eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.8هزار ویدیو
119 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
🕯 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَات ِ پنجشنبه است.. به یاد تمامی رفتگان.. به یاد همه شهدای عزیزمان.. به ویژه و قرائت کنیم.🕊 ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
❇️ میدونید بهترین حالت برای انتخابات چیه؟ 👈🏼 اینکه اکثر مخاطبین انقلابی آقای قالیباف فردا به آقای جلیلی رای بدن 🔹 و از اون طرف قشر خاکستری که نمیخواست به جلیلی رای بده هم به قالیباف رای میده. اینجوری هم آراء خاکستری به سبد پزشکیان نمیریزه و هم رای آقای جلیلی انقدر بالا میشه که کار در مرحله اول تمام خواهد شد. اینجوری نیاز به اجماع یا انصراف آقای قالیباف هم نیست. ✅ این بهترین و دقیق ترین راهی هست که پیروزی جبهه انقلاب رو تضمین میکنه. دیگه هر کسی خودش هست و وجدانش....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_28🌹 #محراب_آرزوهایم💫 قوری رو می‌زاره روی سماور و در حالی که چاد
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 با تعجب خیره میشه توی چشم‌هام و میگه: - یک نگاه به سرم می‌ندازی؟ با یک حرکت خودم رو به سمت بالا می‌کشم و می‌شینم. - برای چی؟ سرش رو جلوم خم می‌کنه و دستم رو روی سرش می‌ذاره. - شاخ‌هام جوونه نزده؟ تا متوجه منظورش میشم، لبخند مصنوعی می‌زنم و میگم: - این آقا مهدیار، خوب شارژتون کرده‌ها. به ثانیه نکشیده گونه‌هاش گل می‌ندازه که باعث میشه محکم بغلش کنم. - بله رو دادی یا نه ملکه‌ی انگلیس؟ - نه هنوز زوده باید فکر کنم. از خودم جداش می‌کنم و اداش رو درمیارم. - راستی مگه امروز نمی‌خواستی بری مصاحبه خونه‌ی اون شهیده؟ با لبخندی سرش رو تکون میده که چشمکی بهش می‌زنم و میگم: - عه! بخاطر آقا مهدیار نرفتی؟ - نخیرم گفتن که آمادگی ندارن! قراره فردا صبح برم. دوباره می‌خوابم و میگم: - خیلی خوب هانی خیلی حرف زدی سرم رفت، برو می‌خوام بخوابم. چشمش رو در حلقه می‌چرخونه و میگه: - مگه شام نمی‌خوری؟ - نه اشتهام رفت. - کجا؟ دوباره میرم توی فکر امیرعلی و زیر لب آروم زمزمه می‌کنم. - نمی‌دونم. به تمسخر و با حالت خنده میگه: - ای بابا! کاش یک آدرسی، نشونی، چیزی بود پیداش می‌کردیم. - آره. نگاهم بهش می‌افته که داره از خنده منفجر میشه و تازه متوجه حرفش میشم. تا می‌خوام از جام بلند شم، از اتاق بیرون میره و در رو هم می‌بنده. - شلغمِ آبپز! منو دست می‌ندازه. دوباره همون حرف و همون صحنه توی ذهنم تداعی میشه و همراهش شقیقه‌هام شروع می‌کنن به تیر کشیدن. - فردا هرجوری شده باید برم دنبال مهدیار، اما شاید کار درستی نباشه. ولی باید یک کاری بکنم. اون الآن برادرم محسوب میشه، شاید واقعا کسی از این ماجرا خبر نداشه باشه، شاید به دایی بگم بهتر باشه، وای! دایی که قراره فردا بره پیش زن‌دایی ازش خبر بگیره. دستم‌هام رو محکم روی صورتم فشار میدم و کلافه میگم: - باید چیکار کنم؟ بعد از ساعت‌ها درگیری، ذهنم کم‌کم خسته میشه و به خواب میرم... *** کلاس اول رو با کلافگی و بی‌حوصلگی تحمل می‌کنم. اما برای کلاس بعدی، تحملم تموم میشه و تصمیم می‌گیرم برم دنبال مهدیار. اگه این کلاسم بمونم و دیر برم خونه حتما شک می‌کنن. با نازی حرف می‌زنم و قرار میشه کلاس که تموم شد، کیفم رو بیاره، خودم رو برسونم به ایستگاه اتوبوس و ازش بگیرم. حاضری رو که می‌زنم، از کلاس بیرون می‌زنم. توی حیاط دانشگاه وایمی‌ایستم و نگاهی به ساعت مچی مشکی‌م می‌ندازم که عقربه‌هاش ساعت ده و نیم رو نشون میده. - اذون ساعت چنده؟ نگاهم کشیده میشه سمت نگهبان دانشگاه و زمان اذون رو ازش می‌پرسم. - یک ساعت تا اذون مونده، حتما میره مسجدی که امیرعلی می‌رفت. راه مسجد سر کوچه رو پی می‌گیرم و یکدفعه متوقف میشم. - اگه بره یک مسجد دیگه چی؟ اگه اصلا مسجد نره چی؟ کلافه وسط راه می‌مونم. - خونه‌شون هم که نمی‌تونم برم، زشته! خدایا چیکار کنم؟ دارم دیوونه میشم! دلم رو به دریا می‌زنم و مسجد سر کوچه میرم. نیم ساعتی طول می‌کشه، تا اینکه می‌رسم... 🌻⃟•°➩‹@@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 نگاهم به گنبد سبز مسجد می‌افته، حیاط مسجد رو طی می‌کنم و می‌رسم به بخش مردونه، یک پسر بچه شیش_هفت ساله‌ای دم در ایستاده. یکم فکر می‌کنم و تا فامیلش یادم میاد صداش می‌کنم. - آقا پسر؟ - بله؟ - میشه آقای مهدیار هاشمی رو صدا کنی؟ سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون میده و داخل میره. بعد از چند دقیقه میاد بیرون و میگه: - ببخشید خانم همچین کسی نبود. توی برجکم می‌خوره و کلافه تر میشم، صدای اذون بلند میشه، حیرون وسط حیاط مسجد می‌مونم و نمی‌دونم باید چیکار کنم که یکدفعه نگاهم به در مسجد می‌افته، مهدیار رو می‌بینم که سرش پایینه، با قدم‌های بلند و سنگین به سمت بخش مردونه میره. میرم جلوش و مردد بهش سلام می‌کنم که با تعجب جوابم رو میده. - سلام علیکم، بفرمایید؟ از شدت کلافگی و سرگردونی سریع میرم سر اصل مطلب. - شما از امیرعلی خبر دارین؟ تعجبش بیشتر میشه، اینبار کمی سرش رو بالا میاره و می‌پرسه. - شما چه نسبتی با امیرعلی دارید؟ کمی مکث می‌کنم و اینبار کسی که سرش رو پایین می‌ندازه منم و آروم زیر لب میگم: - خواهرشم. کمی توی فکر میره و یادش میاد. - بله درباره‌تون شنیدم! فقط اگر اجازه بدین بعد از نماز جوابتون رو میدم. - بله، حتما، خیلی ممنونم. - با اجازه. دوباره سرش رو به زیر می‌ندازه و میره داخل مسجد. ناخنم رو به دندون می‌گیرم و با خودم میگم: - الآن چیکار کنم؟ زشته که جلوی مسجد وایستم. میرم بخش خانم‌ها، نگاهم به خانم‌هایی می‌افته که با عجله به داخل مسجد میرن و می‌خوان خودشون رو به صف‌های نماز برسونن. با صدای یکی از خادم‌های جلوی در، نگاهم سمتش کشیده میشه. - خانمی نمی‌خوای بری نماز؟ لحظه‌ای مکث می‌کنم و جوابش رو میدم. - آخه وضو ندارم! با دستش راهی رو که اومدم بهم نشون میده و با لبخند مهربونی میگه: - همین راهی که اومدی سمت چپش وضوخونه‌ست زود وضو بگیر بیا به نماز دوم برسی. یک نگاهی به وضوخونه می‌ندازه و نمی‌دونم چیکار کنم. در یک آن تصمیمم رو می‌گیرم و میرم وضو بگیرم. سردی آب روی پوست صورتم، کمی از اضطراب و استرسم کم می‌کنه. حالم سرجاش میاد و میرم داخل مسجد، یکی از چادرهای رنگی کنار مسجد رو برمی‌دارم، توی صف پنجم نماز می‌ایستم و همراه جماعت نمازم رو می‌خونم. نمازم که تموم میشه، حس آرامش عجیبی بهم دست میده. اما به محض اینکه یادم میاد چرا اومدم، سریع چادر رو درمیارم و میرم توی حیاط مسجد. جلوی قسمت مردونه مدام راه میرم و منتظر مهدیار هستم که در همین بین نمای مسجد نظرم رو به خودش جلب می‌کنه. آجر نمایی بسیار ساده اما مرتب و زیبا، کاشی کاری‌هایی با رنگ‌های سبزآبی، آبی و قرمز. گلدسته‌هایی بلند قامت و استوار، گنبندی بسیار پر نقش و نگار که چند دقیقه‌ای ثلابت و زیباییش هوش رو از سرم می‌بره. با شنیدن صدای مهدیار سرم رو می‌چرخونم و می‌بینم که با چندتا پسر هم سن و سال خودش داره بیرون میاد، تا نگاهش بهم می‌افته باهاشون خداحافظی می‌کنه و در مسجد رو بهم نشون میده. طبق خواسته اون از مسجد خارج میشم. بوی چمن‌های خیس خورده‌ی پارک کنار مسجد کمی ذهنم رو آروم می‌کنه ـ بهم اجازه میده تا حرف‌های توی ذهنم رو مرتب کنم. چند دقیقه‌ی بعد میاد و روبه‌روم می‌ایسته اما نگاهم نمی‌کنه. - بفرمایید؟ 🌻⃟•°➩‹@@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چهل روز از رفتن گذشت! انشاءالله‌باانتخابمون‌شرمنده‌شهدانشیم:)) / ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
/ التماس دعا🙂🙏🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا