرف می زدند. متاسفانه ما ترکی بلد نبودیم، آخرش نفهمیدیم اینها برای چه آمده بودند در اتاق ما. آمده بودند چای بخورند؟ مگر در خانه خودشان چای نبود؟ و من تا الان هم نفهمیدم برای چه آمدند و برای چه رفتند و چه گفتند؟!
در ایام عید، یک روز رفتم حمام روستا. یکی از اهالی سلام کرد و اجازه گرفته، نگرفته، لطف کرد و زحمت کشید و پشت مرا کیسه کشید حسابی لیف صابون زد. خیلی تشکر کردم و رفت. چند دقیقه بعد یکی دیگر آمد و شروع کرد به کیسه کشیدن و نفر بعد و نفر بعد. هر چه ترکی و فارسی تشکر می کردم و خواهش می کردم که کیسه نکشند، گوش نمی دادند و به کارشان ادامه می دادند. آن شب تمام گُرده و گردنم سوزش داشت و کِزکِز می کرد.
ماموریت آموزشی سیزده روزه من در نوروز ۶۱ به پایان رسید و من باید به مدرسه ابتدایی محله فرّخ سرشت همدان که محل خدمت جدیدم بود، می رفتم. در آن شرایط جنگی من علاوه بر آموزش و تمرین ورزشی با بچه ها، بعضی نکات ایمنی درباره جنگ را به آنها آموزش می دادم. مثلاً آنها وضعیت سفید و زرد و قرمز را خوب می شناختند، یکی از بچه ها با مهارت تمام می توانست صدای آژیر وضعیت قرمز را درآورد.
روزی در حال تمرین این وضعیت های سه گانه، مدیر مدرسه سراسیمه آمد داخل حیاط و گفت: آقای جام بزرگ، زود بچه ها را بیاور تو، وضعیت قرمزه! یالّا...
پرسیدم: از رادیو شنیدید؟
گفت: شوخی ات گرفته؟ می گویم وضعیت قرمزه!
گفتم: آخر ما خودمان وضعیت را قرمز کردیم! دارم به بچه ها آموزش می دهم.
مدیر از این کارم خیلی خوشش آمد و از آقای سید کاظم اکرمی مدیر کل آموزش و پرورش استان همدان برایم تشویقی گرفت.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۹ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
بیست و پنجم تیرماه سال ۱۳۶۱ در پاسخ به فرمان حضرت امام برای پشتیبانی از مردم مظلوم فلسطین، مردم ایران در آخرین جمعه ماه رمضان المبارک به خیابانها آمدند. آن سال صدام اعلام کرده بود، اگر مردم در روز قدس به خیابان ها بیایند، بر سرشان بمب خواهد ریخت!
با وجود این تهدید مردم آمدند. آن روز مردم همدان از مسیرهای میدان امام خمینی، خیابان بوعلی، خیابان پاستور و چهار راه پاستور راهپیمایی کردند تا در ورزشگاه آزادی نماز جمعه را به امامت آیت الله حسین نوری همدانی برگزار نمایند. ما در مسیر استادیوم بودیم که صدای انفجار مهیبی شنیدیم. خبرها به سرعت پیچیده و معلوم شد که بمب ها در زمین فوتبال استادیوم در قسمت دروازه شمالی و در میان انبوه نمازگزاران خانم افتاده است. خودمان را به سرعت به ورزشگاه آزادی رسانیدیم تا مجروح ها و شهدا را جمع آوری کنیم. با وجود آن فاجعه، نماز جمعه تعطیل نشد و آیت الله نوری، نماز را در مسجد جامع برپا کرد.(در آن روز خونین همدان، آمار کل شهدا و زخمی ها، به ۱۲۱ نفر شهید و ۶۰۰ نفر زخمی رسید)
پس از تلاش فراوان برای جمع آوری اجساد، برای آوردن نیروی کمکی به بسیج رفتم. سوار ماشین شدیم که برگردیم، خانواده ای کنار ماشین آمدند و گفتند: از داخل هواپیما یک چیزهایی ریخته دور و بر خانه ما، نمی دانیم چیست؟! ما به جای اینکه برویم کمکِ زیر آوار مانده ها، با آنها همراه شدیم. منزل آنها خیابان شریعتی رو به روی کانون مهدیه بود که فاصله چندان زیادی با ورزشگاه نداشت. اشیای مشکوک، شیشه هایی استوانه ای شکل، به قطر دو سانتی متر به رنگهای سبز و قرمز و آبی بودند.
صفحه ای فلزی پیدا کردم و آنها را در خاک غوطه ورشان کردیم و به بسیج مرکزی انتقال دادیم. مسئولان اعتراض کردند: چرا اینها را اینجا آوردید؟ اگر منفجر شوند چه کار کنیم؟ ببرید بیرون! و ما با ناراحتی بردیم شان بیرون و منتظر ماندیم تا از سپاه کارشناسان بیایند.
پس از کارشناسی دقیق معلوم شد این شیشه ها فقط لاک ناخن هستند و دشمن آنها را برای ایجاد رعب و ترس بیشتر بر سر مردم ریخته است( بالاخره معلوم نشد کار هواپیما بود یا منافقان یا...!).
در ابتدا، کسی فکر نمی کرد جنگ این قدر طول بکشد و کم نبودند اداره هایی که از رفتن کارمندانشان به جبهه جلوگیری می کردند یا سر راه شان سنگ می انداختند. از طرف دیگر خود مسئولان بسیج و سپاه معتقد بودند: نیروهای رزمی در جبهه باید سپاهی باشند یا در صورت نیاز افراد عادی فقط مدت کوتاهی می توانند در جبهه بمانند.
سه سال از جنگ گذشته بود و مسئولان اداره مرا گرفتار همدان کرده بودند. در بسیج و امور آموزش استخر فعالیت می کردم. دوستان می دانستند که من فرهنگی و در استخدام آموزش و پرورش هستم، بنابراین هربار که خواستم اعزام شوم، گفتند: شما باید از آموزش و پرورش مجوز بگیرید!
درست در سال بعد (۱۳۶۲/۴/۲۹) در زمان عملیات والفجر۲ در منطقه پیرانشهر و ارتفاعات حاج عمران عراق، فرصتی دست داد و قولی به ما دادند که به اتفاق آقایان صنوبری و دشتیان و یک نفر دیگر با عنوان جعلی مسئول تعاون، به دیدن رزمندگاناستان در این منطقه برویم.
در این سفر به مناطق مختلف از جمله ارتفاعات کله قندی، گردمند یا کله اسبی و قسمت های دیگر سر زدیم. من یک پیراهن چینی و شلوار نظامی و پوتین می پوشیدم و در کسوت یک نظامی تمام عیار درآمده بودم. از همه شیرین تر آنکه این رفقا، بنده را بعنوان سرهنگ مهندسی رزمی واحد تعاون معرفی می کردند! در ارتفاع کله قندی حاج عمرانِ عراق که به تصرف نیروی اسلام درآمده بود، درست مشرف بر شهر چومانمصطفی، در جمع بچه ها حضور یافتیم. نیروهای عملیات کرده، خسته، به من اعلام کردند که: جناب سرهنگ! ماموریت ما تمام شده، چرا ما را ترخیص نمی کنند؟
با این دستهگلی که صنوبری به آب داده بود، آنها ریخته بودند سر من و من باید کاری می کردم. یک مقدار از رشادت آنها تشکر کردم و گفتم: می دانم که خسته اید و باید تجدید قوا شوید. مشکلی نیست، به محض اینکه نیروهای جدید وارد منطقه بشوند، شما را تعویض می کنیم...!
با این وعده نیروها با خوشحالی تمام برای سلامتی فرماندهان اسلام و جناب سرهنگ، صلواتی بلند فرستادند.
به سنگرهای بعدی که رفتیم، ناگهان یکی از آنها مرا شناخت و گفت: بابا! این که آقای جامِ بزرگ معلم ورزش است. من می شناسمش! یکی دو نفر دیگر گفتند که نه لابد اشتباه گرفته ای، جناب سرهنگ فرمانده مهندسی رزمی تعاون است!
🍂
🔻 ملازم اول، غوّاص ( ۱۰ )
🔸خاطرات محسن جامِ بزرگ
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
از منطقه ی عملیاتی به مهاباد رفتیم. ضد انقلاب همچنان منطقه را ناامن می کرد. تردد در جاده ها به ویژه در شب، مشکلات فراوان داشت. تقریباً از ساعت پنج عصر که نیروها به پادگان ها می رفتند، جاده ها در تیررس و کمین ضد انقلاب بود. در بازار چهار نفر مرا همراهی و اسکورت می کردند! داخل یک مغازه شدیم. صنوبری گفت: آقا! برای جناب سرهنگ چای خوب می خواهیم.
مغازه دار نگاهی به من و نظری به جمع انداخت و گفت: روی چشم، ولی اینجا جای امنی نیست. زودتر بروید. او چای سفارشی را سریع کشید و ما برگشتیم قرارگاه استراحت!
چند روزی در منطقه بودیم. این دیدار کوتاه، پاک مرا هوایی کرد و حسرت خوردم که چرا این چند سال از این بهشت محروم بوده ام.
محمد علی جعفری، که خودش از نیکان بود و از انقلابی های استان، معاون آموزشی اداره کل آموزش و پرورش استان بود. با او موضوع جبهه را مطرح کردم.
گفت: سازماندهیِ اول مهر که تمام شد با هم دو ماه می رویم منطقه، خوب است؟
با رضایت کامل قبول کردم.
مهر رسید. من آن موقع مسئول تربیت بدنی اداره شهرستان بهار بودم. فکر می کنم بیست و چهار مهر رفتم اداره کل پیش آقای جعفری.
سلام دادم و حال و احوال کردیم. گفتم: آقای جعفری ما در خدمتیم، سازماندهی تمام شده است.
گفت: گفتم که می رویم، خیالت راحت!
گفتم: آخر کی؟
گفت: می رویم! می رویم!
اصرار کردم. ناراحت شد و گفت: می دانی چیه؟ نمی رویم ختم کلام! تو که کارمند دولت هستی، آنها که کار اداری ندارند چرا نمی روند؟ اصلاً یک حرفی زدم، اشتباه کردم، بی خود کردم، نمی رویم آقا جان. برو سرِ کار و زندگی ات. اول سال تحصیلی آمده ای مرا لای منگنه گذاشته ای که چه!
کارد می زدی خونم در نمی آمد. عصبانی بودم و ناراحت که چرا دیگر این برادرها باید چوب لای چرخ جنگ بگذارند! همان روز ناامیدانه برگشتم به بهار. در آنجا بودم که ناگهان فکری به ذهنم خورد! نامه ای نوشتم و به جهت پاره ای مشکلات و گرفتاری ها درخواست یک ماه مرخصی ضروری کردم.
رئیس اداره بهار، آقای طهوری سئوال کرد: اول سال تحصیلی می خواهی بروی مرخصی؟ با این همه کار و گرفتاری اداری که داریم؟ این چه کاریه که یک ماه مرخصی می خواهد؟
هر چه اصرار کردم نشد. مثل اینکه مشت بر سندان می کوبیدم.
واقعاً جنگ در راس امور بود! او از سی روز مرخصی درخواستی، بیست و پنج روزش را کم کرد.
گفتم: آقای طهوری، پنج روز خیلی کم است، من نمی توانم در این پنج روز به کار و گرفتاری ام برسم، اگر نیاز نداشتم که درخواست نمی کردم.
گفت: همینه، نمی خواهی، نرو، من که به زور نمی فرستمت مرخصی، تازه در این پنج روز هم کلّی کار زمین می ماند.
حیران و سیلان در اندیشه بودم که از این مخمصه اداری چه طور بیرون بروم که دوباره ناگهان مثل برق و باد فکری از ذهنم گذشت. یک عدد دو کار را درست می کند! پنج می شود بیست و پنج. با حوصله یک دوی خوشگل و همرنگ با خودکار نوشته شده گذاشتم بغل دست عدد پنج و مرخصی شد، ۲۵ روز!
بدون اینکه بروم دبیرخانه و کارگزینی، نامه را مستقیم بردم بسیج پیش آقای بی کینه!
سلام دادم و نامه را گذاشتم روی میزش.
گفتم: آقای بی کینه! من تقاضای مرخصی کردم که موافقت شده است. آقای جعفری هم که پیش خود شما قول دوماه را داده بود. این شد سه ماه، دیگر چه می گوئید!؟
نامه را خواند و گفت: دو ماه که در نامه نیست. آن فقط یک قول شفاهی است.
دیدم اگر بخواهد مرا بفرستد برای تکمیل و تبدیل قول شفاهی به کتبی، گرفتار می شوم و واویلا می شود. گفتم: از خیر دو ماه گذشتیم، یک ماه که می توانم بروم؟ این هم نامه درخواست من و دستور رئیس اداره!
این ترفند کارگر افتاد و بی کینه، بی معطلی برگه اعزام یک ماهه ای برایم نوشت.
اکبر عرب زاده و ابوالفضل باب الحوائجی آنجا بودند. پرسیدند: جامِ بزرگ! نیروها به دو جا اعزام می شوند، حالا کجا می خواهی بروی؟ گروهی را می برند داخل پادگان که آنجا هیچ خبری نیست و یک عده را اعزام می کنند به منطقه. حالا اگر دوست داری، با معاون تیپ انصار، آقای شادمانی صحبت کنیم، شاید بفرستدت منطقه.
قبول کردم و رفتیم خدمت آقای شادمانی.
ایشان گفت: فردا ساعت ده بیا سپاه. با خودمان می بریمت منطقه. من هم خوشحال و شادمان از قول آقای شادمانی، رفتم منزل و ساک و وسایل ام را جمع و جور کردم. به مادر و خانواده هم چیزی نگفتم.
•┈••✾❀🏵❀✾••┈•