5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
میلاد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها، و روز مادر بر تمام مادران و همسران فاطمی مبارک باد.🌹🌹🌹
📽تولیدگر:سرکار خانم زهرا اسحاقیان
#حال_خوب
#میلاد_حضرت_زهرا
#کلیپ_تصویری
#گروه_تبلیغی_هنری_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
✨﷽✨
♻️امام علی علیه السّلام فرمودند: خوب گوش دادن را مانند خوب گفتن....👆👆👆
#نکته_ناب
#کلام_نور
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
22.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
میلاد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها، و روز مادر بر تمام مادران و همسران فاطمی مبارک باد.🌹🌹🌹
📽تولیدگر:سرکار خانم مريم رضایت
#حال_خوب
#میلاد_حضرت_زهرا
#کلیپ_تصویری
#گروه_تبلیغی_هنری_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
💠 بحث و مجادله به وسیله پیام نوشتاری، بدترین نوع بحث کردن است. زیرا طرفین نمیتوانند لحن و حالت صحبت کردن یکدیگر را ببینند و این مسئله در اکثر موارد باعث سوءتفاهم میشود چرا نمیتوانند مقصود یکدیگر را در فضای پیامکی به طور کامل به یکدیگر منتقل کنند.
💠 اگر گاهی مجبور شدید مطلبی را در مواقع دلخوری، با پیامک انتقال دهید حتما منظور خود و یا حالت درونی خود را بیان کنید مثلا بیان کنید که این پیامم شوخی بود و یا از روی علاقه و یا عصبانیت و ... بود.
💠 اما سعی کنید حضوری و یا تلفنی مسئله را حل کنید.
💠 برکات صحبت کردنِ حضوری، صدها برابر فضای پیامکی است.
#همسرانه
#دعوای_پیامکی_ممنوع
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_هنری_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
«بسم الله الرحمن الرحیم»
«دهکده ی نور»
دهکده کوچکی در پایین کوه بلندی خود نمایی می کرد که نامش «سیه کده» بود مردم آنجا سالیان سال بود که در تاریکی زندگی می کردند آنان هیچ وقت نور خورشید را نمی دیدند.
در این دهکده دخترکی به دنیا آمد که نامش را «عالِمه» گذاشتند، وقتی عالمه کمی بزرگتر شد از مادرش پرسید: مادر جون، چرا اسم من رو عالمه گذاشتید؟ مادر گفت :دخترم میدونی چرا اینجا همیشه تاریکه؟
عالمه:مادرجونم من فقط اسم نور و روشنایی رو شنیدم ولی هیچ وقت دهکدمون رو پر از نور ندیدم و نمی دونم چرا اینجا همیشه تاریکه
مادر: خیلی ساله که تاریکی سهم مردم اینجا شده، دلیلش رو هم کسی نمیدونه، مگه یه عالم.
عالمه: یه عالم؟؟
مادر :بله یه عالم، که خیلی سال پیش از این دهکده گذشت.
عالمه: یعنی اون اینجا رو تاریک کرد؟ خواست اون بود که ما توی تاریکی زندگی کنیم؟
مادر :نه عزیزم، وقتی از اینجا گذشت، به مردم گفت: «من میدونم چرا شما توی تاریکی زندگی میکنید، میخواید به شما بگم تا روشنایی رو ببینید و آسمونتون پر از نور بشه؟»
ولی مردم همه گفتند، اون دروغگوس آخه تا حالا کسی نتونسته اینجا رو روشن کنه. اونا مقابل عالم ایستادن و اونم بر خلاف میل خودش از این جا رفت.
بعدها مردم ناراحت و پشیمون شدن که چرا به حرفاش گوش نکردن، ولی هیچ کسم دنبالش نرفت تا راه چاره رو از اون بپرسه.
مادر نفس عمیقی، همراه با غم کشید و ادامه داد: اما من وقتی تو رو به دنیا آوردم به یاد اون عالم نام تو رو «عالمه» گذاشتم تا یا برای ما راه چاره پیدا کنی یا بگردی و عالم رو پیدا کنی،.
عالمه ساعتها به این اتفاق، به تاریکی شهر به عالم، امید مادرش فکر کرد و بعد از آن بقچه ی کوچکی برداشت و آذوقه سفر را آماده کرد و به مادر گفت: من سراغ اون عالم میرم و تا اونو پیدا نکردم برنمیگردم، فقط مادر جون بهم بگو ظاهر اون چطوری بود تا وقتی اون رو دیدم از مشخصاتش بشناسمش؟
مادر : صورت نورانی داشت و لباس سفیدی هم به تن. خیلی آروم و مهربون بود همیشه توی دستش قرآنی با پوست چرمی بود و هر جا که می رفت قرآن را با خودش می برد و هر چی میگفت از میون صفحات اون قران میگفت، نه کوتاه قد بود و نه خیلی بلند.
عالمه :میرم و برمیگردم یا با اون یا با جواب، مادر جون، به من اعتماد کن، قول میدم.
سپس روسری گلدار بزرگی به سر انداخت، بقچه برداشت و خداحافظی کرد و به راه افتاد.
روزها و روزها رفت و رفت تا اینکه در مسیر عبورش به آهویی رسید، به اون گفت: ببخشید، آهوی زیبا، شما عالمی رو ندیدی که از اینجا عبور کنه؟
آهو: من ندیدم ولی پدرم میگه سالها پیش از اینجا عالمی گذشت و این برکه ی پر آب رو برای حیوونای اینجا ساخت. و جلوی مردن خیلی هاشون رو گرفت
عالمه :پدرت نمیدونه این عالم از کدوم طرف رفت و به کجا رفت؟
آهو سریع پیش پدر رفت و برگشت و گفت : پدر میگه از میون اون دو کوه رفته.
عالمه از آهو تشکر کرد و به راهش ادامه داد...
#ادامه_دارد
#دهکده_نور
(ادامه در پست بعد🔻🔻🔺🔺)
( ادامه پست قبل 🔺🔺🔻🔻)
عالمه روزها و روزها رفت تا به کشتزاری رسید که گوسفندان زیادی در آن چرا می کردند.
عالمه صدا زد و گفت: ببخشید، ببخشید یه سوالی داشتم.
گوسفند سیاه و سفیدی جلو آمد و در حالی که داشت علوفه میخورد گفت:چیه خانوم کوچولو؟
عالمه: ببخشید، در این مسیر عالمی ندیدید که صورت نورانی، لباس سفید...
هنوز حرفش تمام نشده بود که گوسفند گفت :بله که دیدم، این کشتزار هدیه ی اون عالم به ماس.
یادمه دونه می پاشید و میگفت، خدا به هر دانه اش هزاران دانه به من عطا کن روزی که فقیر و ذلیل پیشت اومدم.
گوسفند آهی کشید و ادامه داد: اون از این جاده باریک به سمت کلبه کوچکی رفت که میگن ته این جاده است.
عالمه، تشکر کرد و به راهش ادامه داد و روزها و شبها رفت تا به کلبه کوچکی رسید بر سر در کلبه نوشته شده بود «بسم الله الرحمن الرحیم»
عالمه با دیدن سر در خانه مطمئن شد که اینجا خانه ی عالم است.
پس با دستهای کوچکش به در زد تق تق تق ناگهان صدایی شنید: کیه؟
عالمه: منم عالمه، از دهکده ی سیه کده
در باز شد و عالم در چارچوب در قرار گرفت.
عالمه با لحنی آرام و مهربان گفت: سلام.
عالم :علیک سلام، دختر نازنینم، خوش آمدی
عالمه: ممنونم
عالم: کولهباری داری و آذوقه ای، حتما از راهی دور اومدی، داخل بیا و کمی استراحت کن.
عالمه با کمال میل وارد خانه شد خانه ای آرام و بسیار دلنشین.
عالم از او پذیرایی کرد و گفت: دخترم بگو چی شده که این همه راه اومدی؟
عالمه: من سوالی از شما داشتم و این باعث شد رنج سفر رو به جون بخرم.
عالم: بپرس
عالمه: چرا دهکده ما تاریکه و هیچ نوری توی اون نیس؟
عالم لبخندی زد و گفت: در دهکده شما فرزندان به پدر و مادر ها احترام نمی گذارن و این هم گناه بزرگیه.
آخه خدا بعد از خودش و پیامبر و فرستاده هاش هیچکس رو اندازه پدر و مادر عزیز نکرده و بالوالدین احسانا. ولی مردم شما به پدر و مادر ها احترام نکردن و احسانشون رو دریغ کردن و همین باعث میشه پدر و مادر ها برای روشنایی دلاشون و شهرشون دست به دعا برندارن
عالمه شاید برای اینه که بعضی پدر و مادرها خوب و مهربون نیستن؟
عالم: حتی اگر پدر و مادر ها بدترین آدما باشن، بازم خدا میگه تنبیه اونا با من! شما حق ندارید اونارو برنجونید.
دخترم بدون با دعای اونا به اوج میرسی و با غضبشون زمین میخوری این یه قانونه که مردم شما از این قانون سرپیچی کردن.
عالمه: حالا باید چیکار کرد؟
عالم : باید همه مردم شهر رو یک جا جمع کنید و بگید همه باهم جلوی پدر و مادر ها زانو بزنن و دست و پای اونارو رو ببوسن و به خدا قول بدن که هیچ پدر و مادری رو اذیت نکن
عالمه :بعد حتماً نور رو میبینیم؟
عالم :بله، اون روز قشنگ ترین طلوع و پر نور ترین درخشش خورشید رو می بینید
عالمه تشکر کرد و به سیه کده برگشت، و کاری که عالم گفته بود را به مردم اعلام کرد.
مردم همه در میدان شهر جمع شدند و خالص ترین بوسه ها را به دست پدر و مادرها زدند.
تا صدای بوسه هایشان به آسمان رسید خورشید خنده کنان از پشت کوه بیرون آمد و تمام دهکده را پر از نور و زیبایی کرد.
بعد از آن در دهکده سرسبز ترین درخت ها رویید و بهترین جویبارها جاری شد و اسم دهکده را هم «دهکده ی نور» گذاشتند.
عالمه، روی سَردر دهکده، بر روی تخته سنگی نوشت :این دهکده ی زیبا، زیباییش از دعای پدر و مادر هاست قدرشان را بدانید تا در نور زندگی کنید به دهکده نور خوش آمدید🌹
✍️به قلم: سرکار خانم آمنه خلیلی
#داستانک
#دهکده_نور
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_هنری_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
✴️⚜️✴️⚜️✴️⚜️✴️⚜️✴️⚜️✴️⚜️