🌹چند داستان آموزنده🌹
دو عالم با هم عهد کردند هر کدام زودتر مردند، به خواب دیگری بیایند و از عالم قبر و برزخ خبر بدهند. یکی مرد. یکسال گذشت تا رفیق را در خواب دید گفت: چرا به خوابم نیامدی؟ گفت: من گرفتار بودم گفتم: تو با این همه علم و تقوی چه گرفتاری داشتی؟ گفت: یک دفعه در راه، الاغ بچۀیتیمی با بار هیزم از کنارم رد می شد و من یک چوب خلال از آن برداشتم و معلوم نیست از آن استفاده کردم یا نه؟ از این رو یک سال مرا نگهداشتند تا آن بچه بزرگ شد و گفت: خدایا هر که مال مرا مصرف کرد بر او حلال باشد و من از او راضی ام و امشب تازه خلاص شدم(1).
🌹
یکی از دوستان شیخ رجبعلی خیاط نقل می کند: روزی خدمت ایشان بودم فرمود:« جوانی را در برزخ دیدم که می گفت: نمی دانید این جا چه خبر است. هنگامی که این جا بیایید خواهید فهمید؛ هر نفسی که به غیر یاد خدا کشیده اید به زیان شما تمام شده است!»(2).
🌹
در قسمت پایانی کتاب «3دقیقه در قیامت» آمده که: روح راوی داستان (که انسان خوبی بوده) را به بیابانی ناآشنا میبرند؛ در آن بیابان فردی پشت میز نشسته و در دور دستها از یک طرف شعلههای آتش و طرف دیگر جنگلهایی سبز پیدا بود. فرد پشت میز، کتابی را به او نشان میدهد و میگوید این کتاب خودت هست، بخوان! در این کتاب اعمال خوب و بد او با جزئیات ذکر شده بود. با این که اعمال خوب او زیاد بودند اما هر غیبت، تمسخر و یا موارد دیگر، بخشی از آنها را از روی کتاب محو میکرد. برعکس آن نیز صادق بود، مثلا کمک به یک پیرمرد در سفر کربلا، پنج سال از گناهان او را بخشیده بود.
به همین ترتیب از تاثیر موارد مختلفی چون حقالناس، صدقه، نماز و… بر کتاب اعمالش توضیح میدهد. در نهایت وقتی از کتاب اعمال خود ناامید میشود، از حضرت زهرا طلب شفاعت میکند تا بازگردد، ایشان نیز اجابت کردند. در یک لحظه احساس کرد که زیر پایش خالی شده و سقوط میکند. پزشکان موفق به احیای او میشوند…
🌹
روزی حضرت خضر با حضرت موسی ملاقات کرد، و پس از احوالپرسی فرمودند:بالاترین روز دنیا و آخرت، آخرتی است که در پیش داری، توجه کن که آن، چه روزی است، امروز جواب سؤالات آن روز را آماده ساز، بدان که تو حتما بازداشت و بازخواست میشوی، پند خود را از این روزگار بگیر، و بدان که روزگار، هم طولانی و هم کوتاه است، آنچنان عمل کن که گویی پاداش عمل خود را با چشم مینگری، تا به آخرت خود امیدوارتر باشی (گول دنیا را مخور) چرا که آنچه از دنیا در آینده بیاید، مانند آن است که قبلا گذشته است(3).
🌹
(1)جرعه ای از اقیانوس
(2)کیمیای محبت
(3)داستان های اصول کافی،ص440
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
1.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺آیت الله حق شناس (ره):
شیطان هم دنیا را گرفت و هم نماز اول وقت را!
🔷 یک آقای فرش فروش که اهل نماز اول وقت بود به بنده گفت: یک کسی برای خریدن فرش وارد مغازه ی بنده شد. گفتم: وقت نماز است. گفت: من وقت ندارم، مسافرم و می خواهم بروم. هر چه اصرار کردم، دیدم نمی شود و گول شیطان را خوردم و یک قدری که از نماز اول وقت گذشت، دیدم همین آقای مشتری که خیلی شیفته ی این معامله بود، گفت من باید قدری تامل بکنم! و از خرید منصرف شد!!
شیطان هم دنیا را گرفت و هم نماز اول وقت را.
امیر مومنان (ع) فرمودند: اگر مومن، دنیا را مانع از آخرت خودش قرار بدهد؛ پروردگار او را از هر دو باز می دارد.
پروردگار می فرماید: چرا این شخص نماز را تند می خواند؟! مگر رفع شداید و قضای حاجات او در دست کسی غیر از من است؟!
یک صلوات بفرستید.
📙(کتاب ز ملک تا ملکوت جلد 1 ص 213).
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔴معجزه ی ذکر "ایّاک نعبد و ایّاک نستعین"
✳️طلحه گفت: با حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله در بعضی از غزوات بودم،
چون کار سخت می شد و جبهه جنگ و کارزار گرم می گشت و مسلمانان با مشرکین در نبرد بودند.
🌸حضرت رسول صلی الله علیه و آله سر بر می داشت و می فرمود:
*یا مالک یوم الدین،ایّاک نعبد وایّاک نستعین*
🔥یک وقت مشاهده کردم،دیدم سرهای کفّار از پیکرهایشان جدا می شد و بر زمین می افتاد
🔴 و من کسی را نمی دیدم که به آنها شمشیر بزند، ولی کافرین یا کشته و یا مجروح می شدند و یا فرار می کردند.
🌼از پیغمبر صلی الله علیه و آله ماجرا را پرسیدم ،حضرت فرمود:
فرشته ها بودند که سرها را از بدن جدا می کردند و شما آنها را نمی دیدید.
💐در روایت است که :
وقتی کار بر مؤمن تنگ شود،مداومت به گفتن مالک یوم الدین ایاک نعبد وایاک نستعین کند؛
کار بر او سهل و آسان شود.
📕قصه های قرآنی
📗زبدة التفاسیر،ص93
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
🔴 گذر پوست به دباغخانه میافتد
✍ "هشام بن اسماعیل" والی اُمویان در مدینه بود. او آزار بسیاری به مردم، مخصوصاً امام سجاد علیهالسلام میرساند.
سرانجام ، به دلیل اعتراض فراوان مردم، "هشام" عزل شد و به خاطر ظلمهای فراوان او، دستور دادند تا هشام را در وسط شهر ببندند تا دیگران هر طور میخواهند از او انتقام بگیرند.
مردم نیز یکی یکی میآمدند و انتقام میگرفتند.
هشام می گفت:
"بیش از همه از علیبنحسین وحشت دارم، زیرا به سبب آزارهایی که به او رساندم و لعن و نفرینی که نثار جد او علیبناببطالب میکردم، انتقامش سخت خواهد بود."
روزی که امام سجاد علیه السلام "هشام" را در آن وضعیت دیدند به همراهان فرمودند:
"مرام ما بر این نیست که به افتاده لگد بزنیم و از دشمن خود انتقام بگیریم."
هنگامی که امام سجاد عليه السلام به طرف هشامبناسماعیل میرفتند، رنگ در چهره هشام باقی نماند، ولی بر خلاف انتظار وی، امام سجاد با صدای بلند، سلام نمودند و با او دست دادند و به او فرمودند:
"اگر کمکی از من ساخته است، حاضرم کمک کنم."
هشام فریاد زد :
{اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ}
{خداوند می داند که رسالت خویش را در کجا قرار دهد.}
بعد از این رفتار امام سجاد (ع)، مردم مدینه نیز انتقام گرفتن از هشام را متوقف کردند.
📚 تاریخ طبری ، جلد 6 ، صفحه 526 .
📚 شرح الأخبار، جلد 3 ، صفحه 260 .
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
1.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥آثار کار خیر برای اموات
🎙آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
#پندانه
✍فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم.
شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد.
استاد به او گفت: آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی ؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند.
🔹استاد به شاگرد گفت: همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه...!
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
2.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طهارت_نفس🌺🍃
🍃امام على عليه السلام :
همانا نَفْس گوهرى گران بها است، هر كه
آن را نگه داشت بلند مرتبه اش گردانيد
و هركه از آن نگهدارى نكرد پست و خوارش ساخت.
🍃امام على عليه السلام :
همانا نفْس تو بسيار فريبكار است. اگر به آن اعتماد كنى، شيطان تو را به سمت ارتكاب حرام ها مى كشاند.
🍃امام علی علیه السلام :
در روى زمين چيزى نزد خداوند سبحان گرامی تر از نفْسى كه مطيعِ فرمان او باشد، وجود ندارد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💠حکایت جالب از لسان الغیب شدن حافظ!
🦋سالها پیش خواجه شمس الدین محمد شاگرد نانوایی بود .عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد .که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات . در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده می شد و شمس الدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش می داد . تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد ؛ " من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج می کنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد !" 100 درهم, پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمی آمد که بتوانند این پول را فراهم کنند ! عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند تا در ناز و نعمت زندگی کنند ! در بین خواستگاران خواجه شمس الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند . او کار خود را بیشتر کرد و شبها نیز به مسجد می رفت و راز و نیاز می کرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند . شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که ازاین لحظه خواجه شمس الدین شوهر من است . شمس الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد . اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمس الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد . سحرگاه که از مسجد باز میگشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارق شده ام , نمی توانم این کار را انجام دهم اما آنان خنجر را بسوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تورا خواهیم کشت بنوش , خواجه شمس الدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه میبینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنو ش َ , نوشید, گفتند:حال چه میبینی ؟ گفت: حس می کنم از آینده باخبرم و گفتند :بازهم بنوش , نوشید , گفتند: چه میبینی ؟ گفت :حس می کنم قرآن را از برم . و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت ! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد . و شاه لقب لسان الغیب و حافظ را به او داد . ( لسا الغیب چون از آینده مردم می گفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود ). تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ... حافظ او را نخواست و گفت : زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمی خورد ... تا اینکه باوساطت شاه با هم ازدواج کردند . این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند .
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#هادےدلھٰا 🕊
ای مردمان رد شده از هفت شهر عشق
رحمی به ساکنین خم کوچه ها کنید♥️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
﷽ـ
#مناجات🌤
بارالها...
مهربانےات
همانند امواج دریا
پے در پے ساحل وجودم را
در بر مےگیرد
و به دستِ قدرت تو ،
تمام تیرهاے بلا شکستہ مےشود...
تو هر زمان
با من و در کنار من بودهاے
و من در "گهوارهے" محبتت
چه آسوده آرام گرفتہام...
پس ای "خداے" مهربانم...
به ذکر نام زیبایت
و نیایش لحظہهایت
وجود زمینیاَم را ملکوتے گردان...
تا آنچہ تو مےخواهے باشم
و از آنچہ من هستم "رها" شوم
که تو بےنیاز
و من "غرق" نیازم....
#الهیآمین✨
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•