eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
7.3هزار ویدیو
47 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ۷ آذر سالروز شهادت دانشمند شهید محسن فخری‌زاده گرامی باد 🌷شادی روحش صلوات🌷
حاج آقا روی منبر داشت از گرفتن زن دوم میگفت یه حاج خانومی از پشت پرده داد زد: حاج آقا این حرفها چیه میزنین مگه شما شیعه علی و محب فاطمه نیستین؟ مگه نمیدونین تا حضرت فاطمه زنده بود،حضرت علی هیچ همسر دیگری اختیار نکرد؟ حاج آقا فرمودند: البته که شنیدیم ولی حضرت فاطمه نه سالشون بود اومدن و هجده سالگی هم رفتن. نه شماها که سی سالگی اومدین و الانم هفتاد سالتونه ولی قصد رفتن ندارین!!!!!! والا...😁☺️😉 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°•🌱 برای با شهدا بودن بهانہ زیاد است؛ بهاے این ، هم‌نفس شدن است با شهدایی ڪہ روزگاری در این زیستہ ‌اند... 🌷 🌹@tarigh3
ده روزی می‌شد که حسن گفته بود نیروهای شناسایی، جزیره را شناسایی کنند. اما هنوز این کار انجام نشده بود. علتش هم این بود که جریان آب شدت زیادی داشت و نیروها اذعان می‌کردند که جریان آب تند است و نمی‌شود از آب رد شد. اگر گرداب بشود، همه چیز را توی خودش می‌کشد. این مطلب به گوش حسن رسید و او از نحوه‌ی پیشرفت کار حسابی ناراحت بود. نیروهای شناسایی را خواست و به آن‌ها گفت: آخه این چه وضعشه؟ چرا نمی‌تونین کار رو تموم کنین؟ نیروها مجددا دلایل خود را بیان کردند. حسن خیلی جدی خطاب به آن‌ها گفت: خب! می‌گین چه بکنیم؟ می‌خواین بریم سراغ خدا، بگیم خدایا! آب رو نگه دار، ما رد بشیم؟ شاید خدا روز قیامت جلوتونو گرفت و گفت: تو اومدی؟ اگه می‌اومدی ما هم کمک می‌کردیم؛ اون وقت چی جواب می‌دی؟ آن‌ها گفتند: آخه گرداب که بشه همه رو ... . حسن اجازه‌ی ادامه‌‌ صحبت به آن‌ها نداد و با عصبانیت پرید وسط حرف‌شان و فریاد زد: همه‌اش عقلی بحث می‌کنین! بابا! شما نیروهاتونو بفرستین، شاید خدا کمک کرد که حتما هم کمک می‌کنه. با این حرف حسن، دیگر صدایی از کسی در نیامد. 🌹@tarigh3
✨ما با ولایت زنده‌ایم. که تا هست، ما قافله‌ای از جان گذشتگانیم، دنیا طلبان بدانند، ما تا آخرین قطره‌ی خون پای ولایت ایستاده‌ایم، محال است که در تاریخ بخوانند که سیّدعلی تنها ماند! لبیک یا خامنه‌ای. 🌹فرازی از وصیت‌نامه شهید مدافع حرم محمودمراد اسکندری 🌹@tarigh3
فقط در جبهه‌های جنگ‌ نیست ، اگــر انسان بـراۍ خدا کار ڪند و به یـاد او باشد و بمیــرد... شهید است... •شهیده‌زینب‌کمایی🕊• 🌹@tarigh3
8.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥آیا زنها ناقص العقل هستند؟! 💥 پاسخ بسیار جالب به شبهه معروف درباره ناقص بودن عقل زنان👌👌 📎
✨ دعای مؤمن‌از‌سه حالت‌خارج‌نیست: یا‌برایش‌ذخیره می گردد. یا‌در‌دنیا‌برآوردھ‌می شود. و‌یا‌بلایی را‌کہ‌مےخواهد‌بہ‌او‌برسد‌،‌دفع‌می کند.. امام‌سجاد‹ع›🌱' 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔳 ای سادات می‌بخشید که روضه سنگینه چشمای مادرم دیگه تار می‌بینه 😭😭😭
خانوم‌های عزیز همیشه یادتون باشه شوهرها بهترین کسانی هستند که می‌تونید باهاشون درد و دل کنید و رازهاتونو بهشون بگید... ﭼﻮﻥ اصلا ﮔﻮﺵ ﻧﻤﻴﺪﻥ که فردا بخوان به کسی هم بگن 😂🙈🙈
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ هشتادونه نمیدانستم چه خبری شنیده...😟😨 که با چند دقیقه آشنایی، مص
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ نود مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد... و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد... کنارم که رسید.. لحظه ای مکث کرد و دلش نیامد بی هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد _همینجا بمون، زود برمیگردم!😊 و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.... از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه ای به سمت در میدوید، فهمیدم 🕊ابوالفضل🕊 مرا به او سپرده که پشت پرده ای از شرم پنهان شدم... ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد _انتقام خون پدر و مادرتون🌷 و همه اونایی که دیروز تو زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم! نام پدر و مادرم کاسه چشمم را ازگریه لبالب کرد😞 و او همچنان لحنش برایم میلرزید _برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟ نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم _برا چی؟ باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سُنی سوری سپرده باشد... و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد _خودشون میدونن... و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد... که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه ای صبر کرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید _شما راضی هستید؟ نمیدانست عطر شب بوهای حیاط و آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من... ادامه دارد.... 🌸نویسنده:خانم فاطمه ولی نژاد 🌹@tarigh3