eitaa logo
°•✨| ترک گناه |✨•°
2.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.8هزار ویدیو
120 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
قال الصادق علیه السلام: 🔹ثلاَثٌ لاَ يَضُرُّ مَعَهُنَّ شَيْءٌ اَلدُّعَاءُ عِنْدَ اَلْكَرْبِ وَ اَلاِسْتِغْفَارُ عِنْدَ اَلذَّنْبِ وَ اَلشُّكْرُ عِنْدَ اَلنِّعْمَةِ 🔸سه چیز است که با وجود آنها ضرری به انسان نخواهد رسید: دعا در هنگام گرفتاری، استغفار هنگام گناه و شکر هنگام رسیدن نعمت. 📚اصول کافی باب ایمان و کفر جلد ۲ صفحه ۹۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ 🔖 امام علی علیه السلام: هیچ چیز به اندازه زبان، سزاوار زندانی شدن به مدت طولانی نیست. ....
21.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گریه های وحید شمسایی وسط پخش زنده پوشش همسر و دختران ایشان سرازیر شدن اشک آنها درود بر مردانگی ،انسانیت، شرافت و دلدادگی شما به ائمه اطهار سلام الله علیها. 🙏🏻 این دیگه یک روحانی یا پاسدار یا بسیجی نیست یک سلبریتی مومن و با ایمان و با اصالت است ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
از خدا بخواهیم ما را اهل فکر کند ! ‌نه اهل عبادت‌های کثیرِ بدون تفکر ، ‌نه اهل‌ عزاداری بدونِ فهم ، نه اهل سخنرانی بدونِ عمل . .✨
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دخترا حتماً ببینن چه کلاهی سرشون میره 😔 ⭕️ دخترا حتماً ببینن یکم مراقب خودشون باشن! ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•✨| ترک گناه |✨•°
📖کتاب رمان یادت باشد #پارت_صدوهشتادوهفتم🔗 بشه. برای اینکه بیشتر از این گرسنه نمانیم گفتم: حمید جان!
📖کتاب رمان یادت باشد 🔗 موتور حمید خیلی کثیف شده بود. خانه خودمان جای کافی برای  شستن موتور نداشتیم. برای اینکه موتور را داخل حیاط پدرم بشوییم راه افتادیم. وقتی رسیدیم، از سر پله شروع کرد به یا الله گفتن بعضی وقتها ذکرهای متنوعی می گفت: یا علی، یا حسین، یا زهرا. یکجوری اعلام می کرد که اگر نامحرمی هست پوشش داشته باشد. تنهایی خجالت میکشید موتور را تمیز کند. می گفت عزیزم تو هم  بیا پیش من باش بین خانواده خود من هم حمید خیلی باحجب و حیا بود. با اینکه پدر من دایی حمید می شد، ولی رفتارش خیلی با احترام بود. تازه موتور را شسته بودیم که گوشی حمید زنگ خورد. باز هم فراخوان بود. جوری شده بود که وقتی اسم فراخوان را می شنیدم حالم خراب می شد و بند دلم پاره می شد. احساس خطر را از کیلومترها دورتر احساس می کردم. حمید آماده شد و رفت. به مادرم گفتماین بار سوریه است. شک ندارم! چند ساعتی گذشت. حوالی ساعت ده شب بود که برگشت. به شدت ناراحت بود. رفته بود در لاک خودش. گه گاهی با پدرم زیرگوشی حرف میزدند؛ جوری که من متوجه نشوم. برایشان میوه بردم و گفتم: «شما دو تا چی به هم میگین؟ میخوای بری سوریه؟» پدرم خندید و گفت: حمید جان! دختر من زرنگ تر از این حرف هاست. نمیشه ازش چیزی پنهون کرد. حمید با سر حرف پدرم را تأیید کرد و به من گفت: «آره! درست حدس زدی. اعزام سوریه داریم. همه رفقای من میخوان برن، ولی اسم من توی قرعه کشی درنیومد.» با تعجب گفتم: «مگه سوریه رفتن هم قرعه کشی میخواد؟» پدرم گفت: «چون تعداد داوطلب ها خیلی زیاده، ولی ظرفیت اعزام ها محدود. برای همین قرعه کشی میکنن که هر سری یه تعدادی.....
📖کتاب رمان یادت باشد 🔗 اعزام بشن. حمید با پدرم حرف می زد که واسطه بشود برای رفتنش.  می‌گفت الان وقت موندن نیست. اگه بمونم تا عمر دارم شرمنده حضرت زهرا میشم. به حدی از این جا ماندگی ناراحت بود که نمی شد طرفش بروم. این طور مواقع ترجیح می دادم مزاحم خلوت و تنهایی هایش نباشم.  داشتم  تلویزیون نگاه میکردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپز خانه بلند شد . روغن داغ روی دستش ریخته بود کمی با تأخیر بلند شدم و به اشپزخانه رفتم. چیز خاصی نشده بود. وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده  موقع رفتن به خانه چندین بار گفت: «تو چرا زن دایی کمک خواست با تاخیر  بلند، شدی؟! این دیر رفتن تو کار بدی بود کار زشتی  کردی یه زن وقتی  نیاز به کمک داره باید زود بری کمکش. تازه اون که مادره. باید بلافاصله می رفتی! مهر ماه 94 مادر بزرگ مادری ام مریض شده بود. من و حمید به عیادتش رفتیم اصلا حال خوبی نداشت. خیلی ناراحت شده بودم  بعد از عیادت به خانه عمه  رفتیم. داخل اتاق کلی گریه. کردم. عمه وقتی صدای گریه ام را شنید. بغض کرده بود. حمید داخل  اتاق آمد و گفت: «عزیزم! میشه گریه نکنی؟ وقتی تو گریه میکنی بغض مادرم می ترکه. من تحمل گریه هر دوتاتون رو ندارم . دو ،  دست خودم نبود گریه امانم نمی داد. نمیدانم چرا از وقتی بحث سوریه رفتن حمید جدی شده بوداین همه دل نازک شده بودم حمیده وقتی دید حالم  منقلب شده، به شوخی گفت پاشو بریم بیرون. تو موتور سواری خونت  اومده پایین! باید ترک موتور سوار بشی تا حالت برگرده سر جاش. چون نمی خواستم بیشتر از این عمه  را ناراحت کنم، خیلی زود از آنجا بیرون آمدیم. حمید، وسط راه کلی تنقلات گرفت که حال و هوای من را......
🙂📿 التماس دعا🙏🏻🍃