◀️چند اصل در دعواهای زناشویی👇👇
- ✨حق نداریم به خانوادههای هم توهین كنیم.
- ✨حق نداریم مسائل و مشكلات كهنه را مطرح كنیم. در حین دعوا فقط راجع به همان موضوع بحث میكنیم.
- ✨شام و ناهار نپختن و نخوردن نداریم. همه اعضا باید مثل قبل برای غذا خوردن حاضر باشند.
- ✨سلام و خداحافظی در هر صورت لازم است.
-✨ هیچكسی حق ندارد جای خودش را عوض كند.
-✨ هر كسی برای آشتی پیشقدم شود، نفر دیگر باید برایش كادو بخرد.
- ✨حق نداریم اشتباه طرف مقابل را تعمیم دهیم؛ مثلا عبارت تو همیشه. . . ممنوع است چون این كار دعوا را به اوج میرساند.
- ✨باید به هم فرصت دهیم كه هر فردی راجع به دیدگاهش نسبت به موضوع دعوا پنج دقیقه صحبت كند و طرف دیگر هم پنج دقیقه فرصت پاسخگویی دارد. در صحبت همدیگر نمیپریم. اگر حرفی هم باقی ماند باید به فردا موكول شود تا سر و ته بحث مشخص شود.
#مشاوره
#مشاجره
#دعوا
ــــــــــــــــ
#تارینو(تارینو_نوایینو_ مسیرینو)
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
صبر نكن پولدار بشى تا خوشحال باشى،
خوشحالى مجانيه.😊
#نکته_ناب
ــــــــــــــــ
#تارینو
https://eitaa.com/joinchat/1481703603C5cfc0c80a6
به راهی که اکثر مردم می روند،
بیشتر شک کن...
اغلب مردم، فقط تقلید می کنند،،
از متمایز بودن نترس،
انگشت نما بودن،بهتر از
احمق بودن است.
#تلنگر
➿️➿️➿️➿️➿️➿️➿️
#تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
افراد عادت کرده اند به گفتن کلمات ناامید کننده غافل از آنکه تکرار کلمات در ضمیرناخودآگاه آنها تبدیل به باورهایی میشود که نقش تعیین کننده در زندگیشان دارد.
زندگی با تمام مشکلات و خوشی هایش میگذرد یاد بگیریم با مشکلات در جهت شکوفا کردن و از خوشی ها در جهت ارتقاء عظمت روحمان استفاده کنیم، تغییر یک تعهد درونی میخواهد تعهدی که از این پس زیباتر به زندگی مینگرم، از این پس از جملات امید بخش در کلامم استفاده میکنم، از این پس باورهای اشتباهم را تکرار نخواهم کرد زیرا دیدن، شنیدن و احساس کردن ارتعاش دارد و من با نوع ارتعاش خویش خالق زندگیم هستم.
از این پس به جای گله و شکایت از مشکلاتی که خود مسئولش هستم میگویم من توانایی حل هر مسأله ای را دارم و با آن رشد و پیشرفت میکنم.
از این پس فراموش نخواهم کرد چه قدرتی حمایتگر زندگی من است و او برای تمام عمر من کافیست و او عشق است و او ثروت است و او آرامش و محبت است.
#حال_خوب
#تغییر_در_زندگی
#آرامش
ــــــــــــــــ
#تارینو(تارینو_نوایینو_ مسیرینو)
╔══❖•°🪴 °•❖══╗
@tarino
╚══❖•°🪴 °•❖══╝
هدایت شده از تارینو
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
«غربت رقیه»
صدای هلهله لشکر، صدای طبل ها، صدای تاختن اسب ها و به هم خوردن شمشیر ها به گوش می رسید.
زنان و کودکان هر کدام گوشهای از خیمه نشسته و زانوی غم به بغل گرفته بودند، وحشت سراسر وجودشان را احاطه کرده بود. بابا حسین گفته بود، زنان و کودکان در خیمه ها بمانند.
هر بار عمه زینب از خیمه بیرون می رفت و با اشکی تازه تر به خیمه برمیگشت رقیه به سوی عمه زینب رفت سر به آغوشش گذاشت و گفت: عمه جان چرا نمیگذارید بیرون برویم؟ چرا هیچکس به خیمه سر نمیزند؟
شروع به گریه کرد و در همان حال ادامه داد : داداش علی اکبر کجاست؟
عمه زینب که جان در زانوانش نبود بر زمین نشست، دست بر سر زد و رو به اهل حرم دست دراز کرد و گفت :خدایا اینان چه کردهاند؟ خدایا این لشکر با فرزند رسول خدا چه میکند؟ نفس عمه چنان به زور بالا میآمد که گویی داشت خفه می شد. رقیه در ذهنش مرور می کرد کلام برادرش علی اکبر با پدر را وقتی در پشت خیمه به بابا میگفت: اذن میدان بده تا علی اکبر جان برای شما بدهد، به رستگاری ابدی برسد و در رکاب امامش شهید شود.
و بابا حسین که باغم عظیمی به او می گفت : تو شبیه ترین فرد به رسول خدایی، چگونه شبه پیغمبر را به سوی میدان راهی کنم؟
رقیه اشک از چشمانش سرازیر شد، او خون های تازه بر دست و دامان عمه می دید، ولی می ترسید حتی به ذهنش بیاورد که ممکن است این خون، خون داداش علی اکبر باشد.
آهسته رو به درب خیمه رفت، رباب او را سریع گرفت و گفت: نه رقیه جانم بیرون نا امن است، برغم پدر اضافه نکنیم. به خدا، عزیزم علی اصغر هم بی تاب است، ولی نباید خارج شد، اینان خدا را نمی شناسند ممکن است هر بلایی بر سر ما بیاورند، آرام بگیر.
رقیه به پهنای صورت اشک می ریخت، می دانست جانش طاقت غم ندارد، آن هم غمِ عظیمِ یتیمی...
لبان کوچک و خشکش را میان دندانش قرارداد و گاز گرفت، نبایدبه یتیمی فکر میکرد.
بابا حسین فرزند علی فخر عالم است کسی جرات کشتن او را ندارد. این حس آرامش می کرد.
صدای تیغ ها و خنجرها بیشتر میشد، و بیقراری های اهل حرم بیشتر، در میان تمامی صداها، ناگهان صدای عمه زینب از بیرون خیمه ها، حزن انگیزتر از هر صدایی شنیده شد : برادرم.... نه...... نه.....
در حالی که اشک و آهش بلند بود.
تمام زنان، بچهها و رقیه از خیمه بیرون دویدند.
خیمه ی عمو عباس فرو افتاده بود.
عمه زینب زانو برخاک زده بود.
رقیه در دلش گفت: مگر میشود عمو عباس نباشد؟
بی صبرانه شروع به دویدن کرد تا کنار پدرش حسین رسید دامان پدر را با دو مشت کوچکش در دست گرفت و در حالی که به شدت می گریست گفت:چرا عمود خیمه ی عمو را کشیده ای؟ بابا عمو رفته است تا آب بیاورد به زودی بر می گردد.
بابا حسین، انگار کمرش شکسته بود، گویی زبانِ خشکش برای سخن گفتن باز نمیشد، اشک از دیدگانش جاری بودو بر گونه هایش به مانندِ دُرِّ گرانبها می غلطید.
رقیه دامان پدر را رها کرد و به سمت عمه رفت، دست بر گردنِ عمه زینبِ بی قرار انداخت و گفت: عمه شما بگو.!!! در حالی که دستش را به سوی خیمه ی فرو افتاده گرفته بود ادامه داد : عمو ببیند خیمه اش افتاده است ناراحت می شود، بیایید تا نیامده، کمک کنیم و دوباره به پایش کنیم.
عمه زینب محکم رقیه را در آغوش کشید و گفت: عمو عباس خیمه ای زیباتر دارد، این خیمه ها برای عباسِ من کم بود، و داد از نهادش بلند شد.
صورت رقیه را در میان دستانش گرفت و گفت: زینب چه کند؟ زینب باغم شما چه کند؟ امان از دل زینب که سهمش از غم بسیار بود.
رقیه به حال خودش نبود، نگاهش را به این طرف و آن طرف می چرخاند تاب و تحمل این همه غم را نداشت.
در همان حال که چشم می گرداند نگاهش به صحنه ای وحشتناک تر قفل شد. خواهرش سُکینه بر بالای جنازه هایی ایستاده بود، رقیه شروع به دویدن به آن سوی کرد، به زمین می خورد و بر می خاست، اشک می ریخت و تن و جانش می لرزید، در خودش میگفت : نکند بدن عمو عباس است؟ یعنی ممکن است؟ نه..... خدا نکند....
وقتی رسید دید.....
♻️ادامه دارد
✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
#داستانک
#غربت_رقیه
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
متنی زیبا از فروید روان شناسی...
وقتى می شود دقایق عمرت را با آدم هاى خوب بگذرانى، چرا باید لحظه هایت را صرف آدم هایى کنى که با دل هاى کوچکشان مدام درگیر حسادت ها و کینه ورزى هاى بچه گانه اند ...
یا مدام براى نبودنت...
براى خط زدنت تلاش مى کنند؟...
نه! همیشه جنگیدن خوب نیست!...
من همیشه جنگیده ام تا چیزى را عوض کنم...
اما این روزها فهمیده ام که با آدم هاى کوته نظر نباید جنگید...
فهمیده ام براى اثبات دوست داشتن نباید جنگید...
براى به دست آوردن دل آدم ها نباید جنگید...
براى اثبات خوب بودن نباید جنگید...
این روزها نسخه فاصله گرفتن را مى پیچم براى هر کسى که رنجم مى دهد...
از آدم هایى که زیاد دروغ مى گویند...
فاصله می گیرم...
از آدم هایى که زیاد ظلم می کنند...
فاصله می گیرم...
از آدم هایى که حرمتم را نگه نمی دارند...
فاصله می گیرم...
با حقارت برخى آدم ها و دل هایشان نباید جنگید...
باید نادیده شان گرفت ...
و گذشت ...
و بخشیدشان...
نه براى این که مستحق بخشش اند...
براى این که من مستحق آرامشم.....
#نکته_ناب
ــــــــــــــــ
#تارینو
https://eitaa.com/joinchat/1481703603C5cfc0c80a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی کن و لبخند بزن...
به خاطر آنهایی که از نفست،
آرام میگیرند...❤️
#تلنگر
➿️➿️➿️➿️➿️➿️➿️
#تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🌞اصولی که در غذا خوردن با خانواده باید رعایت شود☘️☘️☘️
درست است که غذا خوردن در کنار خانواده فواید بیشماری برای والدین و فرزندان دارد، اما این امر به تنهایی کافی نیست. برای آن که جمع شدن اعضای خانواده در کنار هم برای صرف وعدههای غذایی تأثیرگذار باشد، لازم است نکات زیر را رعایت کرد:
- درست است که حرف زدن هنگام غذا خوردن کراهت دارد، اما اگر قرار باشد غذا خوردن در کنار خانواده همراه با سکوت محض باشد پس هیچ فرقی با تنهایی غذا خوردن نخواهد داشت؛ بنابراین اگر عادت به صحبت کردن حین غذا خوردن ندارید، عجلهای برای جمع کردن سفره غذا نداشته باشید و سریع از سر سفره یا میز بلند نشوید بلکه سعی کنید بعد از اتمام غذا زمانی را به حرف زدن اختصاص دهید.
- هنگام غذا خوردن از گفتگو درباره موضوعات ناخوشایند، دغدغههای مالی و اقتصادی و هر موضوعی که باعث ترس کودک میشود، خودداری کنید.
- تلفنهمراه، تلویزیون، بازیهای ویدئویی و... را در وعدههای غذایی کنار گذاشته و از فرصت با هم بودن به بهترین شکل بهره ببرید.
- اگر کودکتان در حین غذا خوردن حرف زد، جلوی حرف زدن او نگیرید بلکه اجازه دهید حرفهایش را بزند و شما هم شنونده خوبی برای او باشید.
#مشاوره
#خانواده
#آداب_غذا_خوردن
ــــــــــــــــ
#تارینو(تارینو_نوایینو_ مسیرینو)
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
هدایت شده از تارینو
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
( ادامه داستان «غربت رقیه»👆👆)
وقتی رسید دید خواهرش ساکت ولی با چشم هایی پر از اشک بالای سرِ بدنی ایستاده است که ارباً اربا شده بود.
رقیه فقط یک جمله گفت: وای خدای من، این برادرم علی اکبر است.
جهان پيش چشمش سیاهِ سیاه شد، گویی آسمان جایش را به زمین داد.
رقیه یک لحظه خودش را در آغوش پدر دید. او از غصه بیهوش شده بود. تا چشم باز کرد پدرش را دید، پیراهن پدر را گرفت و گفت: بابا بیا برگردیم....
داداش علی اکبر را دیده اید؟
عمو عباس را چطور؟
و اشک هایش امان نداد تا کلامش را تمام کند.
باباحسین او را به سینه چسباند : رقیه جانم همه رفته اند، و تنها پدر مانده است، برای دین خدا باید رفت. می توانی به پدر قولی بدهی؟
رقیه: نه نمی توانم.... میخواهی بروی..... میخواهی بگذارم بروی.....
_می خواهم بگویم بابا حسینت را ببخش که در چنین سن و سالی تو را رها میکند و می رود، می شد سالیان سال در کنار هم باشیم، گیسوانت را شانه کنیم و تو را در آغوش بگیرم و بزرگ شدنت را به چشم ببینم، ولی زمانه و نااهلانِ زمانه نگذاشتند .
رقیه که همه زندگیش را در پدر خلاصه کرده بود خودش را چنان به آغوش پدر گره زد که گویی نبودنش را باور کرده است.
بابا حسین آرام دستان رقیه را که به دور گردنش قفل شده بود باز کرد :رقیه جان، تو را در خرابه های شام می بینم آنجا به جای این که تو در آغوش من باشی من در آغوش توام، دل پدر زیادی گرفته است از مردمی که رهایش کردند و فرزند پیغمبری که بر او شمشیر کشیدند. آن روز مادرانه، پدرت را در آغوش بگیر.
رقیه بلند بلند گریه می کرد و مدام فریاد میزد :بابا نرو..... تو دیگر نرو...... آنها تو را خواهند کشت....... من نمی توانم......
و در همان حال دوباره از هوش رفت.
وقتی دوباره چشمانش را باز کرد هیچ کس در خیمه نبود، رقیه سراسیمه بیرون رفت، اسب پدر را دید که باز گشته، بی سوار، عمه و زنان اهل حرم گرد اسب را گرفته اند و فریاد می زنند: وای حسین وای حسین.
رقیه در کربلا همه غمها را یکجا می دید، چشمانش به سمت اسبِ باوفای پدر خشک شده بود.
_آیا دیگر پدر را نخواهم دید؟ آیا این قوم پدر را کشته اند؟ به کدامین گناه؟ چرا یاوری نداشت؟ چرا اینقدر غریبانه؟ این همه زن و کودک بدون او چه کنند؟ بعد از این رقیه با غم یتیمی چه کند.؟
سوالاتی بسیار در ذهن رقیه می چرخید که هیچگاه فکر نمی کرد روزی به ذهنش برسد و اما در مقابلِ رقیه و اهل حرم لشکری بود که سرها را با افتخار به کشتنشان حمل می کرد.
رقیه با خودش گفت: چه دنیای کثیفی، خوبان را می کشند و بدان به کشتنشان افتخار می کنند
✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
#داستانک
#غربت_رقیه
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
✨﷽✨
✍مردی گوسفندی ذبح و آن را کباب کرد؛ به برادرش گفت برو و دوستان و نزدیکان را بگو که بیایند تا با هم این گوسفند را بخوریم.
برادرش رفت و در بین دهکده صدا کرد: آی مردم کمک کنید، خانه ما آتش گرفته است. تعداد اندکی برای نجات دادن آنها آمدند، وقتی به خانه رسیدند با کباب گوسفند و نوشیدنیهای رنگارنگ پذیرایی شدند.
برادرش آمد و دید که کسانی دیگر آمده و گوسفند کباب شده را خوردهاند.از برادرش پرسید: چرا دوستان و نزدیکان را صدا نکردی؟برادرش گفت: اینها دوستان ما و شما هستند.
کسانی که شما آنها را دوست و خویشاوند
میپنداشتید، حتی حاضر نشدند یک سطل آب روی خانه شما که آتش گرفته بود، بیاندازند. خیلیها هنگام کباب و گوسفند دوستان آدم هستند، وقتی خانه آتش گرفت، حتی یک سطل آب هم روی خاکسترتان نخواهند ریخت.
🔺قدر دوستان واقعیمان را بدانیم ...
#نکته_ناب
ــــــــــــــــ
#تارینو
https://eitaa.com/joinchat/1481703603C5cfc0c80a6
💠 حتی کسانی که از آمپول میترسند میدانند که آمپول، نقش مثبت و سریعتری در بهبود بیماری دارد و با آنکه تزریق آن با مقداری درد همراه است امّا هدف و نیّت آمپول زننده بهبودی شخص بیمار است.
💠 در زندگی مشترک، اخلاق و صفت زشت همسر، یک بیماری است که یکی از راههای مهم برای از بین بردن سریع آن نهی از منکر صحیح، انتقاد درست و تذکر دلسوزانهی همسر است. لذا طبق روایات بهترین دوست کسی است که عیبهایش را به او هدیه دهد.
💠 درست است که آمپول انتقاد و تذکّر، درد دارد امّا تحمّل و پذیرفتن آن برای انتقادشونده بسیار انسانساز و رشددهنده است و برعکس اگر از آمپول انتقاد فرار کنیم عامل رشد بیماری تکبّر، خودخواهی و منیّت در روح ماست.
💠 همسرانی که از انتقاد استقبال میکنند بشدّت محبوب میشوند. و البته در انتقاد به همسر باید از روش صحیح استفاده کرد و نیّت خیرخواهانه و نه تلافیجویانه و مچگیری داشت.
#همسرانه
#آمپول_انتقاد
#تکبر
〰️〰️〰️〰️〰️〰️
@tarino
💠 آیت الله شاه آبادی (ره) استاد عرفان حضرت امام خمینی (ره) توصیه میکرد که اگر به عنوان مثال، فرزند شما نیاز به کفش دارد، گرچه شما دیر یا زود آن را تهیه خواهید کرد، به فرزند خود بگویید: عزیزم، بابا باید پول داشته باشد. مگر نمیدانی خدا روزی رسان است؟ پس از خدا بخواه زودتر به پدر پول بدهد تا برایت کفش بخرد.
این کودک قطعاً دعا خواهد کرد و پدر نیز قطعاً پولی به دست خواهد آورد. پس کفش را از خدا میداند و عاشق خدا میشود؛ یعنی از همان کوچکی میآموزد که پدر فقط واسطه رزق و روزی است. در این صورت، پدر دست فرزندش را در دست خدا گذاشته است.
#تربیت_فرزند
#تربیت_توحیدی_فرزند
ــــــــــــــــ
#تارینو(تارینو_نوایینو_ مسیرینو)
┏━━━━━━┓
⠀ @tarino
┗━━━━━━┛