✨﷽✨
#پندانه
🔴لبیک خداوند به بندهاش
✍مولوی تمثيل آورده كه فردی نشسته بود و "يا ربّ" میگفت؛ شيطان بر او ظاهر میشود و میگويد: تا به حال اين همه "يا ربّ" گفتهای، چه فايده داشته است!؟
مرد دلش شکست و از دعا کردن منصرف شد و خوابيد.
شب كسی به خواب او آمد و گفت: چرا ديگر "يا ربّ" نمیگويی!؟
جواب داد: چون جوابی نمیشنوم و میترسم از درگاه خدا مردود باشم، پس چرا دعا كنم!؟
گفت: خدا مرا فرستاده تا به تو بگويم اين "يا ربّ" گفتنهایت همان لبّيک و جواب ماست!
يعنی اگر خداوند نخواهد صدای ما به درگاهش بلند شود، اصلا نمیگذارد "يا ربّ" بگوييم.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
#پندانه
✍ انسانها با قدرت و ثروت و شهرت عوض نمیشوند
🔹مهدی و صادق هر دو دانشجوی دانشگاه فرهنگیان هستند.
🔸بعد از 10 سال، مهدی متوجه میشود در یکی از شهرها، صادق رئیس آموزشوپرورش شده است.
🔹از طریق دوستی به او پیام میفرستد تا صادق به او پیام بدهد.
🔸مهدی هر پیامی میدهد صادق جواب او را نمیدهد، طوری که مطمئن میشود صادق در این کار تعمدی دارد.
🔹مهدی ناراحت است که چطور رفیق گرمابه و گلستان او حتی یک پیامک سلام در جوابش نمینویسد.
🔸مهدی به استاد دانشجوییشان زنگ میزند و درددل میکند که چرا انسانها وقتی در قدرت مینشینند، عوض میشوند؟
🔹استادش میگوید:
انسانها هرگز با قدرت و ثروت و شهرت عوض نمیشوند، بلکه ذات خود را بیرون ریخته و بروز میدهند.
🔸صادق از زمان دانشجویی ذاتش بر تکبّر بود، ولی به اقتضای زمان و نیازش با تو رفاقت میکرد و ذات خود را بروز نداده بود که اکنون شاهد بروز آن هستی.
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
#پندانه
🔴يكی همیشه ما را میبيند
✍فقیری پسری کم سن و سال داشت. روزی به او گفت: بیا با هم برویم از میوههای درخت فلان باغ دزدی کنیم.
پسر اطاعت کرد و با پدر به طرف باغ رفتند. با اینکه پسر میدانست این کار زشت و ناپسند است ولی نمیخواست با پدرش مخالفت کند. سرانجام با هم به کنار درخت رسیدند، پدر گفت: پسرم! من برای میوه چیدن بالای درخت میروم و تو پایین درخت مواظب باش و به اطراف نگاه کن، اگر کسی ما را دید مرا خبر بده.
فرزند پای درخت ایستاد. پدرش بالای درخت رفت و مشغول چیدن میوه شد. بعد از چند لحظه، پسر گفت: پدرجان، یکی ما را میبیند. پدر از این سخن ترسید و از درخت پایین آمد و پرسید: آن کس که ما را میبیند کیست؟
فرزند در جواب گفت: «أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَى؛ آيا او نمیداند كه خداوند همه اعمالش را میبيند؟!»(علق:14)
پدر از سخن پسر شرمنده شد و پس از آن دیگر دزدی نکرد!خیلی از اعمال ما مانند غیبت، تهمت و ... هم به اندازه دزدی و چهبسا بیشتر قبیح است اما چون مثل دزدی در ذهن ما جلوه بدی از آن شکل نگرفته، بدون توجه به اینکه یک نفر نظارهگر رفتار ماست همچنان آن را ادامه میدهیم.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
#پندانه
✅نیکی به کسی کن که به کار تو نیاید
✍مردی در نیمههای شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم بهدست گرفت و شمع را روشن کرد و برای خدا نامهای نوشت:
«به نام خدا
نامهای به خدا، از فلانی
خدایا! در بازار یک باب مغازه میخواهم، یک باب خانه در بالاشهر، یک زن خوب، زیبا، مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا.»
دوستش که این نامه را دید، گفت:
دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی، چگونه میخواهی به او برسانی؟
گفت:
خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.
نامه را برد و لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت:
خدایا! با توکل بر تو نوشتم، نامهات را بردار!
نامه را رها کرد و برگشت.
صبح روز بعد شاه به شکار میرفت که تندباد عظیمی برخاست. طوری که بیابان را گردوخاک گرفت و شاه در میان گردوخاک گم شد.
ملازمان شاه گفتند:
اعلیحضرت! برگردیم، شکار امروز ممکن نیست.
شاه هم برگشت. چون به منزل رسید، میان جلیقه خود کاغذی دید. آن را باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها کرده و در لباس شاه فرود آورده است.
شاه نامه را خواند و اشک ریخت. پس گفت:
بروید این مرد را بیاورید.
کاتب نامه را آوردند. کاتب که از ترس میلرزید، وقتی تبسم شاه را دید، اندکی آرام شد.
شاه پرسید:
این نامه توست؟
فقیر گفت:
بله، ولی من به شاه ننوشتهام، به خدایم نوشتهام.
شاه گفت:
خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواستههایت را به جای آورم.
شاه، وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود، بهجا آورد.
در پایان فقیر گفت:
شکر خدا.
شاه گفت:
من دادم، شکر خدا میکنی؟
فقیر گفت:
اگر خدا نمیخواست تو یک ریال هم به کسی نمیدادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
#پندانه
✅فصلهای زندگی هم مثل فصلهای سال ماندنی نیستند
✍مردی چهار پسر داشت. او هرکدام از آنها را در فصلهای مختلف به سراغ درخت ناک فرستاد که در فاصلهای دور از خانهشان روییده بود.
پسر اول را در زمستان فرستاد؛ دومی را در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند، درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت:
چه توصیفی از درختی خشک و مرده و زشت میتوان داشت؟
پسر دوم گفت:
اتفاقا درختی زنده و پر از امید شکفتن بود.
پسر سوم گفت:
درختی بود سرشار از شکوفههای زیبا و عطرآگین و باشکوهترین صحنهای بود که تا به امروز دیدهام.
پسر چهارم گفت:
درخت بالغی بود که بسیار میوه داشت و پر از حس زندگی بود.
پدر لبخندی زد و گفت:
همه شما درست میگویید، اما زمانی میتوانید توصیف زیبایی از زندگی درخت و انسان داشته باشید که تمام فصلها را در کنار هم ببینید.
اگر در زمستانهای زندگی تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از دست میدهید و کل زندگیتان تباه میشود.
پس در خوشیها و زیباییهای زندگی بهخاطر داشته باشید که حال دوران همیشه یکسان نیست.
طوری زندگی کنید که اگر زمستان آن رسید، از آنچه بودهایم، لذت ببریم.
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
#پندانه
🔴نبض زندگیات را بهدست بگیر
✍مردی در کنار جاده، دکهای درست کرد و در آن ساندویچ میفروخت.چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت. چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمیخواند.او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچهای خود را شرح داده بود.خودش هم کنار دکهاش میایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق میکرد و مردم هم میخریدند.کارش بالا گرفت، لذا ابزار کارش را زیادتر کرد و پسرش از مدرسه نزد او میآمد و به کمکش میپرداخت.
کمکم وضع عوض شد.پسرش گفت: پدرجان! مگر به اخبار رادیو گوش ندادهای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند، کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هرچه باشد پسرش به مدرسه رفته و به اخبار رادیو گوش میدهد و روزنامه هم میخواند، پس حتماً آنچه میگوید صحیح است.بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمیایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمیکرد.فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
به فرزندش گفت: پسرجان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است.اندیشههای خود را شکل ببخشید، در غیر این صورت دیگران اندیشههای شما را شکل میدهند. خواستههای خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامهریزی میکنند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
#پندانه
✅سربازانی خاموش اما هوشیار
✍عارفی در راهی میرفت. مردی او را دید و شروع به تمسخر و توهین او کرد. عارف با سکوت تبسمی کرد. به ناگاه اندکی بعد پای مرد توهینکننده لیز خورد و سرش به کنار سنگی خورد و در دم جان سپرد. عارف نزد جنازۀ او رفت و گفت:
مرا حلال کن.
پرسیدند: چه حلالیتی؟ تو که گناهی مرتکب نشدی و در برابر توهین او خندیدی؟ عارف گفت: من باید جواب توهینش را میدادم، اما خندیدم و جواب ندادم؛ لذا سربازان خدا او را جواب دادند که اگر جوابش را داده بودم، او نمرده بود.
إنَّ اللَّهَ يُدافِعُ عَنِ الَّذِينَ آمَنُوا؛
خداوند از کسانی که ایمان آوردهاند، دفاع میکند. (حج:38)
و لِلَّـهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ؛
لشکریان آسمانها و زمین تنها از آن خداست. (فتح:7)
آری، خداوند برای ازبینبردن دشمنانش هرگز گلوله و اسلحه نمیکشد. بلکه از سربازان خاموشش بهره میبرد. به هنگام ظلم، مراقب سربازان خاموش خداوند متعال باشیم.
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
#پندانه
✅حکمت خدا را باور داشته باش
✍یک روز فقیری نالان و غمگین از خرابهای رد میشد و کیسهای را که کمی گندم در آن بود، بر دوش خود میکشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند و شب را سیر بخوابند.
در راه با خود زمزمهکنان میگفت:
خدایا این گره را از زندگی من باز کن.
همچنان که این دعا را زیر لب میگذارند، ناگهان گرهٔ کیسهاش باز شد و تمام گندمهایش روی زمین و درون سنگ و سوراخهای خرابه ریخت.
عصبانی شد و به خدا گفت:
خدایا من گفتم گرهٔ زندگیام را باز کن، نه گرهٔ کیسهام را.
با عصبانیت تمام مشغول جمع کردن گندم از لای سنگها شد که ناگهان چشمش به کیسهای پر از طلا افتاد.
همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا بهخاطر قضاوت عجولانهاش معذرت خواست.
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
هیچ وقت بخاطر اینکه
همرنگ جماعت بشی،
نقاب به صورتت نزن!!!
✅شجاع باش!
✅خاص باش!
✅خودت باش!
افراد با اصالت دارای هویت رشد یافته اند و در روابطشان نیازی به نقاب زدن ندارند.
آنها خود واقعی شان را زندگی می کنند و از اینکه خودشان باشند، واهمه ندارند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
#پندانه
✅قانون 15 دقیقه چیست؟
✍این قانون به قدرت تغییرات کوچک اشاره دارد!
🔻تکرار کارهای کوچک نه تنها شخصیت انسان را میسازد بلکه شخصیت اجتماع را نیز تعیین میکند.
1. اگر روزی 15 دقیقه را صرف خودسازی کنید در پایان یک سال، تغییر ایجاد شده در خویش را به خوبی احساس خواهید کرد.
2. اگر روزی 15 دقیقه از کارهای بیاهمیت خویش بکاهید، ظرف چند سال موفقیت نصیبتان خواهد شد.
3. اگر روزی 15 دقیقه را به فراگیری زبان اختصاص دهید، از هفتهای یک بار کلاس زبان رفتن بهتر است.
4. اگر روزی 15 دقیقه را به پیادهروی سریع اختصاص دهید از هفتهای چند بار به باشگاه ورزشی رفتن، نتیجه بهتری خواهید گرفت.
5. اگر روزی 15 دقیقه مطالعه و سلولهای خاکستری خویش را درگیر کنید؛ به پیشرفتهای عظیم یادگیری دست خواهید یافت.
🔺زیبایی روش یا قانون 15 دقیقه در این است که آنقدر کوتاه است که هیچوقت به بهانه اینکه وقت ندارید، آن را به تاخیر نمیاندازید.
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
#پندانه
✅بپرهيز از ظلم به كسی كه ياوری جز خدا ندارد
✍زمانی كه ازدواج كردم، كادوی ازدواجم تابلويی بود كه پدر با دست خود به عربی و با اين مضمون نوشته بودند:
بپرهيز از ظلم به كسی كه ياوری جز خدا ندارد.
اين جملهای است كه اباعبدالله(علیهالسلام) در لحظه آخر زندگی بر لب آوردند.
یکی از علما وقتی اين تابلو را ديدند، گفتند: اين را حاجآقا بهخاطر همسرشان نوشتهاند كه هميشه در ذهنشان باشد، چون يک زن در منزل شوهر، همه داشتهاش را میآورد و بايد بدانيم جز خدا پناهی ندارد و نبايد به اين زن بگوييم بالای چشمت ابروست وگرنه مستقيم وارد جنگ با خدا شدهايم.
خداوند در هيچچيزی شتاب نمیكند مگر ياری به مظلومان.
👤 استاد فاطمینیا
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
#پندانه
🌼مراقب رخنه دیگران در روابط خانوادگیات باش
✍دوستی نقل میکرد که پدرِ بسیار بهانهگیر و بدخلق و بددهان و بداخلاقی داشتم. روزی پدرم در خانۀ من میهمان بود. خانواده همسرم هم بودند. همسرم برای او چای آورد و او شروع به ایراد گرفتن کرد که چرا چای کمرنگ آورده است.
ناراحت شد. قهر کرد و بعد از کلی فحش و ناسزا خواست که برود. دستش را بوسیدم و التماس کردم ببخشد، اما پدرم پیش همه سیلی محکمی بر گوشم زد و گفت: تو پسر من نیستی و... با این شرایط نتوانستم مانع رفتنش شوم.
پدرزنم که از این اتفاق زیاد هم ناراحت نبود، به من گفت: واقعا تحمل زیادی داری، با این پدر بداخلاق و بددهان چگونه میسازی؟اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد و گفتم: اشک چشم شور است و نمک هم شور؛ اما اشک چشم چون از خود چشم تراوش میکند، هرگز چشم را نمیسوزاند!
فحش و ناسزا و سیلی پدرم که من شیرۀ جان او هستم هرگز مرا نسوزاند، اما این کلام تو مانند شوری نمک بود که از بیرون در چشم من ریختی!شرمنده شد و تا پایان میهمانی سکوت کرد. ما هرگز نباید اجازه دهیم دیگران بین ما و والدین و خواهر و برادرانمان رخنه و شکاف ایجاد کنند. باید هوشیار باشیم. هرگز بین دو سنگ آسیاب که روی هم میچرخند، انگشت فرو نکنیم.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•