°•✨| ترک گناه |✨•°
قسمت #146 رمان سجاده صبر🌹🌻 فاطمه بدون اینکه عکس العملی نشون بده گفت: اوهوم سهیل که توی دلش از رفتن
قسمت #147رمان سجاده صبر 🌼🍂
سهیل خر نشو، این زنه وحشیه دوباره میفته دنبالت ها
-دیگه نمی تونه ... دیگه چیزی ازم نداره و نمی تونه به دست بیاره ... میشه راه بیفتی؟ تا ظهر بیشتر وقت ندارم
کامران سری تکون داد، دنده رو عوض کرد و حرکت کرد ...
+++
-بیا، این هم آدرس کارگاهش، بعد از اون افتضاحی که به بار آورده بود، خیلی شیک انداختنش بیرون ...
-باشه، پس من رفتم، ماشینتو که میتونم ببرم؟
-سهیل خرابکاری نکنی ها، نری رو در روش وایستی و بالیی سرش بیاری
-باشه، فعال...
در حال رانندگی بود که با خودش کمی فکر کرد، گرچه دلش میخواست بزنه شیدا رو له کنه .... اما .... لحظه ای به
فکر فرو رفت، ذهنش بهش میگفت چه دلیلی داره که بری اونجا؟ ... از اونجا رفتن چی به دست میاری؟! ... شیدا
نشونه ای از گذشته نکبت بارته که بابتش تاوانهای بزرگی دادی ... و شاید تازه داری احساس میکنی خدا باالخره
توبت رو پذیرفته ... دیدن و حرف زدن با اون یعنی تایید گذشته ای که عهد کردی برای همیشه از زندگیت پاکش
کنی ...
دیگه به جلوی در کارگاه رسیده بود، ماشین رو پارک کرد، اما پیاده نشد، دو دل بود ... یک دلش می گفت پیاده شو
و یکی میگفت نه ... به در کارگاه چشم دوخته بود ... یاد فاطمه افتاد، یاد علی، یاد ریحانه، یاد نذرش، یاد کمکهایی
که خدا بهش کرده بود ... یاد ... ماشین رو روشن کرد و رفت ... و برای همیشه شیدا رو از خاطرش پاک کرد ...
گاهی وقتها وقتی چیزی برای زندگی خطرناکه باید نادیدشون گرفت ... حتی تالش برای حذفشون هم بی فایده ست
... کافیه فقط تصور کنی از اول هم نبودند ...
وقتی سهیل و فاطمه توی جاده بر میگشتند، هر دو مشغول فکر کردن بودند، سهیل به زندگیش فکر میکرد، زندگی
ای که با فراز و نشیب زیادی همراه بود، اما همه چیز قابل حل به نظر میرسید، چون همیشه یک پناهگاه امن داشت،
هرچقدر فاطمه از دستش ناراحت میشد و یا هر چقدر شرمنده میشد، اما میدونست باز هم خونه اش امن ترین
پناهگاهیه که هیچ کس حتی خود فاطمه ذره ای بهش بی احترامی نخواهند کرد ... دلش برای سهند میسوخت، کاش
میتونست به اون هم بفهمونه زن زندگی کسیه که شوهرش مهمترین آدم زندگیش باشه نه کسی مثل مژگان که همه
چیز با اولویت تر از سهند بود ... اما این کوه صبر، این کوه عشق چقدر بعد از مرگ علی شکسته شده بود ... الغر تر
و بی رنگ و روتر شده بود، کمتر میخندید، کمتر شوخی میکرد و تمام مدت توی فکر بود ... رو به زیبایی جاده کرد
و با خدا درد و دل کرد: خدایا... سالها دل طلب جام جم از ما میکرد / آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد ... خدایا
#طرح_اختصاصی_کانال
هرروز #ساعت10باماهمراه باشید
🌹✨🌹✨🌹
@tarkgonah1
🌹✨🌹✨🌹
💢وای بر پدران آخرالزمان
✍رسول خدا (ص) میفرمایند:
«وای بر فرزندان آخرالزمان از روش پدرانشان! نه از پدران مشرکشان، بلکه از پدران مسلمانشان که چیزی از فرایض دینی را به آنها یاد نمیدهند و اگر فرزندشان نیز از پی فراگیری معارف دینی بروند، منع شان میکنند و تنها از این خشنودند که آنها درآمد آسانی از مال دنیا داشته باشند، هر چند ناچیز باشد؛ من از این پدران بیزارم و آنان نیز از من بیزارند.»
📚 جامع الأخبار، فصل ۶٢، ص ١٠۶
↶【به ما بپیوندید 】↷
........................................
#ترک_گناه
● @tarkgonah1
🔴پيراهن حضرت يوسف وابراهيم(علیه السلام) الان كجاست؟
✅مرحوم شيخ صدوق، راوندى وبعضى ديگر از بزرگان به نقل از مفضّل بن عمرو حكايت كند:
✳️روزى در خدمت حضرت صادق آل محمّد صلوات اللَّه عليهم اجمعين نشسته بودم،
🌹 آن حضرت فرمود: آيا مى دانى پيراهن حضرت يوسف (عليه السلام) چه بود وكجاست؟
🔅عرض كردم: خير، نمى دانم؛ شما بفرمائيد تا فرا بگيرم.
🌺امام (عليه السلام) فرمود: چون حضرت ابراهيم (عليه السلام) را خواستند داخل آتش بيندازند، جبرئيل امين (عليه السلام) پيراهنى از لباس هاى بهشتى برايش آورد وبر او پوشانيد وآتش در مقابلش سرد وبى أثر شد.
🌷ودر آخرين روز حياتش آن را تحويل حضرت اسحاق (عليه السلام) داد واو نيز پيراهن را بر حضرت يعقوب (عليه السلام) پوشانيد كه اندازه قامت او بود.
🌻وهنگامى كه حضرت يوسف (عليه السلام) به دنيا آمد، پدرش آن پيراهن را بر يوسف پوشانيد، تا آن جائى كه همان پيراهن را توسّط برادرانش براى پدر خود - كه نابينا گشته بود - فرستاد واو بينا گرديد واين همان پيراهن بهشتى بود.
✨عرض كردم: اكنون آن پيراهن كجاست وچه خواهد شد؟
💡فرمود: الآن نزد اهلش مى باشد ودر نهايت، تقديم قائم آل محمّد صلوات اللَّه عليه خواهد شد.
💥وهنگامى كه آن حضرت ظهور نمايد، آن پيراهن را بر تن مبارك خود مى نمايد وتمام مؤمنين در شرق وغرب دنيا، هر كجا كه باشند بوى خوش آن را استشمام خواهند كرد.
📒منابع
إكمال الدّين: ص 327، ح 7، الخرايج والجرايح: ج 2، ص 691، ح 6، با تفاوتى مختصر
↶【به ما بپیوندید 】↷
........................................
#ترک_گناه
● @tarkgonah1
🔴 عاقبت پایداری بر ایمان و اعتقاد!
✅یک مهندس روس تعدادی کارگر ایرانی را استخدام کرد.
کارگرها موقع اذان،نمازشان را میخواندند.
💠یک روز مهندس روس به آنها اخطار داد که اگر موقع کار نماز بخوانید، آخر ماه از حقوقتان کم میکنم!
🔰بعضیها از ترس آنکه حقوقشان کم نشود،نماز را بعد از کار میخواندند و بعضی هم همچنان اول وقت.
آخر ماه شد.
🔆مهندس به آنهایی که نماز اول وقت را ترک نکرده بودند بیش از حقوق عادی (ماهیانه) داد!
⁉️بقیه اعتراض کردند که چرا به اینها حقوق بیشتری دادی؟!
♦️گفت: اهمیت دادن این افراد به نماز و چشمپوشی از کسر حقوق، نشان میدهد ایمانشان بیشتر از شماست.
💥چنین آدمهایی هیچوقت در کار خیانت نمیکنند، همانطور که به خدایشان خیانت نکردند!
کسانی که به خدا خیانت نکنند،به خلق خدا هم خیانت نمیکنند...
↶【به ما بپیوندید 】↷
........................................
#ترک_گناه
● @tarkgonah1
وقتی واقعا و قلبا از گناهت پشیمون نیستی،صد بار گفتن استغفرالله عین مسخره کردن خودت و خداست!
توبه کننده اونی هست که واقعا پشیمونه
تو دلش میگه کاش میمردم و اون کارو انجام نمیدادم،اون حرف رو نمیزدم!
واقعی ها نه الکی!
دیدی حرصت میگیره از دست خودت؟
پریشون میشی؟
میگی اخه این چ کاری بود من کردم؟
احساس میکنی پیش خودت حقیر شدی؟
آها
این ینی واقعا پشیمونی
این یعنی توبه....
↶【به ما بپیوندید 】↷
........................................
● 🌍 #ترک_گناه
● @tarkgonah1
🌱آتش نمیسوزاند
"ابراهیم" را ..
🌱و دریایی که غرق نمیکند
"موسی" را...
🌱نهنگی که نمیخورد
"یونس" را...
🌱کودکی که مادرش او را
به دست موجهای "نیل" میسپارد
تا برسد به خا نه ی تشنه به خونش..
🌱دیگری را برادرانش به چاه میاندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمیآورد
آیا هنوز هم نیاموختیم
که اگر همه ی عالم
قصد ضرر رساندن به ما را داشته باشند
و خدا نخواهد
"نمیتوانند"
پس
✅به "تدبیرش" اعتماد کن
✅به "حکمتش" دل بسپار
✅به او "توکل" کن
✅و به سمت او قدمی بردار"...
↶【به ما بپیوندید 】↷
........................................
#ترک_گناه
● @tarkgonah1
#اعمالمان_در_هفته_دو_روز
#خدمت_امام_زمان_عرضه_میشود
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
خدا میداند در دفتر امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف جزو چه کسانی هستیم؟! کسی که اعمال بندگان در هر هفته دو روز (روز دوشنبه و پنجشنبه) به او عرضه میشود. همین قدر میدانیم آنطوری که باید باشیم، نیستیم.
📚 در محضر بهجت، ج۲، ص۱۲۰
@tarkgonah1
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
7️⃣ سعی کنید تخصص های مفیدی رو که می شه ازش درآمدزایی کرد رو به دیگران هم یاد دهید که...
🔸🔶اگر راز بهترین زندگی را داشتن رو میخواهی بسم الله...
💠 امیرالمؤمنین عليه السلام:
🌺 بهترين زندگى را كسى دارد، كه مردم در زندگى او خوب زندگى كنند.
إنَّ أحسَنَ النّاسِ عَيشا مَن حَسُنَ عَيشُ النّاسِ في عَيشِهِ
📗غررالحكم حدیث 3636
#بهترین_زندگی
↶【به ما بپیوندید 】↷
........................................
● 🌍 #ترک_گناه
● @tarkgonah1
°•✨| ترک گناه |✨•°
قسمت #147رمان سجاده صبر 🌼🍂 سهیل خر نشو، این زنه وحشیه دوباره میفته دنبالت ها -دیگه نمی تونه ... دیگ
قسمت #148رمان سجاده صبر 🌻🌷
باز هم مثل همیشه ناتوانم و محتاج کمکت ... و من به کمک شما امیدوارم ... کمکم کن دوباره فاطمه رو به زندگی
برگردونم
از طرفی فاطمه به روزی فکر کرد که برای اولین بار داشتند از شهر و دیارشون کوچ میکردند، اون روز با این که روز
خیلی بدی بود، اما ته دل فاطمه گرم بود ... انگار همه اون مشکالت حل شدنی بود ... یادش می اومد خیلی از دست
سهیل شاکی بود، اما دلش آروم بود ... اما االن ... با نبود علی ... دلش یخ زده بود، از خودش جدا شده بود، هر لحظه
با یادآوری چهره معصوم علی آرزو میکرد کاش به جای اون مرده بود ... آروم با خودش زمزمه کرد: کفر نگو فاطمه
... کفر نگو ...
میدونست علی هم اینجوری ناراحته... پس باید عوض میشد ... به جنگلهای کنار جاده نگاهی کرد و لبخندی زد، هیچ
راهی به ذهنش نمیرسید، فقط توی دلش به خدا گفت: خدایا من اینجا و توی این ماشین دارم به عجز خودم از
فراموش کردن اون اتفاق شوم اعتراف میکنم ... اگر من بنده شمام و اگر شما خدای منید، بدونید من معترفم که هیچ
کاری برای برگشتن به زندگی عادی از دستم بر نمیاد... پس به حق تمام بنده های خاصتون خودتون نجاتم بدید ...
کی و چه جوریش هم با خودتون ...
+++
پرستار رو به فاطمه کرد و گفت: خانم شاه حسینی؟
-بله
-بفرمایید، اینم جواب آزمایشتون، تبریک میگم
فاطمه نگاهی به برگه آزمایش انداخت... خون خونش رو میخورد، انگار تمام تنش داغ شده بود، لبش رو گاز گرفت
... حدسش درست بود ... عصبانی برگه رو مچاله کرد توی کیفش و دست ریحانه رو گرفت و از آزمایشگاه خارج
شد.
به ریحانه قول داده بود ببرتش پارک، برای همین به سمت پارک حرکت کردند، ریحانه با دیدن تاب و سرسره
دست مادرش رو رها کرد و به سمتشون دوید، فاطمه هم نیمکتی انتخاب کرد و نشست، دوباره برگه رو از کیفش
بیرون آورد و نگاه کرد، نوشته بود 6 هفته، یعنی هنوز جون نگرفته بود ... خدا رو شکر ... شاید میشد کاری کرد ...
احساس میکرد به هیچ وجه انرژی به دنیا آوردن یک بچه دیگه رو نداره ... اما باید حتما به سهیل میگفت .. اونم حق
داشت بدونه ... مطمئنا اونم راضی نمیشه با این اوضاع و احوال این بچه به دنیا بیاد ...
اوضاع روحی فاطمه خیلی خوب نبود، سهیل هم این رو میدونست، پس مشکلی نبود ...
خسته ریحانه رو صدا زد و گفت: مامان جون زود می خوایم بریم ها ...
#طرح_اختصاصی_کانال
هرروز #ساعت10باماهمراه باشید
🌹✨🌹✨🌹
@tarkgonah1
🌹✨🌹✨🌹