eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.8هزار ویدیو
119 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
بهم گفت: اگه بدونی امام زمانت چقدر دلش تنگ شده برات... از خجالت آب میشی ...💔 راست‌میگفت ... ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
به امام صادق (علیه السلام) گفته شد: آیا مؤمنان به غیر از عید فطر و قربان و جمعه عید دیگری دارند؟ فرمود : آری، آنان عید بزرگتر از اینهاهم دارند و آن روزی است که دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) در غدیر خم بالا برده شد و رسول خدا مساله ولایت را بر گردن زنان و مردان قرار داد. ✨۴°روز تا عیدبزرگ غدیر°✨ ☜
8.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای چندمین بار در جلسه انتخاباتی پزشکیان عکس شهید امیر عبداللهیان پاره شد. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه🌹✨ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ. | 🤲🏻 ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
/ التماس دعا🙂🙏🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ذکر توصیه شده علامه مصباح یزدی برای رفع مشکلات و پیش از اقدام به کار های مهم:    
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_16🌹 #محراب_آرزوهایم💫 با خنده دست‌هام رو می‌شورم و تلفن رو ازش م
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 راهش رو سمت اتاق خواب کج می‌کنه و صداش رو بلند می‌کنه. - شب بخیر. از دست رفتارهاش خنده‌م می‌گیره و درست مثل خودش جوابش رو میدم. موقع خواب بخاطر درگیری‌های ذهنم بالاخره ساعت‌های دو_سه خوابم می‌بره.                                  *** سریع از جام بلند میشم، دست و صورتم رو با آب سرد می‌شورم. بدون معطلی به سمت کمد میرم و لباس‌هام رو می‌پوشم. تا به سمت در میرم، صدای دایی از داخل آشپزخونه متوقفم می‌کنه. - صبح بخیر خانم خانما، کجا با این عجله؟ - سلام دایی جون ببخشید خیلی دیرم شده الآن از اتوبوس جا می‌مونم. - بیا صبحونه‌ت رو بخور خودم می‌رسونمت. لبخند پهنی از این ور صورتم تا اون ور نقش می‌گیره و هجوم می‌برم سمت میز خوش آب و رنگی که دایی حاضر کرده. بوی کره و پنیر محلی بدجوری شکمم رو به قار و قور می‌ندازه، رنگ عسلی که کنارشون قرار گرفته بود همراه چایی شیرین تحملم رو طاق می‌کنه و دست به کار میشم. تا دایی حاضر میشه، یک دل سیر صبحونه می‌خورم. توی راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشه. - خیلی ممنون دایی جون، من اگه... - برو دختر جون الآن استادت میاد. با گفتن این جمله یاد استاد مفتخری و سخت گیری‌هاش می‌افتم، بدون هیچ حرفی پا تند می‌کنم سمت دانشگاه. تا وارد محوطه میشم نگاهم کشیده میشه سمت نازنین، تمام انرژیم رو جمع می‌کنم و میرم سمتش. - سلام نازنین خانم، چطوری تو؟ نیشگونی از بازوم می‌گیره و شاکی میگه. - کوفت سلام، تازه کاشف به عمل اومده چی شده انقدر خوشحالی، پس بگو چرا خانم دیروز نیومدن دانشگاه، پس بگو چرا وقتی زنگ می‌زدم جواب تلفنم رو نمی‌دادی. واقعا این رسم رفاقته نرگس خانم؟ فقط یک کلمه بگو من چه بدی به تو کرده بودم؟ من آروزم بود عروسی تو رو ببینم گلابی، همین یک آرزو رو هم از من دریغ کردی؟ بله نازنین خانم شانس نداری که... از شدت تعجب ابروهام بالا می‌پرن اما مهلت حرف زدن بهم نمیده. - حالا چند سالش هست؟ کارش چیه؟ خونه داره؟ چندتا خواهرشوهر داری؟ مامانش چطوریه؟ خوشحال شدم‌ها ولی ناراحت‌هم شدم اصلا توقع نداشتم ازم پنهون کنی. ولی واقعا منو چی فرض کردی؟ فکر کردی که میرم و همه جا جار می‌زنم؟ یک نگاهی به ساعت می‌ندازم، اگه جلوش رو نگیرم، ساعت‌ها حرف میزنه و کلاس‌هم تموم میشه. تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که دستم رو می‌ذارم روی دهنش و میگم: - نازنین جان یک دقیقه دهنت رو ببند باور کن سرطان فک می‌گیری‌ها، بیا بریم استاد مفتخری رو که می‌شناسی راه‌مون نمیده سر کلاس. دستش رو می‌گیرم و همراه خودم می‌کشمش سمت راهرو، تا استاد رو توی راه‌پله‌ها می‌بینیم، سریع سمتش پا تند می‌کنیم. سرسری عذرخواهی می‌کنیم و به سرعت توی کلاس میریم. از ترس اینکه نازنین با نگاهش بلایی سرم نیاره، توی طول کلاس تمام سعیم اینه که نگاهم به سمتش کشیده نشه. بعد از گذشت یک ساعت و نیم که واقعا حس می‌کنم مغزم اشباع شده. استاد کلاس رو تموم می‌کنه. با بی‌حوصلگی کتاب‌هام رو داخل کیف چرمم می‌زارم و تا می‌خوام بلندشم، با قیافه‌ی عصبانی نازنین روبه‌رو میشم. نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم و از قیافه‌ی فوق طنزش خنده‌م می‌گیره. - زهرمار. - عه نازنین! الآن بگو چت بود گازش رو گرفته بودی و یک سره غر می‌زدی؟ لب‌هاش رو آویزون می‌کنه و میگه: - چرا ازدواجت رو از من پنهون کردی؟ از شدت خنده دوباره می‌شینم روی صندلیِ تک نفره چوبی، میون خنده‌هام به سختی لب باز می‌کنم. - چرا... چرت...چرت و پرت میگی؟کدوم ازدواج؟ - به من که دیگه دروغ نگو خودم دیدم که رسوندت بعدم چند روز پیش زنگ زدم به دختر خاله‌ت گفت داریم می‌ریم محضر نمی‌تونی جواب بدی... 🌻@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 مثلا قهر می‌کنه و روش رو ازم برمی‌گردونه با همون قیافه از کلاس میره بیرون. - ای کله شق! سریع مقنعه بهم ریخته‌م رو مرتب می‌کنم و میدوم سمتش. بهش که می‌رسم، دستش رو می‌کشم و برمی‌گرده سمتم. - خنگِ من اول اینکه اون کسی که من رو رسوند داییم بود، دوم اینکه جریان محضرم بهت که گفته بودم مامانم قراره ازدواج کنه ماشاءالله حافظه ماهی‌هم رد کردی تو. چشم‌هاش رو درشت می‌کنه و میگه: - یعنی مامانت دو سه روزه عروس شد و تموم؟ - بله. چند ثانیه‌ای سکوت می‌کنه و بعدم از شدت خنگی خودش خنده‌ش می‌گیره. - راستی کلاس بعدی چیه؟ دستش فرو میاد روی فرق سرم. - آی! چرا می‌زنی؟ - من حافظه ماهی‌هم یا تو؟! امروز همین یک کلاس رو داشتیم استاد انتظاری تا یک هفته نمیاد کلاس گلابی خانم. - راست میگی‌ها اصلا حواسم نبود. خب حالا که اینجوری شد بریم آبمیوه بخوریم. درست کنار دانشگاه چند روزی هست که یک کافی شاپ باز شده و باهم اونجا می‌ریم، سفارش یک شیر انبه می‌دیم و روی صندلی‌های چوبی کنار پنجره می‌شینیم. تا سفارش رو میارن و مشغول می‌شیم حرف‌های مشتری کنار دستمون نظرم رو جلب میکنه. - واقعا! معلوم نیست چقدر به این مدافع‌‌های حرم پول میدن که میرن می‌جنگن. - والا، الآن هیچ کسی الکی جونش رو نمی‌زاره کف دستش بره بجنگه همش بخاطر پوله. با شنیدن این حرف‌ها تعجب می‌کنم و یاد حرف‌های دایی می‌افتم و این سوال توی ذهنم جرقه می‌زنه. یعنی واقعا بخاطر پول رفتن؟ پس چرا دایی گفت بخاطر عشقشون به امام حسینه؟ با بی‌میلی نازی رو مجبور می‌کنم که زود شیرانبه‌ش رو بخوره و برگردیم خونه، خیلی دلم می‌خواد زودتر به جواب‌هام برسم. بین راه بازوش فرو توی پهلوم میره، فکر کنم با هانیه نقشه قتل من رو کشیدن. - هوی با توام، همینجور داری میره! چت شد یهو؟ - هیچی! به ایستگاه اتوبوس که می‌رسیم، ازش خداحافظی می‌کنم و از هم جدا می‌شیم. توی راه مدام سوالاتم توی ذهنم رژه میرنن و آزارم میدن. به خونه که می‌رسم تا کفش‌های دایی رو دم در می‌بینم بی‌درنگ کلید می‌ندازم و وارد خونه میشم. به سرعت میرم سمت اتاقش و می‌بینم که پشت میز کامپیوترش نشسته. - سلام. - سلام، چقدر زود اومدی بچه! - امروز یک کلاس بیشتر نداشتیم، دایی داری چیکار می‌کنی؟! - اسم کتاب‌های جدید نشریه رو وارد می‌کنم. - آهان، راستی دایی. - بله؟ روی صندلی چرخ‌دارش می‌چرخه سمتم و میگه: - برو لباس‌هات رو عوض کن بعد. بدون هیچ حرفی سریع میرم یک دست لباس راحتی می‌پوشم و دوباره بر‌می‌گردم پیشش. روی تخت دونفره‌شون می‌شینم و با هیجان سوالم رو می‌پرسم. - مدافعان حرم، برای پول میرن سوریه؟ چقدر بهشون دادن که حاضر شدن برن؟ بنظر می‌رسه که سوالم ناراحتش می‌کنه، چشم‌هاش رو می‌بنده و چند ثانیه‌ای سکوت می‌کنه. - کی این رو بهت گفته؟! - امروز از دو نفر که داشتن باهم حرف می‌زدن شنیدم. - به نظر خودت آدم حاضره به‌ خاطر پول خودش رو بندازه جلوی توپ و تانک؟ یا کسی حاضره به خاطر پول از عشق و زندگیش بگذره؟ جنگه دایی جان الکی که نیست! با پای خودشون میرن اما معلوم نیست برگردن، اگر آدم یکم منطقی فکر کنه، می‌فهمه که هیچ کسی حاضر نیست به خاطر پول جونش رو بده... 🌻@TARKGONAH1