eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲ میلادی: Thursday - 04 May 2023 قمری: الخميس، 13 شوال 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام ▪️12 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️17 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️27 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️46 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
تفسیر صفحه ۴۵
حدیث روز 🦋 🔆 پیامبر اکرم ص فرمودند : 🔸 در عصر حضرت مهدی ، زمین جگر پاره های خود را چون قطعات طلا و نقره بیرون می ریزد، 🔸 دزد آمده می گوید : من برای نظیر این اموال بود که دستم بریده شد؟ 🔸 قاتل آمده می گوید : من برای چنین کالایی مرتکب قتل شدم؟ 🔸قاطع (صله) رحم آمده می گوید : من برای چنین چیزی قطع (صله) رحم کردم ! 🔸 آنگاه این استوانه های طلا و نقره روی زمین می ماند و کسی رغبت نمی کند که چیزی از آن بردارد " 📚 بشارة الاسلام ص ۷۱ أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج
🌴 وقت شهید🕊 🌷از شهید صیاد شیرازی سوال کردند رمز موفقیت شما در زندگی چه بود؟ گفت: من هر موفقیتی در زندگی به دست آوردم از نماز اول وقتم بود… ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@Qaf_Q - روایتنامه.mp3
2.87M
شهدا زنده‌اند. "مهم دخترش بود که باورش شد ..." شعر بسیار زیبا درباره اتفاقی واقعی برای دختر شهید سید مجتبی صالحی خوانساری
همیشه لباس کهنه می‌پوشید. سرآخر اسمش پای لیست دانش‌آموزان کم بضاعت رفت. مدیر مدرسه دایی‌اش بود. همان روز عصبانی به خانه خواهرش رفت‌. مادر عباس بابایی، برادرش را پای کمد برد و ردیف لباس‌ها و کفش‌های نو را نشانش داد. گفت عباس می‌گوید دلش را ندارد پیش دوستان نیازمندش اینها را بپوشد امیر سرافراز ♥:) دسته گلی ازجنس صلوات نثارشان وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۲۴ و ۱۲۵ راه میافتیم. ماشین عمو،یکی از جدیدترین ماشین هاي یکی از شرکت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۲۶ و ۱۲۷ به چشم هاي پر از سوالم،خیره میشود:سیاوش دوست منه، و البته صاحب این رستوران. آهانی میگویم. هنوز سوال ها در ذهنم جولان میدهند. میگویم:عمو؟چطور شد شما بین این همه رنگ و لعاب اروپانشینی با اسلام آشنا شدین؟؟ :_درست مثل تو،با یه تلنگــــر. همین آقاسیاوش کمکم کرد. +:چطوري؟ :_هم سن الآن تو بودم،پونزده ساله. سیاوش همکلاسی و دوستم بود. یه روز بهم گفت که میخواد تا یه جایی بره ولی تنها نمیتونه. از من خواست باهاش برم. باهم رفتیم،میخواست بره سفارت ایران،از یه روحانی احکام بپرسه. بهم گفت که تازه به سن تکلیف رسیده و سوال داره... منم برام سوال پیش اومده بود... شروع کردم به خوندن و فهمیدن و پرسیدن... سیاوش،بر خلاف من،یه خونواده ي مذهبی داره،واسه همین من به خونواده اش خیلی نزدیک شدم و سیاوش شد درست مثل برادرم.. فرد میآید و غذاها را روي میزـمی چیند،ظاهرش خیلی وسوسه انگیز است،با اشتها شروع میکنم به خوردن. عمو میگوید:راستی،صبح زود رفتم یه سر به بابا زدم. خیلی خوشحال شد از اومدن تو،گفت دوست داره ببیندت ولی خب... دوست نداره تو،تو این شرایط باهاش روبه رو بشی. گفت که ازت معذرت خواهی کنم. :+عمو،بابابزرگ از عقائد شما خبر داره؟ :_آره،خیلی عوض شده بابابزرگ، الآن خودش دوست داره نماز بخونه،اما خب،مریضی امونش رو بریده. :+جدي؟من مطمئنم این تأثیر رو شما روشون گذاشتین. کاش منم یه روز بتونم به مامان و بابا،ثابت کنم اسلام اون چیزي نیست که اونا ازش فرار میکنن. :_من مطمئنم که تو از پسش برمیاي. :+چطوري؟ :_نیکی تو،تا حالا سرشون داد زدي؟ :+خب،گاهی که به حرفم گوش نمیدن یا وقتایی که دعوامون میشه :_خب عزیزدلم،دیگه این کارو نکن،باشه؟میدونی امام رضا{علیه السلام} فرمودن [نیکی به پدر و مادر واجب است،هرچند مشرك باشند. اما در معصیت خدا،اطاعت از آن ها واجب نیست] میدونی این قضیه چقدر مهمه؟خواهشی که ازت دارم،هر رفتار و کاري که کردن تو بی احترامی و بی حرمتی نکن... ادامه دارد .... نویسنده ✍🏻 فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۲۸ و ۱۲۹ یکی تو راه سختی پیش رو داري ولی یاور داشته باش که این راه،سعادتمندت میکنه. باشه عزیزدلمـ؟ :+چشم،هرچی شما بگید. هم قول میدم قضاوت نکنم،هم به مامان و بابا،بی احترامی نکنم. عمو لبخندي از سر رضایت میزند و دوبازه مشغول خوردن میشوم. صداي کسی میآید،سرم را بلند میکنم. پسري هم سن و سال عمو،با قد و هیکل متوسط بالاي سر عمو ایستاده و دستش را روي شانه عمو گذاشته،میگوید: خیلی بی معرفت شدي وحید.. حالا من باید از فرد بشنوم تو برگشتی؟ عمو به طرفش برمیگردد و با ذوق می گوید:سیاوش؟! بلند میشود و همدیگر را در آغوش میگیرند. سیاوش به طرف من برمیگردد:سلام خانم بلند میشوم و سلام میدهم. عمو میگوید:سیاوش جان،ایشون نیکی هستن. برادرزاده ام. رو به من میکند:خیلی خوشبختم. وحید خیلی از شما تعریف میکرد. خوشحالم که اومدین و آرزوي وحید برآورده شده. :+منم همینطور،اتفاقا از شما هم براي من گفتن. سیاوش با مشت به شانه عمو میزند:پشت سرم چی گفتی نارفیق؟! هر دو میخندند. سیاوش میگوید:بفرمایید بشینید خواهش میکنم،من مزاحمتون نمیشم مینشینم. سیاوش میگوید:وحید جان،به مهمونت رسیدي سري هم به ما بزن. با هم دست می دهند،یاعلی میگوید و میرود. چقدر جنس نگاهش را دوست داشتم،همان که وقتی رو به من بود،زمین را نشانه میرفت. عمو دستش را جلوي صورتم تکان میدهد:کجایی فرمانده؟ به خودم میآیم،من واقعا کجا بودم؟؟؟ ******** سه روزي از هم خانه شدنم با عمو میگذرد. قرار است امروز به خانه ي آقاسیاوش و به دیدن مادرش برویم،براي نهار. اذان ظهر را گفته اند،مانتو و روسري میپوشم و میخواهم با،تربتی که عمو،روز اول داد،نماز را شروع کنم. عمو از دستشویی خارج میشود،قطرات آب وضو ،صورت مهربانش را زیبا کرده،نگاهی میاندازد و میگوید:باید زودتر چادر نماز بخریم نیکی. در جواب محبتش،لبخند میزنم. تربت را روي زمین میگذارم و راز و نیاز را با یگانه ام آغاز میکنم. ادامه دارد... نویسنده فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۳۰ و ۱۳۱ مانتو بلند یاسی میپوشم و روسري مشکی. سوار ماشین عمو میشوم،عمو هم مینشیند و راه میافتیم. عمو میگوید:یه چیزي میخوام ازت بپرسم نیکی،از روز اول که دیدمت،راستش دارم سبک و سنگین میکنم که بپرسم یا نه. :+بپرسید،راحت باشید :_ناراحت نمیشی؟ :+از دست شما،هیچ وقت! عمو گلویش را با چند سرفه صاف میکند و آرام میگوید:نیکی جان،تو از..تو از احکام خانمها چیزي میدونی؟ :+چی؟ :_احکام خانمها،یعنی کارهایی که مخصوص خانمهاست.. :+مگه یه همچین چیزیام داریم؟ :_معلومه که داریم،یه خانمـ و آقا فرق زیادي با هم دارن،طبیعتا تو بعضی احکام هم،کاراشون فرق کنه. متوجه نمیشوم:یعنی مثلا نمازي داریم که فقط خانمها بخونن؟ :_نه عزیزدلمـ ،ببین من بیشتر از این نمیتونم بهت توضیح بدم،یعنی بلد نیستمـ که بگم. ولی ازت میخوام تو اولویت بذاري این موضوع رو. میگردم،برات کتاب مناسب پیدا میکنم،باشه؟ سر تکان میدهم،هنوز گیجِ حرف هایش هستم... مگر میشود حکمی درباره ي مرد و زن متفاوت باشد... :_خب رسیدیم. پیاده میشوم،در برابر ساختمان ویلایی ایستاده ایم، با سنگ نماي مشکی. عمو در را میزند و داخل میشویم. آقاسیاوش به استقبالمان میآید. :_به به آقاوحید،بالاخره قابل دونستی،حاج خانم حسابی از دستت ناراحته،سلام نیکی خانمـ خیلی خوش اومدین. میگویم:مرسی ببخشید،زحمتتون دادیم. :_اختیار دارین این حرفا چیه،بفرمایید تو خواهش میکنم. داخل میشویم،خانه اي تلفیقی از سبک اروپایی و چیدمان سنتی ایرانی. آقاسیاوش،راهنماییمان میکند وخودش به آشپزخانه میرود،ما روي مبل ها مینشینیم. صدایی از پشت سر می آید. +:به به،خیلی خوش اومدین. خانمی جاافتاده به طرفمان میآید،من و عمو بلند میشویم. عمو میگوید:سلام حاج خانم،بهترین ان شاءاللّه؟ ادامه دارد... نویسنده فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 مـعـرفـی_شـهـــدا شهید مدافع‌ حرم احمد_قنبری نام پــــدر : مصطفی تاریخ تولد : ۱۳۶۵/۰۶/۲۵ - اصفهان دین و مذهب : اسلام ، تشیّع وضعیت تأهل : مجرّد شغل : طلبه، جوشکار ملّیّت : ایرانی تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۰۸/۲۴ - بیجی تاریخ تفحّص پیکر : مهرماه ۱۳۹۶ مــزار : گلستان شهدای اصفهان 🌷 خـــاطـــره_شـــهــیـــد یکی از همرزمان شهید احمد قنبری در مورد او گفت: تمام دارایی‌اش از مال دنیا یک چمدان قدیمی و چند دست لباس و تعدادی کتاب درسی حوزه بود که با خودش از نجف به سامرا آورده بود. وی افزود: با جدیت و سماجتی که داشت به جمع بچه‌های حزب الله عراق پیوست و با اصرار زیاد توانستیم حدود 10 روز او را به عنوان مربی عقیدتی و مترجم زبان عربی در آموزش نظامی در جمع خودمان نگه داریم؛ اما از آنجا که عاشق روبرو شدن و جهاد علیه تکفیری‌ها و داعشی‌ها بود تاب و قرار ماندن نداشت و پس از مدت کوتاهی به جمع رزمندگان در منطقه عملیاتی فلوجه عراق پیوست. همرزم شهید قنبری اظهار داشت: از آنجا که با تهذیب نفس در مدت 4 سال حضور در حوزه علمیه نجف اشرف خود را آماده پرواز و مستحق پریدن از این قفسه تنگ دنیا کرده بود، در اواسط مهرماه 94 مزدش را گرفت و به جمع شهدای مدافع حرم آل الله پیوست. 🌼شادی روح پاک همه شهیدان و صلوات🌼
Rasoli-NajvaBaModafeaneHaram.mp3
9.95M
💔🥀 بارون بارونه حال وهوای دل من😭 بارون بارونه حال وهوای دل من😭 زنجیر دنیاست به دست وپای دل من😭 کاشکی بشنوه اقام صدای دل من😭 التماس دعای شهادت💔 🍃حاج مهدی رسولی