eitaa logo
°•✨| ترک گناه |✨•°
2.6هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
7.8هزار ویدیو
120 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
جانِ جهان! دوش کجا بوده ای؟ .................................................... اِی جانِ جَهانی بِه فدایَت❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 ۱۰۰ توحید در جمعه های ماه رجب 🔵 روایت شده هر کس در روز جمعه ماه رجب ۱۰۰مرتبه سوره قل هو الله احد بخواند برای او نوری باشد در قیامت که او را به بهشت بکشاند. 🟣 تذکر: حدود ۱۵ دقیقه زمان می برد. 📚 مفاتیح الجنان /اعمال
7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥چرا اهل‌بیت در مورد سفیانی به ما اطلاع دادند؟! ⚠️معنای این هشدارهای مکرر چیست؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•✨| ترک گناه |✨•°
🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت  بیست وهفتم امیرعلی ایستاد و سلام کرد. نگاه فاطمه به گچ د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت  بیست_وهشتم یا باید از بی آبرویی سر به کوه و بیابون بذاری. صبح بود. زهره خانوم به آشپزخونه رفت تا صبحانه آماده کنه.چشمش به کاغذی روی میز افتاد.دست خط فاطمه بود. _سلام.من میخوام مثل سابق زندگی کنم. نگران من نباشین.خدانگهدار. یادداشت رو به حاج محمود نشان داد. بعد سریع سمت تلفن رفت.حاج محمود گفت: _زنگ نزن خانوم.بذار کاری که فکر میکنه درسته انجام بده. ولی هر دو نگران بودن. گوشی افشین زنگ خورد.آریا بود.جواب داد. -زودتر خودتو برسون. -کجا؟ -آدرس رو برات میفرستم. نمیدونست چرا ولی خوشحال نشد. با صدای پیامک گوشی از فکر بیرون اومد. خارج شهر بود. با اینکه انتظارشو داشت اما ناراحت شد.خودش هم نمیدونست چی میخواد ولی نمیخواست اینطوری تلافی کنه.اگه میخواست بدون کمک آریا هم میتونست. سوار ماشینش شد و حرکت کرد. از شهر بیرون رفت.یک ساعت دیگه هم رانندگی کرد تا به یه جاده فرعی رسید. چهل دقیقه دیگه هم گذشت تا به جایی که آریا گفته بود،رسید. وارد سالن یه کارخانه قدیمی شد. فاطمه رو دید،با دست های بسته روی صندلی نشسته بود.آریا و سه مرد دیگه اطرافش ایستاده بودن.فاطمه کم کم به هوش میومد.افشین رو به روش ایستاد و خیره نگاهش میکرد.از اینکه تو این وضعیت میدیدش خوشحال نبود. فاطمه کاملا به هوش اومده بود. افشین و چهار مرد دیگه رو دید.به اطرافش نگاهی انداخت. متوجه شد اگه فریاد بزنه و کمک بخواد کسی صداشو نمیشنوه. ترسید..سرشو پایین انداخت و از عمق وجودش از و کمک خواست. چند بار ذکری زیر لب زمزمه کرد.قلبش کمی آرام شد.نفس عمیقی کشید و سرشو بلند کرد.با اخم و نفرت به افشین نگاه کرد. آریا به سه مرد دیگه گفت: _بیرون باشید،لازم شد صداتون میکنم. کنار افشین ایستاد و با پوزخند به فاطمه نگاه کرد. -منو شناختی؟.. البته خیلی تغییر کردم.. زندان آدمو عوض میکنه. فاطمه فقط نگاهش میکرد. -هنوز نشناختی؟!!..نازی رو هم فراموش کردی؟! فاطمه مکث کوتاهی کرد بعد گفت: _نازنین از اینکه بهش میگفتی نازی بدش میومد. -پس شناختی. فاطمه به افشین نگاه کرد و گفت: _تو هم آدم اون هستی؟ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @TARKGONAH1
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت  بیست_ونهم _تو هم آدم اون هستی؟ -من آدم کسی نیستم. آریا گفت: -اونم مثل منه.بهترین دوستشو ازش گرفتی. فاطمه به آریا گفت: _من نه با اون،نه با دوستش و نه با دوست تو کاری نداشتم.خودشون اومدن سراغم. آریا عصبانی شد: _نازی اومد سراغت!!!...تو نبودی بعد از ظهر تابستان سوار ماشینت کردیش؟.. اون حتی برای ماشین تو دست بلند نکرد.. تو چرا سوارش کردی؟ فاطمه با آرامش گفت: _من نازنین رو نمیشناختم..فاطمه با آرامش گفت:من نازنین رو نمیشناختم.. اون روز دختری رو سوار کردم که حجاب خیلی بدی داشت.اصلا نمیشد گفت حجاب داره.هر مردی رد میشد نگاهش میکرد.من سوارش کردم تا دو دقیقه کمتر تو خیابون بایسته.تا آدمهای بیشتری نببینش. -اصلا به تو چه ربطی داشت؟ -به من ربط داشت.من هستم و از کنار این صحنه ها بی تفاوت بگذرم. آریا عصبی قهقه ی بلندی زد و با تمسخر گفت: -مسلمان. چند قدم راه رفت.عصبی تر از قبل گفت: _اون روز چی بهش گفتی که وقتی پیاده شد نازی سابق نبود؟ -من فقط میخواستم زودتر به جایی که میخواست برسونمش تا آدمای بیشتری نبیننش.نمیخواستم تغییرش بدم یا متقاعدش کنم اشتباه میکنه..فقط در مورد درس و دانشگاه صحبت کردیم. آریا به افشین گفت: -تو باور میکنی؟! رو به فاطمه گفت: -فقط درمورد درس و دانشگاه صحبت کردی و نازی عوض شد،آره؟!! -بعدها خودش گفت چون من مثل بقیه باهاش رفتار نکردم با من دوست شد. آریا عصبی داد زد: _دوست؟!!...تو اونو به کشتن دادی. صدای فاطمه هم بالا رفت. -کسی که نازنین و شوهرشو کشت،تو بودی. آریا فریاد زد: _اون پسره عوضی شوهرش نبود..نازی مال من بود.قرار بود با من ازدواج کنه.تو کاری کردی که من یک سال بیفتم زندان. بعد اونقدر تو گوشش خوندی که چادری شد و حاضر شد با اون پسره عوضی .. ادامه نداد. -کسی که تو رو یک سال انداخت زندان، من نبودم..تو بارها مزاحم من و نازنین شده بودی.من به جرم مزاحمت ازت شکایت کردم.بخاطر خلاف های قبلت بود که یک سال حبس کشیدی،وگرنه هیچ کسی رو به جرم مزاحمت یک سال زندانی نمیکنن. -خفه شو. سیلی محکمی به صورت فاطمه زد. -کاری میکنم از اینکه اون روز سوارش کردی پشیمان بشی. ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» 🌸🌸🌸🌸🌸 @TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6034938094698895062.mp3
3.92M
عروج مظلومانه دهمین مشعل فروزان آسمان هدایت، امام علی النقی علیه السلام را تسلیت عرض می‌کنیم🥀🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا