به عشق خدا زندگی کن
تا خدا هم به عشق تو خدایی کند❤️
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•✨| ترک گناه |✨•°
خداجان شکرت،
بخاطر تمام چیزایی که همین الان دارم و تمام چیزایی که در آینده با ایمان توکل و تلاش بدست میارم...و زندگیم و صد برابر قشنگ تر و راحتتر میکنه
mehman-navazi-emam-zaman-ali.mp3
4.45M
مهمان نوازی #امام_زمان (عج)
|استادعالی|
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 در طوفان های زندگی
با "خدا" بودن
بهتر از "ناخدا" بودنه
🌱با "خدا باش" تا
هیچ طوفانی نتواند
در مقابلت قد علم کند...
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نتیجه معامله کردن باخدا....💞
🎙 استاد #عالی 🌱
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
#علامه_طباطبایی:🌿
ڪسی ڪه نیت ڪند #آبـروی
مؤمنی را ببرد در اصل خود را
آماده میڪند برای جنگ با خدا!
ریختن آبروی مومن از گناهانی
است ڪه در دنیا و آخرت آبروی
انسان را می برد.
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
7.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری #استاد_شجاعی
✘ خدا با بعضی از ماها، روز قیامت حرف نمیزنه!
حتی آدمای دیندار !
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•✨| ترک گناه |✨•°
کتاب رمان سلام بر ابراهیم #پارت۱۵۷ مرتضي پارسایيان: ابراهيم در تابستان 1361 که به خاطر مجروح شدن ته
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۵۸
بعد ادامه داد: آدم هر كاري كه ميتواند بايد براي بندههاي خدا انجام دهد.
مخصوصًا اين مردم خوبي كه داريم.
هر كاري كه از ما ساخته است. بايد برايشان انجام دهيم. نشنيدي كه حضرت
امام فرمودند: مردم ولي نعمت ما هستند.
٭٭٭
ابراهيم را در محل همه ميشناختند. هركسي با اولين برخورد عاشق مرام و
رفتارش ميشد.
هميشــه خانه ابراهيم پر از رفقا بود. بچههايي كه از جبهه ميآمدند، قبل از
اينكه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر ميزدند.
يك روز صبح امام جماعت مســجد محمديهشــهدانيامده بود. مردم به
اصرار، ابراهيم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند.
وقتي حاج آقا مطلع شــد خيلي خوشحال شــد و گفت: بنده هم اگر بودم
افتخار ميكردم كه پشت سر آقاي هادي نماز بخوانم.
٭٭٭
ابراهيم را ديدم كه با عصاي زير بغل در كوچه راه ميرفت. چند دفعهاي به
آسمان نگاه كرد و سرش را پايين انداخت.
رفتم جلو و پرسيدم: آقا ابرام چي شده!؟
اول جواب نميداد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا اين موقع حداقل يكي
از بندگان خدا به ما مراجعه ميكرد و هر طور شده مشكلش را حل ميكرديم.
اما امروز از صبح تا حالا كســي به من مراجعه نكرده! ميترســم كاري كرده
باشم كه خدا توفيق خدمت را از من گرفته باشد!
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
کتاب رمان سلام بر ابراهیم
#پارت۱۵۹
جواد مجلسي راد، مهدي حسنقمي:
منزل ما نزديك خانه آقا ابراهيم بود. آن زمان من شــانزده ســال داشتم. هر
روز بــا بچهها داخــل کوچه واليبال بازي ميکرديم. بعد هم روي پشــت بام
مشغول کفتر بازي بودم!
آن زمان حدود 170 كبوتر داشــتم. موقع اذان که ميشــد برادرم به مسجد
ميرفت. اما من اهل مسجد نبودم.
عصر بود و مشغول واليبال بوديم. ابراهيم جلوي درب منزلشان ايستاده بود
و با عصاي زير بغل بازي ما را نگاه ميکرد. در حين بازي توپ به ســمت آقا
ابراهيم رفت.
من رفتم که توپ را بياورم. ابراهيم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ را
روي انگشت شصت به زيبایی چرخاند وگفت: بفرمایيد آقا جواد!
از اينکه اســم مرا ميدانست خيلي تعجب کردم. تا آخر بازي نيم نگاهي به
آقا ابراهيم داشتم. همهاش در اين فکر بودم که اسم مرا از کجا ميداند!
چند روز بعد دوباره مشغول بازي بوديم. آقا ابراهيم جلوآمد و گفت: رفقا،
ما رو بازي ميديد؟ گفتيم: اختيار داريد، مگه واليبال هم بازي ميکنيد!؟
ُ گفت: خب اگه بلد نباشــيم از شــما ياد ميگيريم. عصا راكنار گذاشــت،
درحالي كه لنگ لنگان راه ميرفت شروع به بازي کرد.
تا آن زمان نديده بودم کسي اينقدر قشنگ بازي کند!
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1