eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.8هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به جایِ کوچک کردنِ دیگران ؛ خودت بزرگ شو ! به جایِ آرزویِ شکست ، برایِ افرادِ موفق ؛ خودت هم تلاش کن و موفق شو ! و به جایِ نشستن و حسرت خوردن ؛ بلند شو و برایِ آرزوهایت بجنگ فراموش نکن ؛ کسی که توهین می کند ؛ خودش را زیرِ سوال برده ، کسی که تحقیر می کند ؛ خودش را خوار کرده ، و کسی که می رنجاند ؛ دیر یا زود ، تاوان خواهد داد . نه خرافاتی ام ، نه سطحی نگر ! اما لا به لایِ این سیلِ منطق و روشنفکری ؛ به چوبِ انتقامِ خدا بدجور اعتقاد دارم ،بدجور ! @taShadat
. روز مبارک باد . این پنج تن حقیقت عشق اند، والسلام با نفی عشق مرجع اعلم نمی شوید ┅═══✼❉❉✼═══┅ @taShadat
🍃🌸درمحضر شهید دستخط پسرمه 🔆پیکر یکی از شهدا به نام «احمدزاده» را که براساس شواهد دوستانش پیدا کرده بودیم، هیچ پلاک و مدرکی نداشت، تحویل خانواده اش دادیم. 📌 مادر او با دیدن چند تکه استخوان، مات و مبهوت، فقط می گفت: «این بچه من نیست!» حق هم داشت. او در همان لحظات، تکه پاره های لباس شهید را می جست که ناگهان چیزی توجه اش را جلب کرد. ✒دستانش را میان استخوان ها برد و خودکار رنگ و رو رفته ای را در آورد. با گوشه چادر، بدنه خودکار را پاک کرد. سریع مغزی خودکار را درآورد و تکه کاغذی را که داخل بدنه آن لوله شده بود، خارج ساخت. 📜اشک در چشمانش حلقه زد. همه متعجب شده بودند که چه شده، دیدیم بر روی کاغذ لوله شده نوشته شده: «احمدزاده». مادر آن را بوسید و گفت: «این دست خط پسرم، این پیکر پسرمه، خودشه.» 🌷 ‌ ┄┅┅☘☘💖☘☘┅┅┄ @taShadat
دلم رفاقتی می‌خواهد که سربند یا زهرایم ببندد که دلم را حسینی کند که خاکی باشد دلم رفاقتی می‌خواهد که شهیدم کند... @taShadat
🌸 ✨ ✨ . . •|| . . . •و قسمــ بہ چشمانٺــ] •ڪہ بعد رفٺنٺـ.→. . . °اینــ دلــ را °بر جاے ڪفش هایٺــ °جفٺ ڪردمــ ° تا خیالمــ. °بیخیال اینــ شود ° ڪہ °شاید دیگر نیایـے.] . . . . ✍ 🏻| 📸 | . @taShadat
{ ❤️🌿 شهید🌸} @taShadat
سـلام دوستان🤚 روزتون شهـدایی🌹 تم امروز👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 بازیگر فیلم اخراجیها در سوریه به شهادت رسید شهید ابراهیم خلیلی تخریبچی بود و دستی در هنر هم داشت . او بازیگر فیلم «اخراجی‌های1» بود ... پدر بزرگوارش و همچنین عموی ایشان در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند . او نیز در عملیات تفحص شهدا از ناحیه یڪ پا مجروج و به درجه جانبازی نائل شده بود ، و در سن ۳۸ سالگی در سوریه به شهادت رسید . شهید مدافع حرم #شهید_ابراهیم_خلیلی #سالگرد_شهادتشان
😂 دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت حق ندارد رانندگی کند 😓 ! یک شب داشتم می‌آمدم که یکی کنار جاده 🛣 دست تکان داد نگه داشتم 😉 سوار که شد 🙂 گاز دادم و راه افتادم من با سرعت می‌راندم و با هم حرف می‌زدیم! 😍 گفت : می‌گن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید! 🙄 😒 راست می‌گن؟! 🤔 گفتم : فرمانده گفته! 😊 زدم دنده چهار و ادامه دادم : اینم به سلامتی باحالمان!!! 😄 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما ، یکی بود ، پیاده که شد ، دیدم خیلی تحویلش می‌گیرند!! 😟 پرسیدم : کی هستی تو مگه؟! 🤔 گفت : همون که به افتخارش زدی دنده چهار... 😶 😰 😨 😱 😂 باکری 😂 دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت حق ندارد رانندگی کند 😓 ! یک شب داشتم می‌آمدم که یکی کنار جاده 🛣 دست تکان داد نگه داشتم 😉 سوار که شد 🙂 گاز دادم و راه افتادم من با سرعت می‌راندم و با هم حرف می‌زدیم! 😍 گفت : می‌گن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید! 🙄 😒 راست می‌گن؟! 🤔 گفتم : فرمانده گفته! 😊 زدم دنده چهار و ادامه دادم : اینم به سلامتی باحالمان!!! 😄 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما ، یکی بود ، پیاده که شد ، دیدم خیلی تحویلش می‌گیرند!! 😟 پرسیدم : کی هستی تو مگه؟! 🤔 گفت : همون که به افتخارش زدی دنده چهار... 😶 😰 😨 😱 😂 باکری 😂 دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت حق ندارد رانندگی کند 😓 ! یک شب داشتم می‌آمدم که یکی کنار جاده 🛣 دست تکان داد نگه داشتم 😉 سوار که شد 🙂 گاز دادم و راه افتادم من با سرعت می‌راندم و با هم حرف می‌زدیم! 😍 گفت : می‌گن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید! 🙄 😒 راست می‌گن؟! 🤔 گفتم : فرمانده گفته! 😊 زدم دنده چهار و ادامه دادم : اینم به سلامتی باحالمان!!! 😄 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما ، یکی بود ، پیاده که شد ، دیدم خیلی تحویلش می‌گیرند!! 😟 پرسیدم : کی هستی تو مگه؟! 🤔 گفت : همون که به افتخارش زدی دنده چهار... 😶 😰 😨 😱 😂 باکری 😂 دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت حق ندارد رانندگی کند 😓 ! یک شب داشتم می‌آمدم که یکی کنار جاده 🛣 دست تکان داد نگه داشتم 😉 سوار که شد 🙂 گاز دادم و راه افتادم من با سرعت می‌راندم و با هم حرف می‌زدیم! 😍 گفت : می‌گن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید! 🙄 😒 راست می‌گن؟! 🤔 گفتم : فرمانده گفته! 😊 زدم دنده چهار و ادامه دادم : اینم به سلامتی باحالمان!!! 😄 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما ، یکی بود ، پیاده که شد ، دیدم خیلی تحویلش می‌گیرند!! 😟 پرسیدم : کی هستی تو مگه؟! 🤔 گفت : همون که به افتخارش زدی دنده چهار... 😶 😰 😨 😱 😂 باکری @taShadat
✨بســم الله الرحمــن الرحیــم ✨ شروع رمان 😍 همــراه مــا باشیـــد☺️
پسرک فلافل فروش زندگینامه وخاطرات طلبه ی جانباز شهید مدافع حرم محمدهادی ذوالفقاری😍 گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی🌹 @taShadat
🌺۵🌺 پسرک فلافل🌭 فروش راوی یکی از جوانان🙎‍♂ مسجد كار فرهنگي مسجد موسي ابن جعفر (علیه السلام) بسيار گسترده شده بود. سيد علي مصطفوي برنامه هاي ورزشي و اردويي زيادي را ترتيب ميداد. هميشه براي جلسات هيئت يا برنامه هاي اردويي فلافل مي خريد. مي گفت هم سالم است هم ارزان. يك فلافل فروشي به نام جوادين(علیهما السلام) در خيابان پشت مسجد بود كه از آنجا خريد ميكرد. شاگرد اين فلافل فروشي يك پسر با ادب بود. با يك نگاه مي شد فهميد اين پسر زمينه ي معنوي خوبي دارد. بارها با خود سيد علي مصطفوي رفته بوديم سراغ اين فلافل فروشي و با اين جوان حرف مي زديم. سيد علي مي گفت: اين پسر باطن پاكي دارد، بايد او را جذب مسجد كنيم. براي همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين برنامه ي فرهنگي و ورزشي داريم. اگر دوست داشتي بيا و توي اين برنامه ها شركت كن. حتي پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداري، در برنامه ي فوتبال بچه هاي مسجد شركت كن. آن پسرك هم لبخندي ميزد و مي گفت: چشم. اگر فرصت شد، مي يام. رفاقت ما با اين پسر در حد سلام و عليك بود. تا اينكه يك شب مراسم يادواره ي شهدا در مسجد برگزار شد. اين اولين يادواره ي شهدا بعد از پايان دوران دفاع مقدس بود. در پايان مراسم ديدم همان پسرك فلافل فروش انتهاي مسجد نشسته! به سيد علي اشاره كردم و گفتم: رفيقت اومده مسجد. سيد علي تا او را ديد بلند شد و با گرمي از او استقبال كرد. بعد او را در جمع بچه هاي بسيج وارد كرد و گفت: ايشان دوست صميمي بنده است كه حاصل زحماتش را بارها نوش جان كرده ايد! خلاصه كلي گفتيم و خنديديم. بعد سيد علي گفت: چي شد اينطرفا اومدي؟! او هم با صداقتي كه داشت گفت: داشتم از جلوي مسجد رد ميشدم كه ديدم مراسم داريد. گفتم بيام ببينم چه خبره كه شما رو ديدم. سيد علي خنديد و گفت: پس شهدا تو رو دعوت كردن. بعد با هم شروع كرديم به جمع آوري وسايل مراسم. يك كلاه آهني مربوط به دوران جنگ بود كه اين دوست جديد ما با تعجب به آن نگاه مي كرد. سيد علي گفت: اگه دوست داري، بگذار روي سرت. او هم كلاه رو گذاشت روي سرش و گفت: به من مي ياد؟ سيد علي هم لبخندي زد و به شوخي گفت: ديگه تموم شد، شهدا براي هميشه سرت كلاه گذاشتند! همه خنديديم. اما واقعيت هماني بود كه سيد گفت. اين پسر را گويي شهدا در همان مراسم انتخاب كردند. پسرك فلافل فروش همان هادي ذوالفقاري بود كه سيد علي مصطفوي او را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوي بچه هاي مسجدي شد.   🍃🌺 @taShadat 🌺🍃
🍃🌸پارت۶🌸🍃 جوادین راوی:(پیمان عزیز🌹) توي خيابان شهيد عجب گل پشت مسجد مغازه ي فلافل فروشي داشتم. ما اصالتاً ايراني هستيم اما پدر و مادرم متولد شهر كاظمين مي باشند. براي همين نام مقدس جوادين (علیهما السلام) را كه به دو امام شهر كاظمين گفته مي شود، براي مغازه انتخاب كردم. هميشه در زندگي سعي مي كنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها صحبت كرده و حال و احوال مي كنم. سال 1383 بود كه يك بچه مدرسه اي، مرتب به مغازه ي من مي آمد و فلافل مي خورد. اين پسر نامش هادي و عاشق سس فرانسوي بود. نوجوان خنده رو و شاد و پرانرژي نشان مي داد. من هم هر روز با او مثل ديگران سلام و عليك مي كردم. يك روز به من گفت: آقا پيمان، من مي تونم بيام پيش شما كار كنم و فلافل ساختن را ياد بگيرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا. از فردا هر روز به مغازه مي آمد. خيلي سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد. چون داخل مغازه ي من همه جور آدمي رفت و آمد داشتند، من چند بار او را امتحان كردم، دست و دلش خيلي پاك بود. خيالم راحت بود و حتي دخل و پول هاي مغازه را در اختيار او مي گذاشتم. در ميان افراد زيادي كه پيش من كار كردند هادي خيلي متفاوت بود؛ انسان کاري، با ادب، خوش برخورد و از طرفي خيلي شاد و خنده رو بود. كسي از همراهي با او خسته نميشد. با اينكه در سنين بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن پاك او براي همه نمايان بود. من در خانواده اي مذهبي بزرگ شده ام. در مواقع بي کاري از قرآن و نهج البلاغه با او حرف مي زدم. از مراجع تقليد و علما حرف مي زديم. او هم زمينه ي مذهبي خوبي داشت. در اين مسائل با يكديگر هم كلام مي شديم. يادم هست به برخي مسائل ديني به خوبي مسلط بود. ايام محرم را در هيئت حاج حسين سازور كار ميكرد. مدتي بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادي فقط در تابستان مي خواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك تحصيل كرده. با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجديد آورده بود و اصرار داشت ترك تحصيل كند. كار را در فلافل فروشي ادامه داد. هر وقت مي خواستم به او حقوق بدهم نمي گرفت، مي گفت من آمده ام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغي را در جيب او مي گذاشتم. مدتي بعد متوجه شدم كه با سيد علي مصطفوي رفيق شده، گفتم با خوب پسري رفيق شدي. هادي بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در بازار مشغول كار شد. اما مرتب با دوستانش به سراغ ما مي آمد و خودش مشغول درست کردن فلافل مي شد. بعدها توصيه هاي من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسه ي دكتر حسابي به صورت غير حضوري ادامه داد. رفاقت ما با هادي ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود اينجا، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد مي گفت: نمي دانم براي اين جوش هاي صورتم چه كنم؟ گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست، باطن و سيرت انسان ها مهم است كه الحمدلله باطن تو بسيار عالي است. هر بار كه پيش ما مي آمد متوجه ميشدم كه تغييرات روحي و دروني او بيشتر از قبل شده. تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزه ي علميه شده ام، بعد هم به نجف رفت. اما هر بار كه مي آمد حداقل يك فلافل را مهمان ما بود. آخرين بار هم از من حلالیت طلبيد. با اينكه هميشه خداحافظي مي كرد، اما آن روز طور ديگري خداحافظي كرد و رفت ... 🍃🌺 @taShadat 🌺🍃
سه اسطوره از سه نسل مختلف در یک قاب @taShadat
🌹🕊🌹🕊🌹 🇮🇷 فــــرازےازوصیتنـــــامہ 🇮🇷 ◽️اگر بخواهید در زمان ظهور شرمنده امام عصر(عج) نشوید، پشتیبان ولایت فقیه و تابع فرامین ایشان باشید و این سید مظلوم را تنها نگذارید که اگر خدای ناخواسته در این زمینه کوتاهی کنید، قطعاً در روز ظهور پشیمان هستید و آ‌ن‌وقت دیگر قابل جبران نخواهد بود. @taShadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوی شهید حججی از زبان خودش در حرم ش داره ه داره الف داره د داره ت داره شهادت @taShadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینها دل خوشی های یک زن است تکیه گاه وقت تنهایی و دل تنگی، مونس لحظه های بی کسی، حجم خاطرات یک عمر زندگی زندگی در حوالی هیجده نوزده سالگی با مردی با شجاعت تاریخ به بزرگی یک زندگی طولانی گر چه آن زندگی مشترک فقط یک سال و هشت ماه باشد؛ اما کافیست برای سال های متمادی بدون او زیستن... این زیستن در همین اشیا کوچک تکرار می شود جان می گیرد و اشک آدم را در می آورد و یادش می آورد روز خواستگاری را که پدرش گفت: "یک شب زندگی با یک مرد بهتر از یک عمر زندگی با یک نامرد است" یادگاری های #شهید_علی_چیت‌سازیان #همسر_شهید
°•{بسیجی دلاور 🌹 }•° 🔴 عکسی که کمتر کسی آن را ندیده است و بیانگر این معناست "جوانان مؤمن و متدین بسیجی، با تعقل و تفکر و بر اساس ارزشها و اندیشه‌های ناب اسلامی، جهاد در راه خدا را در سایه توسل به ائمه اطهار و معصومین علیهم السلام و پیروی از ولایت فقیه انتخاب کردند. ◽️اهل قرائت و تلاوت قرآن بود. از هر فرصتی برای حفظ سوره‌های قرآن استفاده می‌کرد. ریشه‌های اعتقادی امیرحسین، قرآنی بود. دنبال کسب هنر خوشنویسی و نقاشی بود. تصویر امام موضوع اکثر نقاشیهایش بود، خط هم که می‌نوشت همه‌اش شعارهای انقلابی و جملات معنوی بود. ◽️از سپاه عازم جبهه شد؛ علاوه بر سلاح، قلم نیز به دست گرفت و به خطاطی و نقاشی در جبهه‌ها پرداخت، تابلوهای زیبایی نوشته و در جاده‌های مناطق عملیاتی نصب می‌کرد. ◽️ابتکارات زیادی داشت از جمله : ترسیم تصویر امام روی تانکرهای نفت جزیره لاوان و نوشتن عبارت زیبای "سقای دشت کربلا" روی تانکر های آب. @taShadat
یکی از مداحان تعریف میکرد چای ریز مسجدمون فوت کرد ، سر مزارش رفتم گفتم یه عمر نوکری کردی برای ارباب بی کفن حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام ...، بیا بهم بگو ارباب برات چه کرد ...! ایشان میگفت دو سه شب از فوتش گذشته بود خوابش رو دیدم گفتم مشت علی چه خبر؟ گفت الحمدلله جام خوبه ارباب این باغ و قصر رو بهم داده دیدم عجب جای قشنگی بهش دادن. گفتم بگو چی شد؟ چی دیدی ؟ گفت شب اول قبرم امام حسین علیه السلام آمد بالای سرم ، صدا زد آقا مشهدی علی خوش آمدی .. مشهدی علی توی کل عمرت ۱۲ هزار و ۴۲۷ تا برای ما چایی ریختی ... این عطیه و هدیه ما رو فعلا بگیر تا روز قیامت جبران کنیم ... میگفت دیدم مشت علی گریه کرد . گفتم دیگه چرا گریه میکنی ؟ گفت : اگه میدونستم ارباب این قدر دقیق حساب نوکری من رو داره برای هر نفر شخصا" هم چایی میریختم ، هم چایی میبردم ... عزیزانم : نوکری خود را دست کم نگیرید... چیزی در این دستگاه کم و زیاد نمیشود... و هر کاری ولو کوچک برای حضرت زهرا سلام الله علیه و ذریه مطهرش انجام دهیم چنان جبران میکنند که باورمان نمی شود...