💠نهج البلاغه حکمت ۴۷۷
🌷و درود خدا بر امیرالمؤمنین فرمود: سخت ترين گناهان، گناهي است كه گناهكار آن را سبك شمارد.
راحت غیبت نکنیم، بگیم عیب نداره به خودش هم میگم.
برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات❤️
#امام_علی
#امیرالمؤمنین
امام رضا (ع) به اباصلت فرمودند:... در روزهای آخر #ماه_شعبان بسیار بگو:
اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنَا فِیمَا مَضَی مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِیمَا بَقِیَ مِنْهُ...
خداوندا اگر در روزهای گذشته شعبان ما را نیامرزیدی، پس در روزهای باقیمانده بیامرز...
📚عیون اخبار الرضا علیه السلام ج۲ ص۵۱ / بحارالانوار ج ۹۴ ص۷۳
📖کتاب رمان یادت باشد...
#پارت_پنجاهوهفتم🔗
راننده ای هستم. هیچ وقت کم نمی آورد. یکجوری اوضاع را با حرف ها و رفتارش جمع و جور می کرد. با پدر و مادرم سر ساعت چهار به محضر رسیدیم؛ خیابان فلسطین، محضر خانه ی 125، روبروی مسجد محمد رسول الله. بعد از نیم ساعت پدر و مادر حمید و سعید آقا رسیدند. با آن ها احوال پرسی کردم و نگاهم به در بود که حمید هم بیاید، ولی خبری از او نشد، خشکم زده بود. این همه آدم آمده بودیم، ولی اقل کار، آقای داماد نیامده بود!. جویا که شدم دیدم بله، داشتن سری قبل باز تکرار شده است! آقا وسط راه متوجه شده شناسنامه همراهش نیست! تا حمید برسد ساعت از پنج هم گذشته بود. چون پدر من نظامی بود روی وقت خیلی حساس بود. ساعت چهار با ساعت چهارم پنج دقیقه برایش فرق داشت. ما هم به همین شکل بزرگ شده بودیم. از این دیر آمدن ناراحت شده بودم کارد می زدی خونم در نمی آمد. حمید با پدر و مادرش یک طرف اتاق نشسته بودند، من هم با پدر و مادرم دقیقا روبروی آن ها بودیم عاقد گفت چون به موقع نرسیدیم و بقیه از قبل نوبت گرفته اند، باید صبر کنیم تا کار همه انجام بشود و نفر آخر عقد مارا بخواند. عروس ها و داماد ها یکی یکی می آمدند و برای خطبه عقد داخل می رفتند؛ ماهم شده بودیم تماشا چی! حمید وقتی دید ناراحت هستم، پیام داد: «دارلینگ من! ناراحت نباش. حتما حکمتیه که من شناسنامه رو دوباره جا گذاشتم.» وقتهایی که می دانست ناراحتم به من می گفت «دارلینگ» به زبان انگلیسی یعنی «همسر عزیز من.» آن موقع ها که وقت خالی داشت کلاس زبان می رفت. خیلی دوست داشت زبان انگلیسی را یاد بگیرد. میگفت برای...
📖کتاب رمان یادت باشد...
#پارت_پنجاهوهشتم🔗
بچه شیعه لازم است. یک روزی به دردمان می خورد. گاه و بیگاه از این کلمات استفاده میکرد. پیام را خواندم ولی جواب ندادم. واقعا ناراحت شده بودم. دوباره صدای پیامک گوشی من بلند شد. وقتی نگاه کردم دیدم این بار برایم جوک فرستاده بود! نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. حمید تا خنده ی من را دید لبخند زد. همین طوری خیلی راحت از دل هم در می آوردیم. اگر هم بحثی یا ناراحتی ای یپش می آمد، یاده می گذاشتیم؛ خیلی ساده! حمید کت قهوه ای روشن با شلوار قهوهای تیره و لباسی که خریده بودیم را پوشیده بود پرسیدم : «پیراهن اندازه شد؟ خوب بود؟» عمه تا این سوال من را شنید به حمید نگاهی کرد و خندید. مادرم پرسید : «آبجی میخندی؟ چیزی شده؟» عمه گفت : «حمید که خونه رسید، بهش گفتم پیراهنت رو اتو کردم، آماده است. بپوش تا دیر نشده بریم سمت محضر. زیر بار نرفت. گفت همین پیراهنی که تازه خریدیم رو میخوام بپوشم. هرچی گفتم این پیراهن اتو شده، آماده است به خرجش نرفت. کلی هم وقت گذاشتیم این پیراهن و اتو کردیم!» خیلی خوشحال شدم که سلیقه من تا این اندازه برای حمید مهم است. هفت عروس و داماد قبل ما عقدشان خوانده شد. محضر زیبایی بود با پرده های کرم قهوهای که دو طرف عروس و داماد صندلی چیده شده بود. بالای سر سفره ی عقد هم حجله ای با پارچه های نباتی رنگ درست شده بود. نوبت ما که شده، داخل رفتیم و کنار سفره ی عقد نشستیم. عاقد پرسید: «عروس خانم مهریه رو می بخشند که صیغه ی موقت رو فسخ کنیم؟» هر هفت عروس یکه قبل از ما داخل رفته بودند مهریه عقد موقت را...
امام رضا علیه السلام فرمودند:
_
يـك كار نيـك پنهـانى، با هفتـاد كار نيـك [علنى] برابـرى مى كند.
-
📚 میزان الحکمة ج۴ ص۳۴۰
_
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
15.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خاطره زیبا و واقعی از شهید عباس بابایی🌹
#شهید_عباس_بابایی🕊
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1