فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درودی دیگر
داستانحجاب...
حجاب یعنی هیمنه و هیبت و شخصیت ...
حجاب یعنی اصالت و نجابت...
از حجاب زن است که مردان و زنان عفیف و اصیل تربیت میشوند...
ما هزاران شهید دادیم تا چادر از سرِ تو نیفتد خواهرم
روایتی از یک پرستار در دوران دفاع مقدس🌸💐🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابا هم باباهای قدیم 😂🤣🤣
#زنگ_تفریح
🔺مغازه میوه فروشی داشت؛ نشستیم به صحبت از اوضاع جبهه.در خلال صحبت ها، گاهی پیر مرد یا پیر زنی می آمد و می گفت: «آقا سید! میوه لکه دار و خراب اگر داری بریز داخل کیسه بده من ببرم.»
سید بلند می شد، گل میوه ها را سوا می کرد و به همراه مقداری پول داخل کیسه می گذاشت و به او می داد.
🔸این رویه او بود. شاید در روز صد کیلو میوه را این طوری دست مردم می داد.
شهید سیدمجتبی هاشمی
آقـا مجتـبی/
بقلـم محمد عامری
أگـــــہڪَسےبِھتگُفـــــت..
فِلٰانگُنــــــٰاھ روأنجــــــٰامبدہ۔۔۔۔
؏َـــــذابشبہ؏ُـــــھدهمن..!
هَمتوروبَرا؎أنجـٰامدادنگُنــــــٰآہ ،
وَهماونوبِہخـٰآطرفَریـــــبدادَن۔۔!
؏َـــــذابمےڪُنند..!
خیـٰـــــآلهَردوتونرٰاحَت!!💔
#تلنگرانه🌱
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 138 یکشنبه سوار اتوبوس همگانی بودم، گوشی را که از کیفم بیرون
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 139
آن شب خیلی آسوده خوابیدم چون چند ساعتی نمیگذشت که با حمید صحبت کرده بودم، پیش خودم گفتم امشب را همان خط عقب میمانند، قرار باشد عملیات داشته باشند فردا جلو میروند، ساعت حدود یک شب بود که خواب عجیبی دیدم، حمید برایم یک جعبه قیمتی پر از انگشتر آورده بود هر کدام یک مدل، یکی الماس، یکی زمرد، یکی یاقوت گفتم: حمید اینها خیلی قشنگه ولی بخوام هر ده تا انگشتمو انگشتر بندازم زشت میشه، گفت: همه این انگشترها رو بنداز میخوایم بریم عروسی.
صبح که بیدار شدم خوابم را برای مادرم تعریف کردم گفت: شاید بارداری، بچه هم دختره که خواب طلا دیدی، از این تعابیری که معمولاً خانمها دارند، اما دقیقاً همان ساعتی که من خواب دیدم همه چیز تمام شده بود! گویی حمید منتظر بود آخرین نگرانیاش رفع بشود، رضایت برادری که موقع اعزام نگرانش کرده بود بلیط یک پرواز بیپایان بود.
پنجشنبه پنجم آذر آزمون صحیفه سجادیه داشتم، باید به دانشگاه بین المللی امام خمینی (ره)میرفتم، تا نزدیکی ساعت یک مشغول مرور جزوه بودم، بعد از شرکت در آزمون از دانشگاه تا خانه را پیاده آمدم، میخواستم در خلوت خودم باشم و باد سرد آذرماه سوز آتش فراقی که به جانم افتاده بود را سرد کند، هنوز نرسیده بودم نمازم را بخوانم، پیش خودم میگفتم الان اگر حمید بود کلی دعوا میکرد که چرا نمازم دیر شده است که چرا نمازم دیر شده است، به نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد هر وقت اذان میگفت به من تاکید میکرد نماز دیر نشه، خودش میآمد سجاده من را آماده میکرد. چون فرشهای ما نوارهای ابریشم داشت حتماً سجاده پهن میکرد یا با جان نماز روی موکت نماز میخواند.
خانه که رسیدم اول نمازم را خواندم و بعد از خوردن ناهار کنار شومینه دراز کشیدم، دم به دقیقه افراد مختلف با گوشی بابا تماس میگرفتند، بابا خیلی آروم صحبت میکرد همانطور که دراز کشیده بودم دلم هزار راه رفت، نیم نگاهی به پدرم انداخت میانداختم و بیصدا گریه میکردم، دلم طاقت نیاورد پیش مادرم رفتم و پرسیدم: برای چی این همه زنگ میزنن؟ خبری شده مگه؟ مادرم گفت: خبر ندارم نگران نباش، چیز خاصی نیست اما این زنگ زدنها خیلی من را نگران میکرد.
آن شب بابا کلی برایمان خاطره تعریف کرد از عروسیشان از اوایل زندگی، از به دنیا آمدن ما، گفت: وقتی کلاس اول بودی مأموریت های کردستان من هم تمام شد و اومدم قزوین تو که از دیوار راست بالا میرفتی یهو ساکت و آروم شدی! موهات بلند بود اما مامانت میگفت مگه میخواد درخت انگور بیاره، بزار بعداً وقتی عروس شدی موهاتو بلند کن، کلاس سوم که شدی برعکس همه دخترا که توی این سن عاشق موی بلند و لباسهای پفدار و چین چینی هستند تو دوست داشتی چادر سر کنی، ما میگفتیم تو بچهای نمیتونی چادر رو جمع کنی تا اینکه رفتی مشهد، خادم حرم گفت دخترتون بزرگ شده، بهتره براش چادر بخرید با چادر بیاد داخل حرم تو خیلی خوشحال شدی وقتی رفتیم داخل مغازه تو یه چادر عربی ساتک دور آستینش گیپور داشت انتخاب کردی، اینطوری شد که از حرم امام رضا علیه السلام به بعد چادر سر کردی.
پدرم درست میگفت من از بچگی عاشق چادر بودم البته از ۷ سالگی مقنعه و روسری سر میکردم، ولی چادر مشکی شده بود آرزوی بچگیهای من که در سفر مشهد به آن رسیدم، خاطرات قدیم که زنده شد مادرم همه از بچگی حمید تعریف کرد: حمید همیشه میگفت دوست دارم ما عابدزاده بشم، به فوتبال علاقه داشت، کارش این بود که توی کوچه با بچههای محل و برادراش فوتبال بازی میکرد یا با لاستیکهای کهنه تکل بازی میکردن، لاستیک را توی کوچه با چوب میزد و بعد دنبالش میدوید.
روز جمعه هم تماسهای پرتکرار با گوشی پدرم ادامه داشت دلم گواهی بد میداد، بین همه این نگرانیها آبجی هم خوابی که شب قبل دیده بود را برایم تعریف کرد، گفت: دیشب خواب حمید را دیدم، با لباس نظامی بود به من گفت فاطمه خانم برو به فرزانه بگو من برگشتم، چند باری رفتم به خوابش باور نکرده، شما برو بگو من برگشتم.
این خواب را که تعریف کرد بند دلم پاره شد، همه آرامشم را از دست دادم، بیشتر از همیشه صدقه انداختم، حالم خیلی بد شده بود هر کاری میکردم نمیتونستم معنی این خواب خواهرم را به چیزی جز شهادت حمید تعبیر کنم قرآن را باز کردم آیه ۱۷ سوره انفال آمد "و ما مومنان را به پیامدی خوش میآزماییم" تا معنی آیه را خواندم روی زمین نشستم، قلبم تند میزد گفتم من بدبخت شدم، حتماً یه چیزی شده، آن شب تولد پسر دایی کوچکم دعوت بودیم، به جای خوشیهای تولد تمام حواسم به گوشی بود دو روز بود که حمید تماس نگرفته بود.
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 139 آن شب خیلی آسوده خوابیدم چون چند ساعتی نمیگذشت که با ح
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 140
شنبه صبح با اینکه اصلاً حال خوبی نداشتم به دانشگاه رفتم، گوشی را گذاشته بودم جلوی دستم که اگه حمید زنگ زد سریع جواب بدهم قبل از اینکه حمید سوریه باشد همه میدانستند داخل کلاس گوشی را خاموش میکنم، ولی این مدت سر کلاس گوشی همیشه روشن بود از چهارشنبه که زنگ زده بود سه روز گذشته بود گفته بود بعد از ۳ یا ۴ روز تماس میگیرد، به جای تماس حمید پیامکهای مشکوک شروع شد، اول خانم آقا سعید پیام داد که: با حمید صحبت کردی حالش چطوره؟ جواب دادم: آره سه روز پیش باهاش صحبت کردم حالش خوب بود، به همه سلام رسوند، بلافاصله خانم آقا میثم همکار و دوست صمیمی حمید پیام داد، پرسید: حمید آقا حالشون خوبه؟ سابقه نداشت این شکلی همه جویای حال حمید بشوند، کم کم داشتم دیوانه میشدم.
ساعت ۹:۳۰ تازه کلاسمون تمام شده بود که آنتراک بین دو کلاس بود که بابا زنگ زد، وقتی پرسید کدام دانشگاه هستم آدرس دادم، پیش خودم گفتم حتماً آمده دانشگاه کاری داشته، موقع رفتن میخواهد همدیگر را ببینیم، از من خواست جلوی در دانشگاه بروم تا دم در رسیدم پاهایم سست شد، پدرم با لباس شخصی ولی با ماشین سپاه همراه پسر خالهاش که او هم پاسدار بود آمده بود.
سلام و احوالپرسی کردیم پرسید: تا ساعت چند کلاس داری؟ گفتم: تا برسم خونه میشه ساعت ۷ غروب گفت: پس وسایلتو بردار بریم، گفتم: کجا؟ من کلاس دارم بابا بعد از کمی مکث با صدای لرزان گفت: حمید مجروح شده باید بریم دخترم، تا این را گفت چشمم تار شد دستم را روی سرم گذاشتم گفتم: یا فاطمه زهرا (س) الان کجاست؟ حالش چطوره؟ کجاش مجروح شده؟ پدرم دستم را گرفت و گفت: نگران نباش دخترم، چیز خاصی نیست دست و پاهاش ترکش خورده الان هم آوردنش ایران،بیمارستان بقیه الله تهران بستریه.
دلم میخواست از واقعیت فرار کنم پیش خودم گفتم یک مجروحیت ساده است چیز مهمی نیست، به پدرم گفتم: خب اگه مجروحیتش زیاده جدی نیست من دو تا کلاس مهم دارم اینها رو برم، بعد میام بریم تهران، پدرم نگاهش را به سمت ماشین سپاه برگرداند، خط نگاهش را که دنبال کردم متوجه پسرخاله پدرم و راننده شدم که با نگرانی به ما نگاه میکردند و با هم صحبت میکردند، صورت پدرم به سمت من برگشت و به من گفت نه دخترم باید بریم.
تا آن لحظه درست به چشمهای بابا نگاه نکرده بودم، چشمهایش کاسه خون بود مشخص بود خیلی گریه کرده، با هزار جان کندن پرسیدم: اگه چیزی نیست پس شما برای چی گریه کردی؟ بابا به من راستشو بگین.
پدرم گفت: چیزی نیست دخترم یکی دو تا از رفقای حمید شهید شدن باید زود بریم، تا این جمله رو گفت تمام کتابهایی که از زندگی همسران شهدا خوانده بودم جلوی چشمانم مرور شد، حس کردم در حال ورود به یک دوره جدید هستم، دورهای که در آن حمید را ندارم دورهای که دوست نداشتم حتی یک کلمه از آن بشنوم!
سریع دویدم سمت کلاس تا وسایلم را بردارم دوستانم متوجه عجله و اضطراب من شدن پرسیدند: چه خبر فرزانه؟ کجا با این عجله؟ چی شده؟ گفتم: هیچی حمید مجروح شده آوردن تهران، باید برم. دوستانم پشت سر من آمدند کنار ماشین که رسیدیم پدرم متوجه آنها شد همراهشان به سمت دیگری رفت و با آنها صحبت کرد با چشم خودم دیدم که دوستانم روی زمین نشستند و گریه میکنند، خواستم به سمتشان بروم که اما پدرم دستم را کشید که سوار ماشین بشوم، وقتی سوار شدم سرم را چرخاندم و از شیشه عقب ماشین بچهها را دیدم که همدیگر را بغل کرده بودند، صورتهایشان را با چادر پوشانده بودند و گریه میکردند. نمیتوانستم نفس بکشم درست حس میکردم که یک حالت شبیه به سکته دارم بدنم بیحس شده بود فقط میتوانستم پلک بزنم همه بدنم بیحرکت شده بود بابا سر من را به سینهاش چسبانده بود و آرام گریه میکرد با زحمت زیاد پرسیدم برای چی گریه میکنی؟ بابا مگه نگفتی فقط مجروح شده؟ خودم میشم پرستارش دورش میگردم اونقدر مراقبت میکنم تا حالش خوب بشه. با همان حالت گریه گفت: دخترم تو باید صبور باشی مگه خودتون دوتایی همین رو نمیخواستید مگه من اسم حمید رو خط نزدم؟ خودت نیومدی واسطه نشدی؟ نگفتی بزار بره؟ حالا باید صبر داشته باشی شما که برای این روزها آماده شده بودین این حرفها را که شنیدم پیش خودم گفتم:تمام! حمید شهید شده!
پسرخاله پدرم متوجه نشده بود که من همه چیز را از حرفهای پدرم خواندهام، گفت: عکس حمید را برای بیمارستان لازم داریم همه این حرفها همان چیزهایی بود که سالها در کتابهای شهدای دفاع مقدس خوانده بودم همه چیز از یک مجروحیت جزئی و عکس برای بیمارستان و چیزی نشده شروع میشود ولی به مزار شهدا میرسد، این بار همه چیز داشت برای من تکرار میشد اما نه در صفحات کتاب بلکه در دنیای واقعی! داشتم از حمید جدا میشدم به همین سادگی به همین زودی! گاهی ساده رفتن قشنگ است!
ادامه دارد...
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹https://eitaa.com/tarigh3
°•🌱
خیلی وقتها شکم خودشان را
با یک تکه نان بیات و پنیر سیر میکردند
گاهی هم نان خالی !!
ولی با جان و دل جنگیدن ....
#مردان_بی_ادعا
#دفاع_مقدس
راسته که میگن جانبازا خوردن و بردن؟
تغذیه جانباز سرافراز #مختارلچیانی از طریق سرنگ،بیش از ۳۰ سال است مزه غذایی را نچشیده است
😔😢🙏🌹💐🌷🪴
「🩶🕊」
-اینجاخونہشھداست
شھدادستتوگࢪفتنانکنہخودت
دستتوبڪشۍ :)♥
#شهید_بابک_نوری🌱
#طنز_در_جبهه_سوریه😄😄
قبل از عملیات بود ...
داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم
اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم📞
به همرزمامون خبر بدیم ...
ڪه تڪفیریا نفهمن ...
یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون😍
*بلند گفت : آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم ...
بدونید دهنم سرویس شده .....* 😂😐
#شهید_مصطفے_صدرزاده🕊
مشتی ...
گنده تر از امام خمینی نیستی که !
بعضی وقتا وسط یه سری بحثا بگو
« نمیدانم ، اطلاعی ندارم »
در کام جهان عشق خوشایند حسین است
آنکس که دل از سینهی ما کند حسین است
گفتیم که کوتاهترین راه به الله
ذرات جهان زمزمه کردند حسین است
صلیاللهعلیکیا اباعبدالله ♥️
شب تون و عاقبت تون حسینی 🤲
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
مولایمن
🍁پاییــــز و غمِ هجـــرِ تو افـزون شده برگرد
چون بـرگِ خـزان دیده دلم خون شده برگرد
🍁لیــــلای پریشــان شده در قـامت این باغ
حـــالات رُخم چون رخ مــجنون شده برگرد...
🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤
🍃 تعجیل در فرج مولایمان صلوات🍃
🌟شبتونمهدوی🌙
🌷💜🌷
🌷امام زیبایی ها
💜در این سالهای طولانی
تو امام خوبی بودی برای ما
ولی شرمنده
که ما مأموم خوبی نشدیم برای تو.
تو مأمن ما شدی
ولی ما مؤمنِ تو نشدیم.
سفرۀ دردهای ما
همیشه پیش تو باز بود
ولی گوش شنوایی نداشتیم
برای شنیدن دردهای تو.
🌷💜🌷
🌷غصه که داشتیم
تو به یادمان میآمدی
غصهها که میرفتند
شاد که میشدیم تو هم از یاد میرفتی.
ما تو را کنارِ نداشتههایمان میدیدیم.
داشتههایمان را که نگاه میکردیم
تو را فراموش میکردیم
و چرا یادم نمیآید
زمانی را که تو را بزرگترین داشتۀ خویش بدانیم؟
و بیشتر یادم نمیآید زمانی را
که تو را تنها داشتۀ خویش بدانیم.
🌷💜🌷
💜شبهایی که این طور
نگاهم به زشتیهایم خیره میشود
شرم رخصت نمیدهد که التماس کنم
که به این فراق پایان بدهی
ولی میدانم مثل همیشه
امشب هم برای اصلاح شدن شیعیانت دعا میکنی ...
🌷شبت بخیر امام زیباییها!
🌙💫🌟
سلام امام زمانم🧡
📖 السَّلَامُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَيَّام...
🌱 سلام بر تو ای مولایی که صفای آمدنت، زمستان دلها را بهار خواهد کرد و طراوت مهربانیت روزگار را نو.
🌱سلام برتو و بر بهار آمدنت
مولایمن
🌸سلام حضرت بهار ..
سلام بر مهدی💚
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
"السَّلام علیکَ یا اباعبدالله الحسین"
نقش است به روی لب مهتاب،سلامی
شد ذکـر لب هـر دل بی تاب؛سلامی
ای فطرس فردوس در این صبح حسینی
از مـا برسـان محضـر «ارباب»،سلامی..
روزتون و لحظه هاتون حسینی♥️
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
آدمی چقدر خالی ست از خودش!
وقتی پُر است از یادِ کسی ...
حسین جاااان 💗
.
شهیدان!
چقدر معبرهای ما با معبرهای شما فرق میکند...!!!
ما آن چنان گرفتار سیم خاردارهای نفسمانیم که هیچ تخریبچی قادر به بازگشاییشان نیست...
#شهدا...
میشود تخریبچی نفس ما شوید؟!!
┄❅✾❅┄
عمری به رشک بگذشت،
حسرت به سر نیامد
در کنج خانه تنها،
یاری ز در نیامد
محزون دلم بگفتا،
در وصف حال دنیا
ما آمدیم به دنیا، دنیا به ما نیامد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨پــــروردگــــارا!
⚪️✨جهانیان به شوق تو در این
🌸✨پگاه زیبا ،چشم می گشایند
⚪️✨و سبحان الله می گویند.
🌸✨با توکل به اسم اعظمت﷽
⚪️✨ آغاز میکنیم
🌸✨خــــدایــــا!!
⚪️✨امروز چشم و زبان ما را
🌸✨به خیر و نیکی بگشا
⚪️✨آمــیــــن...
🌸✨بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
⚪️✨الـــهــی بــه امــیــد تـــو🕊
╚☘🕊════ೋ❀⛥࿐
⁉️چه کسی لقب رضا را به امام رضا علیه السلام داده؟
🌱 محمدبن بزنطی
نزد امام جواد(علیه السلام) آمد و گفت:
برخی از مخالفین شما
میپندارند که مأمون
به پدرتان
لقب #رضا داده است
🌹 امام(علیه السلام) فرمودند:
نه! #خدا این لقب را به او داده
⛅ چون او در آسمان،
رضای خدا بود و
در زمین،
رضای رسول خدا(صلیالله علیه و آله و سلم) و
رضای تمام امامان بعد از او
🌱 بزنطی گفت:
مگر همه اهل بیت(علیه السلام) چنین نبودند؟
🌻 پس چرا پدر شما،
از میان آنها
لقب «رضا» گرفتهاند؟
🌹 امام(علیه السلام) پاسخ دادند:
زیرا مخالفان و دشمنان هم
از امامت ایشان
رضایت داشتند
همانگونه که
دوستان و موافقانشان
از ایشان راضی و خوشنود بودند
برای همین، فقط به پدر من «رضا» گفته میشود 💚
📗 یک قمقمه دریا.