فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : زیارت های مستحبی ماه رجب
◇#حجت_الاسلام_والمسلمین_حسینی_قمی◇
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حساب_کتاب
✍️ چقدر امروز با همه روزهایت فرق میکند؛ دِلْبَرَمـــ♥️
مهربانتر از همیشه ای؟ یا من خیال میکنم؟
فکر نکن، نمیدانم..... نمی فهمم!
چند روزیست، عجیب رفته ای در کارِ من!
خوب زیر و رویم کرده ای، تا خرابی هایم رو شــود...
خوب که فهمیدمشان!
آورده ای و نشانده ای مرا، رویِ سجاده ی #رجب ....
و گفته ای حالا، حرف به حرف با من تکرار کن؛
یا من ارجوهُ لکلّ خیــــر.....
💫و اینجا بود که فهمیدم رجب، ماهِ درمان است ....
و تو تنها طبیبی که میشود اَمن و آرام به آغوشت پناه برد.
🌸 یا من ارجوه لکلّ خیــر؛
در سینه ام درد، بسیار است...
اما شنیده ام، در شفاخانه ی رجب، درمان که هیچ، همه ی خیرهای عالَم موجود است...
در واکُن .... که بیمار آورده اند!
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•✨| ترک گناه |✨•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت سی_ویکم -اینا رو میگی که بذارم بری؟ -اولا اینقدر میفه
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت سی_ودوم
روی صندلی دراز کشید.
با خودش گفت برگشتن فاطمه اتفاقی بوده،ربطی به وجود داشتن خدا نداشت.
یک دفعه چیزی به شدت با ماشین برخورد کرد. به پشت سرش نگاه کرد. ماشین آریا بود.داد زد:
_گاز بده دیگه،رسیدن.
فاطمه با سرعت رانندگی میکرد.
-آخرشه..تندتر از این نمیره.
افشین تو دلش گفت خدایا غلط کردم،یه کاریش بکن.
ماشین روی تپه ای رفت.
تکان شدیدی خورد.فرمان از دست فاطمه رها شد و ماشین سمت راست چرخید. فاطمه ترمز کرد.ماشین ایستاد.صدای تصادف ماشینی تو بیابان پیچید.افشین و فاطمه به پشت سرشون نگاه کردن. ماشین آریا بود که تو دره سقوط میکرد.
فاطمه پیاده شد،
و افشین در رو باز کرد.متوجه شدن لبه یه دره بزرگ متوقف شدن.فاطمه روی زانو هاش افتاد و سجده شکر کرد.افشین به فاطمه نگاه کرد. سر از سجده برداشت. با اخم به افشین گفت:
_تو کلا عادت داری بری تو دره و قعر جهنم،آره؟!
لبخند کمرنگی زد و گفت:
_تو هم کلا عادت داری آدما رو از دره و قعر جهنم نجات بدی،آره؟
-آب داری تو ماشینت؟
-یه بطری تو داشبورد هست.
فاطمه بطری آب رو برداشت و گفت:
-میخوری؟
-نه،تشنه م نیست.
فاطمه دورتر رفت، تا بتونه وضو بگیره.
افشین هم دراز کشید و به اتفاقاتی که افتاده بود،فکر میکرد.
مدتی گذشت.
نشست تا ببینه فاطمه کجاست.فاطمه دورتر نماز مغرب و عشاء میخوند.وقتی نمازش تمام شد،سمت ماشین رفت.جدی و با اخم گفت:
-خوبی؟
-تمام بدنم درد میکنه.
-خونریزی داری؟
-ظاهرا که نه ولی شاید خونریزی داخلی داشته باشم.
-از کدوم طرف بریم.از هرجایی تو بگی من برعکسش میرم.
افشین خندید و گفت:
-نمیدونم.
-چراغ قوه داری تو ماشینت؟
-صندوق عقب هست.
چراغ قوه رو برداشت،
و به اطراف نگاه کرد.چیزی پیدا نبود. گوشی افشین رو برداشت.رمز داشت.
-رمزشو باز کن.
افشین قفل شو باز کرد و دوباره به فاطمه داد.آنتن نداشت.عصبانی گفت:
_اینجا کجاست که آنتن هم نداره؟!!!
-بهتره که ندونی.
-به راهی که از کارخانه گفتی،مطمئنی؟
-آره.
-به نظرم بهتره همین راه رو برگردیم و از اونجا بریم.
-خوبه.
فاطمه پشت فرمان نشست و افشین صندلی عقب نشسته بود.هر دو ساکت بودن.فاطمه گفت:
_مطمئن بودم خدا کمکم میکنه.ولی فکرشم نمیکردم اینجوری.کی جزخدا میتونست دل سنگ افشین مشرقی رو نرم کنه.کی جزخدا میتونست نزدیک یه دره بزرگ از مرگ حتمی نجاتمون بده.
یک ربع بعد به کارخانه متروکه رسیدن....
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت سی_وسه
یک ربع بعد به کارخانه متروکه رسیدن. کارخانه رو دور زد و از مسیری که قبلا افشین گفته بود،رفت.
تو دلش از خدا و امام حسین(ع) #تشکر میکرد و آرام اشک میریخت.افشین با تمسخر گفت:
-گریه میکنی جلوتو می بینی؟!
عصبانی گفت:
-من اگه الان با چشم های بسته هم رانندگی کنم هیچی نمیشه.بر و بیابونه. هیچی نداره.حتی دره هم نداره بندازمت پایین و از دستت راحت بشم.
افشین خندید و چیزی نگفت.
به جاده اصلی رسیدن.دوباره گوشی رو بهش داد تا قفل شو باز کنه.آنتن داشت. کنار جاده توقف کرد.ساعت ده بود.شماره پدرشو گرفت.حاج محمود گفت:
-بله.
-سلام باباجونم.
-فاطمه!! کجایی تو؟ خوبی؟
نگرانی از صدای حاج محمود معلوم بود.
-خوبم،باباجونم،خوبم.نگران نباشین.
-کجایی؟
-نمیدونم بابا.
به افشین گفت:
-کی میرسیم؟
-یه ساعت دیگه ورودی شهره.
-باباجونم،دو سه ساعت دیگه میام خونه.نگران نباشین.
حاج محمود عصبانی شد و جدی تر پرسید:
_فاطمه کجایی الان؟
-نمیدونم بابایی..تو جاده م.نمیدونم جاده کجاست.
-تنهایی؟
-نه.
-اون پسره عوضی هم هست؟
صدای حاج محمود بالا رفت.افشین هم شنید.
-بخیر گذشت بابا.نگران نباشید.میام خونه.
تماس رو که قطع کرد،
اینترنت گوشی رو روشن کرد.دو تا مداحی دانلود کرد.گوشی رو به دستگاه پخش ماشین وصل کرد.صدای مداحی تو ماشین پیچید.
افشین لبخندی زد و با خودش گفت تا حالا همچین صدایی تو ماشینم پخش نشده بود.
بیست دقیقه بعد مداحی ها تمام شد و یه دفعه آهنگ بدی پخش شد.فاطمه جاخورد و سریع قطعش کرد.خنده ش گرفت ولی لب گزید تا جلوی خندشو بگیره.اما افشین بلند خندید.
به ورودی شهر رسیدن.فاطمه گفت:
_میتونی رانندگی کنی؟
-چرا؟ خسته شدی؟
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
°•✨| ترک گناه |✨•°
🌱◆#تفسیر [سوره بقره آیـــه۲۶٠] 🎙◆#استادقرائتی ✨◆#پیشنهاددانلود ⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆ ☜
02.Baqara.261_0.mp3
1.72M
🌱◆#تفسیر
[سوره بقره آیـــه۲۶۱]
🎙◆#استادقرائتی
✨◆#پیشنهاددانلود
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
12.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☝️برکات شکر کردن خداوند
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
امیرالمؤمنین عليهالسلام :
خداوندا ، خواستههای بیمورد دلم را ببخش!
#امیرالمؤمنین
#یکشنبه_های_علوی